نخستین
خنجر را
به پهلویِ من
بر پُشتِ تو
نخستین
حقارت را
برای نجاتِ جانِ خویش
و
رقصی بر خونِ مردمش
و
تاجِ سری
که برسرش
تا
خیانت را پاداشی کنند
وُ یادگاری
که
بخوانند او را
سلمانِ پارسی
و
امروز
برخونِ شهر من
برقصند
روسپیانِ اجاره ای
با
قوادانِ پیشانی سیاه
که
ترسِ مرگ وُ اسارت را
دور کنند
از درگاهِ منفورِ مرگبارش
آه
ای پس مانده هایِ حقیر تاریخ
آنکه فرمان میدهد
مرگِ مرا
آنکه
می نوشد
خونِ جان وُ تنم
او
همان سیدی ست
که
سر به پایش خم کردی
و
حقارت را به ارزانی
برایِ بودن وُ ماندن خویش
به جان خریدی
تو را
تنها
به هیبت وُ غرورت
به شوقِ عشقی
تا
نباشد دیگر اندوهی
برسقفِ آسمانِ آرزویت
تو را
به هرچه هایِ
سپیدی وُ راستی
سوگند
برخیز
برخیز
برخیز
27/05/2022
رسول کمال
این چکامه را با صدای شاعر بشنوید