چه حقیقت تلخ و دهشتناکی
در گسترهِ افق نگاهت 
خیز برداشته وُ... می شتابد
چشمانت درست می بیند!
عشق، در معبرِ گرسنگی 
تن می فروشد
و بوسه، طعم تلخِ بیگانگی میدهد
و بغض راه نفس را 
در واپسین دم فرو می بندد
فقر،
هجوم می آورد
با چشمان دریده و گرسنه
از پایِ سفره های خالی
خیابان به خیابان،
سطل های زباله را جارو میکند
چه سرعتی گرفته
 این ویرانگرِ بی حیا-
پا بر شانه های خمیده 
رو به بالا می دود 
سقف کاذب دستمزدها 
زیربارِ هیولایِ چند سر
فرو می ریزد 
و به انتهایِ دره سقوط میکند
رویایِ تلخ کودکانِ کار
از خواب به بیداری میاید
و با حیرتی هراس خورده
طعم گرسنگی را بر دوش می کشد
چه بیدادی،
شعله بر جان ها می کشد
و کاری از دست ها و کلمه ها ساخته نیست!
همه راه ها را بستند
و دریا،
در سکوت سنگینی فرو رفته
دستان نامرعیِ مال اندوزان
حریص و بی مهابا 
همچنان مشغول غارت اند.
رحمان- ا 
۲۰/ 02/ ۱۴۰۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد