logo





اتوبيوگرافی سيدمحمد امينی شيخ‌‏الاسلامی مکری «هيمن»

«هيمن» ستاره‌‏اي درخشان در آسمان ادبيات معاصر كرد

ترجمه از کردی: سيامند زندی

يکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱ - ۲۷ نوامبر ۲۰۲۲



«هيمن» ستاره‌‏اي درخشان در آسمان ادبيات معاصر كرد

در ۲۸ فروردين ماه ۱۳۶۵ «هيمن» چشم از جهان فروبست. نام او شايد در ميان ديگر خلقها و ملل ايران به حد كافي شناخته نشده باشد. شايد چيز زيادي، و يا حتي هيچ از او نخوانده و يا نشنيده باشند. اما آوازه نام او سراسر قطعات كردستان را تحت پوشش گرفته. هنوز پس از گذشت بيش از ۴۵ سال، مبارزين خلق كرد در هر گوشه‏ی اين سرزمين، در عرصه‏هاي گوناگون مبارزه‏ی حق‏طلبانه‏ی خود، شعر «هيمن» را در سرود و ترانه‏هاي خود زير لب زمزمه مي‏كنند. شعر او همگام با مبارزه خلق كرد، چارچوب مرزهاي كردستان ايران را شكست، و در ديگر قطعات كردستان نيز به سرود مقاومت توده‏هاي مردم بدل شد.

گه‏‌رچي تووشي ره‌‏نجه‏ رويي و حه‏‌سره‌‏ت و ده‏‌ردم ئه‏‌من
قه‌‏ت له ده‌‏ست ئه‏‌م چه‏‌رخه سپله نابه‌‏زم مه‌‏ردم ئه‌‏من
ئاشقي چاوي كه‌‏ژال و گه‌‏ردني پر خال نيم
ئاشقي كيو و ته‌‏لان و به‏‌نده‌‏ن و به‌‏ردم ئه‌‏من
گه‌‏ر له برسان و له‌‏به‌‏ر بي به‌‏رگي ئيمرو ره‌‏ق هه‌‏ليم
نوكه‏‌ري بيگانه ناكه‏‌م تا له‏‌سه‏‌ر هه‏‌ردم ئه‏‌من
من له زنجير و ته‏‌ناف و دار و به‌‏ند باكم ني‌‏يه
له‏‌ت له‌‏تم كه‏‌ن بمکوژن هيشتا ده‌‏ليم كوردم ئه‏‌من

ترجمه فارسي:
گرچه اسير رنج و ملال و حسرتم
تن به شكست از چرخ سفله پرور نخواهم داد، مردم من
عاشقي بر چشم شهلا، گردن مرمرين (هرگز)
عاشقي بركوه و دشت، غارها و كلوخهاي سرزمينم (آري)
اگر از لختي و گرسنگي خشك شوم
تا جان در بدن دارم، خدمت بيگانگان هرگز
از زنجير و طناب و دار و زندان باكم نيست
بكشيدم، تكه تكه ام كنيد، هم‌چنان خواهم گفت: كردم من

در مقدمه‌‏اي كوتاه بر اتوبيوگرافي «هيمن» نيازي به معرفي او قاعدتاً نمي‌‏بايست باشد. هرآن‌چه گفتني است، او خود گفته. اين اتوبيوگرافي، كه ترجمه‏ی آن را طي اين مطلب خواهيد ديد، تا سال ۱۳۵۲، زماني كه «هيمن» هنوز دوران تبعيد در عراق را سپري مي‏كند، در بر دارد.

پس از قيام بهمن۱۳۵۷ و سرنگوني ديكتاتوري شاه، «هيمن» در ميان استقبال بي نظير توده‏هاي مردم كردستان به مهاباد بازگشت. در كنگره‏ی چهارم حزب دمكرات كردستان ايران به عضويت افتخاري كميته مركزي حزب گزيده شد. عنوان «شاعر ملي» گرفت. طي دوران «جنگ سه ماهه» ناچار شد مجدداً شهر و خانه را ترك گويد و به آنكه عشق مي ورزيد، «كوه و دشت» سرزمينش پناه برد. در طي سالهاي آخر حيات نيز اقدام به انتشار مجله كردي «سروه» نمود.

حيات سياسي «هيمن» اما در سالهاي پس از قيام بهمن خالي از خطا نبود. در جريان انشعاب گروه موسوم به «پيروان كنگره چهارم»، نام «هيمن» نيز در ميان گروه هفت نفري منشعبين بود. اين گروه به سردمداري غني بلوريان (تا همين چندي قبل، عضو دفتر سياسي حزب توده) در جهت اجرا و پيشبرد سياستهاي حزب توده در كردستان دست به هر خيانتي آلود(۱). البته نام «هيمن» خيلي زود از ميان گروه هفت نفري حذف شد و در كنار آنها نماند. اين گروه پس از اينكه خدمات كامل خود را به جمهوري اسلامي انجام داد، خودبخود از حيز انتفاع افتاد، و باقي‏ماندگان به حزب مادر پيوستند، تعدادي در كميته‏ی مركزي و برخي در دفتر سياسي جاخوش كردند! و به شوروي و يا ديگر كشورهاي اروپاي شرقي مهاجر و پناهنده شدند. اما «هيمن» كه از سوي رهبري حزب «جاش» لقب گرفته بود(۲)، و از سوي ديگر عملكرد خائنانه‏ی اين گروه را در مقابل داشت، سرخورده و پريشان در سالهاي پاياني عمر به آنكه سالها جهت حفظ و اشاعه آن كوشيده بود، يعني كردينويسي پرداخت.

ترجمه اين مطلب با توجه به امور زير صورت گرفت. در درجه اول «هيمن» يك شاعر كرد ايراني است كه تاثير اجتماعي كلام او نه تنها بخشي از ايران (كردستان) بلكه مرزها را پشت سر گذاشته، و در عراق، تركيه، سوريه و هر آنجا كه كردي زندگي مي كند، باقي ماندهاست. در حالي كه اين شاعر كرد ايراني به جز در ميان خلق كرد، در هيچ كجاي ديگر ايران شناخته نشده است(۳). از سوي ديگر در ميان خلق كرد نيز در اثر سياستهاي سركوبگرانه حكومتهاي سلطنتي و جمهوري اسلامي، كردي نويسي و كردي خواني تنها در اختيار عده معدودي باقي مانده، كه آنهم سينه به سينه از پدر به فرزند منتقل شده يا در اثر تلاش و كوشش فردي (و تا همين چند سال قبل) پنهاني بوده است. در دوره ديكتاتوري شاه چاپ و انتشار هر نوشته‏اي به كردي معادل«تجزيه طلبي» قلمداد شد، و تنها براي نصب يك سوپاپ اطمينان در ايران و همينطور جلب كردهاي عراق، راديو كرمانشاه روزانه چند ساعت برنامه به زبان كردي پخش مي‏كرد. در جمهوري اسلامي با توجه به گستردگي مبارزه و مقاومت خلق كرد، اجازه انتشار محدود به زبان كردي صادر شده، اما همچنان تدريس آن ممنوع است(۴).

به نظر مي‏رسد اين سياست در جهت جلوگيري از انتشار كردي نويسي و كردي خواني، با هدف فاصله انداختن و ايجاد گسست ميان دو دوره فرهنگ، تاريخ و ادبيات اين ملت و تحليل بردن تدريجي آن در ملت غالب صورت مي‏گيرد. اگر در تركيه حكومت آتاتورك با تغيير الفبا و خط زمينه‏هاي اين گسست تاريخي را نه فقط براي ملت كرد، بلكه براي ملت ترك نيز فراهم آورد، در ايران شوونيسم حكومت‏هاي مركزي با جلوگيري از تدريس زبان و نوشتار ديگر ملل ساكن كشور، و تحليل بردن تمامي ديگر ملل در ملت فارس قصد ايجاد ملت واحد ايران (معادل ملت فارس) را پيش برده است. به اين ترتيب و در اثر اينگونه سياست‏هاست، كه بسيارند تحصيل كردگان و روشنفكران خلق كرد (بخصوص در ايران و تركيه) كه بدليل عدم آشنائي با خواندن و نوشتن زبان مادري خود بناچار مفاهيم و مطالب خود را مي‏بايست به زبان ملت غالب ارائه دهند ! و قابل توجهاست كه به سر ادبيات ملتي كه روشنفكرانش قادر به مطالعه آن نيستند، پس از چند سال چه خواهد آمد؟ بغير از اينكه آن را در موزه‏هاي باستانشناسي و براي محققين و متخصصين امر بگذارند، آيا كارآيي ديگري نيز مي‏توان برآن متصور بود؟

در اتوبيوگرافي «هيمن» اشارات مكرر و نگاه مثبت او به حزب توده قابل توجه است. اين امر واقعيتي است كه در مقطع سالهاي ۱۳۲۰ و دهه پس از آن تنها جريان ترقيخواه و پيشرو سراسري در ايران حزب توده بوده است. در اين دوره تاريخي هر آن‏كسي كه جلب مبارزه اجتماعي شده و در راه مخالفت با سلطه دربار، ارتجاع و امپرياليسم حركت كرده خواه ناخواه مي بايست يا در صفوف حزب توده و يا در كنار آن قرار گيرد. و اين امر البته نه به علت انقلابيگري و يا اصالت حزب توده، بلكه تنها بدليل منحصر بفرد بودن اين جريان است. تاثيرات اين دوره تاريخي و تصوراتي كه از اين دوره در ذهن«هيمن» باقي مانده بود، مي‏تواند يكي از دلايل اصلي حمايت اوليه او از گروه موسوم به «پيروان کنگره چهارم» باشد. اما سنگ سخت واقعيت ضد مردمي بودن رژيم جمهوري اسلامي، خيلي زود «هيمن» را (كه نه يك تحليل‏گر و متفكر سياسي بلكه تنها شاعري توانا و پر احساس بود) از سياست‏هاي ضد مردمي اين گروه جدا كرد، و واقعيت وجودي حزب توده و عوامل كردش در كردستان را بر او گشود. از همين رو مدت كوتاهي پس از انشعاب و مشاهده خوش خدمتي‏هاي اين جماعت به عوامل سركوب رژيم، «هيمن» ار آنها نيز كناره گرفت.

از ديگر مقاطعي كه طي اين مطلب مورد اشاره قرار مي‏گيرند، جنبش دهقاني سال ۱۳۳۱ در منطقه بوكان و فيض‎الله بگي است. اين جنبش خودبخودي كه در ايندوره به مصادره اراضي زمينداران بزرگ توسط دهقانان و زارعين انجاميد، طي اين سالها يكي از جدي‏ترين عرصه‏هاي مبارزه طبقاتي در كردستان بوده است، و توسط زمينداران بزرگ اين دوران، و تحت حمايت رژيم شاه به خون كشيده شد(۵). در مورد اين جنبش تا كنون عموماً سكوت شده است، حزب توده و جريانات انقلابي منطقه‏اي فعال در اين دوره، نه مدارك و اسنادي ارائه داده‏اند و نه به آن پرداخته‏اند. شايد در فرصتهاي آينده به نحو گسترده‏تري بتوان به اين جنبش پرداخت. دوره ديگري كه مورد اشاره قرار مي گيرد، جنبش مسلحانه سالهاي ۱۳۴۶ - ۱۳۴۷ در كردستان ايران است. اين جنبش بعلت گستردگي و تاثيري كه بر «جزيره ثبات» شاهنشاهي به مدت بيش از يكسال داشت در ميان مبارزين ديگر مليتهاي ايران شناخته شده‏تر است. اولين نطفه‏هاي مبارزه چريكي عملي عليه ديكتاتوري شاه در اين مقطع بسته شد. سركوب اين جنبش توسط ارتش و ژاندارمري شاه از سويي، و عوامل ملا مصطفي بارزاني از ديگر سوهرگز از خاطر ملت كرد ايران زدوده نشد، و ملا مصطفي و افرادش ديگر نتوانستند اعتبار و محبوبيت سابق خود را نزد توده‏هاي مردم كرد ايران مجددا كسب كنند(۶).

در پايان توضيحاتي در رابطه با مطلب ترجمه شده لازم است. اين مطلب از پيشگفتار مجموعه اشعار « تاريك و روون» [سايه روشن] برداشته و ترجمه شده است(۷). نگارنده اين سطور كوشيد تا شايد چند شعري از اين مجموعه را نيز ترجمه كند. اما پس از چند بار كوشش عبث به اين نتيجه رسيدم، كه توانايي اين كار در من نيست و تنها يك شاعر قادر خواهد بوددر ترجمه شاعري ديگر، گوشه‏هايي از احساس سراينده در زمان سرودن شعر را انعكاس بخشد. و براي من كه در اين زمينه از ذوق هنري كاملا بي بهره‏ام، توقف در همين جا حاوي صرفه بيشتري است ! شايد روزي شاعران مترقي و انقلابي وطنمانگوشه چشمي نيز به ادبيات غني اين تكه از سرزمين كثيرالملله ايران بيندازند، و ادبيات و هنر ملت كرد را به ديگر ملل ايران بشناسانند.

در اين مطلب تمامي نكات داخل ( ) از نويسنده «هيمن» است و توضيحات مترجم درون [ ] آمده است، و هرجا كه نياز به توضيحي احساس شده در زير صفحه به مطلب اضافه شده. در نتيجه تمام زيرنويس‏ها از مترجم است. اسامي ماههاي سال به كردي آمده ، و معادل فارسي شان درون [ ] گذاشته شده است. اشعار كردي‏اي كه در ضمن مطلب بودند، ترجمه تحت‏اللفظي شده و در همه جا هر دو صورت كردي و فارسي آن آمده است. البته همانطور كه اشاره شد، اين ترجمه ها نه در حد ترجمه يك شاعر، اما براي جلوگيري از سكته در مطلب در حد امكان و توانائي بوده است.
۱۸ فوريه ۱۹۹۳ سيامند

*****************

از كجا تا به كجا؟

من خودم اينطورم، شايد خيلي‏هاي ديگر هم اينطور باشند. وقتي شعري از شاعري يا نوشته‏اي از نويسنده‏اي مي‏خوانم، چه زنده و چه مرده، دوست دارم درست بشناسمش، بدانم كيست؟ اهل كجاست؟ شغلش چيست؟ چگونه زندگي مي‏كند و اگر مرده، چگونه؟ در كجا دفن شده؟

به همين دليل فكر كردم، سرگذشت خودم را در مقدمه اين مجموعه اشعارم بنويسم. از چه كسي مي‏خواستم اينكار را بكند؟ چه كسي من را بهتر از خودم مي‏شناسد ؟

قصد داشتم خيلي طولاني بنويسمش. ديدم قصه‏اي مي‏شود طولاني، شيرين و پر حادثه. چه قصه‏اي از وقايع حيات يك انسان به واقعيت نزديك‏تر است ؟ آنهم وقايع زندگي انساني كه نزديك به پنجاه سال از سالهاي قرن بيستم، اين قرن عجيب و پرثمر، اين قرن پر دردسر و پر شر و شور، اين قرن پر مسئله و مبارزه، اين قرن پر انقلاب و پر تحول را بياد داشته باشد. بخصوص اگر اين انسان كرد باشد. كردي بي‏حقوق و نگونبخت، كه دوره‏اي از حياتش را هم در مبارزه رهايي‏بخش خلق تحت ستمش سهيم بوده. اما متاسفانه نتوانستم. عمده‏اش بدليل تنبلي خودم، بگذاريم بماند براي فرصتي ديگر. اگر زنده ماندم، حتما اين كار را خواهم كرد.
شاعري، اگر هيچ سودي براي من نداشت، حداقل اين را داشت، كه من را از شر اين نام طولاني «سيد محمد اميني شيخ الاسلامي مكري» خلاصي بخشيد . ...

بهار سال ۱۳۰۰ خورشيدي، معادل ۱۹۲۱ ميلادي در شب جشن « برات» [نيمه شعبان] در دهكده لاچين نزديك مهاباد بدنيا آمدم ....

پدرم ثروتي داشت و دست و دلباز بود. خوب به ما مي‏رسيد. پنج خواهر و دو برادر بوديم. برادر و يك خواهرم از من بزرگتر بودند. در دوران بچگي كمبودي نداشتم، اما[در عين حال] اسير و دربند بودم. اسير قفس طلائي، اسير راه و روش‏هاي كهنه.

راه و روش خانوادگي‏مان اجازه نمي‏داد كه با همسالان خودم بازي كنم؛من بچه پولدار بودم، و آنها بچه ندار. من پسر شيخ الاسلام بودم و آنها پسر يك دهاتي بي نام و نشان. من سيد طباطبايي بودم ، و آنها «كرمانج». من خوش لباس و تر و تميز بودم و آنها لخت و پاپتي.

آه ... بزرگترها متوجه نبودند كه من تا چه ميزان معذبم. آنها نمي‏دانستند كه با اين اعمال خود چگونه احساسات من را جريحه‏دار مي‏كنند، جراحتي كه تبديل به آزار روح مي‏شود و تا دم مرگ علاج نخواهد شد ....
نگوئيد ماشاالله پسره در اين سن و سال هم آزاديخواه بوده، و جدائي و تمايزات ميان طبقات را درك مي‏كرده و از آن تنفر داشته، خير، از اين خبرها نبود، نه آزاديخواه بودم و نه كشك، دلم بازي و تفريح مي‏خواست و بس ....

الفبا را نزد «استاد سعيد ناكام» كه آن موقع معلم بود ياد گرفتم. برادرم معلم سر خانه داشت، خيلي از درس خواندن فراري بود، چيزي نمانده بود كه من را هم فراري كند، و به مسير خودش بياندازد. اما «ماموستا ناكام» نه تنها ترسم را از درس خواندن ريخت، بلكه به من فهماند كه خواندن شيرين و لذت‏بخش است. قبل از اينكه الفبا را به من بشناساند، قصه «بزنوكه و مه‏روكه»(۸) [بزغاله و بره] حسين حزني را اينقدر برايم خوانده بود كه همه را از حفظ مي‏خواندم. كتاب انجمن اديبان امين فيضي را داشتيم. شعرها و هجويات «شيخ رضا» [طالباني] را به من ياد مي‏داد. يادم هست قصيده بلند عارف سايي را كه با اين مطلع شروع مي شود :

ئاواره‏يي خاكي وه‏ته‏ن و سه‏ير و سه‏فا خوم
[آواره‏ام از وطن و سير و صفا]

را تماما حفظ شده بودم، و بدون فهميدنچيزي از معنايش طوطی‏وار آن را مي خواندم.

وقتي كمي بزرگتر شدم، پدرم من را به مهاباد فرستاد كه در مدرسه دولتي درس بخوانم. اول خيلي شاد بودم، در مدرسه «سعادت» نام‏نويسي كردم. اما از روز اولي كه به مدرسه رفتم زهره‏ام تركيد و چيزي نمانده بود از فرط وحشت ديوانه شوم. من يك بچه دهاتي نازپرورده بودم، از زبان كردي بيشتر، هيچ زبان ديگري بلد نبودم. در مدرسه هم هيچكس حق كردي حرف زدن نداشت.

در زندگي روزهاي تلخ و سياه زياد ديده‏ام، اما روزي تلخ‏تر و سياهتر از روزي كه به مدرسه رفتم به ياد ندارم. معلم‏مان خودش كرد بود، و بعد فهميدم كه فارسي را هم خوب بلد نيست. به فارسي با من حرف مي‏زد و من هيچ نمي‏فهميدم. همكلاسي‏هايم كه وضعشان كمي بهتر از من بود مسخره‏ام مي‏كردند. خيلي خجالت مي‏كشيدم. مدتي شبها از ترس مدرسه رفتن، زير لحاف گريه مي‏كردم و صبح‏ها هم به زور و كشان‏كشان به مدرسه مي‏رفتم. شده بودم مايه خنده و تفريح بچه‏ها، « كرمانج» صدايم مي‏كردند. در مهاباد به ساكنين روستاها مي گويند «كرمانج» و واژه سبكي به حسابش مي‏آورند. بعد برايم تعريف كردند كه به فارسي فحشت مي‏داديم و نمي‏فهميدي. شانس داشتم كه سه چهارتا پسرعمه و پسرخاله‏ام در همين مدرسه درس مي‏خواندند و هوايم را داشتند، در غير اينصورت ديوانه دست بچه ها مي‏شدم. حالا هم نفهميدم چطور شد كه فارسي را ياد گرفتم و با وضعيت منطبق شدم.

مدرسه‏مان ساختماني بزرگ، كهنه و ويرانه بود. تنها يك چاه توالت داشت و هيچوقت نوبت به كسي نمي‏رسيد. به مسجد نزديك بوديم. اما نه فراش مدرسه اجازه مي‏داد [از مدرسه] خارج شويم، و نه خادم مسجد مي‏گذاشت از توالت مسجد استفاده كنيم. يك بشكهآب گنديده رودخانه گوشه يكي از ديوارها گذاشته بودند، يك ظرف حلبي هم رويش بود، همه بچه‏ها با اين ظرف حلبي آب مي‏خوردند. هميشه سر توالت رفتن و آب خوردن ميان شاگردان دعوا بود، ناظم هم كه آدم خيلي ظالمي بود، بهانه مناسبي براي چوبكاري بچه‏ها بدست مي‏آورد ....
كلاس درسمان اتاقي تنگ و تاريك بود. يك پنجره داشت كه بجاي شيشه، كاغذ به آن زده بودند، براي اينكه كمي روشن‏تر شود، كاغذ را آغشته به روغن و چرب كرده بودند. نيمكتها زوار در رفته و شكسته بودند، ميز و نيمكت معلم هم بهتر از مال ما نبود. معلم‏مان پيرمردی عينكي و عصبي مزاج بود. هميشه سه چهارتا تركه آلبالوي تر و تازه روي ميزش گذاشته بود. بی‏رحمانه به جان هر كس درس را بلد نبود يا جيكش درمي‏آمد، مي‏افتاد. تا فارسي را ياد گرفتم، چند باري از هر چه درس و مدرسه بود، بيزارم كرد. اما بعد از اين ديگر كتكم نزد. وقتي معلم از كلاس خارج مي‏شد يكي از شاگردان كه او را «مبصر» مي‏خواندند به جاي او مي‏نشست. وظيفه او اين بودكه هركس شلوغ كند، به معلم بگويد. همه‏مان از مبصر بيش از معلم مي‏ترسيديم. دليلش هم اين بود كه معلم با كسي پدر كشتگي نداشت و بي دليل كسي را كتك نمي‏زد، اما مبصر اين حرفها سرش نمي‏شد، از هركسي خوشش نمي‏آمد، اگر كاري هم نكرده بود، گزارشش را به معلم مي‏داد، و معلم هم بدون سئوال و جواب به جان طرف مي‏افتاد ....

چهاركلاس را در مدرسه سعادت و پهلوي خواندم. تابستان‏ها هم نزد پدرم در ده، خط و انشا ياد مي‏گرفتم. از روي خط امير نظام گروسي و ميرزا حسيني سرمشق مي‏گرفتم. انشاي فارسي را خوب ياد گرفته بودم و خطم هم خيلي خوب بود، از حالا خيلي خوش‏خط‏تر مي‏نوشتم.

مي‏گويند پرنده زرنگ از منقار به تله مي‏افتد ! پدرم وقتي دستخط و انشايم را ديد، گفت پسرم حالا ديگر «ميرزا» شده‏اي و تحصيل در مدرسه ديگر كافي است، برو مدرسه ديني ادامه بده و جاي «ملا جامي چوري» را بگير. از اينكه مدرسه را ترك كنم، خيلي ناراحت بودم. نمي دانم چرا، ولي اصلا دلم نمي‏خواست ملا بشوم. از سر و لباسشان خوشم نمي‏آمد ... اما چاره چه بود؟ حكم حاكم است و درد بي درمان ...، 4 سال در خانقاه‌(۹)درس خواندم، يا بهتر است بگويم درس نخواندم ... اين چهارسال خوش‏ترين ايام زندگيم هستند. خيلي خوش گذرانديم. يك گروه 8 - 9 نفري همسن و سال بوديم، همه پسر عمه و خاله و دايي‏زاده، فقط «هه ژار» با ما بود كه قوم و خويش‏مان نبود، اما او را از خود جدا نمي‏كرديم ... بشكند دست و پايم، اينكه امروز مي‏دانم اگر آن زمان مي‏دانستم، كارم جاي ديگري بود، و من هم آدم ديگري بودم. بواقع خانقاه دانشگاه بزرگي بود و مي‏توانستم خيلي چيزها [آنجا] ياد بگيرم.

خانقاه در اين دوره خيلي پر آمد و شد بود. مردم مي‏آمدند و مي‏رفتند، و هيچكس به ديگري برتري نداشت، تفاوت و تمايز بسيار اندك بود. يكبار گفته‏ام و تكرار مي‏كنم، گويي كشتي نوح بود. از همه تخم و اصل و نژادي آنجا بود. پناه بي‏كسان، شوريدگان و آوارگان بود. آدم خوب، زاهد، متدين، مسلمان، ملا، سيد، دانا، تحصيلكرده، راهزن، دزد، آدمكش، نادان، ديوانه، بيكاره، معلول، كور، چلاق، حتي بي‏دين همه زير يك سقف جمع شده بودند، با هم زندگي مي‏كردند و يك جيره غذايي مي‏گرفتند.

افغاني، ترك، آذري و حتي هندي هم آنجا بودند. كرد از همه مناطق كردستان، كه به لهجه‏هاي مختلف حرف مي‏زدند، و بعضي بودند كه به زحمت حرفهاي يكديگر را مي‏فهميدند. مردان بزرگ و دانشمندان سرشناس آن دوران مكريان، مثل«ماموستا فوزي»، «سيف قاضي»، «پيشوا قاضي محمد»، «حاج ملا محمد شرفكندي»، «علي خان اميري» و بخصوص زمينداران تحصيلكرده و داناي فيض‏الله بگي به خانقاه رفت و آمد داشتند، و هر بار يكي دو ماه آنجا مقيم مي‏شدند. ملاهاي بزرگي آنجا بودند و تدريس مي‏كردند. پر بود از آدم‏هاي مستعد و استخوان تركانده‏هاي معتبر. كسي اگر به قصد تحصيل و يادگيري آمده بود، [اينجا] جاي فراگيري بود. اما من از كيسه‏ام رفت و رفاقت دايي‏زاده‏هايم، و پز و افاده نوه شيخ بودن، اجازه نداد از اين فرصت به اندازه كافي بهره ببرم. به غير از اين در مدت اين چهار سال دو بار به سختي بيمار شدم و از درس خواندن بازماندم. يك بار تيفوس گرفتم و از مرگ بازگشتم، حتي مي‏گفتند برايت آب گرم كرده، و كفن آماده كرده بوديم. يك بار ديگر روي گردنم دمل بزرگي درآمد و شش ماه بستري شدم، بعد هم عملش كردند، و مدت زيادي ضعيف و بي‏حال بودم. اين دمل قدرت و انرژيم را بطور ناگهاني كاهش داد، و ديگر هيچوقت به اوضاع سابق برنگشتم. در سال‏هاي كودكي تپل، سرحال و پر انرژي بودم، كمتر بچه همسن خودم در كشتي همپايم بود. اما از موقعي كه اين دمل را درآوردم انرژي و توانم رو به كاهش گذاشت.

از همان موقعي كه در مهاباد درس مي‏خواندم، «هه‏ژار» را مي‏شناختم، به مغازه پدرش رفت و آمد داشتم. ملاي پير خوش صحبتي بود. موقعي كه به خانقاه رفتم يكديگر را [دوباره] پيدا كرديم، و رفيق شديم. گاهي مواقع از بازي و شيطنت [با بقيه بچه‏ها] دست مي‏كشيديم و شعر مي‏خوانديم. همه آثار سعدي، حافظ، مولوي، كليم، صائب و شاعران بزرگ فارس را با هم مي‏خوانديم. هرجا هم به مشكلي برمي‏خورديم، حل مشكل خيلي آسان بود، در خانقاه ادباي بزرگي بودند، آنان را مورد سئوال قرار مي داديم. يك ملا قادر پير ولقوه‏اي داشتيم كه صدايي گرفته داشت و [از فرط كهولت] به زحمت زنده بود. اگر بگويم كه اين ملا آثار سعدي را از خود سعدي بهتر مي‏دانست فكر نمي‏كنم مبالغه كرده باشم. كيف مي‏كرد كه يك شعر سعدي را از او بپرسي، با آن صداي گرفته و لرزش بدنش يك ساعت برايت تجزيه و تحليل مي‏كرد. دايي‏ام شيخ محمد اديبي بود كه من [اصلا] قادر به ستايش و توصيفش نيستم. آن موقع هنوز بازي روزگاربا من اينطور نكرده بود كه اسم خودم را هم فراموش كنم. هر شعري كه مي‏خواندم، فوري در ذهنم جا مي‏گرفت. هزاران بيت شعر فارسي از حفظ داشتم. شعر كردي هم هر چه گيرمان مي‏آمد، با «هه ژار» مي‏نوشتيم و از بر مي‏كرديم.

در آخر من و «هه‏ژار» بطور كامل از جمع پسران [شيوخ] ديگر جدا شده بوديم و شب و روز مشغول شعرخواني بوديم. چند قصه و داستان كوچك و بزرگ مثل اسكندرنامه و اميرارسلان و شيرويه و حسين كرد را گير آورديم و خوانديم. شبهاي سه شنبه و جمعه اينطور بود كه همه طلاب خانقاه يك طرف بودند و من و «هه‏ژار» طرف ديگر و مشاعره مي‏كرديم. باور كنيد بورشان مي‏كرديم ...

بايد بگويم من ساخته دست «فوزي» هستم. او از اول تجزيه‏ام كرد، درهم كوبيد و از نو ساخت. او درك دانش و يادگيري را به من داد. او راه زندگي را نشانم داد. بي‏ترديد اگر به خدمت «فوزي» نرفته و نزد اين استاد درس نخوانده بودم، مسير زندگيم اينكه هست و هنوز تداومش مي‏دهم، نمي‏شد.

او به من فهماند كه من فرزند [خلق] كردم، و كرد هم ملتي محروم، نگونبخت و تحت ستم است، و فرزندانش مي‏بايست در جهت رهايي فداكار و از خود گذشته باشند. او به من ياد داد چگونه ذوق ادبيم را صيقل دهم و آن را بپردازم. او به من آموخت چگونه بنويسم و چگونه شعر بسرايم. او به من آموخت به سرزمينم عشق بورزم و مدحش كنم. به من فهماند كه كردي زباني است غني، روان و توانا و مي‏تواند ادبياتي معتبر و دنيا پسند داشته باشد.

او «حاجي قادر كويي»، «نالي»، «كوردي»، «سالم»، «مولوي»، «حه‏ريق»، «محوي»، «ادب» و «وفايي» را به من شناساند و شعرهاي آنان را برايم تجزيه و تحليل كرد. او به من ياد داد روزنامه و رمان بخوانم. او ديوان شعراي انقلابي فارس را برايم تهيه كرد، تشويقم كرد بخوانم و فرا بگيرم. اما قسم‏ام داد هرگز شعر فارسي نگويم و تا جايي كه مي‏توانم به كردي بنويسم ...

به اعتقاد من «فوزي» يكي از بزرگمردان تاريخ كردستان است، كه متاسفانه آثارش از ميان رفتند، و خودش هم از يادها محو شده. در دوره پادشاهي رضاخان پهلوي كه به تقليد آتاتورك قصد داشت خلق كرد را در كردستان ايران تحليل برد، و يكي از آن سه شعله آتشي بود كه پيمان سعدآباد را پايه نهادند، آن دسته جوانان كردي كه در اين دوره شجاعانه به مبارزه پيوستند، يا مستقيما شاگردان «فوزي» بودند، يا شاگرد شاگردان او. بخصوص شهيد«پيشوا قاضي محمد» هميشه به شاگردي «فوزي» افتخار مي‏كرد.

«ملا احمد فوزي» يا «ملاي سليمانيه» كه بود؟ چكاره بود؟ چرا به منطقه ما مهاجرت كرده بود؟ نمي‏دانم. آنزمان اينقدري در فكر سر در آوردن از اين مسائل نبودم. روي سئوال از خودش را هم نداشتم. خودش هم اصلا چيزي از خودش برايم نمي‏گفت. همينقدر مي‏‎دانم كه مي‏گفتند اهل سليمانيه در كردستان عراق است و با شيخ‏الاسلام بزرگ، كه قبل از پدرم شيخ‏الاسلام مكريان و از اصل و نسب «ملا جامي» بوده، به «مكريان» آمده. بعد از فوت شيخ‏الاسلام همسر [بيوه] او را به عقد خود درآورده و يك دختر از او داشت، كه جوانمرگ شد. يك زن ديگرهم گرفت و يك دختر ديگر هم از او داشت. تا آنجا كه مي‏دانم زنده و متاهل است. خودش در سال ۱۳۲۲ (۱۹۴۳ ميلادي) در روستاي «حاجي كند» فوت كرد و در خانقاه «شيخ بورهان» دفن شده است. كتب و نوشته‏جاتش به دامادش رسيدند كه اميدوارم از بين نرفته باشند. آنطور كه شنيده‏ام پس از مرگش 140 تومان پول نقد و دو ماديان از پس او باقي مانده ....

از خودش نه، اما شنيده‏ام يكي از دوستان نزديك «عارف صائب» بوده، اين را هم شنيده‏ام چند بار كه «محمود جودت» به «مكريان» آمده، در منزل او مخفي بوده و تماسهاي سياسي خود را گرفته است. حتي شنيده‏ام « كومه‏له‏ي ژينه‏وه» [انجمن تجديد حيات] را تاسيس كرده‏اند. اما اينها تنها شنيده‏هاست، و ميزان وثوقشان مشخص نيست. ماموستا يكي از غزليات حافظ را تخميس كرده بود كه بيش از ديگر اشعارش مورد پسند و علاقه من بود. اين قطعه‏اي از آن تخميس است كه به عقيده من استادانه سروده شده.

گهي شوي ز اميران پادشه محسوب
گهي وزير و به درگه پادشه محبوب
گهي شوي به سر دار ناگهان مصلوب
به چشم عقل در اين رهگذار پر آشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است

به غير از «فوزي» من در «كوليجه» يك استاد ديگر هم داشتم كه بسيار از او آموختم. «سيد عبدالله سيد مينه» مردي بغايت زشت‏رو و كج و كوله و بسيار شلخته و درب و داغون بود. بيسواد بود، اما بسيار فهميده و دانا. شايد بگوييد بيسواد و دانا جمع اضدادند، و چگونه ممكن است؟ بله اين مرد تحصيلاتي نداشت، حتي حروف الفبا را هم نمي‏شناخت. اما در ادبيات فارسي و كردي دست بالايي داشت. هر چيزي را پس از يكبار شنيدن، از بر مي‏كرد و هرگز از خاطر نمي‏برد. بخش وسيعي از شاهنامه فردوسي، خمسه نظامي، مثنوي، غزليات سعدي و بخصوص سرتاسر ديوان حافظ را از حفظ بود، [حالا] چيزي از شاعران كرد نمي‏گويم. مشكلترين ابيات را هم از او مي‏پرسيدي، فوري معني و تجزيه و تحليل مي‏كرد. يادم هست يك بار يك ملاي فكسني اين شعر را از من پرسيد:

آنچه بر من مي‏رود گر بر شتر رفتي ز غم
مي‏زدندي كافران در جنت‏الماوا قدم


من نه حالا و نه آنموقع‏ها از اينگونه اشعار خوشم نيامده و نمي‏آيد، جواب را ندانستم و ملا تمسخرم كرد. از دايي عبدالله پرسيدم، گفت اي بابا، اين شعر اشاره به اين آيه دارد كه كفارتنها زماني به بهشت مي‏روند كه شتر از سوراخ سوزن عبور كند. يعني آنچه بر سر شاعر آمده اگر بر سر شتر مي‏آمد، كوچك و باريك مي‏شد و مي‏توانست از سوراخ سوزن رد شود و [آن زمان] كفار هم بهشت را تسخير مي‏كردند.

خودش هم شعر مي‏سرود، و به وسيله دانش‏آموزي روي كاغذ مي‏آورد. شعرهايش مثل اشعار شعراي متقدم پر بودند از ريزه‏كاري هاي شاعرانه و واژه‏هاي بيگانه. اما موقع آواز خواندن چنان ابياتي مي‏خواند هم ارز گوهر. واژه‏هاي سهل و آسان كردي، استعارات و قافيه‏هاي زيبا و مضامين ظريف داشتند. اين دو شعر را از او به ياد دارم.

جه‏فا و وه‏فا، راستي و درو / بوونه كرده‏وه‏ي ئه من و ئه تو
جه‏فا پيشه‏ي تو وه‏فا پيشه‏ي من/ ئه‏من ره‏پ و راست ئه‏تو دروزن
[جفا و وفا ، راستي و دروغ / نامه اعمال من و تو
جفا پيشه‏ات، وفا پيشه‏ام / من صادق و روراست، تو هم دروغ زن]

سال ۱۳۱۷ ، زماني كه جواني ۱۷ ساله بودم، معلمم از «‏كوليجه» رفت. من هم از تحصيل دست كشيدم، به خانه برگشتم و شروع كردم به كسب و كار. در اين زمان خانه‏مان در ده «‏شيلان ئاوي» بود. پدرم صاحب ثروت قديمي نبود. اما همتش باقي بود. برادر و پسر عموهايش از او جدا شده بودند و تنها يك ده برايش باقي مانده بود. [در اين دوره] حسابي مشغول كسب بودم، و امور مربوط به كشت و زرع را زود ياد گرفتم. روزها كار مي‏كردم و شبها مطالعه. هر چقدر كتاب و روزنامه مي‏خريدم، پدرم اعتراضي نداشت. باور كنيد وعده با دختران را بخاطر مطالعه فراموش كرده‏ام. [كه] از من دلگير و عصباني شده‏، و قهر كرده‏اند. روزهايي كه خدمتكارمان از شهر برمي‏گشت و كتاب و روزنامه برايم مي‏آورد، نيمه راه را به پيشوازش مي‏رفتم.

صنعت چاپ آن دوره ايران پيشرفته نبود. چند مجله مصور و قشنگ منتشر مي‏شدند، كه حمايت سفارت آلمان نازي را پشت سر داشتند و به سود نازيسم مي‏نوشتند. كتب سياسي آن زمان هم همه در باره هيتلر و موسوليني بود. روزنامه‏ها هم مشغول تبليغات براي آلمان نازي بودند، و در ضمن توصيف قد و بالاي پهلوي بخش ديگرمشغولياتشان را در بر مي‏گرفت. تنها مجله‏اي كه شيرين و دوست داشتني بود، و تا زنده بود، همچنان شيرين و شيرين‏تر شد، و لعنت بر عامل «مرگش»، توفيق بود. اين مجله روزهاي پنجشنبه منتشر مي‏شد، و در هر شماره هم مي‏نوشت: «شب جمعه دو چيز يادت نره، دوم مجله توفيق». من عزب بودم، وگرنه بعيد نبود آن يكي را فراموش كنم، اما توفيق را هرگز. داستانهايي كه ترجمه مي‏شدند، عموما پليسي بودند. رمان‏نويس خوب هنوز در ايران نبود. اما من تفاوتي قائل نمي‏شدم، همه چيز را مي‏خواندم. به مهاباد هم رفت و آمد مي‏كردم و دوستان خوبي پيدا كرده بودم. طبق سفارش پدرم، هر باري كه به مهاباد مي‏رفتم حتما به محكمه «قاضي محمد» و منزل «ميرزا رحمت شافعي» رفته و سلام پدرم را مي‏رساندم. اين دو محل پر رفت و آمدترين منازل مهاباد بودند و مراجعين زيادي داشتند. كم كم چشم و گوشم باز مي‏شد و با مردان معتبر منطقه آشنا مي‏شدم. آنها هم به احترام پدرم، محترمم مي‏داشتند. بغير از اين دو محل، كه اگر سفارش و دستور پدرم نبود، [شايد] زياد هم نمي‏رفتم، جاي ديگري هم بود كه نمي‏توانم از آن پرده بردارم. اينجا محل گردهم‏آيي جواناني بود كه هواي وطنپرستي در سر داشتند. «ذبيحي»، «رسول مكائيلي»، «قزلجي»، «نانوازاده»، «الهي» و «سيدي» و بسياري ديگر را در اينجا شناختم. «هه‏ژار » هم هر بار كه به شهر و منزل ما آمده بود، [به اين] جلسات مي‏آمد. اين رفقا يك محفل كوچك ادبي سازمان داده بودند، و مخفيانه شعر كردي مي‏خواندند. سفارش مي‏دادند هر كتاب كردي كه در كردستان عراق چاپ و منتشر مي‏شد، به دستشان مي‏رسيد و مي‏دادند من هم مي‏خواندم. هيچوقت نپرسيدم چه كسي آنها را مي‏فرستد و يا چه كسي مي‏آوردشان ؟ من خربزه‏خور بودم نه بستانچي! چند شاعر هم بودند كه اشعارشان را مخفيانه توزيع مي‏كردند. اشعار «سيف قاضي» و ... بخصوص غوغا مي‏كردند.
سال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ ميلادي) بود و من جواني بالغ بودم. در كار كشت و زرع و دامداري كارآمد شده بودم، و در ادبيات فارسي و كردي هم صاحب مهارتي. ديوان شعر بزرگی ترتيب داده بودم. پدرم گرچه خودش اهل ذوق بود و شعر را مي‏ستود، اما بشدت با شاعر شدن من مخالف بود. نزد او به هيچ قيمتي حرفي از شعر خودم نمي‏زدم، دفتر شعرهايم را مثل بچه گربه از پدرم مخفي مي‏كردم.

روزي مشغول نوشتن شعري بودم، كاري برايم پيش آمد، محل را ترك كردم و دفترم سرجايش باقي ماند. فكرنمي‏كردم پدرم در اينموقع سر و كله‏اش پيدا شود. چيزي نگذشت كه برگشتم و ديدم از دفتر كذايي خبري نيست. پرسيدم، گفتند پدرت برش داشت و رفت. [از ترس] قدرت پاهايم زايل شد. فكر نمي‏كردم به اين سادگيها خلاصي پيدا كنم. در بد هچلي افتاده بودم. شعرهايم ناپخته بودند، از شعراي قديمي تقليد كرده بودم. همه جور شعري گفته بودم، بخصوص در گنده‏گويي از شيخ رضا و ايرج ميرزا شاعر فارس تقليد كرده بودم، به همين دليل حق داشتم بترسم. شوخي نبود، من هم شاعر بودم و هم اعتراف به گناه كرده بودم، هرچند كه در عالم خيال بوده باشد. من هم مثل شيخ رضا به خودم بهتان زده بودم و پدرم اينگونه مسائل را برنمي‏تافت ؛ اما به نظر مي‏رسيد آنها را نخوانده بود. داخل شدم و فكر كردم اگر گندش درآمد مادرم را ميانجي مي‏كنم. پرسيدم پدرم كجاست؟ گفتند با عصبانيت به مطبخ رفته. در گوشه‏اي پناه گرفتم، [پدرم] با غرولند و در حالي كه مي‏گفت ؛ بيكاره، ببين چه چيزهايي ياد گرفته، شاعري، شاعري! مي‏خواهد از گرسنگي بميرد، خارج شد. به مطبخ دويدم، ديدم دفتر كذايي طعمه شعله‏هاي آتش تنور و تماما خاكستر شده بود.

آن‏وقتها خيلي پريشان بودم. اما بعد ها فكر كردم كه دستش درد نكند، چون بي‏ترديد اگر تا حالا مانده بودند خودم مي‏سوزاندمشان. درست كه همه موزون و داراي قافيه بودند. اما تماما تقليدي بودند و چيزي از احساس خودم را نداشتند. از آن به بعد هم خيلي‏هاي ديگرنظير آنها را دور انداخته‏ام...

ايام اعياد، عروس آوردن(۱۰)، حنا بندان و دختر شوهر دادن جشن و «ره‏شبه‏له‏ك(۱۱)»ترتيب مي‏داديم. هر دفعه يكي از ريش سفيدان و معتبرين را نزد پدرم مي‏فرستاديم تا اجازه‏مان را بگيرد. هر دفعه هم مخالفت مي‏كرد. اما اينقدر التماسمي‏كرديم، تا اينكه بالاخره مي‏پذيرفت. اما به اين شرط كه جشن در محلي دور از ديدرس منزل ما صورت گيرد. براستي كهخوش مي‏گذشت، دختر و پسر، زن و مرد روستايمان مي‏رقصيدند. من اين رسم را در «ره‏ش‏به‏له‏ك» روستا خيلي دوست داشتم كه مرد، مگر اينكه زني او را دعوت كند، در غير اينصورت حق نداشت به صف دختران وارد شود. مرد هميشه مي‏بايست از جلوي صف وارد جمع شود، در غير اينصورت عملي خارج از عرف و قبيح انجام داده. اما دختر[ان] مي‏بايست از عقب صف وارد شوند و انتخاب همراه رقص به عهده آنان است. اين رسم به زماني برمي‏گردد كه زن در جامعه كرد صاحب آزادي بيشتري بوده است …

در ماه خه‏رمانان [شهريور] ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ ميلادي) روزي سر خرمن بودم، كارگرانمان مشغول برق انداختن «مالوسك(۱۲)» و باد دادن كاه بودند، من هم كنارشان نشسته بودم و اسبم مشغول چرا بود. آن زمان ماشين و هواپيما خيلي كم [و در نتيجه] پديده‏هاي عجيبي مي‏نمودند. ناگهان دو هواپيماي غول پيكر و سياه پديدار شدند. ما تا آن موقع هواپيماي به اين بزرگي نديده بوديم. همه دست از كار كشيدند و مشغول تماشا شدند. ديديم هواپيماها ارتفاع كم كرده و كاغذهايي پخش كردند. همه دويدند كه ببينند چيست؟ يك زن قبل از ديگران برگشت و يك برگ كاغذ به من داد و گفت، قربانت برم بيا بخوان ببين چيست و چه نوشته؟

باور كنيد نزديك بود از خوشحالي پر در بياورم. اين كاغذ بيانيه‏اي بود كه به زبان كردي نوشته شده بود. رويا بود يا واقعيت؟ دولت بزرگي مثل اتحاد شوروي به زبان كردي، بيانيه پخش كند؟ براي من اين كم نبود.
براي من كه ديوانه و شيداي زبان كردي بودم، اين كاغذ كافي بود تا از خوشحالي پر در بياورم. آن زمان‏ها هنوز اينطور به اين قضيه نپرداخته بودم، اما در واقع از نظر سياسي اين كار دولت شوروي مضموني بغايت آزاديخواهانه داشت و نشانه از اين داشت كه اين دولت آگاه و ناظر به وجود خلقهاي متفاوت در ايران است.

اين بيانيه بوي جنگ مي داد. معلوم بود ارتش سرخ وارد ايران شده. هر چند بيانيه مردم را دعوت به آرامش كرده و حاوي هيچ تهديدي نبود، اما ما خيلي از روسها مي‏ترسيديم. پيرترها داستان جنايات، بي‏رحمي‏ها و قساوت ارتش تزار را در جنگ اول برايمان تعريف كرده بودند.در تمامي دوران حكومت پهلوي روزنامه‏هاي ايران فقط عليه شوروي منفي‏بافي كرده بودند. بلشويك در اين دوره بدترين فحش بود. بخصوص بعد از شروع جنگ ميان آلمان نازي و اتحاد شوروي، نوشته جات [دولتي] ايران سراسر به نفع آلمان نازي و به ضرر شوروي بود. مدتي هم بود كه شهرباني مهاباد يك راديو مستقر كرده بود، و برنامه‏هاي راديو «برلين» را به زبان فارسي پخش مي‏كرد، كه سراسر فحاشي به كمونيسم و بلشويسم بود.

اما در اين موقعيت هيچيك از اين مسائل ذهنم را به خود مشغول نمي‏كرد. مهم اين بود كه كرد ملتي است كه نزد ديگر دول جهان شناخته شده است و به زبانش بيانيه پخش و توزيع مي‏كنند.

نمي‏دانم چطور خودم را به اسبم رساندم، سوار شدم و چهار نعل به سمت خانه تاختم. بيانيه را براي پدرم خواندم. اما او بر خلاف من رنگش پريد، به نرمي و آرامش گفت: پسرم اوضاع خراب شد، اينطور بنظر مي‏رسد كه روس‏ها وارد ايران شده‏اند. جنگ مي‏شود، همه چيز بهم خواهد ريخت. پسرم تو نديدي و نمي‏شناسيشان. موجودات بدي هستند، آدمكش و سياهدل، من كشتار مهاباد را به چشم خودم ديده‏ام و بياد دارم چطور مردم بي پناه و بيچاره را با شمشيرهاشان شقه‏شقه مي‏كردند. بايد زود جمع و جور كنيم و خود را به قايمه برسانيم. خدا به دادمان برسد. روز مردان است. براي همين روزها بود كه اصرار داشتم سواري و تيراندازي ياد بگيريد. ساكت شد و [سپس] دو سه بار زمزمه كرد : هه‏رزن و بزن چيايه مه‏زن(۱۳).

پدرم حق داشت نگران باشد، چون او ارتش تزاري را ديده بود. او كشتار بيرحمانه ژنرالهاي مرتجع روس را در كردستان ديده بود. او مثل بسياري ديگر از مردم ايران خبري از تغيير و تحولات پس از انقلاب اكتبر در اتحاد شوروي نداشت. نمي‏دانست ارتش سرخ چگونه تعليم ديده.

همانروز بعدازظهر چند نفر از مردان سرشناس مهاباد پيدايشان شد. آنها هم كه دوستان و همسالان پدرم بودند جنگ اول [جهاني] را بياد داشتند، خيلي بيشتر از پدرم نگران بودند. يكي از آنها تعريف مي‏كرد و مي گفت 9 نفر از افراد خانواده ما طي يكروز بدست سالدات‏هاي روس كشته شده‏اند.

اين حرفها من را هم كمي نگران كرده بود. اما شوق آن بيانيه، شادي را در درونم همچنان مي‏جوشاند.
مشغول پذيرايي از مهمانان بودم. اما هراز چند گاهي بيانيه را از جيبم خارج مي‏كردم، مي‏خواندم و باز در جيبم مي‏گذاشتم.

شب برادر بزرگترم و خدمتكارانمان رفتند و خانواده ميهمانانمان و [همينطور] اقوام خودمان را از شهر بيرون آوردند.

صبح روز بعد دو فروند هواپيما آمدند و چند نارنجك كوچك روي شهر انداختند. ارتش شاهنشاهي، ارتشي كه در كشتار ملت ايران از اشغالگران مغول و نازي تقليد مي‏كرد، يك لحطه هم مقاومت نكرد و قبل از رسيدن ارتش سرخ به مهاباد، سلاح را به زمين گذاشت و همانند بذر و ارزن پراكنده شد. هه‏ژار همان وقت چه زيبا سرود:

به بلاو بووني دوو په‏ر ئاگاهي / بوو بلاو ئه‏رته‏شي شه‏هه‏نشاهي
[با پخش شدن دو برگ آگاهي / شد پخش و پلا، ارتش شاهنشاهي]

تفنگ برنو را مي‏دادند و يك نان مي‏گرفتند، تازه اين كار شجاعانشان بود، و گرنه ترسوها يك چيزي هم مي‏دادند كه تفنگشان را بگيري !

عمده مردم مهاباد به روستاي ما سرازير شدند. پدرم خيلي خوب استقبالشان كرد، هر چه داشتيم در اختيارشان گذاشت. درب انبار گندم را باز كرد، و آسيابهاي دهمان را در اختيارشان گذاشت. هر كس به هر ميزان آرد مي‏خواست، مي‏گرفت.

هر روز در ده جار مي‏كشيدند، هر كس به آرد نياز دارد، بدون شرم و رودرواسي تقاضا كند. مردم مهاباد اين بزرگواري پدرم را هرگز فراموش نكردند و تا زنده بود، بسيار محترمش مي‏داشتند.

چهار پنج روزي هركي هركي بود. اول ارتش انگليس به مهاباد رسيد، و يكراست رفت سراغ سربازخانه و همه سلاح‏هاي سنگين را برد. بعد ارتش سرخ رسيد. برخلاف بسياري پيش‏بيني‏ها نه كسي را كشتند، و نه غارت و آزاري صورت گرفت. بحدي خوب با مردم رفتار كردند كه كسي به چشم ارتش اشغالكر نگاهشان نمي‏كرد. داستان جالبي يادم آمد، در زمان پهلوي[پدر] يك باباي دزد، راهزن، آدمكش و ناصوابي پيدا شده بود، به تنهايي به همه زور مي‏گفت. يك پنج تير كهنه و قراضه داشت، براي خودش مي‏گشت و هر غلطي هم دلش مي‏خواست مي‏كرد. پليس ايران قادر به دستگيري‏اش نبود. اما اگر[اين فرد] به هرخانه‏اي پا مي‏گذاشت، صاحبخانه را مي‏گرفتند و زنداني مي‏كردند. پيرمرد بيچاره‏اي را به اين جرم كه يك شب اين يارو، يعني همين راهزن، در منزلش غذا خورده، زنداني كرده و دو سال در اروميه در بند بود. برگشته بود. به ديدارش رفتم و گفتم عمو جان بالاخره چگونه نجات پيدا كردي؟ گفت : چه مي‏دانم، فرشته‏اي بور و چشم آبي آمد، درب را برويم باز كرد و گفت برو.

ارتش تهران در مكريان نماند. اول عشاير تا مدتي به سر و كول هم پريدند و از يكديگر كشتار كردند. اما رفته رفته اوضاع آرام شد و فضاي مناسبي براي حركت سياسي پديد آمد.

ما يعني اين دسته جواناني كه در زمان پهلوي يكديگر را يافته و محفلي داشتيم، عرصه به رويمان باز شد و گسترشي به حركت‏مان داديم. از عراق روزنامه و مجله كردي محض مطالعه و طبق سفارش برايمان مي‏آوردند، و مي‏خوانديم. من اشعار خودم و شاعران ديگر را دستي مي‏نوشتم و توزيع مي‏كردم. دلشاد رسولي از كردستان عراق برگشته بود، و املاي كردي‏اش از ما بهتر بود ، و خطش نيز. بسياري از اشعار بي‏كه‏س، پيره‏ميرد، ئه‏حمه‏د موختاري جاف و حه‏مدي را از حفظ مي‏دانست و دست‏نويس توزيعشان مي‏كرد. مجله گه‏لاويژ [گلاويژ] رل خوبي داشت، و جوانانمان كردي‏خواني را ياد گرفتند. تلاش و كوشش براي تاسيس يك حزب ناسيوناليستي كرد در مهاباد شروع شده بود.

پس از تاسيس حزب توده ايران، انتشارات اين حزب هم مبادلات فكري را در جامعه كردستان گسترش داده بود. حتي چند نفري كرد و ارمني كوشيدند شاخه اين حزب را در مكريان تاسيس كنند، اما مردم استقبالي نكردند. حزبي هم بنام حزب آزادي با برنامه‏اي چپ سربرآورد، كه عمر كوتاهي داشت.

تا اينكه روز ۲۵ گه‏لاويژ [۲۵ مرداد] ۱۳۲۱ «كومه‏له ژ. ك» تاسيس شد. كساني كه اين تشكيلات را بنيان نهادند، دوستان قديمي‏ام بودند. در اين هنگام من در تبريز بودم و در زمان تاسيس حضور نداشتم. در بازگشت بوسيله ذبيحي كه دوست چندين ساله‏ام بود به كومه‏له معرفي شدم. در منزل يكي از دوستانم كه بعدها فهميدم عضو شماره يك كومه‏له است، و براستي مبارزي شجاع، آزاده و تسليم‏ناپذير بود، به قرآن، پرچم، شرافتم و شمشير سوگند خوردم كه نه زباني، قلمي و نه به كنايه و اشاره به ملتم و به كومه‏له خيانت نكنم. نام تشكيلاتي‏ام هيمن بود و رده عضويتم ۵۵ . من حق هيچ سئوالي نداشتم. اما آنان اينقدر به من اعتماد كردند كه بگويند هه‏ژار هم عضو كومه‏له است و نيازي به مخفي كردن هويت حزبي خود از او ندارم،و اين امر را به او هم اطلاع دهند.

به اين ترتيب در زندگي اجتماعي ـ سياسي و ادبي‏ام پا به مرحله‏اي نوين گذاشتم ....

كومه‏له به غير از اينكه تشكيلاتي سياسي بود، انجمني اجتماعي و اخلاقي نيز بود. بيشتر اعضاي كومه‏له به سوگندشان پايبند و گريزان از اعمال ناشايست بودند. دزدي، خلاف و درگيري ميان افراد رو به كاهش گذاشت و مي‏توانم ادعا كنم كه در برخي نقاط اثري از آن باقي نبود.

چندي نگذشت كه كومه‏له سراسر كردستان را زير پوشش گرفت و در بخشهاي ديگر كردستان ريشه دواند. بخصوص در كردستان عراق شاخه كومه‏له بسيار گسترش يافته و قدرتمند بود.

منبع درآمد كومه‏له تنها و تنها حق عضويت ماهانه اعضا، مبالغ حاصله از فروش نشريات، وروديه تئاتر و نمايش‏هاي هنري بود. كه با اين وجود خيلي خوب اداره مي‏شد. دليلش هم اين بود كه همه با كمال ميل حق عضويت ماهانه را پرداخت مي‏كردند، و نشريات كومه‏له را چند برابر قيمت مي‏خريدند. من شاهد بوده‏ام تكشماره نيشتمان را ۲۰۰ برابر قيمت آن خريده‏اند. نيشتمان هيچوقت حتي يكدانه‏اش هم باقي نمي‏ماند. كومه‏له در ابتدا يك كتاب كوچك شعر چاپ و توزيع كرد، تحت عنوان هديه كومه‏له ژ.ك كه اشعار ملي حاجي قادر، ملاي بزرگ كوي، هه‏ژار و شيخ احمد حسامي در آن آمده بود كه فوري هم ناياب شد. و بعد مجله نيشتمان را بمثابه ارگان كومه‏له منتشر كرد.

اولين شعر من در شماره ۲ نيشتمان به نام «م. ش. هيمن» توزيع شد، و به جمعهيئت تحريريه اينمجله پيوستم و در هر شماره شعر و گفتار داشتم.

ذبيحي سردبير نيشتمان بود و براستي براي انتشار اين مجله زحمت كشيد و مايه گذاشت. به غير از ذبيحي و چند فرد مطمئن ديگر كسي تحريريه نيشتمان را نمي‏شناخت و اطلاع نداشت كه اين مجله كجا چاپ مي‏شود. عضو كومه‏له مثل اعضاي هر حزب مخفي، جدي و با ديسيپلين همان ميزاني اطلاعات داشت كه ضرورت ايجاب مي‏نمود.

يادم هست نيشتمان را براي پدرم مي‏خواندم، بخصوص اشعار خودم و مي‏پرسيد، پسر اين هيمن كيست؟ در دلم مي‏خنديدم، اما نمي‏توانستم بگويم همان كسي است كه تو دفتر اشعارش را در تنور با آتش پشكل و پهن سوزاندي! كومه‏له مجله ئاوات [آرزو] را هم منتشر كرد و در آنجا هم نوشتم.

تئاتر دايكي نيشتمان [مام وطن] تبليغات خيلي خوبي براي كومه‏له كرد. اين نمايش كه خيلي ساده، و [حتي] مي‏توانم بگويم از نظر آفرينش هنري ناقص و ناكامل بود، سه چهار ماه در مهاباد و شهرهاي ديگر مكريان روي صحنه ماند. كمتر كسي بود كه آن را نديده باشد و هر كسي هم به ديدنش مي‏رفت، گريه مي‏كرد و احساس كردايتي‏اش تحريك مي‏شد. از روستاهاي دوردست مردم براي ديدن اين نمايش مي‏آمدند. دايكي نيشتمان به غير از تبليغ سياسي درآمد زيادي هم داشت و كومه‏له حسابي ثروتمند شد.

كومه‏له با همين عايدات توانست يك دستگاه چاپ دستي بخرد و در مهاباد مستقر كند.

هر چه بيشتر در كومه‏له كار مي‏كردم، محدوده آگاهي‏ام نيز وسعت مي‏گرفت. در آنجا با دانايان و ادبايي چون پيشوا قاضي محمد و كاك رحمن مهتدي نزديكتر مي‏شدم و از آنان مي‏آموختم. هيچكدام از بزرگان كردي كه از ديگر قطعات كردستان مي‏آمدند، از من مخفي نبود. حمزه عبدالله، شهيد مصطفي خوشناو، مير حاج و شهيد قدسي و بسياري ديگر را ملاقات و با آنان مراوده فكري داشتم. نشرياتي كه در ايران چاپ و توزيع مي‏شدند، مترقي بودند و مطالب نويني داشتند. مخصوصا نشريات حزب توده ايران در شفافيت بخشيدن به اعتقادات سياسي من تاثير داشتند. [دفتر] روابط فرهنگي ايران و شوروي شاخه‏اي نيز در مهاباد تاسيس كرد. من هم يكي از آناني بودم كه در آنجا كار مي‏كردم. هرچند متاسفانه اين مركز به پيشنهاد من توجهي نكرد و اقدامي به انتشار به كردي نكرد. اما مطالب مفيد بسياري به فارسي چاپ و توزيع نمود، كه من هم بسيار از آنها سود بردم. شعر و مطلب كردي به آذري و روسي ترجمه شدند، همين هم براي ما دستاورد خوبي بود. يكي از مطالب ترجمه شده كه من هم در تهيه آن همكاري داشتم ئاله كوك، از هه‏ژار بود، كه توسط انساني واقعي و يكي از شاعران خوب آذربايجان استاد جعفر خندان به آذري و به نظم ترجمه شد.

جنگ ويرانگر دوم با كمر شكن شدن فاشيسم و نازيسم، درهم شكستن و نابودي هيتلر، كشته شدن موسوليني، دستگيري و نابودي جنگ افروزان به پايان رسيد. آرزو و اميد خلقهاي دربند و تحت ستم شكوفا شد. ارتش متفقين از ايران خارج شد. در حاليكه جنبش رهائي‏بخش خلقهاي ايران روز به روز رو به گسترش داشت.
خلق كرد هم يكي از خلقهايي بود كه هر روز بيش از روز قبل به آينده روشن اميدوارتر مي‏شد.

گروهي از روشنفكران و اعضاي كومه‏له ژ.ك به اين نتيجه‏گيري رسيدند كه عملي نمودن برنامه كومه‏له در شرايط كنوني جهان و كردستان بعيد به نظر مي‏رسد. به همين دليل هم برنامه‏اي جديد و مختصر منطبق با شرايط آن دوران تهيه شد، و روز سوم خه‏زه‏لوه‏ر [۳ آبان] ۱۳۲۴ (۱۹۴۵ ميلادي)، اولين كنگره حزب دمكرات كردستان در شهر مهاباد تشكيل و اين برنامه به تصويب رسيد. تشكيلات حزب دمكرات كردستان روي همان بنيانهاي تشكيلات كومه‏له ژ.ك پايه گذاشته شد، تنها در كادر رهبري تغييراتي صورت گرفت، و پيشوا قاضي محمد كه يك عضو ساده كومه له با نام تشكيلاتي بينايي بود، به دبير كلي حزب برگزيده شد. رهبر كومه‏له كه فردي بسيار كوشا، آزاده و پاك نهاد بود در كادر رهبري نماند. [اما] اين تحولات هيچ تغييري در او به وجود نياورد، و همچنان در رده‏هاي پايين‏تر حزبي به مبارزه و تلاش خود ادامه داد، و رنج و مرارت بسياري نيز متحمل شد.

در اجتماعات مربوط به كنگره من براي اولين بار در زندگيم در مقابل جمع شعر خواندم. موقعي كه مسئول جلسه اعلام كرد: حالا آقاي هيمن برايتان شعر مي‏خواند، و من با خجالت براي شعرخواني روي منبر مسجد سرخ مهاباد رفتم، همه، حتي پيشوا هم حيران ماندند و از خودشان مي‏پرسيدند، پس هيمن شاعر و نويسنده نيشتمان، همان سيد محمد اميني شيخ‏الاسلامي بود و ما نمي‏دانستيم؟ پدرم وقتي اين را شنيد، حرف خود را پس گرفت و گفت هيمن شاعر خوبي نيست.

حزب دمكرات كردستان جمعي بنام هيئت رئيسه ملي انتخاب كرد، كه من نيز يكي از اعضايش بودم. در انتخابات داخلي حاجي بابا شيخ كه پيرترين عضو بود، بعنوان رئيس و من كه جوانترين عضو بودم بعنوان منشي انتخاب شديم. چند ماه در اين جمع كار كردم، كار مشكلي بود. فقط من به تنهايي به امور مي‏رسيدم و حاجي بابا شيخ همينقدر زحمت مي‏كشيد كه نوشته‏هاي من را امضا كند. هرچند از نظر شناخته‏شدگي و امكانات كار خوبي بود، اما با ذوق من جور در نمي‏آمد. مخصوصا راه آمدن با حاجي بابا شيخ از خودراضي و كله‏خر كار ساده‏اي نبود.

حالا كه صحبت از حاجي بابا شيخ شد مي‏خواهم يك نكته تاريخي را هم وضوح بدهم. در نوشته‏هاي افرادی بي‏اطلاع ديده‏ام، و همينطور از مردم عامي هم شنيده‏ام كه به حاجي بابا شيخ نسبت خيانت مي‏دهند. من از حاجي بابا شيخ خوشم نمي‏آمد. با اينكه مي‏گفتند در علوم ديني استاد است و رياضيات قديم را هم خوب مي‏داند، ولي فردي بسيار مرتجع، كله شق، از خود راضي و نابلد، اما خيلي صادق و پاك، آزاده و مومن بود. بهيچوجه اتهام خيانت به او نمي‏چسبد. در زمان مذاكره با نمايندگان دولت مركزي بعيد نيست فريب خورده و اشتباه كرده باشد. اما از مسير درستي و صداقت كنار نرفته.

دست كشيدن از محاصره سقز و سردشت و خورخوره كه گناهش را به گردن حاجي بابا شيخ مي‏اندازند، مربوط به مسئله‏اي خاص و محرمانه سياسي است، كه در اينجا هم نمي‏توان آن را طرح كرد، و بگذاريد فعلا سرپوشيده بماند، [فقط بگويم] از اختيارات حاجي بابا شيخ خيلي بالاتر بود. حاجي بابا شيخ اينقدري اختيارات نداشت كه فرماندهان جبهه‏هاي اين شهرها به دستور او عقب‏نشيني كنند. تازه او هيچ مسئوليت نظامي نداشت. ارتش كردستان هم مثل همه ارتشهاي ديگر از فرماندهانش دستور مي‏گرفت، نه از نخست‏وزيري بدون اختيارات و [در ضمن] غير نظامي. اميدوارم با اين چند كلام خوانندگانم را روشن كرده باشم.

من دست از منشيگري هيئت رئيسه ملي كشيدم و در كميسيون تبليغات حزب شروع به كار كردم. در همه نشريات حزب مي‏نوشتم. در روزنامه كوردستان، هاواري كورد [آواي كرد]، هاواري نيشتمان [ آواي وطن]، گر و گالي مندالان [حرفهاي بچگانه]، هه‏لاله [آلاله] شعر و گفتار داشتم، در ميتينگهاي حزب نيز سهيم بودم. در گروهي كه مشغول تهيه كتابهاي درسي براي مدارس كردستان بودند، عضويت داشتم. اعضاي اين گروه تا آنجا كه بياد دارم ذبيحي، هه‏ژار، ابراهيم نادري، دلشاد رسولي و من بوديم. خود پيشوا و چند كارشناس هم ياريمان مي‏دادند. هرچند هيچ كدام در اين كار حرفه‏اي نبوديم، اما چون با اشتياق و دلسوزي كار مي‏كرديم، فكر مي‏كنم كتابها، كه متاسفانه به چاپ نرسيدند، بد نبودند.

روز ۲۶ سه‏رماوه‏ز [۲۶ ‏آذر] پرچم كردستان در مهاباد به اهتزاز درآمد و روز دوم ري‏به‏ندان [۲ بهمن] ۱۳۲۴ جمهوري كردستان تاسيس شد. من قصد ندارم در اين مورد چيزي بگويم، چون از آن زياد گفته شده، تنها مي‏گويم كه در اين خجسته روزان سهيم بوده‏ام و شعر خوانده‏ام!

در اين زمان من و هه‏ژار هم‏خانه بوديم، شب و روز با هم مي‏گشتيم، يكدوره‏اي قزلجي هم همراهمان بود. ساعات بيكاري و استراحت را خيلي خوش مي‏گذرانديم. من كه ميزان تحصيلات و دانسته‏هايم خيلي كمتر از آنها بود، از همنشيني آنها سود مي‏بردم و می‏آموختم. از آنجا كه من و هه‏ژار در همه جا با هم ظاهر مي‏شديم و با هم بوديم، خيلي‏ها [بدقت] نمي‏دانستند كدام هه‏ژار و كدام هيمن هستيم، و اگر يكيمان تنها مي‏بود، از او مي‏پرسيدند، آن ديگري كجاست؟

بعد از دوم ري‏به‏ندان [بهمن] و تاسيس جمهوري كردستان، كردهاي نواحي ديگر كردستان به مهاباد روي آوردند. و من و هه‏ژار با مردان سرشناس كردستان روابط دوستي برقرار كرديم. ماموستا قانع را شناختم، از دانش ادبي او بهره‏ها بردم، بسياري خاطرات دلنشين از همصحبتي با ماموستا قانع دارم كه متاسفانه در اين مجال فرصت بازگويي نيست.

مادرم مدت زيادي بود كه اصرار داشت ازدواج كنم، و تا نمرده من را در لباس دامادي ببيند. اما من زير بار نمي‏رفتم، خودم را تحصيلكرده حساب مي‏كردم و فكر مي‏كردم كه درست نيست كه پدر و مادرم برايم زن بگيرند. خودم هم در انتخاب سختگير بودم و هرچه بيشتر پا به سن مي‏گذاشتم سختگيريم بيشتر مي‎شد. اين اواخر كه اصلا به اين نتيجه رسيده بودم كه ازدواج نكنم و مجرد بمانم. هيچ دختري طبع زيباپرست من را ارضا نمي‏كرد، و شايد اگر[اصرار] مادرم نمي‏بود، هنوز هم باكره مي‏بودم! اما آنسال مادرم هر دو پا را در يك كفش كرد. گفت: «خوشت بيايد يا نه، من برايت زن مي‏گيرم». از طرف ديگر هه‏ژار را همعليه من تحريك كرده بود و شب و روز در گوشم مي‏خواند. هه‏ژار از نظر سني اختلاف زيادي با من نداشت، اما سرد و گرم روزگار را بيش از من چشيده بود، دو بار زن گرفته بود و در اين زمينه پر تجربه بود. تندي و قاطعيت مادرم، و نرمي كلام هه‏ژار دلم را نرم كرد.

مادرم يكي از برادرزاده‏هايش را كه دختر مردي متنفذ و صاحب مکنتی بود، برايم خواستگاري كرده بود، كه نه [او را] ديده بودم و نه مي‏شناختم. دروغ چرا ؟ يكبار دورادور در حين دوشيدن گاو ديده بودمش. آن هم نه صورتش را. فقط مي‏دانستم كوتاه قد است. اينهم جالب بود، من آن كسي نبودم كه گفته بود :

سه‏د نه‏حله‏ت له حاله‏تم هه‏ر ئيي كورتم خوش ده‏وين
[صد لعنت براحوالم كه فقط كوتاه (قد)ها را دوست دارد]

آن چيزي كه در زن بيش از هر چيز ديگري توجه من را جلب مي‏كند، هيكل زيبا و قد بلند است. اين را به مادرم هم گفتم. گفت: «پسر جان، اين چه حرفيست؟ طلا هم كوچك است». مادرم زني دنيا ديده، مجرب، كارآمد و بسيار با صلاحيت بود. فك و فاميل و دوست و آشنا هم زياد داشتيم، در ميان همه اينها برادرزاده‏اش را انتخاب كرده بود. معلوم است كه او بدنبال يك عروسك زيبا نگشته بود. او مي‏خواست يك عروس خوب، خوش اخلاق، زرنگ، كاردان و خانه‏دار داشته باشد.

عروسي هيمن شروع شد، هه‏ژار رقصيد، سه‏رچوپي(۱۴)گرفت، هماورد رقص زيبارويان شد، به دختران چشمك زد، و شبها هم با شوخي‏هاي شيرينش جمع گردآمده در سرسرا را به خنده واداشت. اما هيمن نگران بود، نگران آينده خودش، و به اين فكر مي‏كرد كه چگونه با زني كه منتخب مادرش است، و خودش [هنوز] او را نديده و نمي‏شناسد، مي‏تواند زندگي كند. نمي‏دانست طوق لعنت برايش مي‏آورند يا فرشته رحمت.

روز ۲۵ خه‏زه‏لوه‏ر [۲۵ آبان] ۱۳۲۵ عروس را به خانه‏ام آوردند. البته اوج زيبايي، طنازي و دلبري نبود كه طبع شاعرانه من بدنبالش مي‏گشت، و هنوز هم نيافته‏ام. اما خيلي زود توانست صاحب دل من بشود، و چنان كند كه از صميم قلب دوستش بدارم، و يار هميشگي و شادي‏بخش روزهاي تلخ و مشكل زندگيم بشود. ۲۳ سال با هم زندگي كرديم و در پناه او بود كه احساس آرامش كردم. هيچوقت اينقدري ناراحتم نكرد كه تا عصر همانروز از او دلگير و رنجيده باشم. از حيات دوران تاهلم خيلي راضي هستم. اقرار مي‏كنم كه عامل اصلي زندگي خوب ما بيشتر او بوده است. چون من مي‏دانم كه فردي حساس، عصبي و حتي بهانه‏گير هستم، اما او آرام و عاقل بود و بهانه‏اي دستم نمي‏داد. تنها صاحب يك پسر شديم. اسمش را صلاح گذاشتم، حالا هم كه مدت درازي از ديدارشان محرومم، و همدم درد دوريشان. يادشان بخير.

هنوز يك ماه اززفافم نگذشته بود، و طبق حرفهاي امروزه ماه عسل را تمام نكرده بودم، كه بدبختانه آنكه هرگز آرزو نمي‏كردم روي دهد، روي داد. و آنكه آرزو داشتم بميرم و شاهد آن نباشم را ديدم. تمام رشته‏هايمان پنبه شد، آشيانه‏مان ويران، جمهوريمان سرنگون، و دشمن بر زندگيمان مسلط شد.

مدتي بود احساس خطر مي‏شد. جبهه سقز و سردشت تقويت مي‏شدند. چند زميندار مشهور و خائن به عراق فرار كرده بودند، و يكي دو ملا و شيخ ترسو مخفي شده بودند. حكومت آذربايجان يك لشكر آماده براي حمايت پيشمرگه به جبهه سقز فرستاده بود، چون پيش بيني مي‏شد كه تنها از اين جبهه خطر حمله دشمن وجود دارد. قبلا هم دشمن چند بار از اين جبهه حمله كرده بود، اما ضرب شست پيشمرگه را چشيده و به سختي شكست خورده بود.

آذربايجان حكومتي بزرگتر، پر قدرت‏تر، مجهزتر و مسلح‏تر از كردستان بود. خطوط دفاعي آذربايجان هم خيلي قدرتمندتر بود.تحت اين شرايط از ذهن كمتر كسي مي‏گذشت كه جنبش رهائي بخش خلقهاي ايران، از آذربايجان مورد تهاجم قرار گيرد.

مدتي بود براي سرعت بخشيدن به [برخي] امورات حزبي، شبها بعد از اينكه پيشوا، كه بسياري از شبها تا دير وقت در دفتر حزب مي‏ماند، به خانه‏اش برمي‏گشت، يكي از كادرها در دفتر مي‏ماند، تا گزارشات پايه [حزب] را، در صورت ضرورت، به پيشوا برساند و دستورات پيشوا را به پايه اطلاع دهد. آن شب نوبت من تازه داماد بود. در دفتر حزب نشسته و مشغول تهيه مطلبي براي كوردستان بودم، افسري جزء، اما دوستي گرانقدر و عزيز، و عضوي وفادار براي حزب وارد شد. از اينكه دست به راديوي روي ميز برد و تمركزم را به هم ريخت، دلخور شدم. اما اعتراضي نكردم، و قلم را روي كاغذ گذاشتم.

ناگهان چيزي شنيديم كه نزديك بود خشكمان بزند. راديو تهران مشغول خواندن تلگراف تبريك دكتر جاويد، وزير داخله آذربايجان به مناسبت بازگشت ارتش شاهنشاهي بود. بعد خبر فرار متجاسرين را گفت. متجاسر و ماجراجو دو نامي بودند كه در اين شب به رهبران جنبش رهايي بخش كردستان و آذربايجان اطلاق شد، و هنوز هم دستگاه تبليغاتي رژيم آن را تكرار و نشخوار مي‏كند.

فوري تلفني اين خبر را به پيشوا رساندم. گفت خودت بيا اينجا و به ديگران هم خبر بده كه بيايند. كسي را به دنبال ديگران روانه كردم و خودم به منزل پيشوا رفتم. صدر قاضي برادر پيشوا كه نماينده مجلس در تهران بود، و در واقع نمي‏بايست از اين واقعه دلهره‏اي به خود راه دهد، از همه بيشتر وحشت كرده بود. او فوري به تهران برگشت كه در همانجا دستگيرش كردند و به مهاباد آوردند.

آذربايجان تا بن دندان مسلح و مجهز، با ارتشي آماده و مقتدر و فرماندهاني كارآمد چرا به اين سرعت تسليم شد؟ پيشه‏وري دانا، انقلابي، مجرب و آزاده و همينطور ديگر رهبران جنبش آذربايجان، چرا با اين عجله فرار كردند؟ [اينها] سئوالاتي است كه هيچكس به كمال به آنها پاسخي نداده، و من هم قادر به اين كار نيستم. اما معتقدم اگر فدايي(۱۵)جنگيده و فرقه مقاومت مي‏كرد، ارتش از هم گسيخته تهران نه تنها قدم به تبريز نمي‏گذاشت، و قادر به چنين كشتاري نمي‏بود، بلكه كنترل تهران را هم بزودي از دست مي‏داد، و هيچ بعيد نمي‏بود كه جنبش رهايي بخش سراسري ايران بر ارتجاع تفوق يابد، و حتي نفوذ امپرياليسم در خاورميانه ريشه‏كن شود. اما همانطور كه دانايان گفته‏اند، تاريخ آن است كه روي داده، و نه آنكه ما آرزو مي‏كنيم.

بله، تبريز [بي دردسر] تسخير شد، و كردستان هم از همه سو محاصره شد. پس از اينكه صدر قاضي، نمي‏دانم چرا؟ به تهران برگشت، رهبران حزب دمكرات كردستان در منزل پيشوا جمع شدند. آن شب روحيه همه خوب بود. شوراي جنگ تحت فرماندهي حاجي بابا شيخ تشكيل، و صورت جلسه اول با قرار مقاومت امضا شد. اما هنوز مركب تصويبنامه خشك نشده بود كه خبر رسيد يكي از اعضاي اين شورا فرار كرده است.

فرداي آن روز اوضاع تغيير كرد، تصويبنامه مقاومت كنار گذاشته شد و به پيشمرگه دستور عقب نشيني بدون مقاومت فعال داده شد. مردم هم به دو دسته تقسيم شدند.

پيشمرگه در دو جبهه سقز و سردشت با نظم تمام عقب نشيني كرد. اما فدائيان كه فرماندهانشان فرار كرده بودند، مثل گوسفندان بي سرپرست پراكنده شده بودند و عشاير هم به جانشان افتاده و همه را غارت كرده بودند، و نگذاشتند حتي يك فشنگ با خودشان برگردانند. اما جرئت تعرض به پيشمرگه را در خود نيافتند. تنها در ميان منگورها جلوي يك دسته از پيشمرگان را گرفته بودند، كه تحت فرماندهي زرو در حال عقب نشيني بودند. زرو هم كه خودش دله‏دزدي بدتر از آنها بود، با آنها درگير شده، چند روستايشان را هم غارت كرده، و سپس به مهاباد رسيد. آنهايي كه فدائيان آذربايجان را لخت كردند، كسي را نكشتند. تا جايي كه من به ياد دارم طي اين جريانات تنها يك پيشمرگه عراق شهيد شد، و تعدادي را هم ناجوانمردانه مورد غارت قرار داده بودند. فرمانده ارتش بدون برخورد با هيچ مقاومتي به روستاي حماميان رسيد و پيشوا در آنجا به ملاقات او رفت.

در اين دوره من هميشه همراه پيشوا بودم. طبعا با او به حماميان نرفتم. اما در شهر تنهايش نمي‏گذاشتم، مي‏ديدم كه آشفته است، اما نه از ترس، بلكه از ناراحتي و نااميدي.

مدت زيادي بود كه پيشوا را مي‏شناختم، در روزهاي دشوار او را ديده بودم. از نظر دست به سلاح بردن، فردي كارآ بود. قبل از تاسيس جمهوري، مهاباد چند بار مورد حمله عشاير قرار گرفته بود، و پيشوا هر بار در سنگر مقدم دفاع آماده بود. پس چرا اينبار تسليم شد؟ خودم از او شنيدم كه مي‏گفت، از ما نخواهند گذشت و ما را خواهند كشت. اما دوست ندارم مردمم را تنها بگذارم و مي خواهم در ميان آنها بميرم.

درست است كه كردستان پس از اشغال آذربايجان و از دست دادن اين متحد پر قدرت، از همه سو محاصره شده بود، درست است كه بخشي از عشاير پا را ازگليم خود بيرون گذاشته، و پيش بيني مي‏شد كه ضرباتي بزنند، درست است كه خزانه جمهوري تهي بود و همه آن صرف خريد توتون و تنباكو از كشاورزان شده بود و در انبار مانده و هنوز فروش نرفته بود، درست است كه از هر نوع كمك خارجي قطع اميد شده بود، اما من همچنان معتقدم كه اگر جنگيده بوديم، و صاحب كمي تجربه انقلابي بوديم، تاريخ جمهوري مهاباد بدينگونه به پايان نمي‏رسيد.

روز ۲۶سه‏رماوه‏ز [۲۶ آذر] ۱۳۲۵ (۱۹۴۶ ميلادي) ارتش درهم شكسته و بدون نظم شاهنشاهي، حدود يكسال پس از به اهتزاز درآمدن پرچم كردستان، شهر مهاباد را اشغال كرد.

تعدادي از مسئولين و كادرهاي حزب از شهر خارج شده و مخفي شدند، برخي هم در انتظار دستگيري ماندند. من در اين روز از شهر خارج شده و به خانقاه شمس برهان رفتم. در آنجا دايي‏ام شيخ محمد مخفي‏ام كرد و مرا زير بال و پر گرفت. در خانقاه بودم كه خبر دستگيري پيشوا و رهبران حزب و جمهوري را شنيدم. كسي را در پي هه‏ژار روانه كردم، شايد پيدايش كنم و قادر به كاري شويم. او هم مخفي بود، و نتوانستم پيدايش كنم.

بيماري تيفوس در خانقاه شايع بود، بسياري مبتلا شده بودند، چند نفري هم تلف شده بودند. من يكبار ديگر هم در همين خانقاه به اين بيماري مبتلا شده بودم، و خيلي از آن وحشت داشتم. مي‏گويند از هر چه بترسي به سرت مي‏آيد. چيزي نگذشت كه مبتلا و بستري شدم. برف زيادي باريده بود، و به همين دليل هيچ دكتري نمي‏توانست به خانقاه بيايد. دو ماه تمام بستري بودم. موهاي سرم شپش آورده بود و هذيان مي گفتم. [پوست] تنم به رختخواب مي‏چسبيد، پوست مي‏انداختم. اما اين دفعه هم از چنگ عزرائيل فرار كردم.

هنگامي كه علائم بهبود در وجودم پيدا شد، برف هم كم شده بود، راهها باز شده بودند. [ديگران] اينطور مصلحت ديدند كه با توجه به نزديكتر بودن خانه خودمان به شهر، و قابل دسترس بودن دارو و تنوع مواد خوراكي در آنجا، براي بهبود كامل، مخفيانه به خانه خودمان برگردم. درست بخاطر ندارم چه مدت در خانه مخفي بودم!

روزي در مخفيگاهم مشغول مطالعه بودم، ناگهان صداي شيون و زاري در ده بلند شد، [كسي را] فرستادم ببينم چه اتفاقي افتاده، قاصد بر سر زنان بازگشت و گفت: آنهايي كه از شهر برگشته‏اند مي‏گويند شهر محاصره شده و به هيچكس اجازه ورود و خروج به شهر را نمي‏دهند، و شايع است كه پيشوا را شهيد كرده‏اند. چندي نگذشت كه معلوم شد پيشوا، صدر قاضي برادرش و سيف قاضي پسرعمويش را در چوارچراي مهاباد به دار آويخته‏اند.

من پيشوا را از صميم قلب دوست داشتم. او را رهبري دلسوز و مجرب، كردي پاك و مصلحي بزرگ و والا مقام مي‏دانستم. از عشق بيكرانش به سرزمينش و اشتياق به خدمت به آن بخوبي آگاه بودم. بسيار آرزو داشت كه كرد هم در رديف ملل خوشبخت جهان قرار بگيرد. به او اميد زيادي داشتم، كه خلقمان را به سوي ترقي رهنمون مي‏شود، و سرزمينمان را آباد خواهد كرد. در همين مدت كوتاه زمامداري هم منشاء خدمات موثري بود. براستي مرگ پيشوا نه فقط براي ملت كرد، بلكه براي جنبش رهايي‏طلب و ضدامپرياليستي سراسر ايران ضايعه‏اي جبران ناپذير بود. دريايي آگاهي و هنر، دريايي انديشه و ايده بدست ظالمي نادان و بي مغز ريشه‏كن شد و از ميان رفت.

سه روز پس از شهادت پيشوا، يعني در روز سيزده بدر از قفس پريدم، و با فردي زحمتكش و رفيقي عزيز حزبي، به سمت كردستان عراق راه افتاديم. طي كمي بيش از دو روز مرز را پشت سر گذاشتيم. از اينسوي جوي به سوي ديگر پريدم. هيچ تفاوتي نديدم. اما در واقع مرز سياسي سرزميني را پشت سر گذاشته و به سرزميني ديگر وارد شده بودم. به شهر قه‏لا‏دزه [قلعه ديزه] رسيدم، هنوز وارد بازار شهر نشده بودم، پليس از اوضاع ظاهريم من را شناخت و فهميد كه از آنسوي مرز آمده‏ام، پاپي‏ام شدند، و چيزي نمانده بود كه گرفتارم كنند، اما يك ملا و يك حاجي بدون اينكه بشناسندم، تحت حمايتم گرفتند و نجاتم دادند. [عجب] داستاني شده بود، از وحشت مار به اژدها پناه آورده بودم! ملا خيلي دوست داشت بشناسدم، من هم عليرغم تمايل شخصي، خود را به او معرفي كردم. معلوم بود كه ماموستا دورادور من را مي‏شناخت. آن شب احترامم را به حد كمال بجا آورد، در حجره طلاب خوابيدم. فرداي آن روز به راهنمايي خودش به روستاي گردبوداغ رفتيم. من اميدوار بودم نشاني از هه‏ژار، ذبيحي، قزلجي و دلشاد بيابم، راستش پيش خودم فكر كرده بودم، با پيدا كردن يكديگر از اول دست به كار مي‏شويم. خوب معلوم است كه اغراضم را به ماموستا نگفته بودم، اما گفته بودم كه دلم مي‏خواهد رفقايم را پيدا كنم. ماموستا گفت كه فعلا حساسيت‏ها بالاست و صلاح نيست، كردهاي اينجا [عراق] كه به ايران آمده بودند، تازه برگشته‏اند، در نقاط مختلف پراكنده مي‏شوند، در نتيجه پليس مترصد است، فعلا كمي اينجا بمان تا آبها از آسياب بيافتد. رفيق همراهم را روانه كردم و خودم مشغول درس خواندن شدم، و از نو طلبه شدم. خوب درس مي‏خواندم، هم سرم گرم بود و بي‏حوصله نمي‏شدم، و هم اينكه در صدد بودم آنچه در جواني باختم، اينبار بدست آورم. هنوز جوان بودم و [شايد] اگر درس مي‏خواندم، بالاخره به نتيجه‏اي مي‏رسيدم. اما دوران تحصيل [مجدد] هم زياد طولاني نشد. شنيدم كه در ايران اوضاع آرام شده، و بگير و ببند كمتر شده است. با خودم فكر كردم همين جا هم كه من مخفي زندگي مي‎كنم و جرئت تحركي ندارم، پس چرا سري به ولايت خودمان نزنم؟ اگر احساس كردم امنيتي هست، همانجا مي‏مانم. به تنهايي كوهستانهاي خوش منظر كردستان را در پيش گرفتم، از ميان چادر و اوبه و گلزاران گذشتم. زيبارويان مرمرين گردن ديدم. در اين گشت و گذار قطعه شعر بهار كردستان را نوشتم، كه خودم خيلي دوستش داشته‏ام و فكر مي‏كنم بهترين كارم است. در هيچ كجا با ژاندارم و پليس برخورد نكردم و بي دردسر به ده خودمان رسيدم. منتظر شدم تا شب شد، و در تاريكي به خانه رفتم. يكسره پشت درب اتاق پدرم رفتم و براي اولين بار در زندگي گوش ايستادم، چون پدرم از گوش ايستادن و خود را از ديگران مخفي كردن متنفر بود. زنهاي منزل از ترس پدرم هيچكدام جرئت فالگوش ايستادن، كه آن زمان در ده خيلي مرسوم بود، نداشتند. از درز درب ديدم كه پدرم ايستاده بود و با آن فردي كه من را در سفر به كردستان عراق همراهي كرده بود، صحبت مي‏كرد و به او مي‏گفت، پسرم به من بگو كجاست؟ من خودم آدم دنبالش مي‏فرستم. او هم پاسخ داد، دو روز ديگر خودم مي‏روم و برش مي‏گردانم،به او قول داده‏ام كه جايش را به كسي نگويم. پدرم كمي تند شد و با عصبانيت گفت، به من هم نمي‏گويي ؟ در پاسخ گفت، خير به شما هم نمي‏گويم، به مادرش هم نمي‏گويم. به او قول داده‏ام و به قولم عمل مي‏كنم. تمام خستگي راه، درد غربت، ناراحتي و ملال را از ياد بردم. در دل گفتم، ببين در ميان زحمتكشان كرد چگونه افرادي يافته مي‏شود؟

بله، در مبارزه آزاديخواهانه ملتمان بسيارند چنين قهرماناني كه شريف زيسته‏اند، شريف مي‏ميرند، و گمنام مي‏مانند. اين فرد، مردي فقير، زحمتكش و بيسواد بود. از اول [موجوديت] كومه‏له با ايماني محكم و تمام به مبارزه پيوسته بود، و بدون اندك تزلزلي منشاء خدمات بزرگي شده بود. هيچكس او را خوب نمي‏شناسد، من هم در اينجا جرئت گفتن نامش را ندارم. چون اطلاعي ندارم كه زنده است يا خير، و مي‏دانم در صورت زنده بودن دچار دردسر و گرفتاري خواهد شد.

ديگر نتوانستم جلوي خود را بگيرم و داخل شدم. پدرم، مادرم و آن فرد حيرت زده شدند. مادرم در آغوشم گرفت و يك شكم سير ماچم كرد. اما پدرم، مردي كه هرگز در مقابل فرزندانش ضعف نشان نداده بود، و در مقابل مشكلات نيز همين رويه را داشت، در منطقه به متانت و خودداري مشهور بود، و حتي ما به احترامش تا زماني كه در قيد حيات بود، در حضورش سيگار نكشيديم و بدون كسب اجازه نمي‏نشستيم، قادر به خودداري نشد و اشك از چشمانش سرازير شد و براي مدتي اصلا نتوانست كلامي بر زبان بياورد. بعد از اين براي اولين و آخرين بار در حياتم، خوش آمد گويي‏ام كرد و گفت خوب شد كه برگشتي، داشتم [كسي] دنبالت مي‏فرستادم، [چرا كه] براي عشاير اعلام عفو عمومي كرده‏اند. درست كه ما عشيره نيستيم، اما روستايي هستيم و مي‏توانيم از اين فرصت استفاده كنيم. مال و منالي دارم، امروزه هم مي‏توان هر چيزي را با رشوه بدست آورد. فعلا براي مدتي در خانه بمان و به شهر رفت و آمدي نكن، تا ببينيم چه مي شود.

در خانه ماندم و هيچ خبري نبود، كم كم دستگير شدگان را آزاد مي‏كردند، من هم [دوباره] به كار زراعت و دامداري پرداختم و به اوضاع سابق برگشتم.

حزب توده ايران بطور علني مبارزه مي‏كرد و روز بروز جمعيت بيشتري به گرد آن جمع مي‏شدند. در روزنامه‏هايش ارتجاع و امپرياليسم را افشا و تئوري علمي را ترويج مي‏كرد.

حزب دمكرات كردستان هم كم كم جاني مي‏گرفت و كادرهاي جوان شروع به مبارزه كردند. حق را بايد گفت، حزب توده در اين دوره در تجديد حيات حزب رل خوبي داشت. بخصوص در حفظ نام حزب، چون عده‏اي از جوانان آزاديخواه [ولي] كم تجربه قصد تغيير نام حزب به كومه‏له كمونيستي كردستان را داشتند، و از قراري كه من شنيده‏ام رهبران حزب توده مانع شدند.

يك شماره نيشتمان چاپ و توزيع شد، بدستم رسيد و به گسترش مجدد مبارزه اميدوارم كرد. هرچند گزارش شده بود كه در تهيه آن شركت داشته‏ام و كمي هم مزاحمم شدند، و دستي به سر و گوشم كشيدند، و پول چاي‏اي هم گرفتند، گذشته اما حالا هم نفهميدم كجا تهيه شد، تنها از روي نحوه نگارش، نويسندگانش را شناختم.
يك شماره هم ريگا [راه] منتشر شد و به دستم رسيد. يكي از نويسندگانش را ديدم و قول همكاري به او دادم، اما از بخت بد او هم سر به نيست شد.

در روز ۱۵ ري‏به‏ندان [۱۵ بهمن] ۱۳۲۷ ناصر فخرآرايي در دانشگاه تهران به شاه تيراندازي كرد و كمي پشت لبش را خراش داد. اين [ترور] را به حزب توده نسبت دادند و اجازه فعاليت قانوني اين حزب را لغو كردند، رهبرانشان را دستگير، روزنامه‏هايشان را تعطيل و در سراسر ايران حكومت نظامي برقرار كردند. اين هم ضربه‏اي بود كه با نقشه امپرياليسم و توسط ارتجاع به جنبش آزاديخواهانه مردم ايران وارد آمد.

اما طولي نكشيد كه نشريات حزب توده مخفيانه منتشر شدند، و رهبرانش از زندان فرار كردند.

جالب اين بود، من براي اولين بار پس از سقوط جمهوري مهاباد، دو روز قبل از واقعه دانشگاه جرئت كرده بودم علنا به مهاباد بروم و در روز روشن در شهر گردش كنم، كه اين اتفاق در تهران افتاد. بگير و ببند دوباره در مهاباد شروع شد، بناچار مجددا مخفي شدم، در اين دوره حيات مخفي شعر بسيار خوبي تحت عنوان ژواني ئاغا [وعده‏ي خان] گفتم كه از بخت بد، خودم به آن دسترسي ندارم، از كساني كه آن را دارند، خواهش مي كنم حفظش كنند، و يا در صورت امكان برايم بفرستند(۱۶).

سال ۱۳۲۷، سالي بسيار سخت و سياه بود. من به عمرم زمستاني به اين سختي در ولايتمان نديده بودم. هنوز پانزده روز به آخر پائيز مانده بود كه برفي خشك و سنگين باريد. [ضخامت برف] بطور يكنواخت در همه جا بيش از يك متر بود. سوز و سرما و هواي خشك بدنبالش آمد، و تازه اين لايه تحتاني را تشكيل داد، [چون] دوباره روي اين لايه برف باريد. راهها بند آمد، مواد غذايي ناياب شد، [منابع] آب منجمد شد، و مردم ناچار شدند براي آب آشاميدني برف را ذوب كنند. نفت و مواد سوختي گير نمي‏آمد، دام و احشام تلف مي‏شدند، ذخيره‏ها در حال پوسيدن بودند، بذر از بين مي‏رفت، و بدنبال اين همه فلاكت گراني وحشتناكي از راه رسيد.

من شخصا از تجارب مردي كهنسال و دنيا ديده سود بردم و توانستم بخش اعظم محصول و برداشتمان را از پوسيدن نجات دهم. بهار خيلي دير آمد. هوا گرم شده بود، اما برف اصلا ذوب نمي‏شد. روزي به مسجد [روستا] رفتم ديدم پيرمردي در گوشه‏اي چمباتمه زده. تا من را ديد، گفت: بچه‏هاي اين دور و زمانه ما را خرفت به حساب مي‏آورند. پرسيدم، عمو جان چه اتفاقي افتاده ؟ گفت: به جان تو، چند روز است به اين پسران گيج خودم مي‏گويم، بروند برف روي زمين شخم زده خودمان را سوراخ سوراخ كنند، به حرفم گوش نمي‏دهند! پرسيدم، خوب براي چه برف را سوراخ كنند؟ گفت: مگر تو هم نمي‏داني؟ گفتم: نه والله! گفت، موقعي كه سال [زراعي] طولاني مي‏شود، بذر گرم شده و بخار مي‏كند، برف هم نمي‏گذارد اين بخار خارج شود، و به درون برمي‏گردد، و در نتيجه بذر مي‏سوزد. اگر برف سوراخ شود، بخار خارج مي‏شود و بذر نمي‏سوزد. حرف اين پيرمرد به دلم نشست. چند روز مردان را برداشتم و رفتم سراغ سوراخ كردن برف. هوا خوب بود، اما كار خيلي مشكل. چرا كه برف يخ زده و سفت شده بود، و با تيشه هم سوراخ نمي‏شد. اما بعد از اينكار بود كه فهميدم پند پيشينيان چقدر با مسما است كه مي‏گويد : دست خسته روي شكم سير است.

بخش اصلي زراعت ما در آن سال نپوسيد و نان و قوت خود را داشتيم.

آن سال در هيچ كجا محصولي برداشت نشد. آن زارعيني كه زمين آبي داشتند، ارزن و شاهدانه كاشتند و خرده ناني به سفره‏شان رسيد. من هم ارزن و شاهدانه زيادي كاشته بودم و محصول خوبي برداشت كردم. اما از دهمان هيچ چيزي گيرمان نيامد، چون خودشان چيزي برداشت نكرده بودند، كه سهمي هم به ما بدهند ...

با اينكه دستگاه تبليغاتي سلطنت در ايران، طي سالها شب و روز وقت و بي وقت به دولت شوروي حمله مي‏كرد، اين دولت همانند يك همسايه خوب مقدار زيادي گندم به ايران داد. با رسيدن اين گندم خطر تا حدودي رفع شد، قحطي و نداري از شهرها رانده شد.

دولت هم در تقسيم اين گندم روستائيان را از ياد نبرد، از روي شناسنامه مقداري گندم بمثابه سهميه به هر خانوار مي‏دادند. اما مي‏بايست زميندار با وعده سر خرمن آن را دريافت مي‏كرد و سند مي‏داد، و بعد ميان اهالي ده توزيع مي‏كرد. خان‏ها هم گندم را گرفتند، و مثل يك آدم حسابي در مقابل مامورين دولتي به نزول‏خورها و مال‏خرهاي شهر فروختند، وپولش را هم به جيب زدند. آنها سير شدند، نزول‏خورهاي شهر سودهاي سرشار بردند، سبيل مامورين دولتي چرب شد، و آن كه اين وسط سرش بي‏كلاه ماند. هيچ چيز دستش را نگرفت، فقير و گرسنه‏هاي روستا بودند.

در بهار اهالي روستاهاي آذربايجان، در حالي كه مثل برگريزان پائيزي، از گرسنگي به خاك هلاك مي‏افتادند، و دردي جانسوز به هر انساني مي‏داد، به كردستان سرازير شدند. خلق كرد يكبار ديگر مردانگي و مهمان‏نوازي خود را نشان داد.

هر گروهي به هر آبادي مي‏رسيد، مردم آن آبادي به پيشوازشان مي‏رفتند، يك وعده شكمشان را سير و راهي‏شان ميكردند. بسياريخانواده‏ها بودند كه در همان وعده خودشان چيزي نمي‏خوردند و در عوض به مهمانان فقير و گرسنه‏شان مي‏دادند.

ژاژ و پنير و لورك(۱۷) [گويي] مختص به آنان بود. تنها خانواده‏هاي خيلي خسيس و گدا مسلك بودند كه در اين سال خيرشان به كسي نرسيد.

اگر خلق كرد خودش در اوضاعي نبود كه بتواند به شيوه‏اي در خور پذيراي ميهمانانش باشد، در بهار كامل، وطنش، كردستان رنگين و زيبا، آغوش مادرانه‏اش را براي اين گرسنگان و ژندگان، اين محرومان لاغر، اين ورشكستگان آواره گشود. در دشت و دامنه كوههاي حاصلخيز، سفره نعمت را با هه‏لز، مه‏ندوك، بيزا، كارگ [قارچ]، كوراده، زره‏مه‏ندي، سيوه لووكه، وينجه كيويلكه [يونجه وحشي]، كه‏نگر [كنگر]، ريواس، ئه‏سپينگ‏، ئاله‏كوك، دوري و ترشوكه بر آنان گشود(۱۸).

بله در قرن بيستم، در قرني كه انسان هسته اتم را شكافت، رادار ساخت، ماه را تسخير كرد، شاهد چراي انسان همانند دام و احشام در كوه و دشت بودم. مي‏ديدم كه با خوردن گياهان [مختلف] آماس مي‏كردند، اما نمي‏مردند …

من در اين دوره سختي و مرارت چنان مردانگيهايي از زحمتكشان و نداران ديدم كه براستي مايه افتخار بشريت بود. اما متاسفانه بسياري دنائت، پستي و ناجوانمرديها هم شاهد بودم. من شاهد مرگ انسان از فرط گرسنگي بودم. من انساني ديدم كه از فرط نياز قصد داشت نور چشمانش را در مقابل آرد بفروشد، و همينطور بسياري جانوران دو پا ديدم، كه در ظاهر انسان، از اين اوضاع ناگوار براي پر كردن جيب و يا ارضاي هوسهاي خود بهره مي‏گرفتند.

روزي كنار ديواري قديمي، در سايه نشسته و [از سر بيكاري] با تركه‏اي خاك را به هم مي‏زدم، هنوز خاكه‏ليوه [فروردين] بود و زمين نفس نكشيده بود. به اوضاع فلاكت بار اين مردم فكر مي‏كردم. چند بچه‏ي روستا آمدند سراغم و يكيشان گفت فلاني قصد ازدواج دارد. اين فلاني پيرمردي بود بد طينت، و از افراد شرور ارباب ده. هيچكس به او دختر نمي‏داد و بي‏زن مانده بود. خنديدم و گفتم: عجب دروغي! بچه‏ها همه با هم بصدا آمدند، با شتاب و قسم اصرار مي‏كردند كه دروغ نيست، همين الان مشغول است دختر اين يارو عجمه(۱۹)را بخرد و به عقد خودش دربياورد. ماشاالله خوشگل هم است.

چي چي ، بخرد ؟ !
بله، بله، بخرد و به عقد خودش دربياورد.

مثل فشنگ از جا پريدم و بچه‏ها هم دنبالم راه افتادند. وقتي به حياط خانه مردك رسيدم، ديدم خودش روي يك صندلي نشسته و پاها را روي هم انداخته و لبخندي هم به لب دارد. پيرمردي بلند قد و استخواني، زير ديوار چمباتمه زده و چهار بچه لخت و پتي، لاغر و بي‏حال دور و برش ولو هستند. يك دختر بلند قد، سبزه و زيبا، اما لاغر و استخواني هم به ستون ايوان تكيه داده، بدبختي و نكبت از اين منظره مي باريد.

هان، كدخدا چه خبره ؟
قربان از شما چه پنهان، اين دختره را از اين مشدي خريده‏ام.
خريده‏اي؟ چند؟
والله گران قربان، گران. يك پوط(۲۰) آرد. ( لبخندي هم زد)

جگرم اتش گرفت، لرزشي از كف پا تا مغز سرم را طي كرد، جلوي چشمانم تيره شد. نزديك بود اين مردك سياهدل را مورد حمله قرار دهم، اما حرصم را فرو خوردم و از مشدي پزسيدم: اين دختر را چرا مي‏فروشي‏؟ با گردني كج، آه سردي كشيد، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: مادرش چند روز قبل از گرسنگي مرد. خودش هم اوضاعش خراب است، و شايد همين روزها [از گرسنگي] هلاك شود. دستش را بطرف بچه ها دراز كرد و گفت: اينها هم گرسنه‏اند، براي اين او را مي‏فروشم تا خودش هم از گرسنگي نميرد، و اينها هم خوراكي براي چند روز داشته باشند. سربسر با طلا معاوضه‏اش نمي‏كردم ، حالا در مقابل آرد مي‏فروشمش.

از دخترك پرسيدم :‌تو به اين كار راضي هستي؟ حاضري همسر اين مرد بشوي؟ اشك از چشمان زيبايش فرو ريخت، با شرم گفت : نينم ئوشاقلار ئاچدلار(۲۱)، گفتماگر نيكوكاري همين مقدار آرد به پدرت بدهد، بازهم حاضري زن اين پيرمرد بشوي؟ با بيزاري گفت : يوخ والله(۲۲)!

در همين اثنا زن و بچه‏هاي ده دور من جمع شده بودند، حرفهايمان را نمي‏فهميدند. داستان را از اول برايشان تعريف كردم. زنان همه با هم گفتند: اي واي، مگر چه خبر است، مگر در سرزمين كفاريم؟ پيرمرد نوكر ارباب را زير باران آب دهان گرفتند و همه دوان به خانه‏هايشان برگشتند. انسانيت به اوج رسيد. ثروتمند و فقير، هيچكس دست خالي برنگشت. هركس به اندازه خودش، نان و كلوچه، آرد گندم، جو، شاهدانه، ارزن، ماش، نخود، عدس ، بخصوص برنج، روغن و لباس نيمدار با خودشان آوردند.

شكم بچه ها را سير كردند، كيسه مشدي را پر كردند. آن زمان من از شادي اشك ريختم كه ديدم بچه‏هاي آتش پاره ده كه بر سر دو شاهي تيله بازي و جگين [قاپ بازي] و شير يا خط سر همديگر را مي‏شكستند، با عجله دهنه كيسه‏هاي پارچه‏اي آويزان به دور گردنشان را باز مي‏كردند و هرچه پول خرد داشتند، توي دست مشدي پيرمي‏ريختند، و خودشان مفنگي و بي پول مي‏ماندند.

احساس انساني اين زنان كرد، اميال شيطاني آن ديو بد طينت را كه براي اين دخترك بي پناه دندان تيز كرده بود، حباب روي آب كرد. كمك اين انسانهاي ساده و پاك چند برابر آن نرخي بود كه اين گرگ پير مي‏خواست در ازايش اين بره بي‏آزار را بخرد. چقدر خوشحال شدم كه همگي با هم نگذاشتيم در ده كوچكمان انسان در مقابل آرد به فروش برود.

دوران كوتاهدستي گذراست. سختي ها به سر آمد، قحطي و نايابي به پايان رسيد. مردم دوباره مشغول كار و كسبشان شدند. اما بسياري از گرسنگي هلاك شدند، بسياري بزرگان از بزرگي افتادند، بسياري خانه‏ها بي بنيان شدند، بسياري از هستي ساقط شدند، و بسياري ناكسان نيز رخت مكفي بربستند. بسياري جيب‏ها پر شد. چه كاخها كه بنا شد، و چه قاليها گسترده شد و چه اتوموبيلها خريداري شد.

در مملكتي بي حساب و كتاب، در نظامي زمينداري و كهنه، هميشه بلاياي طبيعت ، ظلم و تعدي و دست اندازي نا كسان را نيز به همراه دارد.

اين رويدادهاي ناخوشايند، هم بر طبع ظريف و شاعرانه من و هم بر اوضاع اقتصادي - اجتماعي و بخصوص سياسي كردستان تاثير گذار بود. اوضاع فلاكت بار اقتصادي - اجتماعي و سياسي منطقه، فقر و تنگدستي مردم، ظلم و زور مامورين دولتي و شرارت و خيانت فرادستان، زمينه‏اي براي يك جنبش فكري بي سابقه در ميان زحمتكشان كردستان، و احساس مسئوليت روشنفكران فداكار و انقلابي خلقمان شد.

اين جنبش فكري و احساس مسئوليت، عللي شدند بر اينكه طبقات زحمتكش و اقشار روشنفكر كرد مصمم‏تر از گذشته به گرد حزب دمكرات بيايند. پس از سرنگوني جمهوري مهاباد، هيچگاه مثل سالهاي ۱۳۲۹ - ۳۰ - ۳۱ - ۳۲ شرايط از نظر عيني و ذهني براي مبارزه حق طلبانه خلق كرد در كردستان ايران آماده نبوده است.

هر چند در اين سالها حزب دمكرات كردستان، زير تاثير حزب توده ايران بود و اينقدر كه بدنبال مبارزه طبقاتي مي‏رفت، براي وجه ملي مبارزه كمتر نيرو صرف مي‏كرد، و آنقدر درگير تلاش براي سرنگوني ارتجاع و استقرار دمكراسي در ايران بود، كه مطالبه حقوق رواي خلق كرد را به درجه دوم موكول مي‏كرد، اما همچنان حمايت طبقات و اقشار ستمكش خلق كرد را با خود داشت.

من هرچند كه در حد توان خودم در اين مبارزه سهيم بودم، اما به دليل نبود نشريات كردي، نتوانستم آنطور كه بايد هنرم را در خدمت به خلقم بكار بگيرم. در دوره‏اي كه روزنامه‏هاي فارسي مخفيانه توزيع مي‏شدند و پليس قادر به كشف آن نبود، حتما تهيه يك چاپخانه كردي هم كار مشكلي نمي بايست باشد، اما رهبران آن دوران حزب به دليل بي‏تجربگي به اين امر اهميت درخوري ندادند.

آنزمان اينطور فكر مي‏كردم، و حالا هم بر همين عقيده‏ام كه زحمتكشان كرد را مي‏بايست به زبان خودشان مخاطب قرار داد، و روشنفكران كرد مي‏بايست به زبان ساده‏ترين انسان كرد مسائل سياسي و اجتماعي را بنويسند. و اقشار مختلف خلقمان را راهنمايي و رهبري كنند. براستي هم در زمينه خدمت به زبان و ادب كردي و هم در زمينه آگاهي‏پراكني ميان طبقات ستمكش كردستان، وظايف سنگيني بعهده داريم.

حزب و جريانات سياسي ايران، بخصوص حزب توده ايران و جبهه ملي و افراد آزايخواه و مستقل، مبارزه گسترده‏اي را شروع كرده بودند. روزنامه‏ها حقايق را بيان مي‏كردند. خيانتهاي رژيم و تلاشهاي فريبكارانه امپرياليسم را افشا مي‏كردند. ارتجاع كهن و جان‏سخت ايران روز به روز در حال عقب نشيني و از دست دادن مواضع بود. دولتهاي ساخته دست امپرياليسم و نماينده ارتجاع، دوامي نداشتند و يكي پس از ديگري ساقط مي‏شدند. رزم آرا افسر پر قدرت و مختار ارتش ايران، بمثابه آخرين تير تركش ارتجاع به سر كار آمد. اما بدون ترديد اگر كشته هم نمي‏شد، قادر نبود جلوي امواج نيرومند مبارزه آزاديخواهان را بگيرد ، منافع شركت نفت [انگليس] را حفظ و حراست كند و قدرت و اختيارات دربار مرتجع وابسته به امپرياليسم را بازگرداند. [بهر حال] تاريخ راه خود به پيش را مي‏گشود و او نابود مي‏شد.

مبارزه گسترده و بي‏وقفه خلقهاي ايران، ميهن‏پرست پر آوازه دكتر محمد مصدق را بسر كار آورد. اين مرد شجاع و مبارز، حركت خلقهاي ايران را داهيانه رهبري كرد و با سازمان دادن تهاجمي سنگين عليه امپرياليسم، سنگرهايش را يك به يك تسخير كرد، كمرش را شكست و نفت ايران را ملي كرد. و [به اين ترتيب] اختيارات شوم شركت نفت انگليس را كه مدتها بود بمانند دولتي كوچك ولي پر قدرت درون دولت ضعيف ايران مستقر شده بود، الغا نمود.

به اعتقاد شخصي من، اين مرد بزرگ يك اشتباه تاريخي كرد. آن هم اينكه آنقدري كه متوجه دشمن خارجي بود، به دشمن داخلي توجه نكرد. آن كسي كه در ۳۰ پووشپه‏ر [۳۰ تير] فداكاري، جانبازي و پشتيباني خلقهاي ايران را ديده بود، نمي‏بايست به سادگي از ارتجاع بگذرد و مي‏بايست رگ و ريشه‏اش را مي‏خشكاند. ارتجاع در همه جاي جهان براي حفظ منافع خود از هيچ جفا و جنايتي رويگردان نخواهد بود. به همين دليل هم آزاديخواهان نمي‏بايست در چنين موقعيتهايي مجالش دهند. [او] مي‏توانست در همان روزهاي پس از ۳۰ پووشپه‏ر [ ۳۰ تير] ۱۳۳۱ اثر و نشانه‏اي از ارتجاع در ايران باقي نگذارد و آنقدر تضعيفش كند، كه ديگر كمر راست نكند، و باري ديگر چون چماق دست امپرياليسم به قدرت بازنگردد.

با تداوم حكومت دكتر مصدق، ارتجاع در ايران رو به تضعيف گذاشت و در برخي نقاط ديگر اصلا كاري از دستش ساخته نبود. اما متاسفانه در كردستان، عليرغم اينكه برو بياي سابق را نداشت، اما هنوز بتمامي از توان نيفتاده بود.

ارتش به حمايت زمينداران «همولايتي» بسياري مواقع متعرض مبارزه خلق كرد مي‏شد و ضرباتي به آن مي‏زد.

زارعين كردستان ايران در سال ۱۳۳۱ ( ۱۹۵۲ ميلادي) بر عليه ظلم و زور زمينداران به حركت آمدند. براي اولين بار در تاريخ كردستان ايران تضاد طبقات به مرحله انفجار رسيد و طبقه ستمكش سرزمينمان براي مدتي كوتاه توانست در بخشي از كردستان بر طبقه ستمگر مسلط شود.

زارعين فقط با اتكا به خود توانستند در حدود فيض‏الله بگي، رود بوكان، رود مجيدخان، شامات و بخشي از محال بدون خونريزي و هر نوع آزار و اذيت زمينداران را از روستاها بيرون بريزند، [اينان] با خانواده‏هايشان به بوكان فرار كردند، در آنجا هم در محاصره زحمتكشان روستايي كه به سرعت در حال مسلح شدن بودند، قرار گرفتند.

بدون ترديد اگر رهبري حزب دمكرات كردستان در اين دوره تجربه مبارزه انقلابي مي‏داشت، شعار مبارزه مسلحانه را طرح كرده و رهبري آن را نيز بعهده مي‏گرفت. طبقات و اقشار ديگر[اجتماعي] را به پشتيباني و حمايت زارعين فرا مي‏خواند. اين جنبش مي‏توانست بسرعت تبديل به نطفه انقلاب شود، انقلابي اصيل و فراگير. انقلابي در سراسر كردستان. و دور نمي‏بود كه توانايي احقاق حقوق رواي خلق كرد در چارچوب ايراني دمكراتيك را در مدت كوتاهي داشته باشد، و زارعين كردستان را رهايي بخشد. هيهات، اين موقعيت مناسب و اين فرصت با ارزش مورد استفاده بجا قرار نگرفت. بي‏تجربگي خودمان بيش از هر چيز ديگري انقلاب را در كردستان ايران به تعويق انداخت. طبقات و اقشار ديگر حمايتي از جنبش زارعين كردستان نكردند و تنها دست روي دست گذاشته و ناطر وقايع بودند.

سرتيپ مظفري فرمانده تيپ مهاباد، با سپاه و لشكر و توپ و تانك به داد زمينداران رسيد و جنبش زارعين و كشاورزان را بيرحمانه سركوب كرد.

زمينداران فيض‏الله بگي و دهبكري تحت حمايت ارتش و ياري خرده‏مالكان محال و شارويران [‏شهر ويران] به جان زحمتكشان روستاها افتادند، كتكشان زدند، اخراج و غارتشان كردند. جنايتها كردند، و جسد بيجان دهها زحمتكش روستايي انقلابي و مبارز را به رودخانه بوكان انداختند.

حكومت ملي دكتر مصدق نتوانست مانع اين جنايت آشكار شود. حزب توده ايران عليرغم تمام قدرت آن دوران‏، توانايي حفظ و حراست اين جنبش را و اهداي كوچكترين كمكي به آن را نداشت.

يكبار ديگر شاهد درهم شكستن اصيل‏ترين جنبش خلقم بودم. اگر گفتم اصيل‏ترين، فكر نمي‏كنم به خطا رفته باشم، چون اين جنبش در ميان زحمتكشترين اقشار كرد، و كاملا خودبخودي شروع شده بود. بجز يكي دو نفر، نماينده هيچ طبقه و قشر ديگر كردستان، حتي خرده بورژوازي هم، در ميانشان نبود. درست است كه بخش عمده اين زحمتكشان روستايي اعضاي وفادار حزب دمكرات كردستان، و همينطور دوستان با ايمان حزب توده ايران بودند. اما بدبختانه رهبري حزب دمكرات كردستان دير جنبيد، و نتوانست اين جنبش اصيل را بدرستي رهبري كند. بي شك اگر اين جنبش بدرستي رهبري شده بود، در اين موقعيت كه ارتجاع در اوج ضعف و ناتواني خود بود، خيلي زود مي توانست به سراسر كردستان گسترده شود و نقطه آغاز انقلابي شود كه [تا پيروزي] زمان زيادي نمي‏برد.

در سال ۱۳۲۲ مبارزه خلقهاي ايران به رهبري مصدق توجه جهانيان را جلب كرد و مصدق به عنوان مرد سال شناخته شد.

مبارزه حزب دمكرات هم وارد مرحله نويني شد، و تا مدت زيادي جلوي چپ‏روي‏هاي كودكانه، كه كاملا به نفع ارتجاع تمام مي‏شد، گرفته شد.

من هم پس از سالها با جواني روشنفكر و مبارز آشنا شدم، از آنجا كه آزاديخواهي پيگير بود، عميقا به حل مسئله ملي اعتقاد داشت و [بالنتيجه] خوب زبان يكديگر را مي‏فهميديم.

مدت زيادي بود فرياد مي‏كردم، درست است كه مطبوعات حزب توده نشريات خوب و غني هستند (براستي هم اينطور بود)، اما درد ما را درمان نمي‏كنند. بخش عمده مردم ما فارسي نمي‏داند ومضامين نشريات را درك نمي‏كنند، و در مورد مسائل آگاه نمي‏شوند، اما متاسفانه گوش شنوايي نبود و حتي چنان چپ‏روهايي داشتيم كه در عين بيسوادي و ناداني، به اين نكته مي‏خنديدند، و سنگ به زانو مي‏زدند(۲۳)!

اين جوان حرفهايم را مي‏فهميد، مسئوليت بالايي هم داشت، تصميم گرفتيم كوردستان نشريه حزب دمكرات كردستان، يادگار و محبوب پيشواي زنده يادمان را از نو منتشر كنيم و به زبان سهل و آسان كردي با زحمتكشان خلقمان حرف بزنيم و در مورد مسائل [مختلف] آگاهشان سازيم. چيزي نمانده بود آرزوي دراز مدت من به نتيجه برسد، كه از بخت بد كودتاي شوم و سياه ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] براي مدت خيلي طولاني از يكديگر دورمان كرد، و همچون قاصدك [باد] هركداممان را به سويي پرتاب نمود.

اين جوان مبارز پس از چند سال آرزوي من را عملي كرد و توانست كردستان را منتشر و توزيع كند. چهار شماره از آن بدستم رسيد، اما شماره پنجم هرگز نرسيد. آن كسي كه نشريه را توزيع مي‏كرد، با نشريات يكجا دستگير شدند، و همه شماره‏هايش از ميان رفتند. گرچه بشدت تمايل به همكاري و تهيه مطلب براي اين نشريه داشتم، [اما] شرايط و روابط مخفي و امنيتي اين امكان را از من گرفت.

بسياري مطالب در مورد كودتاي سياه و شوم ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] نوشته و گفته شده، تكرار مجددشان بيجاست. اما از آنجا كه اين كودتا تاثيري جدي در زندگي من داشته و من يكي از كساني هستم كه تهاجم، رنج و آزار و سيه روزي حاصل از كودتا مايه درد و مكافات و حتي ضرر و زيان مالي من شد، قصد ندارم [بي‏تفاوت] از كنار آن بگذرم.

در رفراندوم مصدق توازن قواي ميان ارتجاع و نيروهاي مترقي بخوبي روشن شد. بخصوص در كردستان. مثلا در شهر مهاباد كه انتخابات آزاد برقرار بود، و همانطور كه [قبلا] گفتم ارتجاع و ارتش تنها نيم‏نفسي داشتند، فقط دو نفر به سود آنان راي دادند. آن هم بمثابه يك شاهد زنده مي‏گويم، كه يك جوان خوب و صادق از حرص چپ‏رويهاي يكي از اعضاي نادان حزب [به نفع دربار] راي داد، و بيش از پنج هزار راي به سود مصدق به صندوقها ريخته شد. از همين جا معلوم مي‏شود كه ابعاد مبارزه ضد امپرياليستي تا چه حد گسترش يافته بود.

مردم مدت زيادي بود كه مشغول آمادگي براي برگزاري جشن سالروز تاسيس حزب دمكرات بودند. كه خدا خواسته در روز ۲۵ گه‏لاويژ [۲۵ مرداد] عيد مردم، دو تا شد. در اين روز بود كه شاه در مقابل امواج خشم توده‏ها نتوانست مقاومت كند و بطرف بغداد فرار كرد. در آنجا هم نماند و به ايتاليا رفت. براستي روز خوبي بود. بازار و مغازه‏ها تعطيل شدند، مردم به كوچه و خيابانها ريختند. سرور، شادماني، رقص و پايكوبي شروع شد. زن و مرد و پير و جوان دراين بزم سهيم بودند. يك اجتماع بزرگ حزبي در ميدان شهر صورت گرفت، من هم از پس سرنگوني جمهوري كردستان براي اولين بار براي جمعيت شعر خواندم. البته اشعارم را با عجله سروده بودم و از نظر هنري خوب نبودند، اما چون از مردم الهام گرفته بودم و براي مردم بودند، دو ساعتي نگذشته كوچك و بزرگ و زن و مرد شهرمان ترجيع بند شعرم را مي‏خواندند :

ده برو ئه‏ي شاهي خائن به‏غدا نيوه‏ي ري‏يه‏ت بي
[برو اي شاه خائن، بغداد نيمه راهت باد]

سه روز صداي دهل و سرنا، شليك خنده و اجتماع رقص و پايكوبي در مهاباد قطع نشد. اما بدبختانه اين شادي، سرورو بزم ديري نپاييد و روز ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] كودتاي شوم، سياه و ضد خلقي دالاس - اشرف - زاهدي به آساني موفق شد. زاهدي اين افسر فاشيست و مرتجع كه در دوراني به جرم جاسوسي براي آلمان نازي توسط آمريكائيها و انگليسيها دستگير شده بود، حال به سود آنها و دربار مرتجع رهبري كودتا را بعهده داشت، و [توسط] اخراجيهاي ارتش و دسته‏اي اوباش مزدور و با حمايت و پشتيباني امپرياليسم انگليس و امريكا توانست جنبش دمكراتيك گسترده و وسيع ايران را مجددا بدست ارتجاع بسپارد و شاه فراري و شكست خورده، شاه خونريز و آدمكش را بر سر تخت شوم پادشاهي برگرداند، و روز ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] را به آغاز دوراني سياه، شوم و خونين در تاريخ ايران بدل كند.

من بالشخصه فكر نمي‏كردم با فرار شاه از ايران، ارتجاع ريشه‏كن شود و امپرياليسم جهاني به همين سادگي دست از منابع و ثروتها و بركات اين سرزمين بكشد. اما هيچوقت به خيالم هم راه نمي‏يافت كه به اين سادگي مجددا بر اوضاع مسلط شوند. چون جنبش دمكراتيك مردم ايران خيلي قدرتمندتر از اينها به نظر مي‏رسيد.
قصد ندارم به جوهر قضيه بپردازم، فقط همين را مي‏گويم كه اگر رهبران جنبش دمكراتيك در تهران، به دست و پا مي‏افتادند، و در مقابل كودتاچيان مقاومت مي‏كردند، هرگز ارتجاع نمي‏توانست [به اين سهولت] بر جنبش دمكراتيك مسلط شود. شاه به ايران بازگردد. سرزمينمان را درياي خون كند. اينهمه انسانهاي شريف را نابود كند. خونهاي پاكان را بريزد و چنين خيانتهايي در حق خلقهاي ايران بكند!

بعداز ظهر روز ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] بزحمت زياد توانستم [مخفيانه] از مهاباد خارج شوم و راه كوهها را در پيش گيرم. مدت زيادي در كوه بودم، شبها خودم را به دهي مي رساندم، نان و آبي مي‏خوردم، و روز باز هم به كوهها پناه مي‏بردم. پليس بطور مستمر بدنبالم بود، تهديد كرده بودند كه مرا خواهند كشت. اما موفق به يافتنم نمي‏شدند. اين در سايه حمايتهاي بي دريغ مردم بود. همه كس پناهم مي‏داد، غذايم مي‏دادند، پنهانم مي‏كردند، بخصوص آنان كه نامشان بعنوان «شاهپرست» در رفته بود، براستي در حقم مهربانيها كردند و ممنونشان هستم. اما از آنجا كه شايد راضي نباشند، از گفتن نامشان پرهيز مي‏كنم.

پليس كه دستش به من نمي‏رسيد، به آزار پدرم پرداخت. اين [امر] خيلي عذابم داد. پدري پير و محترم كه خانه‏اش پناهگاه درماندگان بود. حال به خاطر من مورد بي احترامي قرار مي‏گرفت، حالا هم وقتي به ياد اين مسائل مي‏افتم ناراحت مي‏شوم. در اين حد هم كوتاه نيامدند، و ذخيره علوفه دهمان را به آتش كشيدند …

پس از ۲۸ گه‏لاويژ [۲۸ مرداد] بسياري از اعضاي حزب به [منطقه] منگوران رو كردند. عشاير منگور تماما از ئاغا [خان] و رعيت، دارا و ندار آغوششان را بروي آنها گشودند.

هر چند تعدادي از مبارزين پيشنهاد آغاز مبارزه مسلحانه كردند، و به ياد دارم نامه اي [با اين مضمون] بدستم رسيد، كه منتظر باش بزودي سلاح توزيع خواهيم كرد و مبارزه [از نو] شروع مي‏شود، اما هيچ خبري نشد. بي‏ترديد در اين شرايطي كه عشاير منگور در اين مسير سخت و جانفرسا با حزب همكاري مي‏كردند، شروع مبارزه مسلحانه امر محالي نبود. تصور مي‏كنم دولت هم اين قضيه را احساس كرد، كه زندانيان را آزاد و اخراجيان را به سر كارها بازگرداند. من هم پس از چهارماه دربدري توانستم به خانه بازگردم و استقرار يابم. در اين دوره با رنج و مرارت زيادي روبرو بودم و قوايم رو به تحليل رفت.

اين بود سرگذشت كودكي و جوانيم. چون رنج و ملال زندگي در ۳۰ سالگي پيرم كرد، موهاي سر و ريشم سفيد شده و دندانهايم نيز يك در ميان شدند، قوه بينايي‏ام كاهش يافت ، نيرو و تواناييم روز به روز رو به تحليل است. [در يك كلام] همه قوايم رو به تحليل است، الا احساس شاعرانه‏ام كه به اعتقاد خودم تا كنون هنوز در حال رشد است و كم نشده است.

از سال ۳۲ به بعد هميشه تحت نظر پليس بوده‏ام و يك دسته خبرچين دور و برم گشته‏اند.

سال ۱۳۳۸ سال بسيار تلخي در دوران حياتم بود. دراين سال سازمان امنيت بزرگترين ضربه را به حزب دمكرات كردستان و جنبش دمكراتيك خلق كرد وارد آورد، كه در اين دوره نيرومندترين و متشكل ترين جريان صحنه سياست ايران محسوب مي‏شدند.

من هم در اين دوره دچار بحران روحي شدم. نااميدي سياهي، افق زندگي و تفكرم را در بر گرفت. اين نااميدي بسياري مواقع مرا حتي تا حد خودكشي پيش برد. قضد ندارم تقصيري متوجه كسي كنم. فقط همينقدر مي گويم تضاد و اختلافات درون خانواده و فاميل خودم، بسيار روي من تاثير گذار بود. چنان خطاهايي كردم كه هرگز و به هيچ قيمتي نمي بايست مرتكب مي شدم، و در چنان تله هايي افتادم كه قاعدتا مي بايست از آنان اجتناب مي كردم. دو سال بسيار سخت و رنج آور گذراندم. هزاران بار آرزوي مرگ كردم. اما ناگهان اين ابر و مه ناپديد شد و تابش اميد از نو در افق زندگيم هويدا شد.

روشنفكري جوان، و كردي پاك و شريف كه متاسفانه از گفتن نامش معذورم، خود و رفقايش در ايندوره بسيار مواظبم بودند و نجاتم دادند. در سال ۱۳۴۰ از نو مشغول شدم، همكاري با آزاديخواهان را مجددا آغاز كردم، دسته اي رفقاي جديد، فهميده و روشنفكر يافتم. اشعارم در بعد هنري نه تنها بهتر ، بلكه خودم معتقدم كه عالي شدند.

در سال ۱۳۴۴ جواني بسيار عزيز، و از اقوام نزديكم كه مشغول تحصيل در خارج از كشور بود، و اميد بسياري به او بسته بودم، فوت كرد. رويدادي كه بسيار پريشانم كرد.

چندي نگذشت، دز سفر بودم كه خبر دردناک مرگ پدرم را دريافت كردم. نمي توانم تاثير اين خبر را بر احساس خودم شرح دهم. الان هم كه اين خطوط را مي نويسم بزحمت قادرم جلوي ريختن اشكهايم را بگيرم. همينقدر مي گويم كه درد مرگ پدر بسيار سنگين است، و فرد در هر سني پس از فوت پدر احساس يتيم شدن مي كند.

دو سال بعد مادرم هم مرد. پدرم مردي مقتدر و با ديسيپلين بود، هرگز به فرزندانش رو نداد. حتي در پيري هم در حضورش سيگار نكشيدم، مادرم خيلي خوش برخورد بود و من را بيش از همه بچه‏هايش دوست داشت، هر چند كه برايم عجيب است، ولي مرگ پدرم برايم مشكلتر بود و پريشان‏ترم كرد.

در سال ۱۳۴۷ كه دارا و به اندازه‏اي بيش از نياز خودم ثروت و مال و منالي داشتم، پير و ضعيف شده، و قصد گوشه‏گيري و پرداختن به خانواده‏ام را داشتم . [اما] ظلم و اجحاف رژيم به خلق كرد به حدي رسيد كه هيچ انسان شريفي قادر به تحمل نبود. چگونه مي‏توانستم شاهد كشتار جوانان روشنفكر و مبارز كرد، تنها به جرم مطالبه حقوق مشروع ملي خودشان در مقابل ديدگانم باشم. تازه به اين هم قانع نباشند، پيكر خونين و سوراخ سوراخ شده‏شان را در شهر و ميادين، با هلهله بگردانند و در اطراف آن به رقص و پايكوبي بپردازند. بناچار در سالهاي پيري و كهولت، عصازنان راه سرزمين غربت در پيش گرفتم، و دست از همسر و فرزندان و كس و كار و يار و ديار برداشتم. الان پنج سال و چند ماه است كه آواره و دربدرم و به قول هه‏ژار «هه‏ر شه‏وه ميواني خانه خويه‏كم و هه‏ر روژه له جي‏يه‏ك [هر شبي ميهمان خانه‏اي و هر روز در جايي] . بسياري سختيها متحمل شده‏ام. بسياري شبها و شب‏نداريها به سرم آمده. بسيار مواجه با فقر و نداري شده‏ام. اگر همين چند سالم را بنويسم، خود صدها صفحه خواهد شد، اما زندگي در خفا اين اجازه را به من نمي‏دهد.

خواننده عزيز، اميدوارم توانسته باشم خود را تا حدودي به شما بشناسانم. روشن است كه از من انتظار نداريد كه همه اسرار مگوي خود را برملا كرده باشم.

من انسانم، نه ملائك و نه پري. مي‏خورم. مي‏خوابم. شاد و دلگير مي‏شوم. گريه مي‏كنم. مي‏خندم. مي‏ترسم و نااميد مي‏شوم. سنگ نيستم. در دوران حياتم بسياري اعمال مثبت كرده‏ام، اما كارهاي بدي هم از من سرزده، تنها كاري كه مي‏دانم هرگز نكرده‏ام، دزدي است. آن هم هيچوقت تا اين حد محتاج نشده‏ام كه ناچار به دزدي شوم. از كجا معلوم كه زندگي اينقدر محتاجم نكند كه دچار اين گناه هم بشوم، كه از نظرم بسيار سنگين است.

نيمه شب ۳ ري‏به‏ندان [۳ بهمن] ۱۳۵۲ معادل ۲۴ ژانويه ۱۹۷۴ و اول محرم ۱۳۹۴ نوشتن اين اتوبيوگرافي را تمام مي‏كنم. در حال حاضر در شهري دور دست به تنهايي در اتاقي خالي و لخت نشسته‏ام. مجموعه دارائي‏ام يك تخت و يك دست رختخواب و دو دست لباس كهنه و تازه، چند پيراهن چرك، يك چمدان و يك ساك دستي، چند جلد كتاب و مقدار زيادي اوراق پراكنده در اطرافم. شپش در جيبم مشغول غزل‏خواني است. اما نگرانم نباشيد، اين نحوه زندگي را خود گزيده‏ام. چون دوستاني هم دارم كه لقمه نان را از جلوي خود بردارند و به من بدهند.

تا گذاشتن اين نقطه زنده بودم و نفس مي‏كشيدم، هيچ رنگ و روي مردن [هم] نداشتم. حال اطلاعي ندارم كه چه زمان سر بر زمين خواهم نهاد و سفر آخرت مي‏فرمايم !؟

در اينجا يك نكته ديگر را نيز بايد بگويم. بر خلاف بسياري از هنرمندان كرد، من از ملت خود راضيم. هيچكس تا كنون مرا مورد بي‏حرمتي قرار نداده، از كسي هم تا كنون تقاضاي مالي نكرده‏ام تا ببينم مي‏دهند يا نه؟ در مواقع دشواري هم حمايتم كرده و در كنارم بوده‏اند.

شعر را هم تنها براي بيان احساس خودم گفته‏ام و حق منتي بر كسي را ندارم. كسي خوشش بيايد يا نه، من هر موقع دلم خواست شعر مي‏گويم.

گه ليك قسه‏م له دلا بوو، حيكايه‏تم مابوو
كه‏چي له به‏ختي كه‏چم خامه نووكي ليره شكا
[چه بسيار حرفها در دل داشتم، حكايتم باقي بود
كه از نگون بختي ، نوك خامه در اينجا شكست]

بدليل شكستن نوك خامه نيست كه از بازگويي حكايت دلم دست مي‏كشم. من هم مثل هر انسان كرد، بخصوص يك كرد ايران، در دنيايي پر اسرار زندگي مي‏كنم، و نمي‏شود همه اسرار درونم را بيرون بريزم. فكر مي كنيد [مبارزه خلق] كرد به جايي برسد، و من اينقدري زنده بمانم كه بازگويي آنچه مي‏دانم، سودش بيش از زيانش باشد؟

انسانم.
به زندگي عشق مي ورزم.

دوست دارم در شهرهاي آباد، در خيابانهاي تميز و پاك همراه با عزيزانم گردش كنم. دوست دارم در خانه‏اي گرم روي تختخوابي نرم بخوابم. دوست دارم سر بر بازويي نرم و مرمرين داشته باشم. دوست دارم غذاهاي لذيذ بخورم. دوست دارم بهترين شرابها را در جام داشته باشم. مي‏خواهم رقص و شادي زيبارويان را تماشا كنم. زيبا ترين باله‏ها را ببينم. به بهترين اپراها گوش فرا دهم. مي‏خواهم عاليترين سمفونيها برايم نواخته شود. نمي‏خواهم دربدر و سرگردان باشم. به تنهايي در كوهها و صحراها بگردم. در غارها و شكاف كوهها بخزم، روي سنگ سخت بخوابم، قنداق سرد و سفت تفنگ را بالش زير سر كنم. نان خشك و كپك زده بخورم، آب شور و گرم بنوشم. دوست ندارم جان دادن و تكانهاي نيمه‏جان‏ها را ببينم. خون و اشك جلوي چشمم باشد. دوست ندارم با صداي شليك تفنگ، انفجار بمب و غرش طياره از خواب بپرم.

اما ،
چه كنم، كردم
اسيرم

اينها همه و بخصوص كشته شدن و كشتن را از اسارت بيشتر دوست دارم.
۳ / ۱۱ / ۵۲ هيمن

به نقل از "آوای تبعید" شماره ۲۸

_________________________________

۱- -تا حد طرح ريزي و اقدام براي ترور رهبران حزب دمكرات در همان مقطع زماني، همكاري با پاسداران در تهاجمات مسلحانه به شهرهاي مختلف كردستان، و بازپس گيري آنها توسط رژيم. از جمله اشنويه، همكاري اطلاعاتي و معرفي و شناسائي افراد و فعالين مقيم شهرهاي كردستان در زمان خروج پيشمرگان از شهر و اقامت در روستا و كوه.

۲- عليرغم اينكه نام «هيمن» در ميان جمع منشعبين اعتباري كاذب به آنها بخشيد، و همراهي ( هر چند كوتاه مدت) او با اين گروه، دورهاي از حيات سياسي او را آلوده نمود. اما حزب دمكرات با «جاش» ناميدن همه گروه، بدون قائل شدن تفاوتي، ‌راه را بر تغيير سياست برخي از افراد اين گروه مسدود نمود. افرادي كه شايد پس از آگاهي از سياستهاي ضد مردمي اين گروه، حاضر نميبودند با آنان ادامه دهند و جدا ميشدند. اين نحوه برخورد كه فقط مختص حزب دمكرات نبوده، در تداوم خود ميتواند به فجايعي نيز منجر شود. شهادت فدائي خلق رضا پيراني توسط پيشمرگان جزب دمكرات، در دوره گذشته و در دوره اخير كمينگذاري و حملات مختلف به پيشمرگان «رهبري انقلابي» هر كدام نشان از نوع برخوردي دارند كه راه را بر توافق ميان دو گروه، و در مورد جماعت «پيروان كنگره چهارم» راه را بر اعضاي صادق، اما نا آگاه آنها براي جدايي از سياستهاي رسواي رهبري مسدود خواهد كرد، و دود آن مستقيما به چشم ملت كرد خواهد رفت.

۳- -طبيعي است كه نه رژيم سلطنت و نه جمهوري اسلامي هيچ انگيزه و علاقهاي به شناساندن و معرفي ادبا، نخبگان و روشنفكراني از مليتهاي غير فارس،‌ كه خصوصا بخشي از زندگيشان صرف مبارزه ملي شده باشد، و يا در راه حفظ و شناسائي فرهنگ ملي خود كوشيده باشند، نداشته باشند. اما «كانون نويسندگان ايران» چطور؟ در طي حدود يك دهه كه از عمر «كانون نويسندگان ايران در تبعيد» مي گذرد، و به همين علت «تبعيد» از آزادي عمل نسبتا بيشتري برخوردارند، به قدرداني و بزرگداشت كداميك از نويسندگان، شعرا و روشنفكران ديگر مليتهاي ايران پرداخته شده؟ آيا به نظر گردانندگان «كانون نويسندگان ايران» نيز «ايران» تنها شامل فارسي زبانان و فارسي نويسان ميشود؟ يا اينكه ديگر مليتهاي ساكن ايران، از جمله ملت كرد نيز ميتوانند زبان، فرهنگ و ادبيات خود را حفظ كنند و همچنان «ايراني» باشند؟ «آغاز جدا سري» هرگز از جانب خلق كرد نبود. اما اين تنها يك نمونه از نحوه برخورد بخشي از روشنفكران (بخشا مترقي) به اين مهم بوده است. تنها آثاري كه تا كنون در اين رابطه ديده شده، از جانب شاعر بزرگ ايران احمد شاملو در جريان برگزاري مراسم كمك به آوارگان كرد بود، كه به شعر خواني ترجمه آثار «شيركو بيكهس» پرداخت. سيد علي صالحي نيز مطلبي در رابطه با شاعران كرد عراق در دنياي سخن نوشت. اما از«كانون نويسندگان ايران» هنوز خبري نيست.

۴- حزب دمكرات و كومهله در سالهاي اوليه پس از سرنگوني ديكتاتوري شاه، اقدام به برگزاري كلاسهاي آموزش خواندن و نوشتن كردي كردند. اما با حاكم شدن شرايط جنگي بر منطقه، كه الزامات جابجايي سريع مدارس، در پي حملات وحشيانه عوامل رژيم به روستاها و قتل عام ساكنين را بدنبال داشت، و از سويي كمبود كادر آموزشي، و بسياري ديگر الزامات يك سيستم آموزشي علمي، طبعا اين امر محدود و محدودتر شد.

۵- در كردستان ايران هرگاه كه نشانههاي ضعف حكومت مركزي پيدا شده، و زمينهاي براي گسترش مبارزه ملي فراهم بوده، جنبش دهقاني نيز با مصادره اراضي زمينداران بزرگ همراه و همگام جنبش ملي شده است. طي سالهاي 1358 - 59 نيز جنبش مصادره اراضي در منطقه مكريان به دستگيري زمينداران بزرگ (كه اين بار توسط آيتالله حسني مسلح شده و مشغول همكاري با رژيم بودند) و همينطور تشكيل اتحاديههاي وسيع دهقاني در كردستان انجاميد. براي درك نقش افرادي چون شهيد فواد مصطفي سلطاني در اتحاديههاي دهقاني كردستان، ميبايست فدائيان شهيد توماج، مختوم، واحدي و جرجاني و نقش آنان در ستاد شوراهاي تركمن صحرا را يادآوري نمود.

۶- شركت فعال عوامل «قياده موقت» در سركوب مردم و پيشمرگان، دوش بدوش پاسداران و ارتش جمهوري اسلامي طي سالهاي اوليه جنبش مقاومت خلق كرد در ايران، و سپس همكاري و نزديكي بيش از پيش ميان رهبري « اتحاديه ميهني كردستان عراق» با رژيم ايران (عليرغم مواضع مترقي و ضد ارتجاعي اوليه آنها ) اعتبار اين جريانات را در كردستان ايران به شدت كاهش داده. در حالي كه در سالهاي گذشته بسياري از مبارزين كرد ايراني، با پذيرش رنج و مرارت بسيار مرز را پشت سر ميگذاشتند تا در صفوف پيشمرگان اين جريانات جهت كسب حقوق ملي خلق كرد مبارزه كنند. امروزه با اين سوابق و عملكرد در رابطه با مبارزه ملي كرد در ايران و تركيه، اعتماد به آنها از جانب گروهها و احزاب كرد ايراني و تركيه نيز بسيار محدود و مشروط شده است.

۷- در اين مقدمه شايد مي بايست به مقام شعري «هيمن» نيز پرداخته ميشد. اما براي خواننده فارس زبان كه هنوز اطلاعات كافي در مورد ادبيات، شعرا و نويسندگان كرد ندارد، اين امر نقض غرض ميبود. به هر صورت مقام شعري «هيمن» در پيشگفتار همين مجموعه (تازيك و روون) توسط دكتر قاسملو در سالهاي پيش از سرنگوني ديكتاتوري سلطنت، در مطلبي تحت عنوان «شاعر خلق» مورد بحث قرار گرفته، كه علاقمندان را به اين مطلب رجوع ميدهم.
۸- از قصه هاي قديمي كودكان به كردی

۹- خانقاه قريه اي است حدود بوكان كه مسكن شيخ بورهان بود. تبديل به مركزي مذهبي شد به قصد تحصيل و استفسار طلاب و علاقمندان علوم ديني.

۱۰- از آنجا كه در عروسيهاي روستايي در بسياري موارد عروس از روستاي ديگري ميآيد، در نتيجه هردو لفظ عروس آوردن و هم دختر شوهر دادن در عين اينكه در دو روستاي متفاوت برگزار ميشوند، معناي عروسي را دارند.

۱۱- -رهش بهلهك زماني است كه در صف رقص كردي يك دختر و يك پسر بطور متناوب قرار ميگيرند.

۱۲- مالوسك : قطعهاي فلزي كه در آسياب گندم، نقش مجراي خالي شدن آرد را دارد.

۱۳- معناي تحتاللفظي آن ميشود : ارزن و بز، دشتها گستردهاند. اين اصطلاح در زمان خود را به تقدير سپردن بكار ميآيد.

۱۴- سه رچوپي : نام رقص جمعي كردي چوپي است. معمولا در اعياد و عروسيها، رهشبهلهك يعني اختلاط يك در ميان جمع زنان و مردان، كه دست در دست يكديگر ميرقصند، صورت ميگيرد. سهرچوپي فردي است كه در انتهاي بالايي صف رقص، دستي در دست جمع و دستمالي در دست ديگر، با حركات موزون خود صف رقص را هدايت ميكند.

۱۵- نظاميان داوطلب ارتش جمهوري خودمختار آذربايجان، برگرفته از سنت حيدرخان عمواوغلو و انقلابيون دوران مشروطه فدايي ناميده ميشدند.

۱۶- اين شعر توسط كاك جعفر شيخالاسلامي ( ج. ئاشتي) جمع آوري و در شماره ۱. مجله ماموستاي كورد به تاريخ پائيز ۱۹۹۰ چاپ و توزيع شده است.

۱۷- از مواد لبني و از مشتقات شير

۱۸- برااي تمام گياهان كوهي و خودروي نامبرده، هر جا كه معادل فارسي در اختيار داشتم، در مقابل نام آن ذكر كردم.ا

۱۹- عجم واژهای است که در محاورهی کردی برای آذریها به کار میرود.

۲۰- پوط معادل۱۶ کيلوست.

۲۱- چه کنم، بچهها گرسنهاند.

۲۲- نه والله!

۲۳- اصطلاحي كه در زمان تمسخر ديگري به كار ميآيد.

۲۴- اشاره به جنبش مسلحانه سالهاي ۱۳۴۶-۴۷ كردستان ايران و شهادت كاك اسماعيل شريفزاده، برادران معيني، ملا آواره، ملا محمود زنگنه و ... مزدوران ارتش و ژاندارمري پيكر شهداي اين جنبش را به قصد ارعاب مردم كردستان، در شهرهاي مختلف كردستان در ميادين عمومي و در معرض ديد مردم آويزان كرده، و به سينه آنان پلاكاردي با مضمون «اين سزاي خيانت است» متصل مينمودند.





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد