سر کوچه، جلوی بقالی مش خسرو، به حسین آقا -همسایه دیوار به دیوارمان- زُل زده بودم. او چمباتمه زده بود و چرت میزد. هربار که سرش نزدیک آسفالت می رسید خطر را احساس و آن را با شتاب به محل قبلی باز می گرداند. بیچاره معتاد بود و وقت تریاکش گذشته بود.
منم که تازه وارد دبیرستان شده بودم یه جوری معتاد بودم. معتاد به رفتن سینما و کرایه کردن دوچرخه. هر دوی اینها خط قرمز پدرم بودند. اگر متوجه می شد تکه ی بزرگی که ازم باقی می ماند گوشم بود. پدرم روزی پنج ریال بهم می داد که سه ریالش کرایه اتوبوس برای رفت و برگشت به مدرسه بود و دو ریالش هم برای خرید تنقلات. هر روز پیاده می رفتم و بر می گشتم تا پولمو جمع کنم تا بتونم به سینما برم و دوچرخه کرایه کنم. هر چند روزی یکبار هم میتونستم از بوفه دبیرستان یک پیراشکی بخرم که قیمتش پنج ریال بود.
آن روز خیلی پکر بودم، زیرا سینما آسیا یک فیلم "وسترن" گذاشته بود. هنرپیشه اصلیش "گلن فورد" بود. منم عاشق فیلم های تگزاسی بودم و از گلن فورد خیلی خوشم می آمد. پول بلیط لژ سی ریال و درجه دو که نزدیک به پرده می نشستی بیست و پنج ریال بود.
داشتم این دست و آن دست می کردم که آیا بازم از مش خسرو بقال پول قرض کنم و یا از خیر دیدن آن فیلم بگذرم. در این بین مصطفی سیاه را دیدم که از طرف مسجد محل به طرفم می آمد. مصطفی هم سن و سال خودم بود و به اتفاق به دبیرستان می رفتیم. به خاطر رنگ تیره اش او را "مصطفی سیاه" صدا می کردیم.
وقتی به من رسید به رسم دوستی سقلمه ای به شکم یکدیگر زدیم و صدای قهقه ی خندمون در سراسر محل پیچید. ازش پرسیدم: جلوی مسجد چه خبره که آن همه جمعیت جمع شدند و سروصدا راه انداختند. از اینکه از این موضوع بی خبر بودم تعجب کرد و گفت: آخوند مسجد عوض شده و یکی از طرف آیت الله بروجردی بجاش اومده. او فتوا داده و به اهالی گفته هرکسی رادیو داره بیاره از پشت بام مسجد به داخل خیابون به اندازه. از نظر او رادیو و شنیدن موسیقی مغایر با موازین دین اسلامه و حرام می باشند. هرکی این کارو بکنه درب بهشت بروش باز میشه و از آتش جهنم در امان میمونه. یواشکی به گوشم و طوری که حسین چرتی نشنوه گفت: مادر و خواهر خودشم رادیو شونو بردند پایین بیندازند.
با این خبر خوشحال شدم و از مصطفی خواستم یک لحظه صبر کنه تا برگردم. به سرعت به طرف خونمون رفتم و با یک گونی خالی برگشتم. با مصطفی به طرف مسجد دویدیم و هر رادیویی که پایین می افتد و بر می داشتیم و داخل گونی جمع می کردیم. وقتی پر شد خودمونو به خیابان چراغ برق رساندیم و قطعات رادیوها رو به تعمیرگاه های مخصوص فروختیم. اولین کاری که بعدش کردیم این بود که دوتا "بلیط لژ" از گیشه و دوتا پاکت پر از "چس فیل" از داخل سینما آسیا خریدیم و "فیلم چابک ترین تیرانداز" را دیدیم. وقتی بیرون آمدیم هر کدام از ما برای خودمان یک گلن فورد شده بودیم.
در آن زمان هنوز تلویزیون وارد ایران نشده بود. وقتی برای اولین بار چنین جعبه ای را از پشت شیشه یک فروشگاه دیدم فقط برفکی بود. تازه شروع به ساختن ایستگاه فرستنده نموده بودند. طولی نکشید که تلویزیون سیاه و سفید راه افتاد و ابتدا در خانه ثروتمندان مستقر گردید. آیت الله ها و آخوندها دوباره دستور نابودی آن را صادر نمودند. خوشبختانه در آن زمان به اندازه ای آزادی اجتماعی وجود داشت که کمتر کسی به خواسته های آنها اهمیت می داد. وقتی به پدرم پیشنهاد خرید تلویزیون دادم قبول نکرد و گفت "از این قرتی بازی ها خوشش نمیاد" . و زمانی که به خودم جرات دادم و بهش گفتم "مگر ما در عهد بوق زندگی میکنیم" با یک پس گردنی و دوتا اردنگی از خونه بیرونم کرد. البته بعد از چند سال که تلویزیون خریدیم خودش می نشست و فیلم ها و سریال های هالیوودی را با ولع تمام تماشا میکرد.
بعد از انقلاب اسلامی آیت الله ها و آخوند ها سعی نمودند کشور ایران را به همان عهد بوق برگردانند. خوشبختانه انقلاب دیگری در جهان اتفاق افتاد که آنها نتوانستند سد راهش شوند. آن هم در زمینه تکنولوژی و ارتباطات بود. امروزه حتی یک چوپان در کوهستان های دور افتاده با داشتن "یک تلفن همراه" به تمامی اخبار و وقایع روزانه جهان دسترسی دارد. برای گوسفندانش موزیک پخش میکند و نیازی به آویزان نمودن زنگوله های فلزی سنگین به گردن آنها نیست.
اکنون در قرن بیست ویکم هستیم و زمان اینکه مردم برای رفع مشکلاتشان منتظر آمدن عیسی از آسمان و امام زمان از قعر چاه بمانند گذشته است. آنها فهمیده اند که بجای فریاد الله اکبر باید به خودآگاهی برسند و به مانند "چابکترین تیرانداز" برای برچیدن ظلم از دست ظالمان به هوش، تیزبینی و توان خودشان متکی باشند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد