logo





دوستم

يکشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۸ مه ۲۰۲۲

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
من اصلا و ابدا اهل این حرف‌ها و تو این باغ‌ها نبودم. مدت‌ها تو آپارتمان دو اتاق خوابه‌ی مشترکمان رقص یادم می‌داد. کتری را می‌گذاشت رو گاز، آب به غلغل که درمی‌آمد، یک دستمال سفید تمیز می‌انداخت تو آب جوش، دستمال را در می‌آورد می چلاند، همان‌طور داغاداغ، می چسباند رو گونه‌های گل انداخته‌ی خودش و من. دادم را در می‌آورد:
« آقای بیلمز! متوجه هستی که آب جوش و پوست و گوشت صورت با هم مناسبتی ندارن! پدر پوست و گوشت گونه‌هام رو درآوردی! چشمامو به اشک نشوندی، بی‌شرف! »
« کم نک و ناله کن، به عوضش، تو دانسینگ بافلو، دخترای بیشتری سینه چاکت میشن و با الن دلن می شنگن...»
« تو سرشون بخوره، اون دخترای پاچه ورمالیده ی هر ساعت بایکیت! بی‌پدر مادرا آب قاطی شراب می‌کنن و به خیکت می‌بندن و شیش لاپهنا می تیغن، اونا فقط لایق ریش بیلمزی مثل جناب آلوین...»
« بهت حق می‌دم، صورتت می‌سوزه، هرچی دل تنگت می‌خواد بگو، اصلا و ابدا ناراحت نمی‌شم. »
« صورتامون رو با آب جوش گل انداختیم، با این لباسا که رو تنمون زار میزنه، چی می‌کنی، عقل عالم و آدم؟ »
« فکر اونشم کرده‌م، مثل همیشه، دو دست لباس و کت شلوار کامل دخترکش کرایه کرده‌م، تا صورت خودمو کمپرس می‌کنم، برو از تو کمد درآر، یک دستش بلندتر و اندازه ی منه، یه دستشم کوتاهتر و اندازه ی الن دلنه، حواست باشه، عوضی نپوشی که عالم و آدم بهمون بخندن، بپوش که رفتیم، باز داره یواش یواش دیر میشه... »
تو چهار ماه تعلیماتی سربازی باهم یک روح تو دو جسم شدیم. من اهل نیشابور و او تبریزی خالص بود. هنوز لهجه ی تبریزی داشت، حرف که میزد، عالمی کیف میکردم. انگار از وقتی رو خشت افتاده بودیم، با هم یکی بوده بودیم. تمام حرف وحدیث هامان باهم مونمیزد.
بعد از دوره تعلیمات، جفتمان رفتیم باشگاه افسران، بقیه ی دوره ی سربازی را تو باشگاه افسران خوردیم و خوابیدیم و به ریش جنگ طلب های دنیا خندیدیم.
مثلا خدمت سربازی را تمام که کردیم، وزارت مسکن و شهرسازی میخواست ده نفر استخدام کند، قبول شده های اول ما دو نفر بودیم.
با هم یک آپارتمان دو خوابه تو خیابان کاخ کرایه کردیم و شدیم رومیت. تو وزارتخانه، بعد از ظهرها، با هم می‌ماندیم و مثلا اضافه کار می‌کردیم، بعد از اضافه کار، تو کلاس‌های پاره وقت گروه فرهنگی خوارزمی، همکلاس شدیم، انگار بند نافمان را‌به هم دوخته بودند، هر جا که می‌رفتیم و هر کار که می‌کردیم، با هم و کنار هم بودیم.
عجیب تر از همه این که هیچوقت با هم سرشاخ نشدیم و غیر بگو مگوهای پر خنده، باهم بگو مگو و دعواهای جدی نداشتیم.
اختلاف اصلی مان از دانسینگ بافلو شروع شد. مدتی که باهم رفتیم و رقصیدیم و لاس زدیم، یک شب تعطیلی که می‌خواست گونه هام را با آب جوش کمپرس کند و دوباره نسل پوست و گوشت صورتم را بگذارد کف دستمَ، گفتم:
« چن ساله من و خود توعلاف یه عده دختر مزلف هر دمبیل کردی، بسه، من نیستم دیگه. »
« قانعم کن که واسه چی نیستی دیگه، الن دلن عزیز! »
« خود تو دست بنداز، گارسونه و دختره، گیلاس شراب نصف آب رو که جلوت می‌گذاره میدونی چی فکری توکله شه؟ »
« نمی‌دونم، اگه تو بهم نگی. »
« تو ذهنش به ریشت میخنده و میگه: این یارو عجب مچل خریه، اصلا حالیش نیست نصف این گیلاس آب خالصه!...»
« حرفا تو کاملا قبول دارم، میگی چی‌کار کنیم؟ »
« از همین الان قیدشو بزنیم، بریم دنبال کار و زندگی ومثل هم مسلکای خودمون زندگی کنیم. »
« راستی‌آتش، خودمم دیگه خسته شده م، خیلی وقته تواین فکرم که دانسینگ و بافلو و شب زنده دار یا شوول کنم و مثل تو، بچسبم به درس و کتاب و مطالعه. »
« پس واسه چی دل دل میکنی و نمی‌زنی به چاک؟ »
« بعد از این‌همه سال رفاقت، من و تو که دیگه چیزی از هم پنهان نداریم. »
« خیلی خب، بنال تا اگه کاری از دستم برمی‌اد، واست بکنم. »
« کار ما از این حرفا گذشته، از هیچ‌کی کاری برنمی‌اد دیگه. »
« کشتی ماروبابا!نمیخوای بگه چی مرگت شده؟ مثلا ده ساله باهم یه روح تو دو تا تنیم ما!به من نگی، می‌خوای به کی بگی، بیلمز روزگار! »
« عاشق سینه سوخته ی دختر قشنگ یه سرهنگ شده‌م، کارم از کار گذشته، انگار آبستن شده، آهم ندارم که باناله سوداکنم. عین‌هو یه خرتوگل مونده شده‌م. »
« دخترای دانسینگ بافلو با صغیر و کبیر میرن، از کجا میدونی بچه مال توی بیلمز تبریزی باشه؟ »
« اون شبی که کاشتمش روقشنگ یادمه، هیچوقت فراموش نمی کنم. تا خروسخون باهم پرپر می‌زدیم. نه، حتم دارم بچه مال شخص خودمه. »
« این که مثل خرتوگل موندن نداره، بچه کاشتی، دنده ت خرد، جورشو بکش. »
« هشتم گرو نهمه، واسه چی حالیت نیست، لامصب! »
« اصلا و ابدا غمت نباشه،تا دلت بخواد، جناب سرهنگ همه چی داره...»

روزبعدیک جیپ نظامی رو به روی در وزارتخانه پارک و دوستم را احضار کردند و کشاندنش توی جیب، یک سرهنگ پر مدال گردن کلفت، لوله ی هفت تیر را رو شقیقه‌ی دوستم گذاشت، سرش را برد کنار گوشش و پچپچه کرد:
« دخترم رو آبستن کردی، یا همین الان و از همین‌جا میریم محضر و باهاش ازدواج میکنی، یا همین الان و همین‌جا، یه گلوله حرومت میکنم، انتخابش با خودت...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد