چه درس سخت و کسالت آوری بود درس تاریخ. درسی بود که بیشتر از بقیه ی درس ها مورد نفرت ما بود. ریاضی با همه ی دشواری معادله های چند مجهولی اش این قدر مورد تنفر نبود که درس تاریخ بود. سخت بود اما بالاخره می شد به طریقی مجهول ها را پیدا کنی و مسئله را هرچند هم که غامض بود می شد حل کنی. در درس تاریخ اصولاً فرمول معینی وجود نداشت و مسائل تاریخی هم غالباً لاینحل و یا دستکم پرسش هامان در مورد آن بی جواب می ماند. در ریاضی همه متفق القول بودند که دو ضرب در دو می شود چهار اما در تاریخ دو ضرب در دو می توانست همه چیز بشود غیر از چهار. تازه صورت مسئله را هم هر کس به مذاق خودش نوشته بود و جوابش را هم به سلیقه ی خودش می خواست بشنود. اسامی پادشاهان و حاکمان، اسامی مغلوبین و جنایت کاران، تاریخ وقوع نبردها، جنبش های گوناگون و سردارانش. همه را باید یاد می گرفتیم تا نمره ی قبولی بگیریم.
تاریخ را برای مان آن طور که می خواستند نوشته بودند و صفحاتش را هم به عکس هایی گویا مصور و مزین کرده بودند. در ریاضی فهمیدیم که مجهولات یک معادله را هر چند که پیچیده باشند می شود با فرمول مشخصی پیدا کرد. وقتی هم مجهول را پیدا می کردیم از طرف معلم تشویق می شدیم. در تاریخ اما اگر پرسشی برای مجهولی داشتیم، نه فرمول مشخصی وجود داشت که پیدایش کنیم و نه اگر می پرسیدیم تشویق می شدیم. بر عکس تشر هم می خوردیم. بعد از آن همه درس تاریخ، آخرش هم نفهمیدیم کشورگشایی نادر شاه خوب یا بد بود. نفهمیدیم برای آوردن تخت طاووس به ایران باید سرافکنده باشیم یا افتخار کنیم. چهل من چشمی که نادرشاه درآورد، اخته کردن آغا محمد خان، به دار کشیده شدن مبارزین جنبش های گوناگون، درست بودند یا نادرست بودند؟ مجهول دیگر در معادله های تاریخی، کوه نور بود که بعد از دست به دست شدن بین حاکمان مختلف دنیا هنوز که هنوز است پیدا نشده است. آیا آن را دزدیده بودند و یا حق به حقدار رسیده بود. فرمول حل این مجهول را هم هیچ کس پیدا نکرد تا دل ما را خنک کند و ما را از این سردرگمی درآورد. کوه نوری بود که در تاریکی مطلق پنهان ماند.
سر کلاس برای فرار از شنیدن ماجراهای کسل کننده ی تاریخ با معادله های لاینحلش، در تمام طول ساعت موشک های کاغذی درست می کردیم و نوک آن را با آب دهان خیس می کردیم و می زدیم به سقف کلاس و چه خوب هم به سقف گچی کلاس می چسبیدند. موشک هایی که تنها خطرش لکه دار شدن سقف کلاس بود و از جمله عواقبش این بود که از درد گوش مان که لای دو انگشت معلم بود فریاد بزنیم. هر چه بود بازهم بهتر از این بود که مثل امروز با موشک بزنیم به بچه های همسایه ویا به همسایه ای که با همسایه های خودش دعوا دارد، موشک قرض بدهیم.
یکی از کسالت آورترین زنگ ها، زنگ تاریخ بود. با ورود معلم و به فرمان بر پای مُبصر کلاس، بر می خاستیم و بعد به فرمان برجا، از طرف معلم هم می نشستیم. دست ها صاف روی زانو و گوش ها به قصه های تاریخ می سپردیم.
آن روزها در هر جلسه ی درس تاریخ، لحظه می شمردیم تا این زنگ هم به تاریخ بپیوندد. داستان نادرشاه و تخت طاووس اش و آن چهل مَن چشمی که در آورد. نسل آغا محمدخان را که منقرض کرده بودند و هلاکوخان که به پیروی از پدربزرگش به ایران تاخت و سلسله ها که سلسله وار آمدند و سلسله وار رفتند. همه و همه رخوت انگیز بودند و ما تشنه ی بیداری و هیجان.
علاوه بر موشک پرانی ها، بعضی وقت ها هم، از لوله ی خودکار بیک به جای ساچمه زن استفاده می کردیم و با یک مشت ماش در دهان، گردن معلم بیچاره را که روی تخته سیاه داشت نقشه ی بزرگ ایران قدیم را با آن شهرهای از دست رفته اش می کشید، نشانه می گرفتیم. عجب گردن معلم هم از شلیک ماش های ما می سوخت. البته صد رحمت به آن ماش ها. ساچمه های امروز که به سر و چشم و گردن ما می خورند، هم می سوزانند و هم فرو میروند. یا باید، از ترسِ گرفتار شدن، از مراجعه به اتفاقات بیمارستان بپرهیزیم و یا اگر جراحات طوری باشند که مجبور به مراجعه بشویم، باید ثابت کنیم که در تظاهرات نبوده ایم. مثلاً بگوییم که ما معلم تاریخ هستیم و شاگردان بی علاقه به درس تاریخ از لوله های خودکارشان به ما ساچمه زدند و این جور ما را مجروح کرده اند. باید وثیقه ی چند میلیونی بگذاریم تا رهامان کنند وگرنه سر و کارمان با کرام الکاتبین خواهد بود.
آن وقت ها، شب های امتحان، کتاب تاریخ در دست، زیر نور کم رنگ تیر چراغ برق خیابان و در اضطراب امتحان فردا، صفحه به صفحه تاریخ را با تصویرهای سیاه و سفیدش ورق می زدیم. هر جمله را صدمرتبه می خواندیم و چون فهم اش ساده نبود، آن ها را حفظ می کردیم. بعضی از صفحات آن هم به خاطر خون های لخته شده ی قربانیان تاریخ، به هم چسبیده بودند و ما مجبور بودیم از آن صفحات بگذریم و نخوانیم. صفحاتی هم بودند که در دست هامان می لرزیدند، سُر می خوردند و خود به خود ورق می خوردند. اما صفحات روشنی هم در آن بود، با عکس های رنگی و براق که فاتحان آن را نوشته بودند. غرور و افتخار فتوحات را در آن صفحات می شد به وضوح دید. اما ما هم چنان بین غرور و شرمندگی در نوسان بودیم.
آن روز ها در زنگ تاریخ که هنوز صدای زنگش در گوش هامان طنین انداز است، با خمیازه های کشدار، وقایع را در کتاب درسی نه این که می خواندیم که بیاموزیم بلکه فقط آن ها را از بر می کردیم تا در امتحان ثُلث ها قبول بشویم. با هزار بدبختی سه ثُلث را رد می کردیم و دست آخر هم با همه زوری که می زدیم و با وجود ریزنویسی ماهرانه ی تقلب در کاغذهای کوچک و تا شده که در جوراب هامان جاسازی می کردیم، در امتحان نهایی باز هم تازه با تک ماده قبول می شدیم. نمی دانم اگر آن تک ماده های نازنین نبودند چه باید می کردیم. به برکت همان تک ماده ها، قبول می شدیم. هرچند نیش زهرآگین معلم تاریخ هم جانمان را می سوزاند که همیشه با طعنه می گفت، خُب، حالا تک ماده نجاتتان داد، بعد که شدید یک نرّه خر، چوب این بی علاقگی تان را می خورید و حتی هیچ تک نری هم نیست که نجاتتان بدهد. بیچاره راست می گفت. چوبش را داریم می خوریم. چوب ها امروز به شکل باتوم در دست ماموران انتظامی و بسیجی، به سر و گردن مان می خورد. ما که آن روزها در زنگ تاریخ، چُرت می زدیم، امروز طعنه ی معلم تاریخ در گوشمان زنگ می زند و چوب اش را داریم می خوریم. ماش هایی را هم که به گوش و گردن معلم می زدیم، به صورت ساچمه از لوله های خودکار سلاح مأمورین معذور به سر و بدن مان می خورد.
آن روز ها، دیروز بود. امروز اما شاگردانی هستیم که بدون فرمان مُبصر، برپا خاسته ایم و به فرمان هیچ معلمی هم برجا نمی نشینیم. دست بر زانوی خویش زده و برخاسته ایم و گوش به هیچ معلمی و هیچ قصه و لالایی هم نمی سپُریم. این بار تاریخ را جذاب تر، خودمان از نو می نویسیم. نه، اصلاً خودمان صحنه ساز تاریخ فرداییم. پادشاه مُلک خویشیم و به هیچ تخت طاووسی هم چشم نداریم. چشم هیچ کس را هم در نمی آوریم و قصد اخته کردن هیچ کس را هم نداریم. این بار تاریخ را آن طوری می نویسیم که شاگردان فردا در زنگ تاریخ چُرتشان نگیرد ودر آنان کنجکاوی و هیجان بیافریند. نه تردیدی در احساس غرورشان بکنند و نه در نقد و پرسش، واهمه ی مجازات معلم را داشته باشند. تاریخ را طوری می نویسیم که آن ها دیگر برای فرار از تکرار کسالت آور ماجراهای آن، موشک نپرانند و ساچمه نزنند. این طوری هم سقف سفید و گچی کلاس ها تمیز می ماند و هم جان های نازنین در امان.
ما ریاضت کشیده ایم و آمده ایم که تاریخ را از نو بنویسیم. طوری که دو ضرب در دوی آن بشود چهار و برای معادله ها و مجهولات آن هم فرمول ارائه می کنیم تا آیندگان در حل مسئله هایش دچار اختلاف نشوند. موشک و ساچمه هم جلودارمان نیست.
استکهلم ۲۳ آبان ۱۴۰۱
شهریار حاتمی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد