اولین روزم تو جهنم به پایانش نزدیک میشه. اونا واقعا یه غروب آفتاب ندارن، آتشا کمی تیره به نظر میرسه و فریاد زدنا بیشتر رام شده شنفته میشه، اونا خیلی بی گناه به نظر میرسن. باورش سخته، تنها چن ساعت پیش مارو تکه پاره می کردن و شکنجه میدادن.
روزبه وقت مهمونی تو هتل چلسی شروع شد، جائی که بعضی دوستا جرات دادن چیزی بهم روداشتن. دومین چیز ی بودکه توجهنم فهمیدم. اول، شبیه رویا به نظر میرسید، بعد، به خاطر آوردم که رویاهای پنج مارتینی معمولا خیلی ناجور بودن.
یه جور ایستگاه رسم و رسوماته که به اینجا میرسی، جائیه که یه اسکلت جبه ی سیا پوشیده، یه کتاب بزرگ رو وارسی میکنه که مطمئن شه اسمت اونجا هست. با انگشتای استخونیش، صفحه هاراورق که میزنه، نمیتونی فکر کنی که نیستی، چرا یه اسکلت جبه لازم داره؟ مخصوصا وقتی اونهمه داغه. این اولین چیز یه که در باره ی جهنم، بهش توجه میکنی، این که چقدر داغه. میدونم، یه کلیشه ست، اما یه واقعیتم هست. خوشبختان، یه جور داغی سولفوری مرطوبه، شبیه آبگرم یا همچین چیزیه.
ممکنه فک کنین آدمای تو جهنم همه لختن. این قضیه یه افسانه ست. آخرین لباسی رو که رو زمین می پوشیدی، می پوشی. مثلا، من لباسی شبیه ملوان یوبوت آلمانی، تو فیلم چکمه پوشیده م، لباسیه که توپارتی پوشیدم. یه عادت ساده ست، واسه این که درواقع همه یه کلاه احتیاج دارن. بخش بدش اینه، حتی تو جهنمم آدما همیشه می پرسن تو کی هستی، « ادامه بده، چکمه! »
خوراک اینجامیره که به شکل فوق العاده ای خوب باشه. گرفتاری اینه که تقریبا تمومش مسمومه. رواین حساب، چن دقیقه بعدازغذاخوردن، دوبرابر گرفتار عذاب میشی. چیز عجیب اینه که به محض خوب شدن، واسه حفاری دوباره آماده هستی.
علیرغم غذای خوشمزه و هوای گرم، راه سیاه دیگه ای روبه جهنمه. به یه دلیل، کاملا بی نظمه. هرکاری این پائین صورت میگیره، یه معجزه ست. همه تنها تویه خط بزرگ گله می شن، بعد جدا و سه خط میشن، بعد دوباره تموم خطوط باهم یکی میشه! بدون هیچ دلیل آشکاری!این قضیه یه دیونگیه، سعی میکنی ازیه دیو سئوالی کنی، فقط نگاهت میکنه. منظورم این نیست که تعصب به نظر برسه، اگه حتی انگلیسیم صحبت کنن، اینطور فکر می کنی.
واسه برطرف کردن ناراحتیات، میتونی به طرف آدمای دیگه ی صف، سنگ پرت کنی، فکر می کنن کاریه دیو بوده. متوجه شدم وقتی دیوها کسی رو کتک میزنن، دوست ندارن یه نفردیگه م باهاشون همکاری کنه.
قضیه عجیبه، جهنم، حتی با اونهمه آدمای دور اطراف، میتونه یه جای تنها باشه. انگار همه گرفتار دنیای کوچک خودشونن وجلووعقب میدون، زاری می کنن و موهاشون رو می کنن. سعی میکنی باهاشون گفتگوکنی، میتونی بگی گوش نمیدن.
دوساعتی بعد از رسیدنم، گرفتار مجموعه ای از ناراحتیا شدم، فکر کردم اگه مشغول یه کاری بشم، کمکم میکنه. معلوم شد توجهنم آشناهای زیادوارتباطای زیادی دارم، بر دست یه دیو شدم که دندون آدما را می کشید. یه شغل واقعی نبود، بیشتر یه کارآموزی بود. امامشتاقش بودم. اولا یه جوری جالب بود. بعد از مدتی، سخت شد، از خودت میپرسیدی:
« همینه چیزی که به خاطرش اومدم جهنم؟ دادن انواع انبر دست یه دیو؟ »
شروع کردم به فکر کردن که اصولا واسه چی باید میامدم جهنم. ممکن بود یه شکل دیگه زندگی کرده و رفته بودم بهشت.
تصمیم گرفتم برم دنبال کارم __ صفای بی پایان، گریه های بی احساس و خونندگیای اجباری. از کوشش توضیح دادن این که توهم توآتیش سوختی، چیز به اون بزرگی، با چکشم نمیخواد تو گوشت فرو بره، خسته شدی. سرگردون شدم. یه مدتی زمان یا تعدادی قطعات طلا، احتیاج داشتم.
این وقتی بود که قضیه اتفاق افتاد، یکی از اون لحظه ها که میتونه تنها تو جهنم اتفاق بیفته. شیطون رودیدم. بعضی آدما صد سال تو جهنم بوده ن و هیچوقت شیطون روندیدن. اما شیطون اونجا بود: کو تا ترا از اونی بود که تو فکرم داشتم، خیلی خوب به نظر میرسید. عینک مطالعه رو چشم، رو صخره سنگی بزرگ ایستاده بود، فکر کردم یه سخنرانی رو تمرین میکنه. داد زدم:
« سلام، شیطون، اوضاع چطوریه؟ »
بلافاصله دیوها بهم حمله کردن. شکنجه هائی که بهم واردکردن رو نمیتونم شرح بدم، واسه این که ظاهرا اونا مامور امنیتی تجارتن. کافیه این قضیه گفته بشه، حتی اگه تموم دردا رو تحمل کنی، با خودت فکر میکنی:
« عجب، اونا به قضیه چجوری فکر می کردن؟ »
بخیه هام کمی خارش دارن، دیوها حداقل قطعه هام رودوباره به هم دوخته ن. مهمتر از همه، ایمانم تو جهنمه، به منزله ی جائی هیجان انگیز، که هر اتفاقی ، دوباره سازی شده بود.
بهتره کمی استراحت کنم، میگن به زودی زنبورا بیرون میان و با نیش زدنای ناجور، خوابیدن مشکل میشه، کارآموزیم رو از دست دادم، بهم گفتن میتونم تو صد سال آینده دوباره درخواست کنم. تواین فاصله، تو یه گروه ساختمونی گماشته شده م. گمون کنم فردا یه ساختمون یه پارچه میسازیم، بعدبیل وکلنگاروبرمیداریم، تکه تکه می کنیم ومیریمزش پائین، بعدتاحدکشت، هم دیگه رومی کوبیم ومیزنیم. به نظرم، این قضیه پایان ناپذیره، چیزی رو که میدونم، اینه که من اینجا تازه واردم...