nafisi.jpg
مجید نفیسی

دهخدا در قلعه‌ی دزک

در دزک* هنوز برف می‌بارد.
کوچ‌نشینان به گرمسیر بازگشته‌اند
و برف، جاپاهاشان را پوشانده است.
می‌روم تا شمع بیاورم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه‌ای فرود آید.



reza-asadi-s.jpg
رضا اسدی

عهد بوق

وقتی به من رسید به رسم دوستی سقلمه ای به شکم یکدیگر زدیم و صدای قهقه ی خندمون در سراسر محل پیچید. ازش پرسیدم: جلوی مسجد چه خبره که آن همه جمعیت جمع شدند و سروصدا راه انداختند. از اینکه از این موضوع بی خبر بودم تعجب کرد و گفت: آخوند مسجد عوض شده و یکی از طرف آیت الله بروجردی بجاش اومده. او فتوا داده و به اهالی گفته هرکسی رادیو داره بیاره از پشت بام مسجد به داخل خیابون به اندازه. از نظر او رادیو و شنیدن موسیقی مغایر با موازین دین اسلامه و حرام می باشند. هرکی این کارو بکنه درب بهشت بروش باز میشه و از آتش جهنم در امان میمونه. یواشکی به گوشم و طوری که حسین چرتی نشنوه گفت: مادر و خواهر خودشم رادیو شونو بردند پایین بیندازند.



بهروز شیدا

فریادها از کجا است؟

گذری از دو رمان همزاد، نوشته‌ی ژوزه ساراماگو و پس از تاریکی، نوشته‌ی هاروکی موراکامی

در جستاری که پیش رو دارید از دو رمان همزاد، نوشته‌ی ژوزه ساراماگو و پس از تاریکی، نوشته‌ی هاروکی موراکامی، به‌سرعت می‌گذریم؛ در نگاه به تاریکی‌ها و روشنایی‌ها؛ خواب‌ها و بیداری‌ها؛ نواها و آرزوها؛ تصویرها و تصورها؛ از از هم‌زادهای تاریکی‌ساز تا ره‌جویان تنهایی که از روزنه‌ای نور می‌بینند از امکان هم‌صدایی تا عروج بی‌صدایی.



Mohammad
محمد احمدیان(امان)

با یک چشم خندان به آن می نگرم، با یک چشم گریان

(طرح نخست- با تغییرات)

برای همه کار و نان و مسکن می خواستیم
برای همه مسکن هایی مشابه می خواستیم
با یک چشم خندان به آن می نگرم، یا یک چشم گریان

ما آزادی می خواستیم، آزادی اما بیش تر یک وعده بود
ما عدالت می خواستیم، عدالت اما بیش تر تقسیم نداشتن بود



hasan-hesam03.jpg
حسن حسام

واویلا

با سوگواران آبادان ( شعر)

واویلا
واویلا...
سِنج می زنند
دَمّام می کوبند
سِنج می زنند
دَمّام می کوبند
مادران ؛
بر سینه می کوبند و قیّه می کّشند
مویه کُنان
در آواز ِشَروِه خوان



new/aliasghar-rashedan-06.jpg
علی اصغر راشدان

شیخ صنعا

حول حوش بیست و پنج ساله و ترکه ای متوسط بود. پستانهای برجسته ی هوس انگیزی داشت. گیس هاش به بلوندی میزد. چشمهای عسلی و لبخند عشوه گرانه و شیرین زبانی‌های کارکشته اش، خیلی از جوانهای انزلی را دنبالش می کشاند. همه را تا لب چشمه می کشاند و له له زنان برمی گرداند. چشمهای رقاصش پی مردهای میانه‌سال زن دار پرسه میزد.



seif.jpg
سيروس"قاسم" سيف

«انقلاب»


با مسلسلی در دست،
ايستاده رو به ما، فریاد می زند:
غرش طبل ها را نمی شنوند، انگار!
قرم! قرم! قرمداغ!
ديروز، با نقاب انقلاب ،



new/rasoul-kamal1.jpg
رسول کمال

برخیز

در سوگِ آبادان

نخستین
خنجر را
به پهلویِ من
بر پُشتِ تو
نخستین
حقارت را
برای نجاتِ جانِ خویش



ا. رحمان

آبادان داغدار،

رج می زنم
زخمهایم را
بیشمار است، تمام نمی شود
هر چی جمع میکنند



new/Mohsen-Hakimi.jpg
محسن حکیمی

کانون نویسندگان ایران: گذشته، حال، آینده

پیش از هر چیز باید گفت که سرنوشت تقابل دو گرایشی که در این مقاله مورد بحث قرارگرفته‌اند نه تنها به‌کانون نویسندگان ایران بلکه به‌کل جنبش آزادی بیان مربوط می‌شود. اما سرنوشت این جنبش از جمله به این امر بستگی دارد که آیا کانون نویسندگان ایران همچون پرچمدار این جنبش می‌تواند مبارزه برای آزادی بی‌حصر و استثنای بیان و استقلال کانون از قدرت را ادامه دهد و بدین‌سان به‌حرکت نیرومند و رادیکال کل جامعه برای آزادی سیاسی یاری‌ رساند، یا واپس می‌نشیند، به حاکمیت جریان‌های آزادی‌ستیز و وابسته به‌قدرت تن ‌در می‌دهد و در نهایت می‌پژمرد. تجربۀ عمر نیم‌قرنیِ کانون با همۀ لغزش‌ها و فراز و فرود‌هایش به شق نخست گواهی می‌دهد. با‌این‌همه، هیچ تضمینی برای تداوم این راه در آینده وجود ندارد، مگر هوشیاری، پیگیری، استواری، و به‌ویژه پای‌بندی اعضای متعهد کانون به آزادی و ناوابستگی به‌قدرت، خاصه در دنیای کنونی که برهوتی هولناک از گسترش یکریز و دَم‌افزون سیاهی و تاریکی و ارتجاع را پیش چشم انسان می‌گذارد.



new/nasim-khaksar06.jpg
نسيم خاكسار

در همدردی و هم‌صدایی با مردم آبادان

آبادان زادگاه من است و ایران وطنم. زادگاه و وطن تنها مکان‌هایی جغرافیایی نیستند که بیرون از تو باشند. در وجود تو هستند. همه جا آن‌ها را همراه خود داری. وقتی جایی در یکی از آن‌ها ویران می‌شود، تو نیز ویران می‌شوی. در هم می‌ریزی. اکنون آبادان، شهر زادگاهم سوگوار است. اکنون آبادان خشمگین است از بیداد و بی‌کفایتی حکومتی که به جان و زندگی مردم بی‌اعتناست. برخاسته است امروز آبادان، با چشمی گریان و دلی اندوهگین. برخاسته است به اعتراض آبادان و هر روز از زیر آوارِ برجِ متروپل مُرده بیرون می آورد. ساختمانی که از پیش برای خیلی‌ها معلوم بود خطر فروریزش دارد. حادثه‌ای که آتش سوزی سینما رکس را به یاد ما می‌آورد. همشهریان عزیزم، به شما که عزیزانتان را از دست داده‌اید و دردمند و سوگوار به خیابان‌ها آمده اید و اندوه و خشم‌تان را فریاد می‌زنید تسلیت می‌گویم و در این سوگواری و اندوه با شما همدردی و هم‌صدایی می‌کنم.



tahere-barei1.jpg
طاهره بارئی

اراده آزاد

این روز ها کارم باغبانی ست
مهمان می کارم
چمن برشته می کنم
در باغچه های کنار پل فولادی شهر
جائیکه غژغژ گرد و خاک
آوار های مدفون را بر سر خیابان نثار میکند



ا. رحمان

کشف،

من در میان حلبی ها به دنیا آمدم،
شبها در پیاده روها
میان کارتونها
زیر نور مهتاب بی رمق
به خوابِ ستاره ها می روم



س. شکیبا

یک توده ی بغض است

یک سیلاب
از خانه تا میدان
چون ارواح نا آرام
می توفد
مشتاق و بی پروا
بر دیوار
می کوبد



خدامراد فولادی

به یاد ِ زاینده رودی که بود

بوی زاینده رود می آمد
ز ِ هوا بوی عود می آمد
سبزه با رِنگ ِ باد می رقصید
گل به رنگ و نمود می آمد



ا. رحمان

خوشه امید،

رخ به رخ،
نمایان شد در نگاهم
کیست او...که اینگونه
جانش در مشت هایش،



new/shahla-aghapour-9.jpg
شهلا آقاپور

بازی زیست

هشت شعر


ما هیان نقره ای
حین فرارازترس مردن
نقش مرده بازی می کنند
دیگرتعدادشان را نمی شمارم
رهایشان می کنم



new/mehdi-estedadi-shad04.jpg
مهدی استعدادی شاد

عقب ماندگی ناشی از درجا زدن

تن دادن به قطعه‌نویسی –آن‌ هم قطعه‌ای که در اسمش عدم تکاملش مستتر است- اعتراف به این امر است که ما از پسِ ارائه‌ی گزارشِ فراگیر از دوران خود برنمی‌آییم. حتا اگر مثل پاورقی‌نویسان روزنامه‌های کثیرالانتشار حکایت‌های حجیم و کش‌دار بنویسیم. بنابراین با قطعه‌نویسی نمی‌شود منتظر بود که گزارشی از این چهاردهه‌ی نکبت‌بار سلطه‌ی فقیه و کارگزاران نظامی و اداری‌اش فراهم آید که کلیت تباهی و موقعیت قهقرایی را روشن سازد. ما فوقش می‌توانیم روی جزییاتی مکث و تامل کنیم که این‌جا و آن‌جا با آن‌ها روزانه روبرو هستیم.



shahab-taherzade.jpg
شهاب طاهرزاده

تماس

دردی که از تو آمد به من هم رسید
آهی که از تو سر زد به خارستم رسید

دردا که این سرزمین سرد و تاریک
یک جا نیست که آزاد باشد وغم رسید



new/duerrenmatt_friedrich.jpg
فردریش دورنمات

سگ

ترجمه علی اصغرراشدان

اوایل که به شهر آمده بودم چند نفر را دیدم تو میدان کوچک جلوی شهرداری دورمرد ژنده پوشی جمع شده بودند. مرد با صدایی بلند انجیل می خواند. سگی را با خود داشت و کنار پایش دراز بود که در مرحله بعد، توجهم را جلب کرد. مسئله گیج کننده این بود که وجود حیوانی چنان عظیم و ترس آور در محل، چرا همان ابتدا توجهم را جلب نکرده بود. موئی عمیقاسیاه نرم و پوستی تیره و مرطوب و چشم هائی متمایل به زرد داشت.



new/abbas-khaksar03.jpg
عباس خاكسار

فاش بخوانیم با آن نگار

مانند باریکه های آب باران
که روزی، جایی
رود می شود
می آیند
از کوچه ها ، پس کوچه ها



new/rasoul-kamal1.jpg
رسول کمال

نا گفته های فردا

می بینم
هنوز کنارِ پنجره
سیگار به لب
نشسته ای
هنوز
سوگوارِ واژه ها



new/m-broumand-saha.jpg
منوچهر برومند سها

تصنیف زنده رود

زنده رود ای زنده رود
زنده رودِ گشته ناپیدا ز بود
آسمان آبی صافت کجاست ؟
آن روان آبت، که گردان بود و گردآبت کجاست؟



mohammad-binesh1.jpg
محمد بینش (م ــ زیبا روز )

دیدار مثنوی در دژ هوش ربا
(بخش هفتم )

پیش از پرداختن به ادامۀ داستان،یاد آوری مهمی لازم است . مولانا بارها در حکایات خویش رشتۀ سخن را قطع می کند تا معنایی را روشن تر بشکافد و دیده های بصیر را بیناتر سازد. حتی حکایت دیگر می آورد . برای مثال در ابیات آینده سی و شش بیت را به ذکر استثنا و دل نهادن بر "انشاءالله" اختصاص داده است. شاید خوانندۀ کم طاقت ِ قرن بیست و یکم چنین دور پردازی ها را خسته کننده یافته ازدنبال کردن داستان روی برگرداند.به هر حال سبک حکایت پردازی مولانا چنین است. شاید کسانی که از حکایات مثنوی سادگی امثال کلیله و دمنه و هزار و یک شب را انتظار دارند برمند.



new/koushyar-parsi02.jpg
کوشیار پارسی

کشتی‌ شکسته‌گان
از دوزخ ِ کشتار به پردیس درد

به زمان دوباره خواندن بادنماها و شلاق‌ها بارها به شگفت آمدم از شیوه‌ی نوشتن ِ اصیل. شرح‌های نویسنده به شکل ساده و بازی‌گوشانه، خودجوش و ناب است. به یادداشت‌هایی طرح‌واره می‌ماند که بی تلاش برای جمع و جور کردن‌شان گرد آورده است. نوشته است تا از یاد نبرد. هشدار به خواننده: با یادداشت سر و کار دارید. اما، گوشت که باشد، استخوان هم هست. داستان ِ روز است به زبان ِ شب. سفری درونی، نوشته شده با چشمان ِ بسته. نه سفرنامه‌ای در شکل ِ سنتی. می‌توان آن را خودزندگی‌نامه دانست، که نیست؛ شاید هم هست. جنبه‌ی خودزندگی‌نامه که نمی‌توان از تنش‌های سیاسی جدا دید.



»  با یک چشم خندان به آن می نگرم، با یک چشم گریان
»  بقال خرزویل
»  به سمت پل خواجو
»  خیال در «فامینور»
»  بحران وجودی در رمان، معرفی و بررسی رمان «صد روز» نوشته‌ی لوکاس بِرفوس
»  پازل جهان
»  باغچه‌ی قرقیز
»  مجسمه های چربی در میدان شهر
»  امید را فراموش نکن
»  نگاهی به رمان هتل آشویتس
»  بیداد،
»  پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت
»  وقتی فارغ از نفرت باشی
»  من و تبعيد
»  مادر‌بزرگ در سانتامونیکا
»  ساموئل بکت
»  هُشدار به خرد
»  دوستم
»  عجایب خلقتی دیدم در این دشت... فدایی در پی عباس می گشت
»  ریچارد
»  در جستجوی خود
»  به‌یاد سپانلو
»  برای تو
»  گلِ زرد
»  آیا می توانم
»  عطرِ ماهِ مه
»  میراث ادبی تبعیدیان دگراندیش استانبول در آستانه‌ی مشروطه