سيد محمود فدايي را توي دل آفتاب دراز كردند و زن و بچههايي را كه جيغ ميكشيدند دور.
زني ملافة تترون آبي را از ساك عقب ماشينش درآورد و به طرف تويوتاي معلق دويد. لبخند آرام كسي كه با لباس نظامي توي دل آفتاب دراز شده بود به زن جرأت داد جلو برود و به اتيكت فلزي روي لباس مرد كه «سيد محمود فدايي» با رنگ سياه روي آن حك شده بود، خيره شود.
ملافه را به طرف مرد بغل دستش دراز كرد و گفت «بكشين روش. چطوري اورژانسو خبر كنيم؟ بهداري اين نزديكا...»
«تموم كرده» را كه شنيد، جيغ كشيد. با دو دست صورتش را پوشاند و به طرف ماشينش دويد.
مردي با انگشت زد به شيشه ماشين. زن سرش را بالا آورد. دستهايش را از روي فرمان برداشت. دستمالي از جعبه بيرون كشيد و شيشه را پايين.
«بردنش، ملافهتون»
زن با بغض تكرار كرد «ملافه، ملافه، ...» مرد گفت «توي ماشين ما چن تا راننده هس. اگه حالتون خوب نيس، ميخواين يكي از ما...؟» جواب داد «خوبم» از ماشين آمد پايين. كلمن زرد را از توي ماشين برداشت. با دست راست آورد بالاي سر و با دست چپ شيرش را باز كرد. آب سرد از صورتش ُسرخورد رفت توي يقه لباس و از چاك ميان سينهها گذشت. نشست پشت فرمان. استارت زد. رانندة مرد منتظر شد تا راه بيفتد. زن براي رانندة ماشين جلويي دست تكان داد و دور شد.
روز ديگر (۲۰ تير ماه ۱۳۶۷) دو مرد زير بازوهاي حاج معصومه را گرفتند و از پلههاي پزشكي قانوني بردند پايين.
حاج معصومه اجازه دفن نميداد، ميگفت «اوني كه مرده سيد نيس، نيس. من كه نگفتم. به خدا نگفتم، به علي نگفتم.»
ميگفت، جيغ ميكشيد و بيهوش ميشد. به هوش كه ميآمد چنگ ميزد به صورتش و يكريز تكرار ميكرد «مگه ممكنه، بي سيدمحمود؟ من كه نگفتم، به خدا نگفتم.» و موهاي سرش را ميكشيد.
طول كشيد تا توانستند حاج معصومه را كه قدم به قدم زانو ميزد و از حال ميرفت بكشانند كنار كشويي كه سيد محمود در آن خوابيده بود.
چند دقيقة بعد مردهاي همراه حاج معصومه از جيغهايش ترسيدند و فكر كردند همه مردهها از توي كشوها برميخيزند و يكي يك كشيده ميخوابانند زير گوش حاج معصومه كه خوابشان را آشفته كرده.
جيغهاي حاج معصومه كه سكوت سالن نمور پزشكي قانوني را برهم زده بود، يك دفعه قطع شد. ساكت پَر چادر سياهش را كشيد روي صورت سيد كه توي كشو خوابيده بود. لبهاي گرمش به سرعت روي گونهها، پيشاني و لبهاي يخزده سيدمحمود ميچرخيد و زير لب چيزي ميگفت.
مرد جوان كه دستمال چهارخانه سفيد و سياهي دور گردنش انداخته و پيراهن مشكیِ گشادش روي شلوار آويزان بود دست كرد زير بازوهاي حاج معصومه «حاج خاله، حاج خاله جان! بيايين كنار؛ سيد ديگه به شما نامحرمه. حيف از شماس. گناه نكنين.»
حاج معصومه نميشنيد. پسر زور مي زد اما دستها به كشو قفل شده بود؛ همان طور كه به ضريح امام رضا قفل ميشد و زانو ميزد، زانو زده بود. مرد ميانسال گفت «ول كن دايي همه داروندارش همين مرد بود، بچهش، مونسش، باباش، شوهرش، كس و كارش بود...»
گفت و زد زير گريه. پسر ول كن نبود «كس بيكسون خداس حاج دايي! چه حرفي ميزنين، گناه داره! اون حاليش نيس. وظيفه من و شماس. فردا اين بدبخت ميمونه و آتش جهنم.»
دستهاي حاج معصومه از كشو جدا شد. دستهاي پسر رفت طرف چادر حاج خالهجان كه ول شده بود روي زمين. حاج معصومه دست چرخاند دور سر سيد محمود و زد توي سر خودش «خدا درد وبلاتو بده به من. من نگفتم، به خدا نگفتم، بقيه به خودشون مربوطه. »
خالهجان را راه به راه بردند بيمارستان زير چادر اكسيژن. تشريفات دفن سيدمحمود فدايي به سرعت انجام شد. زنهاي فاميل كه توي بيمارستان دور و بر حاج معصومه بودند از حرفهاي نامربوطي كه ميگفت فهميدند قاطي كرده. با اين همه وظيفه دانستند او را براي مراسم كفن و دفن به قبرستان ببرند؛ مراسم سيد محمودِ بي زاد و رود، بيحاج معصومه سوت و كور ميشد.
زنهاي دوروبر قبر، حاج معصومه مشكي پوش را ديدند كه روي خاك افتاده و براي سيد محمود درد دل ميكند و هر از گاه سرش را به سنگ لحد ميكوبد و ميگويد « پاشو محمود منم، مَصي.»
ميگفت «به خودشون مربوطه. خير نبينن الهي. من نگفتم محمود جون. يه بارم نگفتم. اسلام جاي خود. آقا جاي خود. تو كه شوخي نبودي محمود، بودي؟» و سرش را ميكوبيد به سنگ. بلندش كردند.
بلند كه شد دست راستش را بالا آورد. آستين گشاد بالا رفته بود و ساق سفيد دستش توي آفتاب ميدرخشيد. كسي باور نميكرد صداي حاج معصومه جلوي اين همه مرد غريبه و آشنا بلند شود «آهاي جماعت بدونين، همگي بدونين. فرداي قيامتي هس. به خداي احد و واحد، به علي قسم من نگفتم. به روح پاك خودش نگفتم. بي انصافا چه جوري ميگفتم. سيد محمود كه شوخي نبود، بود؟ خداي خونهم بود.»
پسر چپيه به گردن و دختري كه فقط عينك ذرهبيني چهارگوشش از زير چادر پيدا بود خودشان را به خالهجان رساندند و زير گوشش چيزي گفتند. خاله جان با مشت كوبيد توي سينهشان «بعد سيد، آتش جهنمو به جون ميخرم. بهشت مال اونه با اون قلب پاكش. من، من، اين منم كه جهنمييم. چي ميگين؟ مگه اينا غريبهن؟ بذارين بدونن اين مرد...»
حرفهاي تكراري و يك نواخت حاج معصومه گاه با جيغ و آخ و داد كسي قطع ميشد كه قبر سيد محمود بسته شد. چند سرباز تاج گل هنگ ژاندارمري را گذاشتند روي گور. دستهايشان را بردند طرف شقيقههايشان، پا كوبيدند و عقب عقب دور شدند. چند نظامي يكييكي آمدند نشستند كنار قبر. يكي با آستينِ لباسِ خاكي رنگش چشمهايش را پاك كرد. نفر بعد سنگ ريزهاي برداشت ضربدري كشيد و زير لب چيزي گفت. آن كه كنار سروان واحدي ايستاده بود قبل از او خودش را رساند، خم شد، دو قطره اشك از چشمهايش چكيد روي قبر. سروان واحدي اما كلاهش را برداشت، آرام گذاشت پائين گور و چند گلايل سفيد و قرمز از تاج گل كند و پرپر كرد روي قبر.
بيشتر آدمهايي كه سيد محمود را ميشناختند از چند و چون زندگي او خبر داشتند. الا اين كه نميدانستند مسئول اجاق كوري كدام يك از آن دو بود. هيچ يك از آدمهاي فضول فاميل نتوانست در اين مورد از زبان آنها كلمهيي بيرون بكشد.
سيد محمود كه چند سالي از حاج معصومه جوانتر بود و چهرة شادابي داشت در پاسخ دلسوزيهاي برادر و فاميل ميگفت «بچههاي شما بچههايمان، مگه نه؟» يك بار از معصومه كه با ديدن بچههاي كوچك اشك توي چشمهايش پر مي زد و توي تنهايي براي دخترهاي فاميل عروسك پنبهاي درست ميكرد، پرسيد «دختر خواهرتو به فرزندي بگيريم؟ همه چيمونو ميكنيم به اسمش.» معصومه سكوت كرد و دو روز بعد گفت «فردا كه بزرگ شه به تو نامحرمه، اون وخت چي؟» پرسيد «ميخواي پسر كوچكه يه برادرمو ...؟» نگذاشت حرفش تمام شود «بدتر، به من نامحرمه...» و با بغض ادامه داد «ميخواي برو صيغه كن، راضيم. بچه تو بچه منم هس.»
توي چشمهاي سيد اشك پرزد. گره روسري مَصي را باز كرد. شاخهاي از موهايش را توي دست گرفت، آورد جلوي بينيش. بوي حنا را بالا كشيد و چشمها را بست.
آنها به زندگي بدون بچه عادت كردند. فاميل هم حضور مهربان آن دو را پذيرفت. ماجرا از شبي شروع شد كه حاج معصومه زل زد به ماه گرد وسط آسمان و الله اكبرگويان دويد طرف اتاق، سيد را از سجاده بلند كرد و كشاند سمت حياط. ميلرزيد و با انگشت توي ماه چيزي به محمود نشان ميداد. مرد از حرفهاي نامفهوم زن چيزي نميفهميد اما ميدانست آنچه مَصي ميخواهد نشانش دهد همان چيزي است كه هر روز ذكرش را از همكاران ميشنود. دو ماه قبل وقتي از طريق مُرس پيغامي به اين مفهوم دريافت كرد، براي اولين بار به كار خودش شك و در جا پاسخ داد: سردر نميآورم، توضيح بده. توضيح كه داده شد به سروان واحدي پناه برد. سروان سبيلهايش را جويد. لبخند زد. دستش را روي شانه سيد گذاشت و گفت «تاكتيك، لازمه؛ براي جذب تودهها.»
سردر نياورد . چون به دانش و انسانيت واحدي ايمان داشت سكوت كرد. سروان سكوت فدايي را شكست «بيخيال. براي ما خبري نداري؟»
نه جناب سروان! مدتيه كسي با شما كار نداره.»
با اين كه واحدي هيچ سنخيتي با فدايي نداشت. بارها فدايي به موقع واحدي و دوستانش را از متن تلگرافهايي كه راجع به آنها اطلاعات ميخواستند يا اطلاعات ميدادند آگاه كرده بود.
سيد دستش را از دست زنش بيرون كشيد و به سجاده پناه برد. مدتي بود كه به آبگوشتهاي تكراري، چاي جوشيده، تلفنهاي طولاني و غيبتهاي مَصي پي برده بود. سكوت كرده و خوشحال بود كه زندگي زنش از يك نواختي درآمده.
اللهاكبرِ پشت بامهاي مجاور پيچيد توي گوشهايش، گفت «اللهاكبر» و از سجاده برخاست و دانست اين اللهاكبر از آن اللهاكبرهاست. مَصي رو به رويش ايستاد. فهميد چقدر دلش ميخواهد دست او را بگيرد، از نردبان چوبي بالا ببرد تا زير سقف آسمان دستهاي گره كردهشان را با هم بالا ببرند و فرياد بزنند: اللهاكبر. شدني نبود؛ نه اين كه سيد محمود با اللهاكبر مخالفتي داشته باشد يا نخواهد به دل معصومه راه بيايد، به اين دليل كه به پرچم مقدسي سوگند وفاداري ياد كرده بودكه آن را مظهر استقلال ميهنش ميدانست و ميخواست به خدا، شاه و ميهن وفادار باشد و هنوز پسربچهای بيش نبود كه شنيد حاج آقا بالاي منبر خواند:
چه فرمان يزدان چه فرمان شاه، كه يزدان خدا هست و شاه پادشاه. و سالها با بالارفتن پرچم براي سلامتي شاهنشاه و ميهن عزيز هورا كشيده بود و تعجب ميكرد واحدي و دوستانش با اين كه به مال و منال دنيا بياعتنا هستند و آدمهاي بدي هم نيستند چطور سوگندشان را زير پا ميگذارند. واحدي و دوستانش گاه در نيايش صبحگاهي ديده نميشدند . افسرانِ ديگر واحدي را جيمي صدا ميكردند و هر وقت كسي سراغش را ميگرفت خندهكنان ميگفتند «جناب سروان جيم فنگ؛ پريد.» اما بارها او ديده بود پس از پيش فنگ، فرمان نيايش كه صادر ميشد و يك نظامي جلوي پرچم با صداي بلند ميگفت: به نام خداوند بخشنده مهربان و بندهاي زير را يك به يك ميخواند:
درود بر خداوند بزرگ كه به ما جان داد تا فداي ايران كنيم.
سلام و درود بر پيامبران گرامي به ويژه پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمد (ص) كه ما را به راه راست و مرگ شرافتمندانه هدايت فرمود.
ما سربازان ايراني كه در اين پادگان گرد آمدهايم با قلبي مهربان روي به درگاه ايزد متعال آورده و از درگاه مقدسش خواستاريم:
خداوندا شاهنشاه بزرگ ما را در پناه خودت حفظ بفرما (آمين)
خداوندا پرچم سه رنگ شير و خورشيد ما را در سراسر ميهن برافراشته دار (آمين)
پروردگارا هم ميهنمانمان را در هر كجاي ميهن هستند در پناه خود به سلامت دار و آنها را از گزند دشمنان حفظ بفرما (آمين)
خداوندا به ما توانايي و سلامتي عطا فرما كه نسبت به شاهنشاه آريامهر و ميهن عزيز و تاج و تخت كياني وفادار بوده و در نگهداري آن كوشا باشيم (آمين يارب العالمين)
وقتي او و ديگران در پايان هر يك از اين بندها آمين ميگفتند، لبهاي واحدي و دوستانش نيز تكان ميخورد اما سيد نميدانست كه سروان آمين، را بر زبان ميآورد ،كلمه ديگري يا فقط لبهايش را تكان ميدهد. به همين خاطر هم وقتي معصومه با لبهاي رنگ پريده گفت «محمود وقتشه دست از لجبازي ورداري و به راه اسلام بيايي. چشماتو واكن مرد!جناب سروان واحدي و دوستاشم توبه كردن و...»
جواب داد «هميشه راه خدا رو رفتم زن! جناب سروان واحديم درسته ميياد تو جمعيت ولي توبه بيتوبه. من قسم خوردم زن! واحدي به خودش مربوطه. عيسي به دين خود موسي به دين خود.»
ما محمدييم مرد. عيسي و موسي جاي خود. ميخواي قسمتو زير پا نذاري لباساتو بنداز و بيا.
كه تيربارونم كنن؟
خلق خدا نميذاره؛ چي فكر كردي. روي دست ميبرنت. قهرمان ميشي.
پول شام و ناهار قهرمانو كي ميده؟
خدارو حاجت به پيغام نيس مرد! دو تا مرغْ آدميم. همون پول نفت از سرمون ميياد از پامون در ميره.
فدايي آرام آرام رفت توي خودش و بر مأموريتهاي اداريش افزوده شد و معصومه رفت توي خيابانها و تكيهها و مسجدها و مدرسهها.
سيد محمود روز به روز بيگانهتر شد؛ با معصومه، با بچهها و زنها و مردهاي فاميل و همكارهاي اداري و شنيد شاه ژالهي تهران را، ركس آبادان را، جامع كرمان را به آتش كشيده و باور نكرد تا شاه گفت: ماه نورفشاند و سگ عوعو كند و ديد شاه نورنيفشاند و بختيار آمد و شاه گفت: فرياد انقلابتان را شنيدم ومردم خواندند: فردا كه بهار آيد، صد لاله به بار آيد، آزاد و رها باشيم، آزاد و رها باشيم. و ناگهان گوينده تلويزيون با گرمكن ورزشي مشتهاي گره كردهش را بالا برد و گفت: بهاران خجسته باد و انقلاب شد و امام آمد و معصومه چون گل شگفت و سيد محمود از پيش چشمش گم شد و همكارهاي سيد بغليهاي عرقشان را قايم كردند، صورتهايشان را با ريشهاي سياه توپي پوشاندند و جاي مهر نمازي كه هرگز نخوانده بودند ناگاه بر پيشانيشان سبز شد و راه افتادند توي خيابانها و با مشتهاي گره كرده فرياد زدند: مرگ بر آمريكا، مرگ بر اسرائيل.
سيد محمود به هيچ كس و هيچ چيز تعلق نداشت؛ به معصومه، به شاه، به انقلاب. سروان واحدي هم آن قدر گرفتار شد كه فدائي عزيز را از ياد برد. چيزي نمانده بود فدايي خودش را انكار كند كه پيامي به اين مضمون دريافت كرد: گويا سپهبد خسروداد درحال فرار از مرزهاي جنوبي كشور است. فكري به ذهنش جرقه زد. از اين خبر با كسي حرف نزد. پريد پشت وانت تويوتا، دو حلب بنزين و يك حلب نفت عقب ماشين جاسازي كرد و راهي بيابانهاي اطراف محلي شد كه احتمال داده بودند براي سوختگيري در آن نقطه فرود خواهد آمد.
از دور ديد عدهاي قبل از او به منطقه رسيدهاند. با اين كه همكاران سيد محمود ريشهايشان را بلند كرده بودند اما سيد به قرينه توانست نظاميان سابق را در بين نيروهاي انقلابي شناسايي كند. ساعتي نگذشته بود پسرجواني كه پيراهن دودي گشاد و شلوار جين پوشيده و راديوي كوچكي به گوشش چسبانده بود، فرياد زد «متفرق شين. دستگير شد؛ اطراف تهران.»
فدايي خبر تيرباران خسروداد و ديگر ژنرالهاي ارتش شاهنشاهي را از راديو، از معصومه يا همكاران ميشنيد. و شنيد استوار سيروس بيگلو همولايتي خودش به دار مجازات آويخته شد.
سيد محمود از بيگناهي بيگلو خبر داشت. ميدانست در جريان خلع سلاح پاسگاهش تيري كه از تفنگ يكي از سربازهای او دررفته پسر يكي از روحانيون منطقه را كشته. اين بود كه ترسيد. پياده كه بود برميگشت و به پشت سر نگاه ميكرد. پشت فرمان سايهاي ميديد كه با دستمالي دور گردن پشت وانت نشسته و لولهي مسلسل را چسبانده به شيشه ماشين. شبها صداي پاي آدمهايي را ميشنيد كه از پشت بام پايين ميپرند. همين شد كه دور خوابيدن توي حياط را در شبهاي تابستان خط كشيد.
معصومه از تابستان سال قبل پشهبند را روي تخت چوبي برپا نكرد. آن قدر خسته بود كه اول شب روي تشكچه گوشة اتاق خوابش ميبرد. از آن مَصي ترگُل و وَرگُل با چادر نمازهاي گل صورتي و آبي و پيراهنهاي پُرچين خبري نبود. محمود هر وقت به گوشة اتاق نگاه ميكرد كلافي مشكي ميديد كه روي تشكچه توي خودش گلوله شده است؛ اين شد كه سيد عادت كرد بيسروصدا تشكش را بردارد و بدون پشهبند بخوابد تا دلهره كار خودش را كرد و دور خوابيدن توي حياط خط كشيد.
آن شب گرم تابستاني هم سيد چفت اتاق را انداخت. دور از معصومه رختخوابش را پهن كرد و دراز كشيد. مَصي صدا زد «محمود، سيد محمود! ...» جوابي نشنيد. مطمئن بود بيدار است. نفس خواب و بيدارش را ميشناخت. پاورچين پاورچين خودش را به او رساند. ملافه را كنار زد. سرش را گذاشت روي سينة محمود و گريه كرد. اشك از موهاي سينه محمود رد شد و نشست روي پوستش. تعجب كرد. خواست دستش را بلند كند بگذارد پشت معصومه، دستش تكان نخورد. يكي دو بار از معصومه ترسيده و توي خيال ديده بود كه مسلسل به دست رو به رويش ايستاده و سينهاش را هدف گرفتهاست . اما هنوز هم دوستش داشت و نميدانست چرا دستش تكان نميخورد.
دو سه هفته بعد سيد محمود متوجه شد معصومه براي تظاهرات نميرود. فاصله ايجاد شده نگذاشت محمود بپرسد يا مَصي بگويد.
فرداي شبي كه سرش را روي سينة سيد گذاشته و گريه كرده بود همسايهها مثل هر روز زنگ در خانهاش را به صدا درآوردند. در را به روي هيچيك باز نكرد. به تلفنها هم جواب نداد و ديگر كسي او را در تظاهرات نديد.
معصومه شب و روز سر سجاده از خداي مهربان ميخواست گناهان سيد را به آبروي معصومين ببخشد و خواستههاي ناحق تظاهركنندگان را اجابت نكند. او خوب ميدانست محمود مثل يك كودك معصوم و بيگناه است و گرچه زير پرچم طاغوت در جازده اما هرگز به گناه آلوده نشده و ميتوانست به جرأت قسم بخورد حتي يك وعده نمازش قضا نشده و هيچ كس و هيچ چيز به ايمانش رخنه نكرده. به همين دليل وقتي جمعيت يك صدا فرياد زد: مرگ بر آمريكا، مرگ بر اسرائيل، مرگ بر فدايي، مرگ بر فدايي... دست معصومه توي هوا ماند. پشتش لرزيد. سكوت كرد و وقتي زن بغل دستي زد به پهلويش و پرسيد «چرا نميگي؟» بغض كرد «نه، نگين. توروخدا نگين. به ايجاش ديگه راضي نيستم.» و از صف تظاهركنندگان جدا شد.
فرخنده حاجيزاده
ارديبهشت هشتاد و هشت
به نقل از "آوای تبعید" شماره ۲۹