لالایی شبانه ی ما بود
افسانه های کهنه ی اعصار
که از لابلای ورق پاره های مقدس
با واژگانی متعفن
بیرون آمده بودند.
مسخِ افسانه ی آدم،
پیشانی طاعت به خاکِ ساحری سودیم
که در معامله با شیطان
سود خویش می جُست و
از جنس ما نبود.
در دام حیلت او افتادیم و
مسحور جادوی او چنان شدیم
که از هراس مار غاشیه،
دل در گروِ اژدهای او بستیم.
اشباح سیاه با رعشه های موزون و وهم آلود
اورادِ مرموز را پیاپی در گوش هامان خواندند
و ما که در خلسه ی نواهای آنان بودیم،
قرن ها، به خواب عمیق فرو رفتیم.
در عمق قیرگون و چسبناک خواب
و در دالان های تاریک غارِ باورهامان
با کابوس های دهشتناک،
در تلاشی عبث برای رهایی،
دست و پا زدیم.
عریان و گرسنه در باغ هستی پرسه زدیم
تا زهرابه های تلخ،
از پستان های چرکین دایه های الوالعزم بنوشیم
و در قُنداقِ وعده ها،
از حرکت باز به ایستیم.
تکرار چندهزارساله ی افسانه های شوم
ریشه در باورهامان دوانده بود
و ما در التذاذ رخوت انگیز سجده ی فرشتگان،
افسرده شده بودیم که،
مهسا زاده شد.
استکهلم ۱۷ آبان ۱۴۰۱
شهریار حاتمی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد