ریچارد در حیاط خانه که بیشتر قسمتهایش را گلهایش، درختهای انجیر و یک درخت سهپستون تشکیل میداد، نشسته و خود را به نسیم خنک بهاری خوزستان که عمرش همیشه بخاطر گرمای زودرس کوتاه بود، سپرده بود.
ساکت و متفکر خیره به درختان، نگران چیزی بود که فقط با مرگش قابل حل شدن بود.
«میدونی داریوش جان، دیوانه بیسواد به من میگه، کافر، جاسوسِ انگلیس و نجس! عجب دیوانگانی آمدن به مملکتِ ما، تو فکرش را میکردی؟»
نسیم بهاری از شمال للالی به سرکوره ها و آتشکده می رسید و از آنجا از نفتون راهی باغ ملی و نمره یک و از خیابانهای شهر چون پیکی پیامرس خود را به کوچهها، منازل شرکت نفتی و شخصی میرساند و با همان سرعت بر نگرانی مردم و سرگردانی ریچارد میافزود.
«قبل از شروع تابستان یا من می میرم یا اینها را میکُشم» ریچارد این را گفت و با نگاه به داریوش به تفنگش که در کنارش بود، اشاره کرد. تفنگ برنوی قدیمی پدرش که تنها دوبار برای خوکهای وحشی از آن استفاده کرده بود.
صدای ریچارد آهنگیغریب و شدتی عجیب داشت که شنونده احساس میکرد نه تنها از دهانش بلکه از جگرش، مغزش و قلبش با آتشی غیرقابل مهار بیرون میدهد، حالتی که برای داریوش و حتی همسرش گلناز بیگانه بود.
ریچارد تنها فرزند جانس رادیسون “Janes Radison“ و الی لی “Eli llay “ بود که در همین شهر به دنیا آمده بود. بعد از اینکه پدرش بازنشسته شده بود همراه Eli مادرش به لندن رفتند، اما ریچارد که ۱۸ سال داشت و تازه دیپلمش را گرفته بود به ایران بازگشت و در همین شهر و همین خانه شخصی ماندگار شد، به خدمت سربازی رفت و بعدها تحصیل کرد و مهندس نفت شد، درست مثل پدرش، با این تفاوت که پدر انگلیسی بود و او یک ایرانی. پدرش فقط یکبار به ایران آمد و آن بخاطر عروسی ریچارد و گلناز بود. او به همه گفته بود که ریچارد به خاطر گلناز به ایران بازگشته است ولی مادرش الی معتقد بود که ریچارد یک ایرانیِ است که نمونهاش کمتر دیده میشود و او حق داشت. ریچارد عاشق ایران بود و صحرای آن منطقه، او به لهجه مردم شهرش صحبت میکرد و دوستان مسیحی، مسلمان، یهودی و بهایی داشت. او تا بازنشستگی در خوزستان و شهرهای مختلف مشغول کار بود. درست یکسال از بازنشستگی او میگذشت که برایش از دادگاه انقلاب نامهای آمد که باید ایران را ترک کند.
ریچارد قدی بلند با بینی کشیده و گوشهای دراز با عینکی کههمیشه به روی چشمهایش بود در شهر دیده میشد. در اوایل جنبش مردمی و بحث و گفتوگوهای اجتماعی و سیاسی تقریبا همه جا دیده میشد.
ریچارد شوخطبع، کمکرسان و یاور دوستان و مردم محله بود، اکثر جوانان محله با ماشین او رانندگی یاد گرفتند. او کولرهای آبی، گازی و یخچالها را تعمیر میکرد. همه کارهای تعمیراتی ماشینهای دوستان و مردم محله را انجام میداد. بچههای محل اسم او را آچار فرانسه گذاشته بودند اما داریوش همیشه او را شیر غرّان کوههای زاگرس صدا میکرد.
«یادت هست، داریوش وقتی نتونستم در لندن طاقت بیارم و دوباره به این شهر برگشتم، چقدر از خوشحالی گریه کردیم، چه توشمالی و رقص و آوازی پدرت راه انداخت، آخه مگه میشه آدم از شهر و دیار خودش دست بکشه و بره یک کشور و شهر غریب؟! درسته که پدر و مادرم انگلیسی هستند ، اما من در شاهنشین به دنیا آمدم، همینجا مدرسه رفتم، دیپلم گرفتم، دوره تخصصی در آبادان و تهران گذراندم و بعدش هم که تا همین چندوقت پیش مشغول کار بودم. سالی یکبار برای دو هفته میرفتم لندن، آن هم به خاطر پدر و مادری که مرا بزرگ کردند.»
دیگر نتوانست ادامه دهد، شانههایش تکان میخوردند. داریوش دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: «شیر غرّان بیابانهای گرم و سرد که گریه نمیکنه، دنبال چاره باید گشت» و بوسهای به گونه او زد.
آنها از دوران بچگی با هم بودند و به جز در فوتبال بقیه بازیها و مراسم با هم بودند و همیشه در شهر با هم دیده میشدند .
ریچارد در بچگی موهایی قرمز و صورتی سفید داشت و گاهی بچهها او را خرسِ سرخ و سفید انگلیسی صدا میکردند و او فقط جواب میداد: «خرسِ سرخ و سفید بختیاری، نه انگلیسی». او با همین جواب همه را دوستدار خودش کرد. مردم این روزها مرتب به خانهاش میرفتند و یک لحظه او را تنها نمیگذاشتند.
بچههای محله بخاطر ریچارد به کمیته دادگاه انقلاب حمله کردند و تمام شیشهها را شکستند و یک هیات به تهران فرستادند که او بتواند در ایران بماند اما شورای انقلاب گفته بود که او نه تنها انگلیسی است بلکه با همکاری گروهکها سعی کرده، دولت را سرنگون کند و پدرش سالها برای دولت انگلیس جاسوسی میکرده!. ریچارد دوماه در زندان کارون اهواز زندانی شد و به این شرط آزاد شد که به مدت دو هفته بعد از آزادی ایران را ترک کند و حالا روی تخت سیمی، روبروی گلها و درختانش در کنار داریوش نشسته بود و نمیدانست به همسایگان که پشت درِ خانهاش جمع شده بودند، چه بگوید.
فردای آنروز، دو نفر از جوانها، داریوش و ریچارد را سوار بر موتور Yama 250 قرمز رنگیدیدند که از تپّههای شمال شرقی شهر به سمت اندیکا «Andika» حرکت میکردند.
فردای آن روز، بعد از ظهر، ماموران کمیته زندان اهواز وقتی وارد خانه شخصی ریچارد شدند، سلطان اسدی با زن و دو بچهاش مشغول غذا خوردن بودند. «بفرمایید آقایان، در خدمت باشیم.» سلطان اینرا گفت و به همسرش چشمک زد.
«شما کی هستید؟ ریچارد کجاست؟ باید او را ببریم، بگو زود بیاد بیرون هر جا که هست».
«آقا ریچارد چند روزه که به انگلیس بازگشته، او و همسرش از ترکیه به لندن رفتند» سلطان اینرا گفت و با دست به مرد ریشو اشاره کرد که میتواند سر سفره بنشیند.
ماموران گیج و منگ نگاهی به یکدیگر کردند و مرد قد کوتاهی با ریشهای سیاه چیزی در دستگاه گفت و همگی آن محله را ترک کردند. وقتی ماشین کمیته در حال ترک خیابان بود، بچههای کوچک با سوت و هو، آنها را دنبال کردند و آنها مجبور شدند یک تیر هوایی شلیک کنند.
ریچارد و داریوش فردای آن روز در چهلگرد نزدیک سرچشمه رودخانه کارون در حال خوردن نهار بودند که خبر آوردند همسرش با دختر داریوش وارد ناقون شدهاند و فردا حتمی به نزدیکهای موزرم و بازفت، جایی که قرار گذاشتهاند، همدیگر را خواهند دید.
ریچارد نگاهی به قسمت شمالی زردکوه کرد که از بالای قلهاش تا نیمههای آن پوشیده از برف بود. نفس عمیقی کشید و دستی به شانههای داریوش زد و گفت: «عجب خوشبختی بزرگی نصیبم شد که دوباره میتوانم زردکوه و مردم خوب و مهربان دیارم را ببینم». چشمهایش پُر از اشک و لبش خندان بود. داریوش کتری را از روی آتش برداشت که چای آماده کند، همزمان به ریچارد گفت: «شیر برو هیزم و چوب برای آتش جمع کن.»