logo





شیخ صنعا

يکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۲۹ مه ۲۰۲۲

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
حول حوش بیست و پنج ساله و ترکه ای متوسط بود. پستانهای برجسته ی هوس انگیزی داشت. گیس هاش به بلوندی میزد. چشمهای عسلی و لبخند عشوه گرانه و شیرین زبانی‌های کارکشته اش، خیلی از جوانهای انزلی را دنبالش می کشاند. همه را تا لب چشمه می کشاند و له له زنان برمی گرداند. چشمهای رقاصش پی مردهای میانه‌سال زن دار پرسه میزد.
یکی از مردهای زن و بچه دار پاسبان ورزیده ی خوش هیکل شهربود. اغلب زاغ سیاهش را چوب میزد و سایه وار دنبالش بود. یکی از جوانهای سینه چاکش مانده بود مات و متحیر. از تعقیبش خسته می شد و سایه به سایه پاسبان که می دیدش، خشمگین پک به سیگار میزد، دندان قروچه وزیرلب پچپچه می کرد:
« ازمن فرارمیکنه، میفته دنبال یه پاسبون لندهور زن و بچه دار لکاته، انگار من شیش انگشتیم، بخشکی شانس! »
ناغافل تو شهر چو افتاد با پاسبان متاهل ازدواج کرده. وضع مالی پاسبان خوب بود، املاک و خانه دومی ارث برده بود. با مادرش تو خانه دوم پاسبان ساکن شد. تجربیات اولش را با پاسبان عملی و زندگی را باهاش شروع کرد.
پنج شش ماهی که گذشت، یکی از دوست‌های خودمانی پیش از ازدواجش تو خلوت پرسید:
« حالا دیگه شدی خانوم، ماهم که باهم نداریم، هنوزم از کارت گرفتارگاوگیجه م، بهم بگو قضیه چیه؟ یا توی ه چیزیت میشه، یا من خنگ و خرفتم. »
« مثل تموم دخترای دیگه ازدواج کرده م، توهم چارروزدیگه میری خونه بخت، کجاش گاوگیجه گرفتن داره؟ »
« اون همه جوون جورواجور دنبالت بودن، منتتو می‌کشیدن که باهاشون ازدواج کنی. واسه چی بایه پاسبون زن وبچه دارازدواج کردی؟ »
« پاسبون نیست وسرکاراستوارسرپاسبونه، سه تاخط زیرسه تاهشت روبازوش داره. از اون گذشته، از قدیم گفتن ازنخورده بگیر و بده به خورده. »
« حالیم نیست، یه کم بیشتر روشنم کن. »
« جوونا قدر نشناسن، همه چی رو خراب و حروم می کنن. »
« یه کم روشن تر و خودمونی تر بگو. »
« سر پاسبون چند سال تجربه داره، کارکشته ی رختخوابه. دستگیرت شد؟ »
« فهمیدم، دیگه چی محسنائی داره؟ »
« خیلی نازمو می‌کشه. هرچی هوس می‌کنم و میخوام، واسه م می‌خره و آماده میکنه، دائم کمربسته مه. یه خونه درندشت و زیر پای من ومادرم گذاشته، بیشتر دارائیای سبک و با ارزششو تو دامنم ریخته. یه جوون این کارارو میکنه؟ بیشتر جوونای امروزی چرسی و بنگین، هیچ کاری ازشون ور نمیاد. پیزی هیچ کاریم ندارن، زن باید شبا بره سر خیابونا وایسته و بزنه تنگ دراگ و هروترشون... »
خوشبختیش چندان به درازا نکشید، هفت هشت سال نگذشته انقلاب شد و شوهر دلخواهش به تیر غیب گرفتار. پیش از رسیدن ورثه سرپاسبان، هرچه سبک وزن و گرانبها پیشش بود با لوازم اولیه اش برداشت، بی سر و صدا و شبانه، همراه مادرش راهی نوشهر و همانجا ساکن شد.
چارقد و چادری بدن نما رو سرش می انداخت، با ولنگاری تو شهر به سیرآفاق وانفس می پرداخت. تو میدان تره بار و شنبه بازار، مرکز شهر و خیابان اصلی پرجمعیت، تو صف روبرو و تو سینما، توبندر و جای شنای عمومی وقت می گذراند. گونه های سرخاب سفیداب مالیده و گیسهای رو شانه و سینه ریخته ش را با شگردهای گوناگون، از گوشه و کنار چارقد و چادر می نمایاند، توجه سوژه های موردپسندش راجلب که می کرد، لب های قلوه ای رژجگری مالیده غرقه درلبخندهای عشوه گرانه ش را براشان غنچه می کرد و ابروهای کمانیش را استادانه به بازی می گرفت. شکار راد نبال خود می انداخت و به میدان پرجمعیت تره بار و شنبه بازار می کشاند. تا هوای گرگ و میش معطلش می کرد، بعد از غروب، سرکنار گوشش می برد و قناری وار پچپچه می کرد:
« واسه گول زدن و گم و گورکردن آنتنا و خبرچینا، بایدمدتی جلوی بساط تره بارفروشیاب گردیم، یکی دو پاکت میوه، زیتون، سیرت رشی و ماهی بخریم. بعد میریم اون دکه کناریه، بگو یه شیشه عرق نعنای سفارشی دو آتشه بده، یه شیشه ودکا بهت میده،بگذار تو پاکت کنار خریدای دیگه. پاکتارو دست می گیری و کنار هم حرکت می کنیم. کمی طولش میدیم تا هوا تاریکتر بشه. یواشکی می شینیم تاکسی ور اهی خونه م میشیم. من و مادرپیرم یه جفت تنهائیم، سرپرست و درآمدی نداریم. اگه ازم خوشت اومد، باید یه کم سرکیسه رو شل کنی، جای دوری نمیره، همچین تلافی می کنم که تا اخر عمرمزه ش بیخ دندونت بمونه. »
یکی از شکارهای پر شمارش یک آشیخ حول وحش چهل ساله بود. کار آشیخ از ماندن مزه بیخ دندانش گذشت و به شیفتگی کشید. آشیخ کاری سری و درآمدی سرشار داشت. سرکیسه را شل که کرد هیچ، کارش در ریخت و پاش هم به افراط کشید.
آشیخ شکارهای دیگر را فراری داد. دنبال هر کدام آدم فرستاد، کشاندشان تو محله های خلوت تاریک و دمار از روزگارشان درآورد، بهشان حالی کرد اگر از آن دور و اطراف گم و گور نشوند، از رو زمین گم و گور می شوند.
آشیخ توخانه مهناتخت پوست انداخت، پاتوق نشین ومشتری دایم شد. به افرادگارد مخصوصش اشاره کرداثاثیه مختصرخانه راببرندبیرون وبامدرنترین، بهترین وگرانبهاترین مبلمان وسائل زندگی، ازهمه نوعش، تزئین کنند. بیشتروفتهاسرویس مخصوص باراننده درخانه بود.
آشیخ آن شب روتختخواب، کنارگوش مهنا زمزمه کرد:
« حوریه ای که توبهشت وعده دادن، خودتوهستی. دوست دارم چیزی بخوای، ازتوبه یک اشاره، ازمن به سردویدن. حکایت من وتو، حکایت شیخ صنعاودخترترساست. حاضرم یه عمر عبادت، زن وبچه وآبرووموقعیتموبپاشم زیرپاهای ازگل نازکتروازپنبه سفیدترت، توفقط اشاره کن، دخترترسای من! »
منهاخودراتمام قدروتخت رهاکرد، خمیازه کشداری کشیدوپوزخندپرتمسخری زدوگفت:
« یه عمرباچرندیاتت صغیروکبیرروگول زدی وازنعمتای زندگی محروم کردی، یه سال واندیه به قول خودت بااین حوریه بهشتی عشق می کنی! همه تون سروته یه کرباسین، توسرهزارچهره تون بخوره پندواندرزای صدتایه غازتون. بیخودی واسه م اشک تمساح نریز، واسه هیچکدوم ازخزعبلاتت تره خردنمی کنم...»
« نگواین حرفارو، بیرحم روزگار!یه دریاپول تواین خونه ریخته م وخرجت کرده م! چرااینقدبی صفتی تو! چی خواستی که کم وکسرگذاشتم؟ »
« فقط روتخت چسی میاد!گوزیدم به ریش دروغگوت! »
« یکی دیگه این اهانتوکرده بود، بایه اشاره م ازروزمین ورش میداشتن، تکه بزرگش گوشش می شد. بااین یکی اصلاشوخی نداریم، نکن این اهانتاروونگواین حرفارو،بترس ازروزی که ازکرده م پشیمون شم، حدخودتو نگاهداروگرنه...»
« وگرنه چی؟یه سال واندیه هرشب کشتی وزنده م کردی، تموم دوستاموازدوروپرم روندی وآواره ی دیارون کردی، دیگه چی کاری مونده که نکردی! اگه شیش لول بندای دورواطرافت نبودن، خیلی پیشترخودموازشرت خلاص کرده بودم، مثلاحاجاقا! توکمرت بزنه! »
« فدای پاهاوانگشتای بلوریتم، پرت گفتم، بگذر. اگه بازم اخم وتخم کنی، دقمرگ میشم. هرچی بخوای، رودوتاچشمام، سراپای خودوایل وتبارویه عمرعبادتم، فدای نازهای نازنینت!...»
« کم زخرف بگو، یه سال واندیه شب وروزتوخونه م پلاسی، تودروهمسایه وبازاروشهرانگشت تمام کردی. »
« تموم اختیاراتمومیدم دست خودت، هرچی بگی، می کنم. باید چی کنم که راضی وخوشحال باشی؟ »
« بگوشیشلول بندات فردایه محضری بیارن همینجاتوخونه عقدم کنه وبشم زن رسمیت. به همین سادگی همه چی حل وفصل میشه ومثل همه ی آدمازندگی می کنیم.»
« بازن بچه هائی که دارم چیکارکنم، بیرحم روزگار؟ بترس ازروزی که پشیمون شم وخلاف گذشته باهات رفتارکنم.»
« یه سال واندیه منوبغل میکنی، توفکرزن وبچه هات نبودی؟ طبق احادیث نبوی واسلام ناب محمدی هفت زن عقدی ولاتعدوصیغه حلاله، یادت رفته، آشیخ! »
« این کارونکنم، چی کارمی کنی؟ »
« فرداعقدم نکنی؛ دیگه نمی گذارم داخل خونه م بشی؛ شیشلول بنداتم بفرستی سراغم و اصرارکنی، آبروتوتوشهرمیبرم، خلاص! »
آشیخ باتوپ پرواردخانه زن دومش شد،تشرزدودادکشید « کجائی عیال پاشیکسته؟ علاوه برمقامهای گذشته، امام جماعت شهرم شده م. ازفرداکله گنده های مرکزتوخونه م تخت پوست میندازن، بایدپیشبندتوسفت ببندی، آماده ی ضعیفه کامل توآشپزخونه شدن بشی! دیگه دوران شغال تازیت تموم شد. کشتیبان میخوادیه سیاست دیگه روشروع کنه... »
مهنا زرشک پلورابامرغ وزعفران تودیس بزرگ کشیده، بابشقاب وسرویس های چینی گل سرخی گرانقیمت، همراه سوپ وسوپخوری پیش غذاوسالادوسالادخوری بزرگ بعدازغذا، قبلارومیزبزرگ آشپزخانه چیده بودوجلوی آینه ی قدنمای اطاق خودآرائی کامل کرده بود.آمد پیشوازآشیخ، دستهاش راروپهلوهاش میخ کردوگفت:
« بعدازاونهمه قربون صدقه!حرفات تاهمونجابودکه خرت ازپل بگذره؟ پست گرفتی وافتادی توردیف کله گنده ترا، حالاماشدیم عیال پاشیکسته! »
« اتفاقامیخواستم همین خبررو بهت بدم. »
« ازمقام تازه چیزیم به مامیماسه! »
« برعکس، خواستم بگم دوران ولنگریاوحجاب روبه مسخره گرفتنت تموم شددیگه. »
« لابدمرده شورشدی، منم بایدباچادرچاقچوروردستت باشم وادای خانوم باجیای تموم عیارودربیارم! »
« امام جماعت شهر شده م. ازامروزبایدتوخونه وبین عهدوعیالم، شان ومرتبه ی موقعیتم کاملارعایت بشه. بعدازاین کله گنده های مرکزتواین خونه رفت وآمددارن. تومحرم وصفرودهه عاشوراوایام تابستون، یک یادوماه ممکنه توخونه م بمونن. »
« اینجاروبامسافرخونه اشتباه نگرفتی؟ این خونه انگارمال منه، آشیخ! »
« اون موش دونی اجاره ای مال توبود. تویادت رفته، بعدازمرگ مادرت، من این خونه درندشتو خریدم ومهریه ت کردم. یه سوزن اثاثیه شم مال تونیست، تمومشومن برات خریده م. امام جماعت که شدم، رگ زندگی وراه نفس کشیدنتم مال منه. اون لولوروگربه خورددیگه!ازامروزمثل زن اولم، عیال پاشیکسته وضعیفه ی گوشه آشپزخونه هستی. »
مهناماتش برد، کاردبهش میزدی خونش درنمیامد. باچهره گرگرفته وکف بالاآورده، رودرروی آشیخ سیخ شد، دستهاش رابه کمرش زد، توچشمهاش خیره شدودادکشید:
« چی شکری کردی؟ هنوزاونیکه بخوادمنوضعیفه گوشه آشپزخونه کنه ازننه ش نزائید، مرتیکه دیوث، گه زیادی میخوره!...»
مشت آشیخ حرفهاراتودهن مهناخفه کرد. مهناپاش راوسط پای آشیخ کوبید. نفس آشیخ بندآمد، خم برداشت، دودستی وسط پای خودراچسبید. چشمهاوچهره ش خونرنگ شد. تاکی واکی راازجیب عباش بیرون کشید، جلوی دهنش بردونهیب زد:
« فوری دونفربپرین توخونه...»
دونفرسیاه پوش عینک دودی زده ی غول پیکردویدندتوخانه، کنارآشیخ به زانودرآمده خبردارایستادند، یکی گفت:
« چی شده! مابایدچی کارکنیم؟ امربفرمائین، حاجاقا!...»
« این پتیاره روهمینجا، جلوچشمم بگذارینش زیرمشت وتیپا، توسرش نزنین که اینجاسقط نشه وکاردستمون نده، کپل وپائین تنه وپاهاوگرده شوخردوخاکشیرکنین، ملاحظه کنین، میدم پدرتونودربیارن... خوب که کوبیدینش، لاشه شوبندازین توصندوق عقب ماشین، ببرین پرتش کنین تویه بیابون دورافتاده که خوراک سگای ولگرد بشه...»
مهناباورش نمی شد، فکرکردخواب می بیندیاآشیخ دیوانه شده...همه جاش زیرمشت ولگدوتیپاله ولورده که شد، نیمه هشیار، سینه خیزخودراجلوی پای آشیخ کشیدوالتماس کرد:
«حاجاقا، نفهمیدم، بگودست ازسرم وردارن. بعدازاین کنیزتونم، جلوتون اصلاسربلن نمی کنم دیگه. هرچی بگین میگذارم روچشمم وانجام میدم. جون بچه هاتون دستوربدین نزننم، نفسم داره بن میاد، غلط کردم...»
« بچه هادست نگهدارین. حالت جاآمد، سلیطه؟ فهمیدی باکی طرفی؟ بارهاگفتم پرروئی نکن که ازکرده م پشیمونم کنی. هرچی ازت می پرسم، جلوی همین بچه هابه عنوان شاهد، باصدای بلن جواب بده. »
« روچشمم، باصدای بلن جواب میدم، حاجاقا. »
«بعدازاین بایدچادرچاقچورت ازبالاروابروهاوازپائین روچونه ت باشه، بدون چون وچراعمل می کنی؟ یابازم پرروئی می کنی؟»
« روچشمم، حاجاقا. »
ضعیفه پاشیکسته ی توآشپزخونه هستی وازهمه ی مهمونام پذیرائی میکنی؟ »
«دنده م نرم، ضعیفه هستم وپذیرائی میکنم، حاجاقا. »
« نمازهات رو مرتب میخونی وروزه هاتومیگیری، تومحرم وصفرودهه عاشورگل روسرت میمالی وخدمت وعزاداری میکنی؟»
روچشم، تموم این کاراروازته دل می کنم. »
« بیرون چن قدم ازمن عقب ترراه میری وتوخونه دست به سینه جلوم می ایستی وتااجازه نداده م، نمی شینی؟ »
« هرچی شمابگین، روچشمم، موبه موهمون کارومی کنم، حاجاقا. »
« بازم لکاته بازی کنی، این دوتاآدمخورآماده خدمتن، بایه اشاره م میان سراغت، می برنت اونجاکه عرب نی انداخت...فعلابسشه دیگه، بچه هابرین پی ماموریتتون...»
مامورهاکه خارج شدند، آشیخ کنارمیزغذانشست، دیس زرشک پلوبامرغ راجلوش کشید وبادست شروع به خوردن کرد، درصمن خوردن گفت:
« حالافهمیدی باامام جماعت سهربی ادبانه حرف زن یعنی چی؟ حتی جلوی منم نبایدیه لاخ گیست دیده بشه، وگرنه بعدازاین همین آش است وهمین کاسه. خیلی پررووبی حیات کرده م، تانباشدچوب تر، فرمان نگیردگاب وخر. »
مهناخونین ومالین وخردوخمیر، سینه خیزخودراکشیدتوحمام. خون های سروگردن وصورت، ابروهاو زیرچشم هاوچانه ی خودراشست وپاک وجاهای ناکارشده راچسب زخم چسباند. برگشت، روصندلی کنارمیزنشست. آشیخ نهارش راتمام کرده بودوسالادمی کشید، نهیب زد:
« بلن شو!دست به سینه وایستا، تاازمن اجازه نگرفتی، حق نشستن نداری!رعایت نکنی، اجازه نمیدم یه لقمه غذابخوری. آدمای مهمی میان اینجا، باعث آبروریزیم بشی، اشاره می کنم،مثل خیلیای دیگه، بی سروصداگم گورت کنن. برولباساوچادرچاقچورتازه ای که برات آوردم، بپوش،گذاشته م تواطاق خواب، بعدبیاشام بخور. بیخودگذاشتم یه زن نازای یائسه اینهمه عروتیزکنه. حالام دیرنشده، خودم ازپست ورنیام، میدم بهت دهنه بزنن.»
تاهنوزهم کسی نفهمیده چراآشیخ ناغافل ازمردی آفتاد. هرچه تفره تقلامیزد، کاری ازش ساخته نبود. تمام تقصیرهارامی انداخت گردن منهاومی گفت :
« چیزخورم کردی پتیاره، من که چیزیم نبود، ازبس اعصابموچلوندی، ازمردی انداختیم، روسیای دنیاوآخرت، تلافیشو سرت درمیارم . »
هرباربعدازناتوانی ورجزخوانی، منهارازیرمشت ولگدوتیپامی گرفت، له ولورده ش که می کردوازنفس می افتادودق دلش راخالی که می کرد، سبک می شد، درازبه درازروتخت رهامی شدوتمام شب یک نفس میخوابید وخرناسه می کشید.
منهاشده بودموش توهم مچاله شده. بارهااراده کردبه طریقی خودراازشرآشیخ که حالاصاحب بروبیاوکبکبه دبدبه شده بود، خلاص کند، گاردششلول بندوچشمهای به خون نشسته شان راکه می دید، اراده وقدرت هرکاری رااز دست میداد. شده بودمرغ پرشکسته گوشه آشپزخانه آشیخ ...
آشیخ امام جماعت شهر، بساط منقل ووافورشاهانه ای راه انداخته بود. عده ای ازکله گنده های مرکزمهمانش بودند. تاخیلی بعدازنصف شب کشیدندودودکردند، توگوش هم پچپچه کردندوقهقهه زدند. نزدیکهای خروسخوان ماشین های شاسی بلندوتیره ی ضدگلوله پشت سرهم قطارشدندو کوبیدندتوسینه کش اتوبان وراهی مرکزشدند.
آشیخ تانفسش یاری میکرد، تریاک خالص ناب کشید، رندکارکشته ای هم تومجلس معجون خاصی به خوردش داده بودکه کارکردنیرویش راچندین برابرکند...
بعدازرفتن مهمانه هاوآخرهای شب، بامنهاخلوت کردوتانفسش یاری میکرد، تفره تقلازد. درآخرین تلاشهاونفس زدنهاش، ناغافل درازبه درازرهاوتخته سنگ شد. مهناخفه می شد، خودرانجات دادوکنارکشید. آشیخ امام جماعت شهرراتکان داد، انگارسالهاپیش نفس فراموش کرده بود....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد