رسول کمال ایرانِ جوان ضرب آهنگِ قلبت
ترانه ای
که
جویبارِ عشقی شد
از بودن
حتی
جلبک هایِ سیاه پوشِ حوض
ایریس رادیش در کنار لگدمال شدگان رجمه حسین انور حقیقی کتاب های انی ارنو که در حجم کم و با زبان مینیمالیستی شکننده و ظریف نوشته شده است در اوج آفرینششان در سالهای هفتاد تا نود برای فضای ادبی پاریس خبر داغ جهانی بودند که دامنه امواجشان بعد ها با تاخیر به آلمان رسیدند : ادبیات کارگری و خرده بورژوازی (مردم عادی) برخوردار از حد اعلای فشردگی و اختصار و کیفیت ادبی که توسط نویسندهای برخاسته از جامعه روستایی- شهرستانی دورافتاده نوشته شده است.
لقمان تدین نژادسونیا بار کائنات را میکشد
بر شانه های خویش
و دور میشود در امتداد جویباری که محو میگردد
در زمینهای سترونِ خط افق
چه آشوبی در افکندهاند بادهای سارق
در گیسوان سونیا
ا. رحماندر قامتِ کوه، چه زیباست صدای باد
در ترنم آواز شکوفه ها
چه شوق انگیز است
ضربان قلبها
وقتی در می گشایی
مجید نفیسیشعر مستند کورش شنها را میتوانم شماره کنم
و آب دریاها را پیمانه بگیرم
من صدای خاموشی را می شنوم
و میدانم که مرد گنگ چه میگوید.
هشدار! بوی تند سنگ پشت میآید
با آن لاک استخوانی اش
منیره برادرانرویای «زن زندگی آزادی» هوشنگ گلشیری داستان از گفتگوی مردی تنها با مخاطبی که غایب است، شکل میگیرد. فضلالله خان بازنشسته بانک است و تک و تنها با پاهایی که قادر به راه رفتن نیست در آپارتمانی در اکباتان تهران زندگی میکند. «انفجار بزرگ» در همین سکوت و سکون خانه اتفاق میافتد، او رویایی دارد: «دو جوان قرار است ساعت پنج در میدان ونک برقصند.». به زنش که نیست، میگوید که باید به این و آن زنگ بزند، چو بیندازد «عمو، شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعد از ظهر توی میدان ونک برقصند؟» تا شاید مردم جمع شوند.
مسعود دلیجانییأسِ بی دورانی نوشا نوش خونین مارها
در متن تیرهٔ قصر،
در هم آمیختگی نیش های خون آلود
بر فراز سر،
و قطره های خون فرو ریخته
بر پیکر ضحاکِ زهر آگین.
طاهره بارئیکوروش پسر ماندانا کوروش پسر همسایه ام بود
بعد همشاگردیم در دانشگاه
فروشنده اولین دوچرخه ام ـ آنهم رایگان
همسفر من در گردش جهان
با کوله پشتی کوتاه و مختصر
س. شکیبا۳ تصویر از این روزهای خیابان ها بر دست و شانه های زنان
سنگینی می کند
صفی طولانی
به دنبالشان
در حرکت اند
علی اصغر راشدانکودکان کار « روزی که رفتم اینجوری نبود این ولایت، فاصله ش با امروز، از اینجا تا کره ی ماه بود! خیلی از قافله پرت افتاده ام، بهترین روزای زندگیم! حالام هنوز دیر نشده، ذهن و زبان و قلمم کدو تنبل شده، ایرادی نیست، همه چی رو دوباره شروع و راست ریست میکنم. دیر نشده، ماهی رو هر وقت از آب بگیری، تازه ست. کمی همت لازم داره، که هنوزدارم. »
رسول کمالنغمه ی مرغانِ مهاجر جانِ جهان را
روحی دیگر
مرغانِ مهاجر
از تورنتو
تا
برلین
از زاهدانِ خونین
جلال رستمینگاه توماس مان به مقوله آزادی و جامعه شهروندی برای زن، زندگی،آزادی اگر چه برای توماس مان نیز مسئله آزادی و برابری همچون هاینریش هاینه اهمیت دارد اما، او آنها را دو مقوله جدا از هم میبیند. امری که درمتن سخنرانیاش آن را این گونه توضیح می دهد: «آزادی یک امر فردی است در حالی که برابری امر و مسئلهای اجتماعی است که به طور طبیعی آزادی فردی را محدود میکند.» به همین خاطر توماس مان برای باز شدن بحث خود سوالی را این گونه، طرح میکند : آیا در یک جامعه برابر، راه حلی برای آزادیهای فردی میتواند طرح شود؟ به آن اینگونه پاسخ میدهد: در جامعهای که بر پایهی برابری بنا شده آزادی باید از بنیان های اساسی خود چشم پوشی کند. چون آزادی در چنین جوامعی به معنای تبعیت کردن از طبقهبندی شدن است و چارهای بجزء چشمپوشی از بنیان های اساسی خود ندارد و این محدودیت نه تنها با آزادی فردی سازگار نیست، بلکه در تضاد است.
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۱۹) مرگ ِ ارادی و یا اجباری سالکان ِ توکل کننده بر خدا، بستگی به همین عنایت الهی دارد . پس آگاه باش و در مرحله ای از مراحل سلوک در جا مزن . چرا که دستگیری و هدایت خداوندی مانند زمردی چشم ِ اژدهای نفس امّاره را کور می سازد.[ در باور قدما گرفتن زمرد در برابر چشم افعی کورش می سازد.] پس از آن مولانا حکایتی دیگر آغاز می کند تا حاضران با معنای عنایت آشنا تر گردند .
مهستی شاهرخیخیابان روزها در خانه ماندهایم
ماهها در خانه حبس بودهایم
سالهاست با هم حرف نزدهایم
پس از مدتها سکوت و سکون،
امروز به خیابان میرویم
امروز دیگر خانه زندان ما نیست
طاهره بارئیزندهام تا اعتراض کنم
می خواهم نگارخانه وجود خودم را برآورم
و چهار فصل هستیم را بنوازم
با ارکستری که
بر جاده تجربه شخصیم، گرد آوردهام
مجید نفیسیروسریهامان را برمیداریم روسریهامان را برمیداریم
تا با آن برایت
کفنی بدوزیم.
نه! از دستارت
طناب داری نخواهیم بافت.
منیر طه«تا ستیغِ آزادی» و
«قِییتمَدیم اِیوانا (به ایوان برنگشتم)» تا ستیغِ آزادی
وقتی پرنده میکند پرواز
چه دلشکسته است این آواز
میبَرم تو را مهسا
میدوانَمَت نیکا
رضا بی شتاباینک؛ شهرِ آیینه ها میدان دهید میدان دهید
گُردآفرید آمد به میدان
توفنده در شولایِ آتش
آیینه ها در شهرِ شب تابان
ا. رحمانهمراه با شقایقها، از کجاها که نگفتی!
بگو...
باز هم بگو
از ابوقُریب
از رومادی،
از سقز بگو...
تمام تن-اش
س. سیفیاستورگی گیسو بریدن در استورهای از سرزمین مصر گفته میشود که مخالفان اُزیریس ضمن توطئهای حساب شده پیکر او را در صندوقی گذاشتند. سپس در صندوق را مسدود کردند و آن را به آب نیل سپردند. اما خواهر و همسرش ایزیس "طرهای از گیسویش برید، به عزا نشست و زمین و آسمان را در جستجوی ازیریس نالان زیر پا گذاشت". گفتنی است که همین استوره با اندک تفاوتهایی به فضای بسیاری از افسانههای جهان راه یافته است تا ضمن آن مردمان زمانه گیسوانشان را ببرند و به عزای عزیزی از دست رفته بنشینند. مصریان باستان اجرای چنین مراسمی را در مرگ گاو آپیس نیز غنیمت میشمردند. گاوی با نشانههای ویژه که برای ساکنان کنارهی رود نیل قداست یافته بود.
رسول کمالقلبِ سبزِ کودکان چون شروین
شعرت را
آوازِ فریادی
در دستی خنجر
قلبش را نشانه
محسن حسامبا من سخن بگو مهسا بامن سخن بگو «مهسا» ،برتو چه رفته است، به یاد داری وقتی ترا با برانکارد از آمبولانس پایین می آوردند، پرستارها در راه پله جمع شده بودند. درنگ جایز نبود. تو به حال خود آگاه نبودی. در سایه و روشن راهرو دری باز شد، ترا به اتاق بیماران اورژانسی می بردند. در آن اتاق همه چیز آماده بود. ترا بروی تخت خواباندند. بیدرنگ دست به کار شدند، جامه از تنت بر گرفتند، یک روپوش نازک آبی به تنت کردند. دست ها به کار افتاد، دو لولهی نازک به بینی، لوله ای هم از شکاف به هم پیوسته ی لبها گذراندند۔ به تو اکسیژن وصل کردند۔ ضربان قلبت را اندازه گرفتند۔
اسماعیل خویینه کام همگان باد روا… کام شما نه!
ایام همه خرّم و ایام شما نه!
زآنگونه عبوسید که گویی مِی ِ نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه !
وآنگونه شب اندوده که با صبح بهاری
شام همگان میگذرد شام شما نه!
جیووانی گوارشی اعتراف به گناه ترجمه علی اصغرراشدان دن کامیلو یکی ازآن رک گوها بود که نمیتوانند بفهمند کی باید عقب بکشند. در فرصتی درمیان جمع، بعد از وقوع اتفاقات نامناسب در روستا، بین دخترها و صاحب زمینها که برای آنها خیلی مسن بود، دن کامیلو ملاحظاتش را به باد سپرد. یک موعظه ی موافق روی مسائل عمومی راشروع کرد. اغلب روی سخنش یکی از احزاب مقصر،درست نشسته در ردیف رو در رویش بود. از چیزی که می گفت، جدا که شد، پارچه ای روی صلیب بالای محراب بلند انداخت و مشتهاش را روی کپل هاش کاشت ومراسمش را به سبک واحد شخصی خود، خاتمه داد. زبان این مرد بیرحم بزرگ، آن قدر صریح و توفانی و سریع التحویل بود که سقف کلیسای کوچک را به لرزه درآورد.
عسگر آهنینامید و زیبایی اگر امید نداری
که در باغ های آرزوها
دوباره رنگ شاد و بوی شفا بخش گل سرخ
جهان و جان تو را زیبا خواهد کرد
پس، مرده ای و نمی دانی
|