بهروز داودی ئازادی زن
ژن شود
زندگی ژیان
تیغ برکشد
ارتشِ قدیسان
رسول کمالای عاشقانِ آزادی بنشان
بر شانه هایِ باد
سوگواره ی اندوهت
بنشان
بر شانه هایِ باد
واپسین لبخندِ مرگشان را
خدامراد فولادیفیلترکنندهها و فیلترشکنها جنگی تمام عیاراست
این روزها
پشت ِ سنگر ِ
مبارزه ی سیاسی
میان ِ آن که فیلتر می کند و
آنان که فیلتر می شکنند
پل الوار آزادی ترجمه: شیریندخت دقیقیان بر مشقهای دبستانیام
بر نیمکتم، بر درختان
بر شن، بر برف
نام تو را مینویسم
علی اصغر راشدانمدیر ادارهی حراست « میدونستم واردکه بشی، بازصورتت سرخه ورگای پیشونیت ورم کرده، گفتم واسه ت چای آوردن،راحت بشین روصندلی وبنوش، واسه ت خوبه، از جوش وجلامیندازدت، چای روکه نوشیدی وخونسردشدی، گوشام به توست. »
« چای مرحمتی رونوشیدم والان دیگه آروم گرفته ومثل همیشه، لبخندرولبام موج میزنه. »
« حالابنال ببینم دیگه چی شده که عینهواسفندروآتیشت کرده؟ »
آیلا نویدی: آقای ساعدی، شما راه را هموار کردید حکایتی از شما شنیدهام، به همان اندازه تکان دهنده است که خندهدار: یکبار، با یکی از دوستان در میدان "اتوال" پاریس، بین جمعیتی گیر افتادید، احتمالاً، سالروز امضای معاهده پایان جنگ اول جهانی بود، تعداد زیادی پلیس میدان را در محاصره داشتند، جمعیت بسیار انبوه بود و ورودی مترو دیده نمیشد، دوست شما رفت تا از پلیس بپرسد که چگونه میتواند به خانه برگردد. در برگشت شما را میبیند که بهشدت میخندید، در پاسخ سوال او میگوئید "این صحنه خیلی جالب بود... در ایران پلیس با باتوم دنبال ما بود و در اینجا در مقابل تو خبردار میایستد... برو از آن یکی آژان بپرس مترو کجاست، که من این صحنه را دوباره ببینم..." و شما دو نفر، مثل دو بچه بازیگوش این صحنه ها را تکرار کردید و از ته دل خندیدید.
اتوبيوگرافی سيدمحمد امينی شيخالاسلامی مکری «هيمن» «هيمن» ستارهاي درخشان در آسمان ادبيات معاصر كرد
ترجمه از کردی: سيامند زندی در ۲۸ فروردين ماه ۱۳۶۵ «هيمن» چشم از جهان فروبست. نام او شايد در ميان ديگر خلقها و ملل ايران به حد كافي شناخته نشده باشد. شايد چيز زيادي، و يا حتي هيچ از او نخوانده و يا نشنيده باشند. اما آوازه نام او سراسر قطعات كردستان را تحت پوشش گرفته. هنوز پس از گذشت بيش از ۴۵ سال، مبارزين خلق كرد در هر گوشهی اين سرزمين، در عرصههاي گوناگون مبارزهی حقطلبانهی خود، شعر «هيمن» را در سرود و ترانههاي خود زير لب زمزمه ميكنند. شعر او همگام با مبارزه خلق كرد، چارچوب مرزهاي كردستان ايران را شكست، و در ديگر قطعات كردستان نيز به سرود مقاومت تودههاي مردم بدل شد.
لقمان تدین نژادفانوس در خانهیی کلنگی،
با دیوارهای ترک خورده،
انتهای بن بست یک کوچهی تنگ
که با کورسویِ یک فانوسِ لهستانی روشن میشد،
و دختران،
شرمسار از سینههای تازه رُستهی خویش
به کنجی میخزیدند
عسگر آهنینچند شعر از عسگر آهنین
مقاومت کن
فصلی که دوستش داری
با اولین پرستو ها
از راه می رسد
کمی تحمل کن
بوی گل سرخ
شفایمان خواهد داد
رضا مقصدینیکا! دریا برای خندهی تو آه … میکشد! یک دختر از تبار ِ ترانه .
یک دختر از سرود ِ ستاره.
از کوچه باغهای بهاره –
مارا صدا زده ست
ا. رحمانسخنی با عشق؛ اکنون وقت آن رسیده
که از عشق سخن بگوییم
از رودِ جاری بر لبان خشکیده
خیابان گُل کرده
سَیلان برداشته بر پهندشت کویر
مهین خدیوی«نیزارها» آقای شکسپیر
این روزها جایات خالی است
سرودی تازه بخوان
تراژدی را فراموش کن
کار از فاجعه گذشت
مهستی شاهرخیخدای رنگین کمان
برای کیان
خدای رنگین کمان آن بالاها نیست
خدای رنگین کمان این پایینهاست، اینجا، کنار من
خدای رنگین کمان قهارو جنگجو نیست
خدای رنگین کمان مهربان است و بخشنده
خدای رنگین کمان بالاتر از ادیان است
خدای رنگین کمان فراتر از احزاب است
دکتر عارف پژمانهمه ایران، حماسه و عشق است! دیو ، آماجِ خشمِ شعله ور ست
لحظهء واپسین محتضر است
در لباس شبانی، گرگی کرد
خدعه اش بیش ازین، بی اثر است
رسول کمالخیلِ عاشقان آنان سرودند
و
ما نشنیدیم
آنان گریستند
رضا بی شتاببُغضِ پاییزی برای کیان پیرفلک که گفت:به نامِ خدای رنگین کمان خدا داند تو می دانی کیانا!
که آنچه می نوسیم من درین شبهای عصیانی
نه من؛ این اشکِ بی سامانِ سودایی نویسد
گلویم گُر گُرفت ای گُل کجایی؟
مرا با بُغضِ پاییزی رها کردی وُ رفتی!
مگر با من تو همپیمان نبودی
شهریار حاتمیخدای رنگین کمان برای کیان که خودش رنگین کمان بود رنگین کمان کجاست؟
تا از سخاوت پر رنگش،
پر کنم سطلهای خالی نقاشان را
که در کوچههای تب زده ی شهر من
به گدایی نشسته اند.
فرخنده حاجیزادهژاندارم زن با بغض تكرار كرد «ملافه، ملافه، ...» مرد گفت «توي ماشين ما چن تا راننده هس. اگه حالتون خوب نيس، ميخواين يكي از ما...؟» جواب داد «خوبم» از ماشين آمد پايين. كلمن زرد را از توي ماشين برداشت. با دست راست آورد بالاي سر و با دست چپ شيرش را باز كرد. آب سرد از صورتش ُسرخورد رفت توي يقه لباس و از چاك ميان سينهها گذشت. نشست پشت فرمان. استارت زد. رانندة مرد منتظر شد تا راه بيفتد. زن براي رانندة ماشين جلويي دست تكان داد و دور شد.
حسن حساممرثیه برای محسن در سالگشت آبان خونین نود و هشت ازروز مرگی ات
گل ِ من
رها شده ای ؟!
هفده بهار ِ بی بار
بر شانه های خسته کشیدی
و بیش از این نکشیدی !؟
جانت به لب رسید وُ
رها شدی از خود؟
خدامراد فولادیهمه باهمی ازشرق تا غرب
ازشمال تا جنوب
مرگ می کوبد
بر در خانه ی دیکتاتور
جلوی اش را
نمی شود گرفت
بهروز داودیپروا که
سرکوبگرانِ دیروز
« بازویِ مسلحِ خلق » را
بازوبند کنند
عباس خاكسارپروازی کوتاه آن لحظه، انگار او هم همراه پرنده دریایی اش به پرواز در آمده بود. چرا که با شوق به کوچه دوید و با سوت زدن و دست تکان دادن، خبر پروازش را به بچه ها می داد و با شور و شیدایی خاص ِکودکانه ای، پروازش را در دل آسمان آبی نگاه می کرد.
کاکایی دو پای اش را به موازات سر و دو بال اش را در راستای شانه ها افقی نگه داشته بود و نرم وسبک به این سو وآن سو، سر می چرخاند. انگار او هم در این شادی پرواز با آن ها شریک بود.
س. سیفیاز رخت و پخت حافظ تا خنزر پنزری هدایت نمونهای از همان ترکیبی که محمد معین و حسین خدیو جم آن را مهمل مینامند، در بوف کور صادق هدایت هم بازتاب مییابد. چون ساختار ترکیبی خنزر پنزری نیز چنین کارکردی را پیش چشم انسان میگذارد. پیرمرد خنزر پنزری در داستان هدایت، قهرمانی است که نویسندهی بوف کور آن را فقط از حرفه و شغلش میشناسد. حتا خود راوی پس از آنکه زنش را کشت در هیأتی از همان پیرمرد خنزر پنزری داستان، استحاله پذیرفت. در عین حال هدایت در بوف کور تلاش میورزد تا از نامگذاری قهرمانان داستان خود دوری بجوید. چنانکه تمامی شخصیتهای این داستان فقط به اعتبار موقعیت اجتماعی خویش به خواننده شناسانده میشوند.
شهریار حاتمیزنگ تاریخ آن وقت ها، شب های امتحان، کتاب تاریخ در دست، زیر نور کم رنگ تیر چراغ برق خیابان و در اضطراب امتحان فردا، صفحه به صفحه تاریخ را با تصویرهای سیاه و سفیدش ورق می زدیم. هر جمله را صدمرتبه می خواندیم و چون فهم اش ساده نبود، آن ها را حفظ می کردیم. بعضی از صفحات آن هم به خاطر خون های لخته شده ی قربانیان تاریخ، به هم چسبیده بودند و ما مجبور بودیم از آن صفحات بگذریم و نخوانیم. صفحاتی هم بودند که در دست هامان می لرزیدند، سُر می خوردند و خود به خود ورق می خوردند. اما صفحات روشنی هم در آن بود، با عکس های رنگی و براق که فاتحان آن را نوشته بودند. غرور و افتخار فتوحات را در آن صفحات می شد به وضوح دید. اما ما هم چنان بین غرور و شرمندگی در نوسان بودیم.
جک هندی اولین روزم در جهنم ترجمه علی اصغر راشدان اولین روزم تو جهنم به پایانش نزدیک میشه. اونا واقعا یه غروب آفتاب ندارن، آتشا کمی تیره به نظر میرسه و فریاد زدنا بیشتر رام شده شنفته میشه، اونا خیلی بی گناه به نظر میرسن. باورش سخته، تنها چن ساعت پیش مارو تکه پاره می کردن و شکنجه میدادن.
روزبه وقت مهمونی تو هتل چلسی شروع شد، جائی که بعضی دوستا جرات دادن چیزی بهم روداشتن. دومین چیز ی بودکه توجهنم فهمیدم. اول، شبیه رویا به نظر میرسید، بعد، به خاطر آوردم که رویاهای پنج مارتینی معمولا خیلی ناجور بودن.
|