«هيمن» ستارهاي درخشان در آسمان ادبيات معاصر كرد
در ۲۸ فروردين ماه ۱۳۶۵ «هيمن» چشم از جهان فروبست. نام او شايد در ميان ديگر خلقها و ملل ايران به حد كافي شناخته نشده باشد. شايد چيز زيادي، و يا حتي هيچ از او نخوانده و يا نشنيده باشند. اما آوازه نام او سراسر قطعات كردستان را تحت پوشش گرفته. هنوز پس از گذشت بيش از ۴۵ سال، مبارزين خلق كرد در هر گوشهی اين سرزمين، در عرصههاي گوناگون مبارزهی حقطلبانهی خود، شعر «هيمن» را در سرود و ترانههاي خود زير لب زمزمه ميكنند. شعر او همگام با مبارزه خلق كرد، چارچوب مرزهاي كردستان ايران را شكست، و در ديگر قطعات كردستان نيز به سرود مقاومت تودههاي مردم بدل شد.
گهرچي تووشي رهنجه رويي و حهسرهت و دهردم ئهمن
قهت له دهست ئهم چهرخه سپله نابهزم مهردم ئهمن
ئاشقي چاوي كهژال و گهردني پر خال نيم
ئاشقي كيو و تهلان و بهندهن و بهردم ئهمن
گهر له برسان و لهبهر بي بهرگي ئيمرو رهق ههليم
نوكهري بيگانه ناكهم تا لهسهر ههردم ئهمن
من له زنجير و تهناف و دار و بهند باكم نييه
لهت لهتم كهن بمکوژن هيشتا دهليم كوردم ئهمن
ترجمه فارسي:
گرچه اسير رنج و ملال و حسرتم
تن به شكست از چرخ سفله پرور نخواهم داد، مردم من
عاشقي بر چشم شهلا، گردن مرمرين (هرگز)
عاشقي بركوه و دشت، غارها و كلوخهاي سرزمينم (آري)
اگر از لختي و گرسنگي خشك شوم
تا جان در بدن دارم، خدمت بيگانگان هرگز
از زنجير و طناب و دار و زندان باكم نيست
بكشيدم، تكه تكه ام كنيد، همچنان خواهم گفت: كردم من
در مقدمهاي كوتاه بر اتوبيوگرافي «هيمن» نيازي به معرفي او قاعدتاً نميبايست باشد. هرآنچه گفتني است، او خود گفته. اين اتوبيوگرافي، كه ترجمهی آن را طي اين مطلب خواهيد ديد، تا سال ۱۳۵۲، زماني كه «هيمن» هنوز دوران تبعيد در عراق را سپري ميكند، در بر دارد.
پس از قيام بهمن۱۳۵۷ و سرنگوني ديكتاتوري شاه، «هيمن» در ميان استقبال بي نظير تودههاي مردم كردستان به مهاباد بازگشت. در كنگرهی چهارم حزب دمكرات كردستان ايران به عضويت افتخاري كميته مركزي حزب گزيده شد. عنوان «شاعر ملي» گرفت. طي دوران «جنگ سه ماهه» ناچار شد مجدداً شهر و خانه را ترك گويد و به آنكه عشق مي ورزيد، «كوه و دشت» سرزمينش پناه برد. در طي سالهاي آخر حيات نيز اقدام به انتشار مجله كردي «سروه» نمود.
حيات سياسي «هيمن» اما در سالهاي پس از قيام بهمن خالي از خطا نبود. در جريان انشعاب گروه موسوم به «پيروان كنگره چهارم»، نام «هيمن» نيز در ميان گروه هفت نفري منشعبين بود. اين گروه به سردمداري غني بلوريان (تا همين چندي قبل، عضو دفتر سياسي حزب توده) در جهت اجرا و پيشبرد سياستهاي حزب توده در كردستان دست به هر خيانتي آلود(۱). البته نام «هيمن» خيلي زود از ميان گروه هفت نفري حذف شد و در كنار آنها نماند. اين گروه پس از اينكه خدمات كامل خود را به جمهوري اسلامي انجام داد، خودبخود از حيز انتفاع افتاد، و باقيماندگان به حزب مادر پيوستند، تعدادي در كميتهی مركزي و برخي در دفتر سياسي جاخوش كردند! و به شوروي و يا ديگر كشورهاي اروپاي شرقي مهاجر و پناهنده شدند. اما «هيمن» كه از سوي رهبري حزب «جاش» لقب گرفته بود(۲)، و از سوي ديگر عملكرد خائنانهی اين گروه را در مقابل داشت، سرخورده و پريشان در سالهاي پاياني عمر به آنكه سالها جهت حفظ و اشاعه آن كوشيده بود، يعني كردينويسي پرداخت.
ترجمه اين مطلب با توجه به امور زير صورت گرفت. در درجه اول «هيمن» يك شاعر كرد ايراني است كه تاثير اجتماعي كلام او نه تنها بخشي از ايران (كردستان) بلكه مرزها را پشت سر گذاشته، و در عراق، تركيه، سوريه و هر آنجا كه كردي زندگي مي كند، باقي ماندهاست. در حالي كه اين شاعر كرد ايراني به جز در ميان خلق كرد، در هيچ كجاي ديگر ايران شناخته نشده است(۳). از سوي ديگر در ميان خلق كرد نيز در اثر سياستهاي سركوبگرانه حكومتهاي سلطنتي و جمهوري اسلامي، كردي نويسي و كردي خواني تنها در اختيار عده معدودي باقي مانده، كه آنهم سينه به سينه از پدر به فرزند منتقل شده يا در اثر تلاش و كوشش فردي (و تا همين چند سال قبل) پنهاني بوده است. در دوره ديكتاتوري شاه چاپ و انتشار هر نوشتهاي به كردي معادل«تجزيه طلبي» قلمداد شد، و تنها براي نصب يك سوپاپ اطمينان در ايران و همينطور جلب كردهاي عراق، راديو كرمانشاه روزانه چند ساعت برنامه به زبان كردي پخش ميكرد. در جمهوري اسلامي با توجه به گستردگي مبارزه و مقاومت خلق كرد، اجازه انتشار محدود به زبان كردي صادر شده، اما همچنان تدريس آن ممنوع است(۴).
به نظر ميرسد اين سياست در جهت جلوگيري از انتشار كردي نويسي و كردي خواني، با هدف فاصله انداختن و ايجاد گسست ميان دو دوره فرهنگ، تاريخ و ادبيات اين ملت و تحليل بردن تدريجي آن در ملت غالب صورت ميگيرد. اگر در تركيه حكومت آتاتورك با تغيير الفبا و خط زمينههاي اين گسست تاريخي را نه فقط براي ملت كرد، بلكه براي ملت ترك نيز فراهم آورد، در ايران شوونيسم حكومتهاي مركزي با جلوگيري از تدريس زبان و نوشتار ديگر ملل ساكن كشور، و تحليل بردن تمامي ديگر ملل در ملت فارس قصد ايجاد ملت واحد ايران (معادل ملت فارس) را پيش برده است. به اين ترتيب و در اثر اينگونه سياستهاست، كه بسيارند تحصيل كردگان و روشنفكران خلق كرد (بخصوص در ايران و تركيه) كه بدليل عدم آشنائي با خواندن و نوشتن زبان مادري خود بناچار مفاهيم و مطالب خود را ميبايست به زبان ملت غالب ارائه دهند ! و قابل توجهاست كه به سر ادبيات ملتي كه روشنفكرانش قادر به مطالعه آن نيستند، پس از چند سال چه خواهد آمد؟ بغير از اينكه آن را در موزههاي باستانشناسي و براي محققين و متخصصين امر بگذارند، آيا كارآيي ديگري نيز ميتوان برآن متصور بود؟
در اتوبيوگرافي «هيمن» اشارات مكرر و نگاه مثبت او به حزب توده قابل توجه است. اين امر واقعيتي است كه در مقطع سالهاي ۱۳۲۰ و دهه پس از آن تنها جريان ترقيخواه و پيشرو سراسري در ايران حزب توده بوده است. در اين دوره تاريخي هر آنكسي كه جلب مبارزه اجتماعي شده و در راه مخالفت با سلطه دربار، ارتجاع و امپرياليسم حركت كرده خواه ناخواه مي بايست يا در صفوف حزب توده و يا در كنار آن قرار گيرد. و اين امر البته نه به علت انقلابيگري و يا اصالت حزب توده، بلكه تنها بدليل منحصر بفرد بودن اين جريان است. تاثيرات اين دوره تاريخي و تصوراتي كه از اين دوره در ذهن«هيمن» باقي مانده بود، ميتواند يكي از دلايل اصلي حمايت اوليه او از گروه موسوم به «پيروان کنگره چهارم» باشد. اما سنگ سخت واقعيت ضد مردمي بودن رژيم جمهوري اسلامي، خيلي زود «هيمن» را (كه نه يك تحليلگر و متفكر سياسي بلكه تنها شاعري توانا و پر احساس بود) از سياستهاي ضد مردمي اين گروه جدا كرد، و واقعيت وجودي حزب توده و عوامل كردش در كردستان را بر او گشود. از همين رو مدت كوتاهي پس از انشعاب و مشاهده خوش خدمتيهاي اين جماعت به عوامل سركوب رژيم، «هيمن» ار آنها نيز كناره گرفت.
از ديگر مقاطعي كه طي اين مطلب مورد اشاره قرار ميگيرند، جنبش دهقاني سال ۱۳۳۱ در منطقه بوكان و فيضالله بگي است. اين جنبش خودبخودي كه در ايندوره به مصادره اراضي زمينداران بزرگ توسط دهقانان و زارعين انجاميد، طي اين سالها يكي از جديترين عرصههاي مبارزه طبقاتي در كردستان بوده است، و توسط زمينداران بزرگ اين دوران، و تحت حمايت رژيم شاه به خون كشيده شد(۵). در مورد اين جنبش تا كنون عموماً سكوت شده است، حزب توده و جريانات انقلابي منطقهاي فعال در اين دوره، نه مدارك و اسنادي ارائه دادهاند و نه به آن پرداختهاند. شايد در فرصتهاي آينده به نحو گستردهتري بتوان به اين جنبش پرداخت. دوره ديگري كه مورد اشاره قرار مي گيرد، جنبش مسلحانه سالهاي ۱۳۴۶ - ۱۳۴۷ در كردستان ايران است. اين جنبش بعلت گستردگي و تاثيري كه بر «جزيره ثبات» شاهنشاهي به مدت بيش از يكسال داشت در ميان مبارزين ديگر مليتهاي ايران شناخته شدهتر است. اولين نطفههاي مبارزه چريكي عملي عليه ديكتاتوري شاه در اين مقطع بسته شد. سركوب اين جنبش توسط ارتش و ژاندارمري شاه از سويي، و عوامل ملا مصطفي بارزاني از ديگر سوهرگز از خاطر ملت كرد ايران زدوده نشد، و ملا مصطفي و افرادش ديگر نتوانستند اعتبار و محبوبيت سابق خود را نزد تودههاي مردم كرد ايران مجددا كسب كنند(۶).
در پايان توضيحاتي در رابطه با مطلب ترجمه شده لازم است. اين مطلب از پيشگفتار مجموعه اشعار « تاريك و روون» [سايه روشن] برداشته و ترجمه شده است(۷). نگارنده اين سطور كوشيد تا شايد چند شعري از اين مجموعه را نيز ترجمه كند. اما پس از چند بار كوشش عبث به اين نتيجه رسيدم، كه توانايي اين كار در من نيست و تنها يك شاعر قادر خواهد بوددر ترجمه شاعري ديگر، گوشههايي از احساس سراينده در زمان سرودن شعر را انعكاس بخشد. و براي من كه در اين زمينه از ذوق هنري كاملا بي بهرهام، توقف در همين جا حاوي صرفه بيشتري است ! شايد روزي شاعران مترقي و انقلابي وطنمانگوشه چشمي نيز به ادبيات غني اين تكه از سرزمين كثيرالملله ايران بيندازند، و ادبيات و هنر ملت كرد را به ديگر ملل ايران بشناسانند.
در اين مطلب تمامي نكات داخل ( ) از نويسنده «هيمن» است و توضيحات مترجم درون [ ] آمده است، و هرجا كه نياز به توضيحي احساس شده در زير صفحه به مطلب اضافه شده. در نتيجه تمام زيرنويسها از مترجم است. اسامي ماههاي سال به كردي آمده ، و معادل فارسي شان درون [ ] گذاشته شده است. اشعار كردياي كه در ضمن مطلب بودند، ترجمه تحتاللفظي شده و در همه جا هر دو صورت كردي و فارسي آن آمده است. البته همانطور كه اشاره شد، اين ترجمه ها نه در حد ترجمه يك شاعر، اما براي جلوگيري از سكته در مطلب در حد امكان و توانائي بوده است.
۱۸ فوريه ۱۹۹۳ سيامند
*****************
از كجا تا به كجا؟
من خودم اينطورم، شايد خيليهاي ديگر هم اينطور باشند. وقتي شعري از شاعري يا نوشتهاي از نويسندهاي ميخوانم، چه زنده و چه مرده، دوست دارم درست بشناسمش، بدانم كيست؟ اهل كجاست؟ شغلش چيست؟ چگونه زندگي ميكند و اگر مرده، چگونه؟ در كجا دفن شده؟
به همين دليل فكر كردم، سرگذشت خودم را در مقدمه اين مجموعه اشعارم بنويسم. از چه كسي ميخواستم اينكار را بكند؟ چه كسي من را بهتر از خودم ميشناسد ؟
قصد داشتم خيلي طولاني بنويسمش. ديدم قصهاي ميشود طولاني، شيرين و پر حادثه. چه قصهاي از وقايع حيات يك انسان به واقعيت نزديكتر است ؟ آنهم وقايع زندگي انساني كه نزديك به پنجاه سال از سالهاي قرن بيستم، اين قرن عجيب و پرثمر، اين قرن پر دردسر و پر شر و شور، اين قرن پر مسئله و مبارزه، اين قرن پر انقلاب و پر تحول را بياد داشته باشد. بخصوص اگر اين انسان كرد باشد. كردي بيحقوق و نگونبخت، كه دورهاي از حياتش را هم در مبارزه رهاييبخش خلق تحت ستمش سهيم بوده. اما متاسفانه نتوانستم. عمدهاش بدليل تنبلي خودم، بگذاريم بماند براي فرصتي ديگر. اگر زنده ماندم، حتما اين كار را خواهم كرد.
شاعري، اگر هيچ سودي براي من نداشت، حداقل اين را داشت، كه من را از شر اين نام طولاني «سيد محمد اميني شيخ الاسلامي مكري» خلاصي بخشيد . ...
بهار سال ۱۳۰۰ خورشيدي، معادل ۱۹۲۱ ميلادي در شب جشن « برات» [نيمه شعبان] در دهكده لاچين نزديك مهاباد بدنيا آمدم ....
پدرم ثروتي داشت و دست و دلباز بود. خوب به ما ميرسيد. پنج خواهر و دو برادر بوديم. برادر و يك خواهرم از من بزرگتر بودند. در دوران بچگي كمبودي نداشتم، اما[در عين حال] اسير و دربند بودم. اسير قفس طلائي، اسير راه و روشهاي كهنه.
راه و روش خانوادگيمان اجازه نميداد كه با همسالان خودم بازي كنم؛من بچه پولدار بودم، و آنها بچه ندار. من پسر شيخ الاسلام بودم و آنها پسر يك دهاتي بي نام و نشان. من سيد طباطبايي بودم ، و آنها «كرمانج». من خوش لباس و تر و تميز بودم و آنها لخت و پاپتي.
آه ... بزرگترها متوجه نبودند كه من تا چه ميزان معذبم. آنها نميدانستند كه با اين اعمال خود چگونه احساسات من را جريحهدار ميكنند، جراحتي كه تبديل به آزار روح ميشود و تا دم مرگ علاج نخواهد شد ....
نگوئيد ماشاالله پسره در اين سن و سال هم آزاديخواه بوده، و جدائي و تمايزات ميان طبقات را درك ميكرده و از آن تنفر داشته، خير، از اين خبرها نبود، نه آزاديخواه بودم و نه كشك، دلم بازي و تفريح ميخواست و بس ....
الفبا را نزد «استاد سعيد ناكام» كه آن موقع معلم بود ياد گرفتم. برادرم معلم سر خانه داشت، خيلي از درس خواندن فراري بود، چيزي نمانده بود كه من را هم فراري كند، و به مسير خودش بياندازد. اما «ماموستا ناكام» نه تنها ترسم را از درس خواندن ريخت، بلكه به من فهماند كه خواندن شيرين و لذتبخش است. قبل از اينكه الفبا را به من بشناساند، قصه «بزنوكه و مهروكه»(۸) [بزغاله و بره] حسين حزني را اينقدر برايم خوانده بود كه همه را از حفظ ميخواندم. كتاب انجمن اديبان امين فيضي را داشتيم. شعرها و هجويات «شيخ رضا» [طالباني] را به من ياد ميداد. يادم هست قصيده بلند عارف سايي را كه با اين مطلع شروع مي شود :
ئاوارهيي خاكي وهتهن و سهير و سهفا خوم
[آوارهام از وطن و سير و صفا]
را تماما حفظ شده بودم، و بدون فهميدنچيزي از معنايش طوطیوار آن را مي خواندم.
وقتي كمي بزرگتر شدم، پدرم من را به مهاباد فرستاد كه در مدرسه دولتي درس بخوانم. اول خيلي شاد بودم، در مدرسه «سعادت» نامنويسي كردم. اما از روز اولي كه به مدرسه رفتم زهرهام تركيد و چيزي نمانده بود از فرط وحشت ديوانه شوم. من يك بچه دهاتي نازپرورده بودم، از زبان كردي بيشتر، هيچ زبان ديگري بلد نبودم. در مدرسه هم هيچكس حق كردي حرف زدن نداشت.
در زندگي روزهاي تلخ و سياه زياد ديدهام، اما روزي تلختر و سياهتر از روزي كه به مدرسه رفتم به ياد ندارم. معلممان خودش كرد بود، و بعد فهميدم كه فارسي را هم خوب بلد نيست. به فارسي با من حرف ميزد و من هيچ نميفهميدم. همكلاسيهايم كه وضعشان كمي بهتر از من بود مسخرهام ميكردند. خيلي خجالت ميكشيدم. مدتي شبها از ترس مدرسه رفتن، زير لحاف گريه ميكردم و صبحها هم به زور و كشانكشان به مدرسه ميرفتم. شده بودم مايه خنده و تفريح بچهها، « كرمانج» صدايم ميكردند. در مهاباد به ساكنين روستاها مي گويند «كرمانج» و واژه سبكي به حسابش ميآورند. بعد برايم تعريف كردند كه به فارسي فحشت ميداديم و نميفهميدي. شانس داشتم كه سه چهارتا پسرعمه و پسرخالهام در همين مدرسه درس ميخواندند و هوايم را داشتند، در غير اينصورت ديوانه دست بچه ها ميشدم. حالا هم نفهميدم چطور شد كه فارسي را ياد گرفتم و با وضعيت منطبق شدم.
مدرسهمان ساختماني بزرگ، كهنه و ويرانه بود. تنها يك چاه توالت داشت و هيچوقت نوبت به كسي نميرسيد. به مسجد نزديك بوديم. اما نه فراش مدرسه اجازه ميداد [از مدرسه] خارج شويم، و نه خادم مسجد ميگذاشت از توالت مسجد استفاده كنيم. يك بشكهآب گنديده رودخانه گوشه يكي از ديوارها گذاشته بودند، يك ظرف حلبي هم رويش بود، همه بچهها با اين ظرف حلبي آب ميخوردند. هميشه سر توالت رفتن و آب خوردن ميان شاگردان دعوا بود، ناظم هم كه آدم خيلي ظالمي بود، بهانه مناسبي براي چوبكاري بچهها بدست ميآورد ....
كلاس درسمان اتاقي تنگ و تاريك بود. يك پنجره داشت كه بجاي شيشه، كاغذ به آن زده بودند، براي اينكه كمي روشنتر شود، كاغذ را آغشته به روغن و چرب كرده بودند. نيمكتها زوار در رفته و شكسته بودند، ميز و نيمكت معلم هم بهتر از مال ما نبود. معلممان پيرمردی عينكي و عصبي مزاج بود. هميشه سه چهارتا تركه آلبالوي تر و تازه روي ميزش گذاشته بود. بیرحمانه به جان هر كس درس را بلد نبود يا جيكش درميآمد، ميافتاد. تا فارسي را ياد گرفتم، چند باري از هر چه درس و مدرسه بود، بيزارم كرد. اما بعد از اين ديگر كتكم نزد. وقتي معلم از كلاس خارج ميشد يكي از شاگردان كه او را «مبصر» ميخواندند به جاي او مينشست. وظيفه او اين بودكه هركس شلوغ كند، به معلم بگويد. همهمان از مبصر بيش از معلم ميترسيديم. دليلش هم اين بود كه معلم با كسي پدر كشتگي نداشت و بي دليل كسي را كتك نميزد، اما مبصر اين حرفها سرش نميشد، از هركسي خوشش نميآمد، اگر كاري هم نكرده بود، گزارشش را به معلم ميداد، و معلم هم بدون سئوال و جواب به جان طرف ميافتاد ....
چهاركلاس را در مدرسه سعادت و پهلوي خواندم. تابستانها هم نزد پدرم در ده، خط و انشا ياد ميگرفتم. از روي خط امير نظام گروسي و ميرزا حسيني سرمشق ميگرفتم. انشاي فارسي را خوب ياد گرفته بودم و خطم هم خيلي خوب بود، از حالا خيلي خوشخطتر مينوشتم.
ميگويند پرنده زرنگ از منقار به تله ميافتد ! پدرم وقتي دستخط و انشايم را ديد، گفت پسرم حالا ديگر «ميرزا» شدهاي و تحصيل در مدرسه ديگر كافي است، برو مدرسه ديني ادامه بده و جاي «ملا جامي چوري» را بگير. از اينكه مدرسه را ترك كنم، خيلي ناراحت بودم. نمي دانم چرا، ولي اصلا دلم نميخواست ملا بشوم. از سر و لباسشان خوشم نميآمد ... اما چاره چه بود؟ حكم حاكم است و درد بي درمان ...، 4 سال در خانقاه(۹)درس خواندم، يا بهتر است بگويم درس نخواندم ... اين چهارسال خوشترين ايام زندگيم هستند. خيلي خوش گذرانديم. يك گروه 8 - 9 نفري همسن و سال بوديم، همه پسر عمه و خاله و داييزاده، فقط «هه ژار» با ما بود كه قوم و خويشمان نبود، اما او را از خود جدا نميكرديم ... بشكند دست و پايم، اينكه امروز ميدانم اگر آن زمان ميدانستم، كارم جاي ديگري بود، و من هم آدم ديگري بودم. بواقع خانقاه دانشگاه بزرگي بود و ميتوانستم خيلي چيزها [آنجا] ياد بگيرم.
خانقاه در اين دوره خيلي پر آمد و شد بود. مردم ميآمدند و ميرفتند، و هيچكس به ديگري برتري نداشت، تفاوت و تمايز بسيار اندك بود. يكبار گفتهام و تكرار ميكنم، گويي كشتي نوح بود. از همه تخم و اصل و نژادي آنجا بود. پناه بيكسان، شوريدگان و آوارگان بود. آدم خوب، زاهد، متدين، مسلمان، ملا، سيد، دانا، تحصيلكرده، راهزن، دزد، آدمكش، نادان، ديوانه، بيكاره، معلول، كور، چلاق، حتي بيدين همه زير يك سقف جمع شده بودند، با هم زندگي ميكردند و يك جيره غذايي ميگرفتند.
افغاني، ترك، آذري و حتي هندي هم آنجا بودند. كرد از همه مناطق كردستان، كه به لهجههاي مختلف حرف ميزدند، و بعضي بودند كه به زحمت حرفهاي يكديگر را ميفهميدند. مردان بزرگ و دانشمندان سرشناس آن دوران مكريان، مثل«ماموستا فوزي»، «سيف قاضي»، «پيشوا قاضي محمد»، «حاج ملا محمد شرفكندي»، «علي خان اميري» و بخصوص زمينداران تحصيلكرده و داناي فيضالله بگي به خانقاه رفت و آمد داشتند، و هر بار يكي دو ماه آنجا مقيم ميشدند. ملاهاي بزرگي آنجا بودند و تدريس ميكردند. پر بود از آدمهاي مستعد و استخوان تركاندههاي معتبر. كسي اگر به قصد تحصيل و يادگيري آمده بود، [اينجا] جاي فراگيري بود. اما من از كيسهام رفت و رفاقت داييزادههايم، و پز و افاده نوه شيخ بودن، اجازه نداد از اين فرصت به اندازه كافي بهره ببرم. به غير از اين در مدت اين چهار سال دو بار به سختي بيمار شدم و از درس خواندن بازماندم. يك بار تيفوس گرفتم و از مرگ بازگشتم، حتي ميگفتند برايت آب گرم كرده، و كفن آماده كرده بوديم. يك بار ديگر روي گردنم دمل بزرگي درآمد و شش ماه بستري شدم، بعد هم عملش كردند، و مدت زيادي ضعيف و بيحال بودم. اين دمل قدرت و انرژيم را بطور ناگهاني كاهش داد، و ديگر هيچوقت به اوضاع سابق برنگشتم. در سالهاي كودكي تپل، سرحال و پر انرژي بودم، كمتر بچه همسن خودم در كشتي همپايم بود. اما از موقعي كه اين دمل را درآوردم انرژي و توانم رو به كاهش گذاشت.
از همان موقعي كه در مهاباد درس ميخواندم، «ههژار» را ميشناختم، به مغازه پدرش رفت و آمد داشتم. ملاي پير خوش صحبتي بود. موقعي كه به خانقاه رفتم يكديگر را [دوباره] پيدا كرديم، و رفيق شديم. گاهي مواقع از بازي و شيطنت [با بقيه بچهها] دست ميكشيديم و شعر ميخوانديم. همه آثار سعدي، حافظ، مولوي، كليم، صائب و شاعران بزرگ فارس را با هم ميخوانديم. هرجا هم به مشكلي برميخورديم، حل مشكل خيلي آسان بود، در خانقاه ادباي بزرگي بودند، آنان را مورد سئوال قرار مي داديم. يك ملا قادر پير ولقوهاي داشتيم كه صدايي گرفته داشت و [از فرط كهولت] به زحمت زنده بود. اگر بگويم كه اين ملا آثار سعدي را از خود سعدي بهتر ميدانست فكر نميكنم مبالغه كرده باشم. كيف ميكرد كه يك شعر سعدي را از او بپرسي، با آن صداي گرفته و لرزش بدنش يك ساعت برايت تجزيه و تحليل ميكرد. داييام شيخ محمد اديبي بود كه من [اصلا] قادر به ستايش و توصيفش نيستم. آن موقع هنوز بازي روزگاربا من اينطور نكرده بود كه اسم خودم را هم فراموش كنم. هر شعري كه ميخواندم، فوري در ذهنم جا ميگرفت. هزاران بيت شعر فارسي از حفظ داشتم. شعر كردي هم هر چه گيرمان ميآمد، با «هه ژار» مينوشتيم و از بر ميكرديم.
در آخر من و «ههژار» بطور كامل از جمع پسران [شيوخ] ديگر جدا شده بوديم و شب و روز مشغول شعرخواني بوديم. چند قصه و داستان كوچك و بزرگ مثل اسكندرنامه و اميرارسلان و شيرويه و حسين كرد را گير آورديم و خوانديم. شبهاي سه شنبه و جمعه اينطور بود كه همه طلاب خانقاه يك طرف بودند و من و «ههژار» طرف ديگر و مشاعره ميكرديم. باور كنيد بورشان ميكرديم ...
بايد بگويم من ساخته دست «فوزي» هستم. او از اول تجزيهام كرد، درهم كوبيد و از نو ساخت. او درك دانش و يادگيري را به من داد. او راه زندگي را نشانم داد. بيترديد اگر به خدمت «فوزي» نرفته و نزد اين استاد درس نخوانده بودم، مسير زندگيم اينكه هست و هنوز تداومش ميدهم، نميشد.
او به من فهماند كه من فرزند [خلق] كردم، و كرد هم ملتي محروم، نگونبخت و تحت ستم است، و فرزندانش ميبايست در جهت رهايي فداكار و از خود گذشته باشند. او به من ياد داد چگونه ذوق ادبيم را صيقل دهم و آن را بپردازم. او به من آموخت چگونه بنويسم و چگونه شعر بسرايم. او به من آموخت به سرزمينم عشق بورزم و مدحش كنم. به من فهماند كه كردي زباني است غني، روان و توانا و ميتواند ادبياتي معتبر و دنيا پسند داشته باشد.
او «حاجي قادر كويي»، «نالي»، «كوردي»، «سالم»، «مولوي»، «حهريق»، «محوي»، «ادب» و «وفايي» را به من شناساند و شعرهاي آنان را برايم تجزيه و تحليل كرد. او به من ياد داد روزنامه و رمان بخوانم. او ديوان شعراي انقلابي فارس را برايم تهيه كرد، تشويقم كرد بخوانم و فرا بگيرم. اما قسمام داد هرگز شعر فارسي نگويم و تا جايي كه ميتوانم به كردي بنويسم ...
به اعتقاد من «فوزي» يكي از بزرگمردان تاريخ كردستان است، كه متاسفانه آثارش از ميان رفتند، و خودش هم از يادها محو شده. در دوره پادشاهي رضاخان پهلوي كه به تقليد آتاتورك قصد داشت خلق كرد را در كردستان ايران تحليل برد، و يكي از آن سه شعله آتشي بود كه پيمان سعدآباد را پايه نهادند، آن دسته جوانان كردي كه در اين دوره شجاعانه به مبارزه پيوستند، يا مستقيما شاگردان «فوزي» بودند، يا شاگرد شاگردان او. بخصوص شهيد«پيشوا قاضي محمد» هميشه به شاگردي «فوزي» افتخار ميكرد.
«ملا احمد فوزي» يا «ملاي سليمانيه» كه بود؟ چكاره بود؟ چرا به منطقه ما مهاجرت كرده بود؟ نميدانم. آنزمان اينقدري در فكر سر در آوردن از اين مسائل نبودم. روي سئوال از خودش را هم نداشتم. خودش هم اصلا چيزي از خودش برايم نميگفت. همينقدر ميدانم كه ميگفتند اهل سليمانيه در كردستان عراق است و با شيخالاسلام بزرگ، كه قبل از پدرم شيخالاسلام مكريان و از اصل و نسب «ملا جامي» بوده، به «مكريان» آمده. بعد از فوت شيخالاسلام همسر [بيوه] او را به عقد خود درآورده و يك دختر از او داشت، كه جوانمرگ شد. يك زن ديگرهم گرفت و يك دختر ديگر هم از او داشت. تا آنجا كه ميدانم زنده و متاهل است. خودش در سال ۱۳۲۲ (۱۹۴۳ ميلادي) در روستاي «حاجي كند» فوت كرد و در خانقاه «شيخ بورهان» دفن شده است. كتب و نوشتهجاتش به دامادش رسيدند كه اميدوارم از بين نرفته باشند. آنطور كه شنيدهام پس از مرگش 140 تومان پول نقد و دو ماديان از پس او باقي مانده ....
از خودش نه، اما شنيدهام يكي از دوستان نزديك «عارف صائب» بوده، اين را هم شنيدهام چند بار كه «محمود جودت» به «مكريان» آمده، در منزل او مخفي بوده و تماسهاي سياسي خود را گرفته است. حتي شنيدهام « كومهلهي ژينهوه» [انجمن تجديد حيات] را تاسيس كردهاند. اما اينها تنها شنيدههاست، و ميزان وثوقشان مشخص نيست. ماموستا يكي از غزليات حافظ را تخميس كرده بود كه بيش از ديگر اشعارش مورد پسند و علاقه من بود. اين قطعهاي از آن تخميس است كه به عقيده من استادانه سروده شده.
گهي شوي ز اميران پادشه محسوب
گهي وزير و به درگه پادشه محبوب
گهي شوي به سر دار ناگهان مصلوب
به چشم عقل در اين رهگذار پر آشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
به غير از «فوزي» من در «كوليجه» يك استاد ديگر هم داشتم كه بسيار از او آموختم. «سيد عبدالله سيد مينه» مردي بغايت زشترو و كج و كوله و بسيار شلخته و درب و داغون بود. بيسواد بود، اما بسيار فهميده و دانا. شايد بگوييد بيسواد و دانا جمع اضدادند، و چگونه ممكن است؟ بله اين مرد تحصيلاتي نداشت، حتي حروف الفبا را هم نميشناخت. اما در ادبيات فارسي و كردي دست بالايي داشت. هر چيزي را پس از يكبار شنيدن، از بر ميكرد و هرگز از خاطر نميبرد. بخش وسيعي از شاهنامه فردوسي، خمسه نظامي، مثنوي، غزليات سعدي و بخصوص سرتاسر ديوان حافظ را از حفظ بود، [حالا] چيزي از شاعران كرد نميگويم. مشكلترين ابيات را هم از او ميپرسيدي، فوري معني و تجزيه و تحليل ميكرد. يادم هست يك بار يك ملاي فكسني اين شعر را از من پرسيد:
آنچه بر من ميرود گر بر شتر رفتي ز غم
ميزدندي كافران در جنتالماوا قدم
من نه حالا و نه آنموقعها از اينگونه اشعار خوشم نيامده و نميآيد، جواب را ندانستم و ملا تمسخرم كرد. از دايي عبدالله پرسيدم، گفت اي بابا، اين شعر اشاره به اين آيه دارد كه كفارتنها زماني به بهشت ميروند كه شتر از سوراخ سوزن عبور كند. يعني آنچه بر سر شاعر آمده اگر بر سر شتر ميآمد، كوچك و باريك ميشد و ميتوانست از سوراخ سوزن رد شود و [آن زمان] كفار هم بهشت را تسخير ميكردند.
خودش هم شعر ميسرود، و به وسيله دانشآموزي روي كاغذ ميآورد. شعرهايش مثل اشعار شعراي متقدم پر بودند از ريزهكاري هاي شاعرانه و واژههاي بيگانه. اما موقع آواز خواندن چنان ابياتي ميخواند هم ارز گوهر. واژههاي سهل و آسان كردي، استعارات و قافيههاي زيبا و مضامين ظريف داشتند. اين دو شعر را از او به ياد دارم.
جهفا و وهفا، راستي و درو / بوونه كردهوهي ئه من و ئه تو
جهفا پيشهي تو وهفا پيشهي من/ ئهمن رهپ و راست ئهتو دروزن
[جفا و وفا ، راستي و دروغ / نامه اعمال من و تو
جفا پيشهات، وفا پيشهام / من صادق و روراست، تو هم دروغ زن]
سال ۱۳۱۷ ، زماني كه جواني ۱۷ ساله بودم، معلمم از «كوليجه» رفت. من هم از تحصيل دست كشيدم، به خانه برگشتم و شروع كردم به كسب و كار. در اين زمان خانهمان در ده «شيلان ئاوي» بود. پدرم صاحب ثروت قديمي نبود. اما همتش باقي بود. برادر و پسر عموهايش از او جدا شده بودند و تنها يك ده برايش باقي مانده بود. [در اين دوره] حسابي مشغول كسب بودم، و امور مربوط به كشت و زرع را زود ياد گرفتم. روزها كار ميكردم و شبها مطالعه. هر چقدر كتاب و روزنامه ميخريدم، پدرم اعتراضي نداشت. باور كنيد وعده با دختران را بخاطر مطالعه فراموش كردهام. [كه] از من دلگير و عصباني شده، و قهر كردهاند. روزهايي كه خدمتكارمان از شهر برميگشت و كتاب و روزنامه برايم ميآورد، نيمه راه را به پيشوازش ميرفتم.
صنعت چاپ آن دوره ايران پيشرفته نبود. چند مجله مصور و قشنگ منتشر ميشدند، كه حمايت سفارت آلمان نازي را پشت سر داشتند و به سود نازيسم مينوشتند. كتب سياسي آن زمان هم همه در باره هيتلر و موسوليني بود. روزنامهها هم مشغول تبليغات براي آلمان نازي بودند، و در ضمن توصيف قد و بالاي پهلوي بخش ديگرمشغولياتشان را در بر ميگرفت. تنها مجلهاي كه شيرين و دوست داشتني بود، و تا زنده بود، همچنان شيرين و شيرينتر شد، و لعنت بر عامل «مرگش»، توفيق بود. اين مجله روزهاي پنجشنبه منتشر ميشد، و در هر شماره هم مينوشت: «شب جمعه دو چيز يادت نره، دوم مجله توفيق». من عزب بودم، وگرنه بعيد نبود آن يكي را فراموش كنم، اما توفيق را هرگز. داستانهايي كه ترجمه ميشدند، عموما پليسي بودند. رماننويس خوب هنوز در ايران نبود. اما من تفاوتي قائل نميشدم، همه چيز را ميخواندم. به مهاباد هم رفت و آمد ميكردم و دوستان خوبي پيدا كرده بودم. طبق سفارش پدرم، هر باري كه به مهاباد ميرفتم حتما به محكمه «قاضي محمد» و منزل «ميرزا رحمت شافعي» رفته و سلام پدرم را ميرساندم. اين دو محل پر رفت و آمدترين منازل مهاباد بودند و مراجعين زيادي داشتند. كم كم چشم و گوشم باز ميشد و با مردان معتبر منطقه آشنا ميشدم. آنها هم به احترام پدرم، محترمم ميداشتند. بغير از اين دو محل، كه اگر سفارش و دستور پدرم نبود، [شايد] زياد هم نميرفتم، جاي ديگري هم بود كه نميتوانم از آن پرده بردارم. اينجا محل گردهمآيي جواناني بود كه هواي وطنپرستي در سر داشتند. «ذبيحي»، «رسول مكائيلي»، «قزلجي»، «نانوازاده»، «الهي» و «سيدي» و بسياري ديگر را در اينجا شناختم. «ههژار » هم هر بار كه به شهر و منزل ما آمده بود، [به اين] جلسات ميآمد. اين رفقا يك محفل كوچك ادبي سازمان داده بودند، و مخفيانه شعر كردي ميخواندند. سفارش ميدادند هر كتاب كردي كه در كردستان عراق چاپ و منتشر ميشد، به دستشان ميرسيد و ميدادند من هم ميخواندم. هيچوقت نپرسيدم چه كسي آنها را ميفرستد و يا چه كسي ميآوردشان ؟ من خربزهخور بودم نه بستانچي! چند شاعر هم بودند كه اشعارشان را مخفيانه توزيع ميكردند. اشعار «سيف قاضي» و ... بخصوص غوغا ميكردند.
سال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ ميلادي) بود و من جواني بالغ بودم. در كار كشت و زرع و دامداري كارآمد شده بودم، و در ادبيات فارسي و كردي هم صاحب مهارتي. ديوان شعر بزرگی ترتيب داده بودم. پدرم گرچه خودش اهل ذوق بود و شعر را ميستود، اما بشدت با شاعر شدن من مخالف بود. نزد او به هيچ قيمتي حرفي از شعر خودم نميزدم، دفتر شعرهايم را مثل بچه گربه از پدرم مخفي ميكردم.
روزي مشغول نوشتن شعري بودم، كاري برايم پيش آمد، محل را ترك كردم و دفترم سرجايش باقي ماند. فكرنميكردم پدرم در اينموقع سر و كلهاش پيدا شود. چيزي نگذشت كه برگشتم و ديدم از دفتر كذايي خبري نيست. پرسيدم، گفتند پدرت برش داشت و رفت. [از ترس] قدرت پاهايم زايل شد. فكر نميكردم به اين سادگيها خلاصي پيدا كنم. در بد هچلي افتاده بودم. شعرهايم ناپخته بودند، از شعراي قديمي تقليد كرده بودم. همه جور شعري گفته بودم، بخصوص در گندهگويي از شيخ رضا و ايرج ميرزا شاعر فارس تقليد كرده بودم، به همين دليل حق داشتم بترسم. شوخي نبود، من هم شاعر بودم و هم اعتراف به گناه كرده بودم، هرچند كه در عالم خيال بوده باشد. من هم مثل شيخ رضا به خودم بهتان زده بودم و پدرم اينگونه مسائل را برنميتافت ؛ اما به نظر ميرسيد آنها را نخوانده بود. داخل شدم و فكر كردم اگر گندش درآمد مادرم را ميانجي ميكنم. پرسيدم پدرم كجاست؟ گفتند با عصبانيت به مطبخ رفته. در گوشهاي پناه گرفتم، [پدرم] با غرولند و در حالي كه ميگفت ؛ بيكاره، ببين چه چيزهايي ياد گرفته، شاعري، شاعري! ميخواهد از گرسنگي بميرد، خارج شد. به مطبخ دويدم، ديدم دفتر كذايي طعمه شعلههاي آتش تنور و تماما خاكستر شده بود.
آنوقتها خيلي پريشان بودم. اما بعد ها فكر كردم كه دستش درد نكند، چون بيترديد اگر تا حالا مانده بودند خودم ميسوزاندمشان. درست كه همه موزون و داراي قافيه بودند. اما تماما تقليدي بودند و چيزي از احساس خودم را نداشتند. از آن به بعد هم خيليهاي ديگرنظير آنها را دور انداختهام...
ايام اعياد، عروس آوردن(۱۰)، حنا بندان و دختر شوهر دادن جشن و «رهشبهلهك(۱۱)»ترتيب ميداديم. هر دفعه يكي از ريش سفيدان و معتبرين را نزد پدرم ميفرستاديم تا اجازهمان را بگيرد. هر دفعه هم مخالفت ميكرد. اما اينقدر التماسميكرديم، تا اينكه بالاخره ميپذيرفت. اما به اين شرط كه جشن در محلي دور از ديدرس منزل ما صورت گيرد. براستي كهخوش ميگذشت، دختر و پسر، زن و مرد روستايمان ميرقصيدند. من اين رسم را در «رهشبهلهك» روستا خيلي دوست داشتم كه مرد، مگر اينكه زني او را دعوت كند، در غير اينصورت حق نداشت به صف دختران وارد شود. مرد هميشه ميبايست از جلوي صف وارد جمع شود، در غير اينصورت عملي خارج از عرف و قبيح انجام داده. اما دختر[ان] ميبايست از عقب صف وارد شوند و انتخاب همراه رقص به عهده آنان است. اين رسم به زماني برميگردد كه زن در جامعه كرد صاحب آزادي بيشتري بوده است …
در ماه خهرمانان [شهريور] ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ ميلادي) روزي سر خرمن بودم، كارگرانمان مشغول برق انداختن «مالوسك(۱۲)» و باد دادن كاه بودند، من هم كنارشان نشسته بودم و اسبم مشغول چرا بود. آن زمان ماشين و هواپيما خيلي كم [و در نتيجه] پديدههاي عجيبي مينمودند. ناگهان دو هواپيماي غول پيكر و سياه پديدار شدند. ما تا آن موقع هواپيماي به اين بزرگي نديده بوديم. همه دست از كار كشيدند و مشغول تماشا شدند. ديديم هواپيماها ارتفاع كم كرده و كاغذهايي پخش كردند. همه دويدند كه ببينند چيست؟ يك زن قبل از ديگران برگشت و يك برگ كاغذ به من داد و گفت، قربانت برم بيا بخوان ببين چيست و چه نوشته؟
باور كنيد نزديك بود از خوشحالي پر در بياورم. اين كاغذ بيانيهاي بود كه به زبان كردي نوشته شده بود. رويا بود يا واقعيت؟ دولت بزرگي مثل اتحاد شوروي به زبان كردي، بيانيه پخش كند؟ براي من اين كم نبود.
براي من كه ديوانه و شيداي زبان كردي بودم، اين كاغذ كافي بود تا از خوشحالي پر در بياورم. آن زمانها هنوز اينطور به اين قضيه نپرداخته بودم، اما در واقع از نظر سياسي اين كار دولت شوروي مضموني بغايت آزاديخواهانه داشت و نشانه از اين داشت كه اين دولت آگاه و ناظر به وجود خلقهاي متفاوت در ايران است.
اين بيانيه بوي جنگ مي داد. معلوم بود ارتش سرخ وارد ايران شده. هر چند بيانيه مردم را دعوت به آرامش كرده و حاوي هيچ تهديدي نبود، اما ما خيلي از روسها ميترسيديم. پيرترها داستان جنايات، بيرحميها و قساوت ارتش تزار را در جنگ اول برايمان تعريف كرده بودند.در تمامي دوران حكومت پهلوي روزنامههاي ايران فقط عليه شوروي منفيبافي كرده بودند. بلشويك در اين دوره بدترين فحش بود. بخصوص بعد از شروع جنگ ميان آلمان نازي و اتحاد شوروي، نوشته جات [دولتي] ايران سراسر به نفع آلمان نازي و به ضرر شوروي بود. مدتي هم بود كه شهرباني مهاباد يك راديو مستقر كرده بود، و برنامههاي راديو «برلين» را به زبان فارسي پخش ميكرد، كه سراسر فحاشي به كمونيسم و بلشويسم بود.
اما در اين موقعيت هيچيك از اين مسائل ذهنم را به خود مشغول نميكرد. مهم اين بود كه كرد ملتي است كه نزد ديگر دول جهان شناخته شده است و به زبانش بيانيه پخش و توزيع ميكنند.
نميدانم چطور خودم را به اسبم رساندم، سوار شدم و چهار نعل به سمت خانه تاختم. بيانيه را براي پدرم خواندم. اما او بر خلاف من رنگش پريد، به نرمي و آرامش گفت: پسرم اوضاع خراب شد، اينطور بنظر ميرسد كه روسها وارد ايران شدهاند. جنگ ميشود، همه چيز بهم خواهد ريخت. پسرم تو نديدي و نميشناسيشان. موجودات بدي هستند، آدمكش و سياهدل، من كشتار مهاباد را به چشم خودم ديدهام و بياد دارم چطور مردم بي پناه و بيچاره را با شمشيرهاشان شقهشقه ميكردند. بايد زود جمع و جور كنيم و خود را به قايمه برسانيم. خدا به دادمان برسد. روز مردان است. براي همين روزها بود كه اصرار داشتم سواري و تيراندازي ياد بگيريد. ساكت شد و [سپس] دو سه بار زمزمه كرد : ههرزن و بزن چيايه مهزن(۱۳).
پدرم حق داشت نگران باشد، چون او ارتش تزاري را ديده بود. او كشتار بيرحمانه ژنرالهاي مرتجع روس را در كردستان ديده بود. او مثل بسياري ديگر از مردم ايران خبري از تغيير و تحولات پس از انقلاب اكتبر در اتحاد شوروي نداشت. نميدانست ارتش سرخ چگونه تعليم ديده.
همانروز بعدازظهر چند نفر از مردان سرشناس مهاباد پيدايشان شد. آنها هم كه دوستان و همسالان پدرم بودند جنگ اول [جهاني] را بياد داشتند، خيلي بيشتر از پدرم نگران بودند. يكي از آنها تعريف ميكرد و مي گفت 9 نفر از افراد خانواده ما طي يكروز بدست سالداتهاي روس كشته شدهاند.
اين حرفها من را هم كمي نگران كرده بود. اما شوق آن بيانيه، شادي را در درونم همچنان ميجوشاند.
مشغول پذيرايي از مهمانان بودم. اما هراز چند گاهي بيانيه را از جيبم خارج ميكردم، ميخواندم و باز در جيبم ميگذاشتم.
شب برادر بزرگترم و خدمتكارانمان رفتند و خانواده ميهمانانمان و [همينطور] اقوام خودمان را از شهر بيرون آوردند.
صبح روز بعد دو فروند هواپيما آمدند و چند نارنجك كوچك روي شهر انداختند. ارتش شاهنشاهي، ارتشي كه در كشتار ملت ايران از اشغالگران مغول و نازي تقليد ميكرد، يك لحطه هم مقاومت نكرد و قبل از رسيدن ارتش سرخ به مهاباد، سلاح را به زمين گذاشت و همانند بذر و ارزن پراكنده شد. ههژار همان وقت چه زيبا سرود:
به بلاو بووني دوو پهر ئاگاهي / بوو بلاو ئهرتهشي شهههنشاهي
[با پخش شدن دو برگ آگاهي / شد پخش و پلا، ارتش شاهنشاهي]
تفنگ برنو را ميدادند و يك نان ميگرفتند، تازه اين كار شجاعانشان بود، و گرنه ترسوها يك چيزي هم ميدادند كه تفنگشان را بگيري !
عمده مردم مهاباد به روستاي ما سرازير شدند. پدرم خيلي خوب استقبالشان كرد، هر چه داشتيم در اختيارشان گذاشت. درب انبار گندم را باز كرد، و آسيابهاي دهمان را در اختيارشان گذاشت. هر كس به هر ميزان آرد ميخواست، ميگرفت.
هر روز در ده جار ميكشيدند، هر كس به آرد نياز دارد، بدون شرم و رودرواسي تقاضا كند. مردم مهاباد اين بزرگواري پدرم را هرگز فراموش نكردند و تا زنده بود، بسيار محترمش ميداشتند.
چهار پنج روزي هركي هركي بود. اول ارتش انگليس به مهاباد رسيد، و يكراست رفت سراغ سربازخانه و همه سلاحهاي سنگين را برد. بعد ارتش سرخ رسيد. برخلاف بسياري پيشبينيها نه كسي را كشتند، و نه غارت و آزاري صورت گرفت. بحدي خوب با مردم رفتار كردند كه كسي به چشم ارتش اشغالكر نگاهشان نميكرد. داستان جالبي يادم آمد، در زمان پهلوي[پدر] يك باباي دزد، راهزن، آدمكش و ناصوابي پيدا شده بود، به تنهايي به همه زور ميگفت. يك پنج تير كهنه و قراضه داشت، براي خودش ميگشت و هر غلطي هم دلش ميخواست ميكرد. پليس ايران قادر به دستگيرياش نبود. اما اگر[اين فرد] به هرخانهاي پا ميگذاشت، صاحبخانه را ميگرفتند و زنداني ميكردند. پيرمرد بيچارهاي را به اين جرم كه يك شب اين يارو، يعني همين راهزن، در منزلش غذا خورده، زنداني كرده و دو سال در اروميه در بند بود. برگشته بود. به ديدارش رفتم و گفتم عمو جان بالاخره چگونه نجات پيدا كردي؟ گفت : چه ميدانم، فرشتهاي بور و چشم آبي آمد، درب را برويم باز كرد و گفت برو.
ارتش تهران در مكريان نماند. اول عشاير تا مدتي به سر و كول هم پريدند و از يكديگر كشتار كردند. اما رفته رفته اوضاع آرام شد و فضاي مناسبي براي حركت سياسي پديد آمد.
ما يعني اين دسته جواناني كه در زمان پهلوي يكديگر را يافته و محفلي داشتيم، عرصه به رويمان باز شد و گسترشي به حركتمان داديم. از عراق روزنامه و مجله كردي محض مطالعه و طبق سفارش برايمان ميآوردند، و ميخوانديم. من اشعار خودم و شاعران ديگر را دستي مينوشتم و توزيع ميكردم. دلشاد رسولي از كردستان عراق برگشته بود، و املاي كردياش از ما بهتر بود ، و خطش نيز. بسياري از اشعار بيكهس، پيرهميرد، ئهحمهد موختاري جاف و حهمدي را از حفظ ميدانست و دستنويس توزيعشان ميكرد. مجله گهلاويژ [گلاويژ] رل خوبي داشت، و جوانانمان كرديخواني را ياد گرفتند. تلاش و كوشش براي تاسيس يك حزب ناسيوناليستي كرد در مهاباد شروع شده بود.
پس از تاسيس حزب توده ايران، انتشارات اين حزب هم مبادلات فكري را در جامعه كردستان گسترش داده بود. حتي چند نفري كرد و ارمني كوشيدند شاخه اين حزب را در مكريان تاسيس كنند، اما مردم استقبالي نكردند. حزبي هم بنام حزب آزادي با برنامهاي چپ سربرآورد، كه عمر كوتاهي داشت.
تا اينكه روز ۲۵ گهلاويژ [۲۵ مرداد] ۱۳۲۱ «كومهله ژ. ك» تاسيس شد. كساني كه اين تشكيلات را بنيان نهادند، دوستان قديميام بودند. در اين هنگام من در تبريز بودم و در زمان تاسيس حضور نداشتم. در بازگشت بوسيله ذبيحي كه دوست چندين سالهام بود به كومهله معرفي شدم. در منزل يكي از دوستانم كه بعدها فهميدم عضو شماره يك كومهله است، و براستي مبارزي شجاع، آزاده و تسليمناپذير بود، به قرآن، پرچم، شرافتم و شمشير سوگند خوردم كه نه زباني، قلمي و نه به كنايه و اشاره به ملتم و به كومهله خيانت نكنم. نام تشكيلاتيام هيمن بود و رده عضويتم ۵۵ . من حق هيچ سئوالي نداشتم. اما آنان اينقدر به من اعتماد كردند كه بگويند ههژار هم عضو كومهله است و نيازي به مخفي كردن هويت حزبي خود از او ندارم،و اين امر را به او هم اطلاع دهند.
به اين ترتيب در زندگي اجتماعي ـ سياسي و ادبيام پا به مرحلهاي نوين گذاشتم ....
كومهله به غير از اينكه تشكيلاتي سياسي بود، انجمني اجتماعي و اخلاقي نيز بود. بيشتر اعضاي كومهله به سوگندشان پايبند و گريزان از اعمال ناشايست بودند. دزدي، خلاف و درگيري ميان افراد رو به كاهش گذاشت و ميتوانم ادعا كنم كه در برخي نقاط اثري از آن باقي نبود.
چندي نگذشت كه كومهله سراسر كردستان را زير پوشش گرفت و در بخشهاي ديگر كردستان ريشه دواند. بخصوص در كردستان عراق شاخه كومهله بسيار گسترش يافته و قدرتمند بود.
منبع درآمد كومهله تنها و تنها حق عضويت ماهانه اعضا، مبالغ حاصله از فروش نشريات، وروديه تئاتر و نمايشهاي هنري بود. كه با اين وجود خيلي خوب اداره ميشد. دليلش هم اين بود كه همه با كمال ميل حق عضويت ماهانه را پرداخت ميكردند، و نشريات كومهله را چند برابر قيمت ميخريدند. من شاهد بودهام تكشماره نيشتمان را ۲۰۰ برابر قيمت آن خريدهاند. نيشتمان هيچوقت حتي يكدانهاش هم باقي نميماند. كومهله در ابتدا يك كتاب كوچك شعر چاپ و توزيع كرد، تحت عنوان هديه كومهله ژ.ك كه اشعار ملي حاجي قادر، ملاي بزرگ كوي، ههژار و شيخ احمد حسامي در آن آمده بود كه فوري هم ناياب شد. و بعد مجله نيشتمان را بمثابه ارگان كومهله منتشر كرد.
اولين شعر من در شماره ۲ نيشتمان به نام «م. ش. هيمن» توزيع شد، و به جمعهيئت تحريريه اينمجله پيوستم و در هر شماره شعر و گفتار داشتم.
ذبيحي سردبير نيشتمان بود و براستي براي انتشار اين مجله زحمت كشيد و مايه گذاشت. به غير از ذبيحي و چند فرد مطمئن ديگر كسي تحريريه نيشتمان را نميشناخت و اطلاع نداشت كه اين مجله كجا چاپ ميشود. عضو كومهله مثل اعضاي هر حزب مخفي، جدي و با ديسيپلين همان ميزاني اطلاعات داشت كه ضرورت ايجاب مينمود.
يادم هست نيشتمان را براي پدرم ميخواندم، بخصوص اشعار خودم و ميپرسيد، پسر اين هيمن كيست؟ در دلم ميخنديدم، اما نميتوانستم بگويم همان كسي است كه تو دفتر اشعارش را در تنور با آتش پشكل و پهن سوزاندي! كومهله مجله ئاوات [آرزو] را هم منتشر كرد و در آنجا هم نوشتم.
تئاتر دايكي نيشتمان [مام وطن] تبليغات خيلي خوبي براي كومهله كرد. اين نمايش كه خيلي ساده، و [حتي] ميتوانم بگويم از نظر آفرينش هنري ناقص و ناكامل بود، سه چهار ماه در مهاباد و شهرهاي ديگر مكريان روي صحنه ماند. كمتر كسي بود كه آن را نديده باشد و هر كسي هم به ديدنش ميرفت، گريه ميكرد و احساس كردايتياش تحريك ميشد. از روستاهاي دوردست مردم براي ديدن اين نمايش ميآمدند. دايكي نيشتمان به غير از تبليغ سياسي درآمد زيادي هم داشت و كومهله حسابي ثروتمند شد.
كومهله با همين عايدات توانست يك دستگاه چاپ دستي بخرد و در مهاباد مستقر كند.
هر چه بيشتر در كومهله كار ميكردم، محدوده آگاهيام نيز وسعت ميگرفت. در آنجا با دانايان و ادبايي چون پيشوا قاضي محمد و كاك رحمن مهتدي نزديكتر ميشدم و از آنان ميآموختم. هيچكدام از بزرگان كردي كه از ديگر قطعات كردستان ميآمدند، از من مخفي نبود. حمزه عبدالله، شهيد مصطفي خوشناو، مير حاج و شهيد قدسي و بسياري ديگر را ملاقات و با آنان مراوده فكري داشتم. نشرياتي كه در ايران چاپ و توزيع ميشدند، مترقي بودند و مطالب نويني داشتند. مخصوصا نشريات حزب توده ايران در شفافيت بخشيدن به اعتقادات سياسي من تاثير داشتند. [دفتر] روابط فرهنگي ايران و شوروي شاخهاي نيز در مهاباد تاسيس كرد. من هم يكي از آناني بودم كه در آنجا كار ميكردم. هرچند متاسفانه اين مركز به پيشنهاد من توجهي نكرد و اقدامي به انتشار به كردي نكرد. اما مطالب مفيد بسياري به فارسي چاپ و توزيع نمود، كه من هم بسيار از آنها سود بردم. شعر و مطلب كردي به آذري و روسي ترجمه شدند، همين هم براي ما دستاورد خوبي بود. يكي از مطالب ترجمه شده كه من هم در تهيه آن همكاري داشتم ئاله كوك، از ههژار بود، كه توسط انساني واقعي و يكي از شاعران خوب آذربايجان استاد جعفر خندان به آذري و به نظم ترجمه شد.
جنگ ويرانگر دوم با كمر شكن شدن فاشيسم و نازيسم، درهم شكستن و نابودي هيتلر، كشته شدن موسوليني، دستگيري و نابودي جنگ افروزان به پايان رسيد. آرزو و اميد خلقهاي دربند و تحت ستم شكوفا شد. ارتش متفقين از ايران خارج شد. در حاليكه جنبش رهائيبخش خلقهاي ايران روز به روز رو به گسترش داشت.
خلق كرد هم يكي از خلقهايي بود كه هر روز بيش از روز قبل به آينده روشن اميدوارتر ميشد.
گروهي از روشنفكران و اعضاي كومهله ژ.ك به اين نتيجهگيري رسيدند كه عملي نمودن برنامه كومهله در شرايط كنوني جهان و كردستان بعيد به نظر ميرسد. به همين دليل هم برنامهاي جديد و مختصر منطبق با شرايط آن دوران تهيه شد، و روز سوم خهزهلوهر [۳ آبان] ۱۳۲۴ (۱۹۴۵ ميلادي)، اولين كنگره حزب دمكرات كردستان در شهر مهاباد تشكيل و اين برنامه به تصويب رسيد. تشكيلات حزب دمكرات كردستان روي همان بنيانهاي تشكيلات كومهله ژ.ك پايه گذاشته شد، تنها در كادر رهبري تغييراتي صورت گرفت، و پيشوا قاضي محمد كه يك عضو ساده كومه له با نام تشكيلاتي بينايي بود، به دبير كلي حزب برگزيده شد. رهبر كومهله كه فردي بسيار كوشا، آزاده و پاك نهاد بود در كادر رهبري نماند. [اما] اين تحولات هيچ تغييري در او به وجود نياورد، و همچنان در ردههاي پايينتر حزبي به مبارزه و تلاش خود ادامه داد، و رنج و مرارت بسياري نيز متحمل شد.
در اجتماعات مربوط به كنگره من براي اولين بار در زندگيم در مقابل جمع شعر خواندم. موقعي كه مسئول جلسه اعلام كرد: حالا آقاي هيمن برايتان شعر ميخواند، و من با خجالت براي شعرخواني روي منبر مسجد سرخ مهاباد رفتم، همه، حتي پيشوا هم حيران ماندند و از خودشان ميپرسيدند، پس هيمن شاعر و نويسنده نيشتمان، همان سيد محمد اميني شيخالاسلامي بود و ما نميدانستيم؟ پدرم وقتي اين را شنيد، حرف خود را پس گرفت و گفت هيمن شاعر خوبي نيست.
حزب دمكرات كردستان جمعي بنام هيئت رئيسه ملي انتخاب كرد، كه من نيز يكي از اعضايش بودم. در انتخابات داخلي حاجي بابا شيخ كه پيرترين عضو بود، بعنوان رئيس و من كه جوانترين عضو بودم بعنوان منشي انتخاب شديم. چند ماه در اين جمع كار كردم، كار مشكلي بود. فقط من به تنهايي به امور ميرسيدم و حاجي بابا شيخ همينقدر زحمت ميكشيد كه نوشتههاي من را امضا كند. هرچند از نظر شناختهشدگي و امكانات كار خوبي بود، اما با ذوق من جور در نميآمد. مخصوصا راه آمدن با حاجي بابا شيخ از خودراضي و كلهخر كار سادهاي نبود.
حالا كه صحبت از حاجي بابا شيخ شد ميخواهم يك نكته تاريخي را هم وضوح بدهم. در نوشتههاي افرادی بياطلاع ديدهام، و همينطور از مردم عامي هم شنيدهام كه به حاجي بابا شيخ نسبت خيانت ميدهند. من از حاجي بابا شيخ خوشم نميآمد. با اينكه ميگفتند در علوم ديني استاد است و رياضيات قديم را هم خوب ميداند، ولي فردي بسيار مرتجع، كله شق، از خود راضي و نابلد، اما خيلي صادق و پاك، آزاده و مومن بود. بهيچوجه اتهام خيانت به او نميچسبد. در زمان مذاكره با نمايندگان دولت مركزي بعيد نيست فريب خورده و اشتباه كرده باشد. اما از مسير درستي و صداقت كنار نرفته.
دست كشيدن از محاصره سقز و سردشت و خورخوره كه گناهش را به گردن حاجي بابا شيخ مياندازند، مربوط به مسئلهاي خاص و محرمانه سياسي است، كه در اينجا هم نميتوان آن را طرح كرد، و بگذاريد فعلا سرپوشيده بماند، [فقط بگويم] از اختيارات حاجي بابا شيخ خيلي بالاتر بود. حاجي بابا شيخ اينقدري اختيارات نداشت كه فرماندهان جبهههاي اين شهرها به دستور او عقبنشيني كنند. تازه او هيچ مسئوليت نظامي نداشت. ارتش كردستان هم مثل همه ارتشهاي ديگر از فرماندهانش دستور ميگرفت، نه از نخستوزيري بدون اختيارات و [در ضمن] غير نظامي. اميدوارم با اين چند كلام خوانندگانم را روشن كرده باشم.
من دست از منشيگري هيئت رئيسه ملي كشيدم و در كميسيون تبليغات حزب شروع به كار كردم. در همه نشريات حزب مينوشتم. در روزنامه كوردستان، هاواري كورد [آواي كرد]، هاواري نيشتمان [ آواي وطن]، گر و گالي مندالان [حرفهاي بچگانه]، ههلاله [آلاله] شعر و گفتار داشتم، در ميتينگهاي حزب نيز سهيم بودم. در گروهي كه مشغول تهيه كتابهاي درسي براي مدارس كردستان بودند، عضويت داشتم. اعضاي اين گروه تا آنجا كه بياد دارم ذبيحي، ههژار، ابراهيم نادري، دلشاد رسولي و من بوديم. خود پيشوا و چند كارشناس هم ياريمان ميدادند. هرچند هيچ كدام در اين كار حرفهاي نبوديم، اما چون با اشتياق و دلسوزي كار ميكرديم، فكر ميكنم كتابها، كه متاسفانه به چاپ نرسيدند، بد نبودند.
روز ۲۶ سهرماوهز [۲۶ آذر] پرچم كردستان در مهاباد به اهتزاز درآمد و روز دوم ريبهندان [۲ بهمن] ۱۳۲۴ جمهوري كردستان تاسيس شد. من قصد ندارم در اين مورد چيزي بگويم، چون از آن زياد گفته شده، تنها ميگويم كه در اين خجسته روزان سهيم بودهام و شعر خواندهام!
در اين زمان من و ههژار همخانه بوديم، شب و روز با هم ميگشتيم، يكدورهاي قزلجي هم همراهمان بود. ساعات بيكاري و استراحت را خيلي خوش ميگذرانديم. من كه ميزان تحصيلات و دانستههايم خيلي كمتر از آنها بود، از همنشيني آنها سود ميبردم و میآموختم. از آنجا كه من و ههژار در همه جا با هم ظاهر ميشديم و با هم بوديم، خيليها [بدقت] نميدانستند كدام ههژار و كدام هيمن هستيم، و اگر يكيمان تنها ميبود، از او ميپرسيدند، آن ديگري كجاست؟
بعد از دوم ريبهندان [بهمن] و تاسيس جمهوري كردستان، كردهاي نواحي ديگر كردستان به مهاباد روي آوردند. و من و ههژار با مردان سرشناس كردستان روابط دوستي برقرار كرديم. ماموستا قانع را شناختم، از دانش ادبي او بهرهها بردم، بسياري خاطرات دلنشين از همصحبتي با ماموستا قانع دارم كه متاسفانه در اين مجال فرصت بازگويي نيست.
مادرم مدت زيادي بود كه اصرار داشت ازدواج كنم، و تا نمرده من را در لباس دامادي ببيند. اما من زير بار نميرفتم، خودم را تحصيلكرده حساب ميكردم و فكر ميكردم كه درست نيست كه پدر و مادرم برايم زن بگيرند. خودم هم در انتخاب سختگير بودم و هرچه بيشتر پا به سن ميگذاشتم سختگيريم بيشتر ميشد. اين اواخر كه اصلا به اين نتيجه رسيده بودم كه ازدواج نكنم و مجرد بمانم. هيچ دختري طبع زيباپرست من را ارضا نميكرد، و شايد اگر[اصرار] مادرم نميبود، هنوز هم باكره ميبودم! اما آنسال مادرم هر دو پا را در يك كفش كرد. گفت: «خوشت بيايد يا نه، من برايت زن ميگيرم». از طرف ديگر ههژار را همعليه من تحريك كرده بود و شب و روز در گوشم ميخواند. ههژار از نظر سني اختلاف زيادي با من نداشت، اما سرد و گرم روزگار را بيش از من چشيده بود، دو بار زن گرفته بود و در اين زمينه پر تجربه بود. تندي و قاطعيت مادرم، و نرمي كلام ههژار دلم را نرم كرد.
مادرم يكي از برادرزادههايش را كه دختر مردي متنفذ و صاحب مکنتی بود، برايم خواستگاري كرده بود، كه نه [او را] ديده بودم و نه ميشناختم. دروغ چرا ؟ يكبار دورادور در حين دوشيدن گاو ديده بودمش. آن هم نه صورتش را. فقط ميدانستم كوتاه قد است. اينهم جالب بود، من آن كسي نبودم كه گفته بود :
سهد نهحلهت له حالهتم ههر ئيي كورتم خوش دهوين
[صد لعنت براحوالم كه فقط كوتاه (قد)ها را دوست دارد]
آن چيزي كه در زن بيش از هر چيز ديگري توجه من را جلب ميكند، هيكل زيبا و قد بلند است. اين را به مادرم هم گفتم. گفت: «پسر جان، اين چه حرفيست؟ طلا هم كوچك است». مادرم زني دنيا ديده، مجرب، كارآمد و بسيار با صلاحيت بود. فك و فاميل و دوست و آشنا هم زياد داشتيم، در ميان همه اينها برادرزادهاش را انتخاب كرده بود. معلوم است كه او بدنبال يك عروسك زيبا نگشته بود. او ميخواست يك عروس خوب، خوش اخلاق، زرنگ، كاردان و خانهدار داشته باشد.
عروسي هيمن شروع شد، ههژار رقصيد، سهرچوپي(۱۴)گرفت، هماورد رقص زيبارويان شد، به دختران چشمك زد، و شبها هم با شوخيهاي شيرينش جمع گردآمده در سرسرا را به خنده واداشت. اما هيمن نگران بود، نگران آينده خودش، و به اين فكر ميكرد كه چگونه با زني كه منتخب مادرش است، و خودش [هنوز] او را نديده و نميشناسد، ميتواند زندگي كند. نميدانست طوق لعنت برايش ميآورند يا فرشته رحمت.
روز ۲۵ خهزهلوهر [۲۵ آبان] ۱۳۲۵ عروس را به خانهام آوردند. البته اوج زيبايي، طنازي و دلبري نبود كه طبع شاعرانه من بدنبالش ميگشت، و هنوز هم نيافتهام. اما خيلي زود توانست صاحب دل من بشود، و چنان كند كه از صميم قلب دوستش بدارم، و يار هميشگي و شاديبخش روزهاي تلخ و مشكل زندگيم بشود. ۲۳ سال با هم زندگي كرديم و در پناه او بود كه احساس آرامش كردم. هيچوقت اينقدري ناراحتم نكرد كه تا عصر همانروز از او دلگير و رنجيده باشم. از حيات دوران تاهلم خيلي راضي هستم. اقرار ميكنم كه عامل اصلي زندگي خوب ما بيشتر او بوده است. چون من ميدانم كه فردي حساس، عصبي و حتي بهانهگير هستم، اما او آرام و عاقل بود و بهانهاي دستم نميداد. تنها صاحب يك پسر شديم. اسمش را صلاح گذاشتم، حالا هم كه مدت درازي از ديدارشان محرومم، و همدم درد دوريشان. يادشان بخير.
هنوز يك ماه اززفافم نگذشته بود، و طبق حرفهاي امروزه ماه عسل را تمام نكرده بودم، كه بدبختانه آنكه هرگز آرزو نميكردم روي دهد، روي داد. و آنكه آرزو داشتم بميرم و شاهد آن نباشم را ديدم. تمام رشتههايمان پنبه شد، آشيانهمان ويران، جمهوريمان سرنگون، و دشمن بر زندگيمان مسلط شد.
مدتي بود احساس خطر ميشد. جبهه سقز و سردشت تقويت ميشدند. چند زميندار مشهور و خائن به عراق فرار كرده بودند، و يكي دو ملا و شيخ ترسو مخفي شده بودند. حكومت آذربايجان يك لشكر آماده براي حمايت پيشمرگه به جبهه سقز فرستاده بود، چون پيش بيني ميشد كه تنها از اين جبهه خطر حمله دشمن وجود دارد. قبلا هم دشمن چند بار از اين جبهه حمله كرده بود، اما ضرب شست پيشمرگه را چشيده و به سختي شكست خورده بود.
آذربايجان حكومتي بزرگتر، پر قدرتتر، مجهزتر و مسلحتر از كردستان بود. خطوط دفاعي آذربايجان هم خيلي قدرتمندتر بود.تحت اين شرايط از ذهن كمتر كسي ميگذشت كه جنبش رهائي بخش خلقهاي ايران، از آذربايجان مورد تهاجم قرار گيرد.
مدتي بود براي سرعت بخشيدن به [برخي] امورات حزبي، شبها بعد از اينكه پيشوا، كه بسياري از شبها تا دير وقت در دفتر حزب ميماند، به خانهاش برميگشت، يكي از كادرها در دفتر ميماند، تا گزارشات پايه [حزب] را، در صورت ضرورت، به پيشوا برساند و دستورات پيشوا را به پايه اطلاع دهد. آن شب نوبت من تازه داماد بود. در دفتر حزب نشسته و مشغول تهيه مطلبي براي كوردستان بودم، افسري جزء، اما دوستي گرانقدر و عزيز، و عضوي وفادار براي حزب وارد شد. از اينكه دست به راديوي روي ميز برد و تمركزم را به هم ريخت، دلخور شدم. اما اعتراضي نكردم، و قلم را روي كاغذ گذاشتم.
ناگهان چيزي شنيديم كه نزديك بود خشكمان بزند. راديو تهران مشغول خواندن تلگراف تبريك دكتر جاويد، وزير داخله آذربايجان به مناسبت بازگشت ارتش شاهنشاهي بود. بعد خبر فرار متجاسرين را گفت. متجاسر و ماجراجو دو نامي بودند كه در اين شب به رهبران جنبش رهايي بخش كردستان و آذربايجان اطلاق شد، و هنوز هم دستگاه تبليغاتي رژيم آن را تكرار و نشخوار ميكند.
فوري تلفني اين خبر را به پيشوا رساندم. گفت خودت بيا اينجا و به ديگران هم خبر بده كه بيايند. كسي را به دنبال ديگران روانه كردم و خودم به منزل پيشوا رفتم. صدر قاضي برادر پيشوا كه نماينده مجلس در تهران بود، و در واقع نميبايست از اين واقعه دلهرهاي به خود راه دهد، از همه بيشتر وحشت كرده بود. او فوري به تهران برگشت كه در همانجا دستگيرش كردند و به مهاباد آوردند.
آذربايجان تا بن دندان مسلح و مجهز، با ارتشي آماده و مقتدر و فرماندهاني كارآمد چرا به اين سرعت تسليم شد؟ پيشهوري دانا، انقلابي، مجرب و آزاده و همينطور ديگر رهبران جنبش آذربايجان، چرا با اين عجله فرار كردند؟ [اينها] سئوالاتي است كه هيچكس به كمال به آنها پاسخي نداده، و من هم قادر به اين كار نيستم. اما معتقدم اگر فدايي(۱۵)جنگيده و فرقه مقاومت ميكرد، ارتش از هم گسيخته تهران نه تنها قدم به تبريز نميگذاشت، و قادر به چنين كشتاري نميبود، بلكه كنترل تهران را هم بزودي از دست ميداد، و هيچ بعيد نميبود كه جنبش رهايي بخش سراسري ايران بر ارتجاع تفوق يابد، و حتي نفوذ امپرياليسم در خاورميانه ريشهكن شود. اما همانطور كه دانايان گفتهاند، تاريخ آن است كه روي داده، و نه آنكه ما آرزو ميكنيم.
بله، تبريز [بي دردسر] تسخير شد، و كردستان هم از همه سو محاصره شد. پس از اينكه صدر قاضي، نميدانم چرا؟ به تهران برگشت، رهبران حزب دمكرات كردستان در منزل پيشوا جمع شدند. آن شب روحيه همه خوب بود. شوراي جنگ تحت فرماندهي حاجي بابا شيخ تشكيل، و صورت جلسه اول با قرار مقاومت امضا شد. اما هنوز مركب تصويبنامه خشك نشده بود كه خبر رسيد يكي از اعضاي اين شورا فرار كرده است.
فرداي آن روز اوضاع تغيير كرد، تصويبنامه مقاومت كنار گذاشته شد و به پيشمرگه دستور عقب نشيني بدون مقاومت فعال داده شد. مردم هم به دو دسته تقسيم شدند.
پيشمرگه در دو جبهه سقز و سردشت با نظم تمام عقب نشيني كرد. اما فدائيان كه فرماندهانشان فرار كرده بودند، مثل گوسفندان بي سرپرست پراكنده شده بودند و عشاير هم به جانشان افتاده و همه را غارت كرده بودند، و نگذاشتند حتي يك فشنگ با خودشان برگردانند. اما جرئت تعرض به پيشمرگه را در خود نيافتند. تنها در ميان منگورها جلوي يك دسته از پيشمرگان را گرفته بودند، كه تحت فرماندهي زرو در حال عقب نشيني بودند. زرو هم كه خودش دلهدزدي بدتر از آنها بود، با آنها درگير شده، چند روستايشان را هم غارت كرده، و سپس به مهاباد رسيد. آنهايي كه فدائيان آذربايجان را لخت كردند، كسي را نكشتند. تا جايي كه من به ياد دارم طي اين جريانات تنها يك پيشمرگه عراق شهيد شد، و تعدادي را هم ناجوانمردانه مورد غارت قرار داده بودند. فرمانده ارتش بدون برخورد با هيچ مقاومتي به روستاي حماميان رسيد و پيشوا در آنجا به ملاقات او رفت.
در اين دوره من هميشه همراه پيشوا بودم. طبعا با او به حماميان نرفتم. اما در شهر تنهايش نميگذاشتم، ميديدم كه آشفته است، اما نه از ترس، بلكه از ناراحتي و نااميدي.
مدت زيادي بود كه پيشوا را ميشناختم، در روزهاي دشوار او را ديده بودم. از نظر دست به سلاح بردن، فردي كارآ بود. قبل از تاسيس جمهوري، مهاباد چند بار مورد حمله عشاير قرار گرفته بود، و پيشوا هر بار در سنگر مقدم دفاع آماده بود. پس چرا اينبار تسليم شد؟ خودم از او شنيدم كه ميگفت، از ما نخواهند گذشت و ما را خواهند كشت. اما دوست ندارم مردمم را تنها بگذارم و مي خواهم در ميان آنها بميرم.
درست است كه كردستان پس از اشغال آذربايجان و از دست دادن اين متحد پر قدرت، از همه سو محاصره شده بود، درست است كه بخشي از عشاير پا را ازگليم خود بيرون گذاشته، و پيش بيني ميشد كه ضرباتي بزنند، درست است كه خزانه جمهوري تهي بود و همه آن صرف خريد توتون و تنباكو از كشاورزان شده بود و در انبار مانده و هنوز فروش نرفته بود، درست است كه از هر نوع كمك خارجي قطع اميد شده بود، اما من همچنان معتقدم كه اگر جنگيده بوديم، و صاحب كمي تجربه انقلابي بوديم، تاريخ جمهوري مهاباد بدينگونه به پايان نميرسيد.
روز ۲۶سهرماوهز [۲۶ آذر] ۱۳۲۵ (۱۹۴۶ ميلادي) ارتش درهم شكسته و بدون نظم شاهنشاهي، حدود يكسال پس از به اهتزاز درآمدن پرچم كردستان، شهر مهاباد را اشغال كرد.
تعدادي از مسئولين و كادرهاي حزب از شهر خارج شده و مخفي شدند، برخي هم در انتظار دستگيري ماندند. من در اين روز از شهر خارج شده و به خانقاه شمس برهان رفتم. در آنجا داييام شيخ محمد مخفيام كرد و مرا زير بال و پر گرفت. در خانقاه بودم كه خبر دستگيري پيشوا و رهبران حزب و جمهوري را شنيدم. كسي را در پي ههژار روانه كردم، شايد پيدايش كنم و قادر به كاري شويم. او هم مخفي بود، و نتوانستم پيدايش كنم.
بيماري تيفوس در خانقاه شايع بود، بسياري مبتلا شده بودند، چند نفري هم تلف شده بودند. من يكبار ديگر هم در همين خانقاه به اين بيماري مبتلا شده بودم، و خيلي از آن وحشت داشتم. ميگويند از هر چه بترسي به سرت ميآيد. چيزي نگذشت كه مبتلا و بستري شدم. برف زيادي باريده بود، و به همين دليل هيچ دكتري نميتوانست به خانقاه بيايد. دو ماه تمام بستري بودم. موهاي سرم شپش آورده بود و هذيان مي گفتم. [پوست] تنم به رختخواب ميچسبيد، پوست ميانداختم. اما اين دفعه هم از چنگ عزرائيل فرار كردم.
هنگامي كه علائم بهبود در وجودم پيدا شد، برف هم كم شده بود، راهها باز شده بودند. [ديگران] اينطور مصلحت ديدند كه با توجه به نزديكتر بودن خانه خودمان به شهر، و قابل دسترس بودن دارو و تنوع مواد خوراكي در آنجا، براي بهبود كامل، مخفيانه به خانه خودمان برگردم. درست بخاطر ندارم چه مدت در خانه مخفي بودم!
روزي در مخفيگاهم مشغول مطالعه بودم، ناگهان صداي شيون و زاري در ده بلند شد، [كسي را] فرستادم ببينم چه اتفاقي افتاده، قاصد بر سر زنان بازگشت و گفت: آنهايي كه از شهر برگشتهاند ميگويند شهر محاصره شده و به هيچكس اجازه ورود و خروج به شهر را نميدهند، و شايع است كه پيشوا را شهيد كردهاند. چندي نگذشت كه معلوم شد پيشوا، صدر قاضي برادرش و سيف قاضي پسرعمويش را در چوارچراي مهاباد به دار آويختهاند.
من پيشوا را از صميم قلب دوست داشتم. او را رهبري دلسوز و مجرب، كردي پاك و مصلحي بزرگ و والا مقام ميدانستم. از عشق بيكرانش به سرزمينش و اشتياق به خدمت به آن بخوبي آگاه بودم. بسيار آرزو داشت كه كرد هم در رديف ملل خوشبخت جهان قرار بگيرد. به او اميد زيادي داشتم، كه خلقمان را به سوي ترقي رهنمون ميشود، و سرزمينمان را آباد خواهد كرد. در همين مدت كوتاه زمامداري هم منشاء خدمات موثري بود. براستي مرگ پيشوا نه فقط براي ملت كرد، بلكه براي جنبش رهاييطلب و ضدامپرياليستي سراسر ايران ضايعهاي جبران ناپذير بود. دريايي آگاهي و هنر، دريايي انديشه و ايده بدست ظالمي نادان و بي مغز ريشهكن شد و از ميان رفت.
سه روز پس از شهادت پيشوا، يعني در روز سيزده بدر از قفس پريدم، و با فردي زحمتكش و رفيقي عزيز حزبي، به سمت كردستان عراق راه افتاديم. طي كمي بيش از دو روز مرز را پشت سر گذاشتيم. از اينسوي جوي به سوي ديگر پريدم. هيچ تفاوتي نديدم. اما در واقع مرز سياسي سرزميني را پشت سر گذاشته و به سرزميني ديگر وارد شده بودم. به شهر قهلادزه [قلعه ديزه] رسيدم، هنوز وارد بازار شهر نشده بودم، پليس از اوضاع ظاهريم من را شناخت و فهميد كه از آنسوي مرز آمدهام، پاپيام شدند، و چيزي نمانده بود كه گرفتارم كنند، اما يك ملا و يك حاجي بدون اينكه بشناسندم، تحت حمايتم گرفتند و نجاتم دادند. [عجب] داستاني شده بود، از وحشت مار به اژدها پناه آورده بودم! ملا خيلي دوست داشت بشناسدم، من هم عليرغم تمايل شخصي، خود را به او معرفي كردم. معلوم بود كه ماموستا دورادور من را ميشناخت. آن شب احترامم را به حد كمال بجا آورد، در حجره طلاب خوابيدم. فرداي آن روز به راهنمايي خودش به روستاي گردبوداغ رفتيم. من اميدوار بودم نشاني از ههژار، ذبيحي، قزلجي و دلشاد بيابم، راستش پيش خودم فكر كرده بودم، با پيدا كردن يكديگر از اول دست به كار ميشويم. خوب معلوم است كه اغراضم را به ماموستا نگفته بودم، اما گفته بودم كه دلم ميخواهد رفقايم را پيدا كنم. ماموستا گفت كه فعلا حساسيتها بالاست و صلاح نيست، كردهاي اينجا [عراق] كه به ايران آمده بودند، تازه برگشتهاند، در نقاط مختلف پراكنده ميشوند، در نتيجه پليس مترصد است، فعلا كمي اينجا بمان تا آبها از آسياب بيافتد. رفيق همراهم را روانه كردم و خودم مشغول درس خواندن شدم، و از نو طلبه شدم. خوب درس ميخواندم، هم سرم گرم بود و بيحوصله نميشدم، و هم اينكه در صدد بودم آنچه در جواني باختم، اينبار بدست آورم. هنوز جوان بودم و [شايد] اگر درس ميخواندم، بالاخره به نتيجهاي ميرسيدم. اما دوران تحصيل [مجدد] هم زياد طولاني نشد. شنيدم كه در ايران اوضاع آرام شده، و بگير و ببند كمتر شده است. با خودم فكر كردم همين جا هم كه من مخفي زندگي ميكنم و جرئت تحركي ندارم، پس چرا سري به ولايت خودمان نزنم؟ اگر احساس كردم امنيتي هست، همانجا ميمانم. به تنهايي كوهستانهاي خوش منظر كردستان را در پيش گرفتم، از ميان چادر و اوبه و گلزاران گذشتم. زيبارويان مرمرين گردن ديدم. در اين گشت و گذار قطعه شعر بهار كردستان را نوشتم، كه خودم خيلي دوستش داشتهام و فكر ميكنم بهترين كارم است. در هيچ كجا با ژاندارم و پليس برخورد نكردم و بي دردسر به ده خودمان رسيدم. منتظر شدم تا شب شد، و در تاريكي به خانه رفتم. يكسره پشت درب اتاق پدرم رفتم و براي اولين بار در زندگي گوش ايستادم، چون پدرم از گوش ايستادن و خود را از ديگران مخفي كردن متنفر بود. زنهاي منزل از ترس پدرم هيچكدام جرئت فالگوش ايستادن، كه آن زمان در ده خيلي مرسوم بود، نداشتند. از درز درب ديدم كه پدرم ايستاده بود و با آن فردي كه من را در سفر به كردستان عراق همراهي كرده بود، صحبت ميكرد و به او ميگفت، پسرم به من بگو كجاست؟ من خودم آدم دنبالش ميفرستم. او هم پاسخ داد، دو روز ديگر خودم ميروم و برش ميگردانم،به او قول دادهام كه جايش را به كسي نگويم. پدرم كمي تند شد و با عصبانيت گفت، به من هم نميگويي ؟ در پاسخ گفت، خير به شما هم نميگويم، به مادرش هم نميگويم. به او قول دادهام و به قولم عمل ميكنم. تمام خستگي راه، درد غربت، ناراحتي و ملال را از ياد بردم. در دل گفتم، ببين در ميان زحمتكشان كرد چگونه افرادي يافته ميشود؟
بله، در مبارزه آزاديخواهانه ملتمان بسيارند چنين قهرماناني كه شريف زيستهاند، شريف ميميرند، و گمنام ميمانند. اين فرد، مردي فقير، زحمتكش و بيسواد بود. از اول [موجوديت] كومهله با ايماني محكم و تمام به مبارزه پيوسته بود، و بدون اندك تزلزلي منشاء خدمات بزرگي شده بود. هيچكس او را خوب نميشناسد، من هم در اينجا جرئت گفتن نامش را ندارم. چون اطلاعي ندارم كه زنده است يا خير، و ميدانم در صورت زنده بودن دچار دردسر و گرفتاري خواهد شد.
ديگر نتوانستم جلوي خود را بگيرم و داخل شدم. پدرم، مادرم و آن فرد حيرت زده شدند. مادرم در آغوشم گرفت و يك شكم سير ماچم كرد. اما پدرم، مردي كه هرگز در مقابل فرزندانش ضعف نشان نداده بود، و در مقابل مشكلات نيز همين رويه را داشت، در منطقه به متانت و خودداري مشهور بود، و حتي ما به احترامش تا زماني كه در قيد حيات بود، در حضورش سيگار نكشيديم و بدون كسب اجازه نمينشستيم، قادر به خودداري نشد و اشك از چشمانش سرازير شد و براي مدتي اصلا نتوانست كلامي بر زبان بياورد. بعد از اين براي اولين و آخرين بار در حياتم، خوش آمد گوييام كرد و گفت خوب شد كه برگشتي، داشتم [كسي] دنبالت ميفرستادم، [چرا كه] براي عشاير اعلام عفو عمومي كردهاند. درست كه ما عشيره نيستيم، اما روستايي هستيم و ميتوانيم از اين فرصت استفاده كنيم. مال و منالي دارم، امروزه هم ميتوان هر چيزي را با رشوه بدست آورد. فعلا براي مدتي در خانه بمان و به شهر رفت و آمدي نكن، تا ببينيم چه مي شود.
در خانه ماندم و هيچ خبري نبود، كم كم دستگير شدگان را آزاد ميكردند، من هم [دوباره] به كار زراعت و دامداري پرداختم و به اوضاع سابق برگشتم.
حزب توده ايران بطور علني مبارزه ميكرد و روز بروز جمعيت بيشتري به گرد آن جمع ميشدند. در روزنامههايش ارتجاع و امپرياليسم را افشا و تئوري علمي را ترويج ميكرد.
حزب دمكرات كردستان هم كم كم جاني ميگرفت و كادرهاي جوان شروع به مبارزه كردند. حق را بايد گفت، حزب توده در اين دوره در تجديد حيات حزب رل خوبي داشت. بخصوص در حفظ نام حزب، چون عدهاي از جوانان آزاديخواه [ولي] كم تجربه قصد تغيير نام حزب به كومهله كمونيستي كردستان را داشتند، و از قراري كه من شنيدهام رهبران حزب توده مانع شدند.
يك شماره نيشتمان چاپ و توزيع شد، بدستم رسيد و به گسترش مجدد مبارزه اميدوارم كرد. هرچند گزارش شده بود كه در تهيه آن شركت داشتهام و كمي هم مزاحمم شدند، و دستي به سر و گوشم كشيدند، و پول چاياي هم گرفتند، گذشته اما حالا هم نفهميدم كجا تهيه شد، تنها از روي نحوه نگارش، نويسندگانش را شناختم.
يك شماره هم ريگا [راه] منتشر شد و به دستم رسيد. يكي از نويسندگانش را ديدم و قول همكاري به او دادم، اما از بخت بد او هم سر به نيست شد.
در روز ۱۵ ريبهندان [۱۵ بهمن] ۱۳۲۷ ناصر فخرآرايي در دانشگاه تهران به شاه تيراندازي كرد و كمي پشت لبش را خراش داد. اين [ترور] را به حزب توده نسبت دادند و اجازه فعاليت قانوني اين حزب را لغو كردند، رهبرانشان را دستگير، روزنامههايشان را تعطيل و در سراسر ايران حكومت نظامي برقرار كردند. اين هم ضربهاي بود كه با نقشه امپرياليسم و توسط ارتجاع به جنبش آزاديخواهانه مردم ايران وارد آمد.
اما طولي نكشيد كه نشريات حزب توده مخفيانه منتشر شدند، و رهبرانش از زندان فرار كردند.
جالب اين بود، من براي اولين بار پس از سقوط جمهوري مهاباد، دو روز قبل از واقعه دانشگاه جرئت كرده بودم علنا به مهاباد بروم و در روز روشن در شهر گردش كنم، كه اين اتفاق در تهران افتاد. بگير و ببند دوباره در مهاباد شروع شد، بناچار مجددا مخفي شدم، در اين دوره حيات مخفي شعر بسيار خوبي تحت عنوان ژواني ئاغا [وعدهي خان] گفتم كه از بخت بد، خودم به آن دسترسي ندارم، از كساني كه آن را دارند، خواهش مي كنم حفظش كنند، و يا در صورت امكان برايم بفرستند(۱۶).
سال ۱۳۲۷، سالي بسيار سخت و سياه بود. من به عمرم زمستاني به اين سختي در ولايتمان نديده بودم. هنوز پانزده روز به آخر پائيز مانده بود كه برفي خشك و سنگين باريد. [ضخامت برف] بطور يكنواخت در همه جا بيش از يك متر بود. سوز و سرما و هواي خشك بدنبالش آمد، و تازه اين لايه تحتاني را تشكيل داد، [چون] دوباره روي اين لايه برف باريد. راهها بند آمد، مواد غذايي ناياب شد، [منابع] آب منجمد شد، و مردم ناچار شدند براي آب آشاميدني برف را ذوب كنند. نفت و مواد سوختي گير نميآمد، دام و احشام تلف ميشدند، ذخيرهها در حال پوسيدن بودند، بذر از بين ميرفت، و بدنبال اين همه فلاكت گراني وحشتناكي از راه رسيد.
من شخصا از تجارب مردي كهنسال و دنيا ديده سود بردم و توانستم بخش اعظم محصول و برداشتمان را از پوسيدن نجات دهم. بهار خيلي دير آمد. هوا گرم شده بود، اما برف اصلا ذوب نميشد. روزي به مسجد [روستا] رفتم ديدم پيرمردي در گوشهاي چمباتمه زده. تا من را ديد، گفت: بچههاي اين دور و زمانه ما را خرفت به حساب ميآورند. پرسيدم، عمو جان چه اتفاقي افتاده ؟ گفت: به جان تو، چند روز است به اين پسران گيج خودم ميگويم، بروند برف روي زمين شخم زده خودمان را سوراخ سوراخ كنند، به حرفم گوش نميدهند! پرسيدم، خوب براي چه برف را سوراخ كنند؟ گفت: مگر تو هم نميداني؟ گفتم: نه والله! گفت، موقعي كه سال [زراعي] طولاني ميشود، بذر گرم شده و بخار ميكند، برف هم نميگذارد اين بخار خارج شود، و به درون برميگردد، و در نتيجه بذر ميسوزد. اگر برف سوراخ شود، بخار خارج ميشود و بذر نميسوزد. حرف اين پيرمرد به دلم نشست. چند روز مردان را برداشتم و رفتم سراغ سوراخ كردن برف. هوا خوب بود، اما كار خيلي مشكل. چرا كه برف يخ زده و سفت شده بود، و با تيشه هم سوراخ نميشد. اما بعد از اينكار بود كه فهميدم پند پيشينيان چقدر با مسما است كه ميگويد : دست خسته روي شكم سير است.
بخش اصلي زراعت ما در آن سال نپوسيد و نان و قوت خود را داشتيم.
آن سال در هيچ كجا محصولي برداشت نشد. آن زارعيني كه زمين آبي داشتند، ارزن و شاهدانه كاشتند و خرده ناني به سفرهشان رسيد. من هم ارزن و شاهدانه زيادي كاشته بودم و محصول خوبي برداشت كردم. اما از دهمان هيچ چيزي گيرمان نيامد، چون خودشان چيزي برداشت نكرده بودند، كه سهمي هم به ما بدهند ...
با اينكه دستگاه تبليغاتي سلطنت در ايران، طي سالها شب و روز وقت و بي وقت به دولت شوروي حمله ميكرد، اين دولت همانند يك همسايه خوب مقدار زيادي گندم به ايران داد. با رسيدن اين گندم خطر تا حدودي رفع شد، قحطي و نداري از شهرها رانده شد.
دولت هم در تقسيم اين گندم روستائيان را از ياد نبرد، از روي شناسنامه مقداري گندم بمثابه سهميه به هر خانوار ميدادند. اما ميبايست زميندار با وعده سر خرمن آن را دريافت ميكرد و سند ميداد، و بعد ميان اهالي ده توزيع ميكرد. خانها هم گندم را گرفتند، و مثل يك آدم حسابي در مقابل مامورين دولتي به نزولخورها و مالخرهاي شهر فروختند، وپولش را هم به جيب زدند. آنها سير شدند، نزولخورهاي شهر سودهاي سرشار بردند، سبيل مامورين دولتي چرب شد، و آن كه اين وسط سرش بيكلاه ماند. هيچ چيز دستش را نگرفت، فقير و گرسنههاي روستا بودند.
در بهار اهالي روستاهاي آذربايجان، در حالي كه مثل برگريزان پائيزي، از گرسنگي به خاك هلاك ميافتادند، و دردي جانسوز به هر انساني ميداد، به كردستان سرازير شدند. خلق كرد يكبار ديگر مردانگي و مهماننوازي خود را نشان داد.
هر گروهي به هر آبادي ميرسيد، مردم آن آبادي به پيشوازشان ميرفتند، يك وعده شكمشان را سير و راهيشان ميكردند. بسياريخانوادهها بودند كه در همان وعده خودشان چيزي نميخوردند و در عوض به مهمانان فقير و گرسنهشان ميدادند.
ژاژ و پنير و لورك(۱۷) [گويي] مختص به آنان بود. تنها خانوادههاي خيلي خسيس و گدا مسلك بودند كه در اين سال خيرشان به كسي نرسيد.
اگر خلق كرد خودش در اوضاعي نبود كه بتواند به شيوهاي در خور پذيراي ميهمانانش باشد، در بهار كامل، وطنش، كردستان رنگين و زيبا، آغوش مادرانهاش را براي اين گرسنگان و ژندگان، اين محرومان لاغر، اين ورشكستگان آواره گشود. در دشت و دامنه كوههاي حاصلخيز، سفره نعمت را با ههلز، مهندوك، بيزا، كارگ [قارچ]، كوراده، زرهمهندي، سيوه لووكه، وينجه كيويلكه [يونجه وحشي]، كهنگر [كنگر]، ريواس، ئهسپينگ، ئالهكوك، دوري و ترشوكه بر آنان گشود(۱۸).
بله در قرن بيستم، در قرني كه انسان هسته اتم را شكافت، رادار ساخت، ماه را تسخير كرد، شاهد چراي انسان همانند دام و احشام در كوه و دشت بودم. ميديدم كه با خوردن گياهان [مختلف] آماس ميكردند، اما نميمردند …
من در اين دوره سختي و مرارت چنان مردانگيهايي از زحمتكشان و نداران ديدم كه براستي مايه افتخار بشريت بود. اما متاسفانه بسياري دنائت، پستي و ناجوانمرديها هم شاهد بودم. من شاهد مرگ انسان از فرط گرسنگي بودم. من انساني ديدم كه از فرط نياز قصد داشت نور چشمانش را در مقابل آرد بفروشد، و همينطور بسياري جانوران دو پا ديدم، كه در ظاهر انسان، از اين اوضاع ناگوار براي پر كردن جيب و يا ارضاي هوسهاي خود بهره ميگرفتند.
روزي كنار ديواري قديمي، در سايه نشسته و [از سر بيكاري] با تركهاي خاك را به هم ميزدم، هنوز خاكهليوه [فروردين] بود و زمين نفس نكشيده بود. به اوضاع فلاكت بار اين مردم فكر ميكردم. چند بچهي روستا آمدند سراغم و يكيشان گفت فلاني قصد ازدواج دارد. اين فلاني پيرمردي بود بد طينت، و از افراد شرور ارباب ده. هيچكس به او دختر نميداد و بيزن مانده بود. خنديدم و گفتم: عجب دروغي! بچهها همه با هم بصدا آمدند، با شتاب و قسم اصرار ميكردند كه دروغ نيست، همين الان مشغول است دختر اين يارو عجمه(۱۹)را بخرد و به عقد خودش دربياورد. ماشاالله خوشگل هم است.
چي چي ، بخرد ؟ !
بله، بله، بخرد و به عقد خودش دربياورد.
مثل فشنگ از جا پريدم و بچهها هم دنبالم راه افتادند. وقتي به حياط خانه مردك رسيدم، ديدم خودش روي يك صندلي نشسته و پاها را روي هم انداخته و لبخندي هم به لب دارد. پيرمردي بلند قد و استخواني، زير ديوار چمباتمه زده و چهار بچه لخت و پتي، لاغر و بيحال دور و برش ولو هستند. يك دختر بلند قد، سبزه و زيبا، اما لاغر و استخواني هم به ستون ايوان تكيه داده، بدبختي و نكبت از اين منظره مي باريد.
هان، كدخدا چه خبره ؟
قربان از شما چه پنهان، اين دختره را از اين مشدي خريدهام.
خريدهاي؟ چند؟
والله گران قربان، گران. يك پوط(۲۰) آرد. ( لبخندي هم زد)
جگرم اتش گرفت، لرزشي از كف پا تا مغز سرم را طي كرد، جلوي چشمانم تيره شد. نزديك بود اين مردك سياهدل را مورد حمله قرار دهم، اما حرصم را فرو خوردم و از مشدي پزسيدم: اين دختر را چرا ميفروشي؟ با گردني كج، آه سردي كشيد، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: مادرش چند روز قبل از گرسنگي مرد. خودش هم اوضاعش خراب است، و شايد همين روزها [از گرسنگي] هلاك شود. دستش را بطرف بچه ها دراز كرد و گفت: اينها هم گرسنهاند، براي اين او را ميفروشم تا خودش هم از گرسنگي نميرد، و اينها هم خوراكي براي چند روز داشته باشند. سربسر با طلا معاوضهاش نميكردم ، حالا در مقابل آرد ميفروشمش.
از دخترك پرسيدم :تو به اين كار راضي هستي؟ حاضري همسر اين مرد بشوي؟ اشك از چشمان زيبايش فرو ريخت، با شرم گفت : نينم ئوشاقلار ئاچدلار(۲۱)، گفتماگر نيكوكاري همين مقدار آرد به پدرت بدهد، بازهم حاضري زن اين پيرمرد بشوي؟ با بيزاري گفت : يوخ والله(۲۲)!
در همين اثنا زن و بچههاي ده دور من جمع شده بودند، حرفهايمان را نميفهميدند. داستان را از اول برايشان تعريف كردم. زنان همه با هم گفتند: اي واي، مگر چه خبر است، مگر در سرزمين كفاريم؟ پيرمرد نوكر ارباب را زير باران آب دهان گرفتند و همه دوان به خانههايشان برگشتند. انسانيت به اوج رسيد. ثروتمند و فقير، هيچكس دست خالي برنگشت. هركس به اندازه خودش، نان و كلوچه، آرد گندم، جو، شاهدانه، ارزن، ماش، نخود، عدس ، بخصوص برنج، روغن و لباس نيمدار با خودشان آوردند.
شكم بچه ها را سير كردند، كيسه مشدي را پر كردند. آن زمان من از شادي اشك ريختم كه ديدم بچههاي آتش پاره ده كه بر سر دو شاهي تيله بازي و جگين [قاپ بازي] و شير يا خط سر همديگر را ميشكستند، با عجله دهنه كيسههاي پارچهاي آويزان به دور گردنشان را باز ميكردند و هرچه پول خرد داشتند، توي دست مشدي پيرميريختند، و خودشان مفنگي و بي پول ميماندند.
احساس انساني اين زنان كرد، اميال شيطاني آن ديو بد طينت را كه براي اين دخترك بي پناه دندان تيز كرده بود، حباب روي آب كرد. كمك اين انسانهاي ساده و پاك چند برابر آن نرخي بود كه اين گرگ پير ميخواست در ازايش اين بره بيآزار را بخرد. چقدر خوشحال شدم كه همگي با هم نگذاشتيم در ده كوچكمان انسان در مقابل آرد به فروش برود.
دوران كوتاهدستي گذراست. سختي ها به سر آمد، قحطي و نايابي به پايان رسيد. مردم دوباره مشغول كار و كسبشان شدند. اما بسياري از گرسنگي هلاك شدند، بسياري بزرگان از بزرگي افتادند، بسياري خانهها بي بنيان شدند، بسياري از هستي ساقط شدند، و بسياري ناكسان نيز رخت مكفي بربستند. بسياري جيبها پر شد. چه كاخها كه بنا شد، و چه قاليها گسترده شد و چه اتوموبيلها خريداري شد.
در مملكتي بي حساب و كتاب، در نظامي زمينداري و كهنه، هميشه بلاياي طبيعت ، ظلم و تعدي و دست اندازي نا كسان را نيز به همراه دارد.
اين رويدادهاي ناخوشايند، هم بر طبع ظريف و شاعرانه من و هم بر اوضاع اقتصادي - اجتماعي و بخصوص سياسي كردستان تاثير گذار بود. اوضاع فلاكت بار اقتصادي - اجتماعي و سياسي منطقه، فقر و تنگدستي مردم، ظلم و زور مامورين دولتي و شرارت و خيانت فرادستان، زمينهاي براي يك جنبش فكري بي سابقه در ميان زحمتكشان كردستان، و احساس مسئوليت روشنفكران فداكار و انقلابي خلقمان شد.
اين جنبش فكري و احساس مسئوليت، عللي شدند بر اينكه طبقات زحمتكش و اقشار روشنفكر كرد مصممتر از گذشته به گرد حزب دمكرات بيايند. پس از سرنگوني جمهوري مهاباد، هيچگاه مثل سالهاي ۱۳۲۹ - ۳۰ - ۳۱ - ۳۲ شرايط از نظر عيني و ذهني براي مبارزه حق طلبانه خلق كرد در كردستان ايران آماده نبوده است.
هر چند در اين سالها حزب دمكرات كردستان، زير تاثير حزب توده ايران بود و اينقدر كه بدنبال مبارزه طبقاتي ميرفت، براي وجه ملي مبارزه كمتر نيرو صرف ميكرد، و آنقدر درگير تلاش براي سرنگوني ارتجاع و استقرار دمكراسي در ايران بود، كه مطالبه حقوق رواي خلق كرد را به درجه دوم موكول ميكرد، اما همچنان حمايت طبقات و اقشار ستمكش خلق كرد را با خود داشت.
من هرچند كه در حد توان خودم در اين مبارزه سهيم بودم، اما به دليل نبود نشريات كردي، نتوانستم آنطور كه بايد هنرم را در خدمت به خلقم بكار بگيرم. در دورهاي كه روزنامههاي فارسي مخفيانه توزيع ميشدند و پليس قادر به كشف آن نبود، حتما تهيه يك چاپخانه كردي هم كار مشكلي نمي بايست باشد، اما رهبران آن دوران حزب به دليل بيتجربگي به اين امر اهميت درخوري ندادند.
آنزمان اينطور فكر ميكردم، و حالا هم بر همين عقيدهام كه زحمتكشان كرد را ميبايست به زبان خودشان مخاطب قرار داد، و روشنفكران كرد ميبايست به زبان سادهترين انسان كرد مسائل سياسي و اجتماعي را بنويسند. و اقشار مختلف خلقمان را راهنمايي و رهبري كنند. براستي هم در زمينه خدمت به زبان و ادب كردي و هم در زمينه آگاهيپراكني ميان طبقات ستمكش كردستان، وظايف سنگيني بعهده داريم.
حزب و جريانات سياسي ايران، بخصوص حزب توده ايران و جبهه ملي و افراد آزايخواه و مستقل، مبارزه گستردهاي را شروع كرده بودند. روزنامهها حقايق را بيان ميكردند. خيانتهاي رژيم و تلاشهاي فريبكارانه امپرياليسم را افشا ميكردند. ارتجاع كهن و جانسخت ايران روز به روز در حال عقب نشيني و از دست دادن مواضع بود. دولتهاي ساخته دست امپرياليسم و نماينده ارتجاع، دوامي نداشتند و يكي پس از ديگري ساقط ميشدند. رزم آرا افسر پر قدرت و مختار ارتش ايران، بمثابه آخرين تير تركش ارتجاع به سر كار آمد. اما بدون ترديد اگر كشته هم نميشد، قادر نبود جلوي امواج نيرومند مبارزه آزاديخواهان را بگيرد ، منافع شركت نفت [انگليس] را حفظ و حراست كند و قدرت و اختيارات دربار مرتجع وابسته به امپرياليسم را بازگرداند. [بهر حال] تاريخ راه خود به پيش را ميگشود و او نابود ميشد.
مبارزه گسترده و بيوقفه خلقهاي ايران، ميهنپرست پر آوازه دكتر محمد مصدق را بسر كار آورد. اين مرد شجاع و مبارز، حركت خلقهاي ايران را داهيانه رهبري كرد و با سازمان دادن تهاجمي سنگين عليه امپرياليسم، سنگرهايش را يك به يك تسخير كرد، كمرش را شكست و نفت ايران را ملي كرد. و [به اين ترتيب] اختيارات شوم شركت نفت انگليس را كه مدتها بود بمانند دولتي كوچك ولي پر قدرت درون دولت ضعيف ايران مستقر شده بود، الغا نمود.
به اعتقاد شخصي من، اين مرد بزرگ يك اشتباه تاريخي كرد. آن هم اينكه آنقدري كه متوجه دشمن خارجي بود، به دشمن داخلي توجه نكرد. آن كسي كه در ۳۰ پووشپهر [۳۰ تير] فداكاري، جانبازي و پشتيباني خلقهاي ايران را ديده بود، نميبايست به سادگي از ارتجاع بگذرد و ميبايست رگ و ريشهاش را ميخشكاند. ارتجاع در همه جاي جهان براي حفظ منافع خود از هيچ جفا و جنايتي رويگردان نخواهد بود. به همين دليل هم آزاديخواهان نميبايست در چنين موقعيتهايي مجالش دهند. [او] ميتوانست در همان روزهاي پس از ۳۰ پووشپهر [ ۳۰ تير] ۱۳۳۱ اثر و نشانهاي از ارتجاع در ايران باقي نگذارد و آنقدر تضعيفش كند، كه ديگر كمر راست نكند، و باري ديگر چون چماق دست امپرياليسم به قدرت بازنگردد.
با تداوم حكومت دكتر مصدق، ارتجاع در ايران رو به تضعيف گذاشت و در برخي نقاط ديگر اصلا كاري از دستش ساخته نبود. اما متاسفانه در كردستان، عليرغم اينكه برو بياي سابق را نداشت، اما هنوز بتمامي از توان نيفتاده بود.
ارتش به حمايت زمينداران «همولايتي» بسياري مواقع متعرض مبارزه خلق كرد ميشد و ضرباتي به آن ميزد.
زارعين كردستان ايران در سال ۱۳۳۱ ( ۱۹۵۲ ميلادي) بر عليه ظلم و زور زمينداران به حركت آمدند. براي اولين بار در تاريخ كردستان ايران تضاد طبقات به مرحله انفجار رسيد و طبقه ستمكش سرزمينمان براي مدتي كوتاه توانست در بخشي از كردستان بر طبقه ستمگر مسلط شود.
زارعين فقط با اتكا به خود توانستند در حدود فيضالله بگي، رود بوكان، رود مجيدخان، شامات و بخشي از محال بدون خونريزي و هر نوع آزار و اذيت زمينداران را از روستاها بيرون بريزند، [اينان] با خانوادههايشان به بوكان فرار كردند، در آنجا هم در محاصره زحمتكشان روستايي كه به سرعت در حال مسلح شدن بودند، قرار گرفتند.
بدون ترديد اگر رهبري حزب دمكرات كردستان در اين دوره تجربه مبارزه انقلابي ميداشت، شعار مبارزه مسلحانه را طرح كرده و رهبري آن را نيز بعهده ميگرفت. طبقات و اقشار ديگر[اجتماعي] را به پشتيباني و حمايت زارعين فرا ميخواند. اين جنبش ميتوانست بسرعت تبديل به نطفه انقلاب شود، انقلابي اصيل و فراگير. انقلابي در سراسر كردستان. و دور نميبود كه توانايي احقاق حقوق رواي خلق كرد در چارچوب ايراني دمكراتيك را در مدت كوتاهي داشته باشد، و زارعين كردستان را رهايي بخشد. هيهات، اين موقعيت مناسب و اين فرصت با ارزش مورد استفاده بجا قرار نگرفت. بيتجربگي خودمان بيش از هر چيز ديگري انقلاب را در كردستان ايران به تعويق انداخت. طبقات و اقشار ديگر حمايتي از جنبش زارعين كردستان نكردند و تنها دست روي دست گذاشته و ناطر وقايع بودند.
سرتيپ مظفري فرمانده تيپ مهاباد، با سپاه و لشكر و توپ و تانك به داد زمينداران رسيد و جنبش زارعين و كشاورزان را بيرحمانه سركوب كرد.
زمينداران فيضالله بگي و دهبكري تحت حمايت ارتش و ياري خردهمالكان محال و شارويران [شهر ويران] به جان زحمتكشان روستاها افتادند، كتكشان زدند، اخراج و غارتشان كردند. جنايتها كردند، و جسد بيجان دهها زحمتكش روستايي انقلابي و مبارز را به رودخانه بوكان انداختند.
حكومت ملي دكتر مصدق نتوانست مانع اين جنايت آشكار شود. حزب توده ايران عليرغم تمام قدرت آن دوران، توانايي حفظ و حراست اين جنبش را و اهداي كوچكترين كمكي به آن را نداشت.
يكبار ديگر شاهد درهم شكستن اصيلترين جنبش خلقم بودم. اگر گفتم اصيلترين، فكر نميكنم به خطا رفته باشم، چون اين جنبش در ميان زحمتكشترين اقشار كرد، و كاملا خودبخودي شروع شده بود. بجز يكي دو نفر، نماينده هيچ طبقه و قشر ديگر كردستان، حتي خرده بورژوازي هم، در ميانشان نبود. درست است كه بخش عمده اين زحمتكشان روستايي اعضاي وفادار حزب دمكرات كردستان، و همينطور دوستان با ايمان حزب توده ايران بودند. اما بدبختانه رهبري حزب دمكرات كردستان دير جنبيد، و نتوانست اين جنبش اصيل را بدرستي رهبري كند. بي شك اگر اين جنبش بدرستي رهبري شده بود، در اين موقعيت كه ارتجاع در اوج ضعف و ناتواني خود بود، خيلي زود مي توانست به سراسر كردستان گسترده شود و نقطه آغاز انقلابي شود كه [تا پيروزي] زمان زيادي نميبرد.
در سال ۱۳۲۲ مبارزه خلقهاي ايران به رهبري مصدق توجه جهانيان را جلب كرد و مصدق به عنوان مرد سال شناخته شد.
مبارزه حزب دمكرات هم وارد مرحله نويني شد، و تا مدت زيادي جلوي چپرويهاي كودكانه، كه كاملا به نفع ارتجاع تمام ميشد، گرفته شد.
من هم پس از سالها با جواني روشنفكر و مبارز آشنا شدم، از آنجا كه آزاديخواهي پيگير بود، عميقا به حل مسئله ملي اعتقاد داشت و [بالنتيجه] خوب زبان يكديگر را ميفهميديم.
مدت زيادي بود فرياد ميكردم، درست است كه مطبوعات حزب توده نشريات خوب و غني هستند (براستي هم اينطور بود)، اما درد ما را درمان نميكنند. بخش عمده مردم ما فارسي نميداند ومضامين نشريات را درك نميكنند، و در مورد مسائل آگاه نميشوند، اما متاسفانه گوش شنوايي نبود و حتي چنان چپروهايي داشتيم كه در عين بيسوادي و ناداني، به اين نكته ميخنديدند، و سنگ به زانو ميزدند(۲۳)!
اين جوان حرفهايم را ميفهميد، مسئوليت بالايي هم داشت، تصميم گرفتيم كوردستان نشريه حزب دمكرات كردستان، يادگار و محبوب پيشواي زنده يادمان را از نو منتشر كنيم و به زبان سهل و آسان كردي با زحمتكشان خلقمان حرف بزنيم و در مورد مسائل [مختلف] آگاهشان سازيم. چيزي نمانده بود آرزوي دراز مدت من به نتيجه برسد، كه از بخت بد كودتاي شوم و سياه ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] براي مدت خيلي طولاني از يكديگر دورمان كرد، و همچون قاصدك [باد] هركداممان را به سويي پرتاب نمود.
اين جوان مبارز پس از چند سال آرزوي من را عملي كرد و توانست كردستان را منتشر و توزيع كند. چهار شماره از آن بدستم رسيد، اما شماره پنجم هرگز نرسيد. آن كسي كه نشريه را توزيع ميكرد، با نشريات يكجا دستگير شدند، و همه شمارههايش از ميان رفتند. گرچه بشدت تمايل به همكاري و تهيه مطلب براي اين نشريه داشتم، [اما] شرايط و روابط مخفي و امنيتي اين امكان را از من گرفت.
بسياري مطالب در مورد كودتاي سياه و شوم ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] نوشته و گفته شده، تكرار مجددشان بيجاست. اما از آنجا كه اين كودتا تاثيري جدي در زندگي من داشته و من يكي از كساني هستم كه تهاجم، رنج و آزار و سيه روزي حاصل از كودتا مايه درد و مكافات و حتي ضرر و زيان مالي من شد، قصد ندارم [بيتفاوت] از كنار آن بگذرم.
در رفراندوم مصدق توازن قواي ميان ارتجاع و نيروهاي مترقي بخوبي روشن شد. بخصوص در كردستان. مثلا در شهر مهاباد كه انتخابات آزاد برقرار بود، و همانطور كه [قبلا] گفتم ارتجاع و ارتش تنها نيمنفسي داشتند، فقط دو نفر به سود آنان راي دادند. آن هم بمثابه يك شاهد زنده ميگويم، كه يك جوان خوب و صادق از حرص چپرويهاي يكي از اعضاي نادان حزب [به نفع دربار] راي داد، و بيش از پنج هزار راي به سود مصدق به صندوقها ريخته شد. از همين جا معلوم ميشود كه ابعاد مبارزه ضد امپرياليستي تا چه حد گسترش يافته بود.
مردم مدت زيادي بود كه مشغول آمادگي براي برگزاري جشن سالروز تاسيس حزب دمكرات بودند. كه خدا خواسته در روز ۲۵ گهلاويژ [۲۵ مرداد] عيد مردم، دو تا شد. در اين روز بود كه شاه در مقابل امواج خشم تودهها نتوانست مقاومت كند و بطرف بغداد فرار كرد. در آنجا هم نماند و به ايتاليا رفت. براستي روز خوبي بود. بازار و مغازهها تعطيل شدند، مردم به كوچه و خيابانها ريختند. سرور، شادماني، رقص و پايكوبي شروع شد. زن و مرد و پير و جوان دراين بزم سهيم بودند. يك اجتماع بزرگ حزبي در ميدان شهر صورت گرفت، من هم از پس سرنگوني جمهوري كردستان براي اولين بار براي جمعيت شعر خواندم. البته اشعارم را با عجله سروده بودم و از نظر هنري خوب نبودند، اما چون از مردم الهام گرفته بودم و براي مردم بودند، دو ساعتي نگذشته كوچك و بزرگ و زن و مرد شهرمان ترجيع بند شعرم را ميخواندند :
ده برو ئهي شاهي خائن بهغدا نيوهي رييهت بي
[برو اي شاه خائن، بغداد نيمه راهت باد]
سه روز صداي دهل و سرنا، شليك خنده و اجتماع رقص و پايكوبي در مهاباد قطع نشد. اما بدبختانه اين شادي، سرورو بزم ديري نپاييد و روز ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] كودتاي شوم، سياه و ضد خلقي دالاس - اشرف - زاهدي به آساني موفق شد. زاهدي اين افسر فاشيست و مرتجع كه در دوراني به جرم جاسوسي براي آلمان نازي توسط آمريكائيها و انگليسيها دستگير شده بود، حال به سود آنها و دربار مرتجع رهبري كودتا را بعهده داشت، و [توسط] اخراجيهاي ارتش و دستهاي اوباش مزدور و با حمايت و پشتيباني امپرياليسم انگليس و امريكا توانست جنبش دمكراتيك گسترده و وسيع ايران را مجددا بدست ارتجاع بسپارد و شاه فراري و شكست خورده، شاه خونريز و آدمكش را بر سر تخت شوم پادشاهي برگرداند، و روز ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] را به آغاز دوراني سياه، شوم و خونين در تاريخ ايران بدل كند.
من بالشخصه فكر نميكردم با فرار شاه از ايران، ارتجاع ريشهكن شود و امپرياليسم جهاني به همين سادگي دست از منابع و ثروتها و بركات اين سرزمين بكشد. اما هيچوقت به خيالم هم راه نمييافت كه به اين سادگي مجددا بر اوضاع مسلط شوند. چون جنبش دمكراتيك مردم ايران خيلي قدرتمندتر از اينها به نظر ميرسيد.
قصد ندارم به جوهر قضيه بپردازم، فقط همين را ميگويم كه اگر رهبران جنبش دمكراتيك در تهران، به دست و پا ميافتادند، و در مقابل كودتاچيان مقاومت ميكردند، هرگز ارتجاع نميتوانست [به اين سهولت] بر جنبش دمكراتيك مسلط شود. شاه به ايران بازگردد. سرزمينمان را درياي خون كند. اينهمه انسانهاي شريف را نابود كند. خونهاي پاكان را بريزد و چنين خيانتهايي در حق خلقهاي ايران بكند!
بعداز ظهر روز ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] بزحمت زياد توانستم [مخفيانه] از مهاباد خارج شوم و راه كوهها را در پيش گيرم. مدت زيادي در كوه بودم، شبها خودم را به دهي مي رساندم، نان و آبي ميخوردم، و روز باز هم به كوهها پناه ميبردم. پليس بطور مستمر بدنبالم بود، تهديد كرده بودند كه مرا خواهند كشت. اما موفق به يافتنم نميشدند. اين در سايه حمايتهاي بي دريغ مردم بود. همه كس پناهم ميداد، غذايم ميدادند، پنهانم ميكردند، بخصوص آنان كه نامشان بعنوان «شاهپرست» در رفته بود، براستي در حقم مهربانيها كردند و ممنونشان هستم. اما از آنجا كه شايد راضي نباشند، از گفتن نامشان پرهيز ميكنم.
پليس كه دستش به من نميرسيد، به آزار پدرم پرداخت. اين [امر] خيلي عذابم داد. پدري پير و محترم كه خانهاش پناهگاه درماندگان بود. حال به خاطر من مورد بي احترامي قرار ميگرفت، حالا هم وقتي به ياد اين مسائل ميافتم ناراحت ميشوم. در اين حد هم كوتاه نيامدند، و ذخيره علوفه دهمان را به آتش كشيدند …
پس از ۲۸ گهلاويژ [۲۸ مرداد] بسياري از اعضاي حزب به [منطقه] منگوران رو كردند. عشاير منگور تماما از ئاغا [خان] و رعيت، دارا و ندار آغوششان را بروي آنها گشودند.
هر چند تعدادي از مبارزين پيشنهاد آغاز مبارزه مسلحانه كردند، و به ياد دارم نامه اي [با اين مضمون] بدستم رسيد، كه منتظر باش بزودي سلاح توزيع خواهيم كرد و مبارزه [از نو] شروع ميشود، اما هيچ خبري نشد. بيترديد در اين شرايطي كه عشاير منگور در اين مسير سخت و جانفرسا با حزب همكاري ميكردند، شروع مبارزه مسلحانه امر محالي نبود. تصور ميكنم دولت هم اين قضيه را احساس كرد، كه زندانيان را آزاد و اخراجيان را به سر كارها بازگرداند. من هم پس از چهارماه دربدري توانستم به خانه بازگردم و استقرار يابم. در اين دوره با رنج و مرارت زيادي روبرو بودم و قوايم رو به تحليل رفت.
اين بود سرگذشت كودكي و جوانيم. چون رنج و ملال زندگي در ۳۰ سالگي پيرم كرد، موهاي سر و ريشم سفيد شده و دندانهايم نيز يك در ميان شدند، قوه بيناييام كاهش يافت ، نيرو و تواناييم روز به روز رو به تحليل است. [در يك كلام] همه قوايم رو به تحليل است، الا احساس شاعرانهام كه به اعتقاد خودم تا كنون هنوز در حال رشد است و كم نشده است.
از سال ۳۲ به بعد هميشه تحت نظر پليس بودهام و يك دسته خبرچين دور و برم گشتهاند.
سال ۱۳۳۸ سال بسيار تلخي در دوران حياتم بود. دراين سال سازمان امنيت بزرگترين ضربه را به حزب دمكرات كردستان و جنبش دمكراتيك خلق كرد وارد آورد، كه در اين دوره نيرومندترين و متشكل ترين جريان صحنه سياست ايران محسوب ميشدند.
من هم در اين دوره دچار بحران روحي شدم. نااميدي سياهي، افق زندگي و تفكرم را در بر گرفت. اين نااميدي بسياري مواقع مرا حتي تا حد خودكشي پيش برد. قضد ندارم تقصيري متوجه كسي كنم. فقط همينقدر مي گويم تضاد و اختلافات درون خانواده و فاميل خودم، بسيار روي من تاثير گذار بود. چنان خطاهايي كردم كه هرگز و به هيچ قيمتي نمي بايست مرتكب مي شدم، و در چنان تله هايي افتادم كه قاعدتا مي بايست از آنان اجتناب مي كردم. دو سال بسيار سخت و رنج آور گذراندم. هزاران بار آرزوي مرگ كردم. اما ناگهان اين ابر و مه ناپديد شد و تابش اميد از نو در افق زندگيم هويدا شد.
روشنفكري جوان، و كردي پاك و شريف كه متاسفانه از گفتن نامش معذورم، خود و رفقايش در ايندوره بسيار مواظبم بودند و نجاتم دادند. در سال ۱۳۴۰ از نو مشغول شدم، همكاري با آزاديخواهان را مجددا آغاز كردم، دسته اي رفقاي جديد، فهميده و روشنفكر يافتم. اشعارم در بعد هنري نه تنها بهتر ، بلكه خودم معتقدم كه عالي شدند.
در سال ۱۳۴۴ جواني بسيار عزيز، و از اقوام نزديكم كه مشغول تحصيل در خارج از كشور بود، و اميد بسياري به او بسته بودم، فوت كرد. رويدادي كه بسيار پريشانم كرد.
چندي نگذشت، دز سفر بودم كه خبر دردناک مرگ پدرم را دريافت كردم. نمي توانم تاثير اين خبر را بر احساس خودم شرح دهم. الان هم كه اين خطوط را مي نويسم بزحمت قادرم جلوي ريختن اشكهايم را بگيرم. همينقدر مي گويم كه درد مرگ پدر بسيار سنگين است، و فرد در هر سني پس از فوت پدر احساس يتيم شدن مي كند.
دو سال بعد مادرم هم مرد. پدرم مردي مقتدر و با ديسيپلين بود، هرگز به فرزندانش رو نداد. حتي در پيري هم در حضورش سيگار نكشيدم، مادرم خيلي خوش برخورد بود و من را بيش از همه بچههايش دوست داشت، هر چند كه برايم عجيب است، ولي مرگ پدرم برايم مشكلتر بود و پريشانترم كرد.
در سال ۱۳۴۷ كه دارا و به اندازهاي بيش از نياز خودم ثروت و مال و منالي داشتم، پير و ضعيف شده، و قصد گوشهگيري و پرداختن به خانوادهام را داشتم . [اما] ظلم و اجحاف رژيم به خلق كرد به حدي رسيد كه هيچ انسان شريفي قادر به تحمل نبود. چگونه ميتوانستم شاهد كشتار جوانان روشنفكر و مبارز كرد، تنها به جرم مطالبه حقوق مشروع ملي خودشان در مقابل ديدگانم باشم. تازه به اين هم قانع نباشند، پيكر خونين و سوراخ سوراخ شدهشان را در شهر و ميادين، با هلهله بگردانند و در اطراف آن به رقص و پايكوبي بپردازند. بناچار در سالهاي پيري و كهولت، عصازنان راه سرزمين غربت در پيش گرفتم، و دست از همسر و فرزندان و كس و كار و يار و ديار برداشتم. الان پنج سال و چند ماه است كه آواره و دربدرم و به قول ههژار «ههر شهوه ميواني خانه خويهكم و ههر روژه له جييهك [هر شبي ميهمان خانهاي و هر روز در جايي] . بسياري سختيها متحمل شدهام. بسياري شبها و شبنداريها به سرم آمده. بسيار مواجه با فقر و نداري شدهام. اگر همين چند سالم را بنويسم، خود صدها صفحه خواهد شد، اما زندگي در خفا اين اجازه را به من نميدهد.
خواننده عزيز، اميدوارم توانسته باشم خود را تا حدودي به شما بشناسانم. روشن است كه از من انتظار نداريد كه همه اسرار مگوي خود را برملا كرده باشم.
من انسانم، نه ملائك و نه پري. ميخورم. ميخوابم. شاد و دلگير ميشوم. گريه ميكنم. ميخندم. ميترسم و نااميد ميشوم. سنگ نيستم. در دوران حياتم بسياري اعمال مثبت كردهام، اما كارهاي بدي هم از من سرزده، تنها كاري كه ميدانم هرگز نكردهام، دزدي است. آن هم هيچوقت تا اين حد محتاج نشدهام كه ناچار به دزدي شوم. از كجا معلوم كه زندگي اينقدر محتاجم نكند كه دچار اين گناه هم بشوم، كه از نظرم بسيار سنگين است.
نيمه شب ۳ ريبهندان [۳ بهمن] ۱۳۵۲ معادل ۲۴ ژانويه ۱۹۷۴ و اول محرم ۱۳۹۴ نوشتن اين اتوبيوگرافي را تمام ميكنم. در حال حاضر در شهري دور دست به تنهايي در اتاقي خالي و لخت نشستهام. مجموعه دارائيام يك تخت و يك دست رختخواب و دو دست لباس كهنه و تازه، چند پيراهن چرك، يك چمدان و يك ساك دستي، چند جلد كتاب و مقدار زيادي اوراق پراكنده در اطرافم. شپش در جيبم مشغول غزلخواني است. اما نگرانم نباشيد، اين نحوه زندگي را خود گزيدهام. چون دوستاني هم دارم كه لقمه نان را از جلوي خود بردارند و به من بدهند.
تا گذاشتن اين نقطه زنده بودم و نفس ميكشيدم، هيچ رنگ و روي مردن [هم] نداشتم. حال اطلاعي ندارم كه چه زمان سر بر زمين خواهم نهاد و سفر آخرت ميفرمايم !؟
در اينجا يك نكته ديگر را نيز بايد بگويم. بر خلاف بسياري از هنرمندان كرد، من از ملت خود راضيم. هيچكس تا كنون مرا مورد بيحرمتي قرار نداده، از كسي هم تا كنون تقاضاي مالي نكردهام تا ببينم ميدهند يا نه؟ در مواقع دشواري هم حمايتم كرده و در كنارم بودهاند.
شعر را هم تنها براي بيان احساس خودم گفتهام و حق منتي بر كسي را ندارم. كسي خوشش بيايد يا نه، من هر موقع دلم خواست شعر ميگويم.
گه ليك قسهم له دلا بوو، حيكايهتم مابوو
كهچي له بهختي كهچم خامه نووكي ليره شكا
[چه بسيار حرفها در دل داشتم، حكايتم باقي بود
كه از نگون بختي ، نوك خامه در اينجا شكست]
بدليل شكستن نوك خامه نيست كه از بازگويي حكايت دلم دست ميكشم. من هم مثل هر انسان كرد، بخصوص يك كرد ايران، در دنيايي پر اسرار زندگي ميكنم، و نميشود همه اسرار درونم را بيرون بريزم. فكر مي كنيد [مبارزه خلق] كرد به جايي برسد، و من اينقدري زنده بمانم كه بازگويي آنچه ميدانم، سودش بيش از زيانش باشد؟
انسانم.
به زندگي عشق مي ورزم.
دوست دارم در شهرهاي آباد، در خيابانهاي تميز و پاك همراه با عزيزانم گردش كنم. دوست دارم در خانهاي گرم روي تختخوابي نرم بخوابم. دوست دارم سر بر بازويي نرم و مرمرين داشته باشم. دوست دارم غذاهاي لذيذ بخورم. دوست دارم بهترين شرابها را در جام داشته باشم. ميخواهم رقص و شادي زيبارويان را تماشا كنم. زيبا ترين بالهها را ببينم. به بهترين اپراها گوش فرا دهم. ميخواهم عاليترين سمفونيها برايم نواخته شود. نميخواهم دربدر و سرگردان باشم. به تنهايي در كوهها و صحراها بگردم. در غارها و شكاف كوهها بخزم، روي سنگ سخت بخوابم، قنداق سرد و سفت تفنگ را بالش زير سر كنم. نان خشك و كپك زده بخورم، آب شور و گرم بنوشم. دوست ندارم جان دادن و تكانهاي نيمهجانها را ببينم. خون و اشك جلوي چشمم باشد. دوست ندارم با صداي شليك تفنگ، انفجار بمب و غرش طياره از خواب بپرم.
اما ،
چه كنم، كردم
اسيرم
اينها همه و بخصوص كشته شدن و كشتن را از اسارت بيشتر دوست دارم.
۳ / ۱۱ / ۵۲ هيمن
به نقل از "آوای تبعید" شماره ۲۸
_________________________________
۱- -تا حد طرح ريزي و اقدام براي ترور رهبران حزب دمكرات در همان مقطع زماني، همكاري با پاسداران در تهاجمات مسلحانه به شهرهاي مختلف كردستان، و بازپس گيري آنها توسط رژيم. از جمله اشنويه، همكاري اطلاعاتي و معرفي و شناسائي افراد و فعالين مقيم شهرهاي كردستان در زمان خروج پيشمرگان از شهر و اقامت در روستا و كوه.
۲- عليرغم اينكه نام «هيمن» در ميان جمع منشعبين اعتباري كاذب به آنها بخشيد، و همراهي ( هر چند كوتاه مدت) او با اين گروه، دورهاي از حيات سياسي او را آلوده نمود. اما حزب دمكرات با «جاش» ناميدن همه گروه، بدون قائل شدن تفاوتي، راه را بر تغيير سياست برخي از افراد اين گروه مسدود نمود. افرادي كه شايد پس از آگاهي از سياستهاي ضد مردمي اين گروه، حاضر نميبودند با آنان ادامه دهند و جدا ميشدند. اين نحوه برخورد كه فقط مختص حزب دمكرات نبوده، در تداوم خود ميتواند به فجايعي نيز منجر شود. شهادت فدائي خلق رضا پيراني توسط پيشمرگان جزب دمكرات، در دوره گذشته و در دوره اخير كمينگذاري و حملات مختلف به پيشمرگان «رهبري انقلابي» هر كدام نشان از نوع برخوردي دارند كه راه را بر توافق ميان دو گروه، و در مورد جماعت «پيروان كنگره چهارم» راه را بر اعضاي صادق، اما نا آگاه آنها براي جدايي از سياستهاي رسواي رهبري مسدود خواهد كرد، و دود آن مستقيما به چشم ملت كرد خواهد رفت.
۳- -طبيعي است كه نه رژيم سلطنت و نه جمهوري اسلامي هيچ انگيزه و علاقهاي به شناساندن و معرفي ادبا، نخبگان و روشنفكراني از مليتهاي غير فارس، كه خصوصا بخشي از زندگيشان صرف مبارزه ملي شده باشد، و يا در راه حفظ و شناسائي فرهنگ ملي خود كوشيده باشند، نداشته باشند. اما «كانون نويسندگان ايران» چطور؟ در طي حدود يك دهه كه از عمر «كانون نويسندگان ايران در تبعيد» مي گذرد، و به همين علت «تبعيد» از آزادي عمل نسبتا بيشتري برخوردارند، به قدرداني و بزرگداشت كداميك از نويسندگان، شعرا و روشنفكران ديگر مليتهاي ايران پرداخته شده؟ آيا به نظر گردانندگان «كانون نويسندگان ايران» نيز «ايران» تنها شامل فارسي زبانان و فارسي نويسان ميشود؟ يا اينكه ديگر مليتهاي ساكن ايران، از جمله ملت كرد نيز ميتوانند زبان، فرهنگ و ادبيات خود را حفظ كنند و همچنان «ايراني» باشند؟ «آغاز جدا سري» هرگز از جانب خلق كرد نبود. اما اين تنها يك نمونه از نحوه برخورد بخشي از روشنفكران (بخشا مترقي) به اين مهم بوده است. تنها آثاري كه تا كنون در اين رابطه ديده شده، از جانب شاعر بزرگ ايران احمد شاملو در جريان برگزاري مراسم كمك به آوارگان كرد بود، كه به شعر خواني ترجمه آثار «شيركو بيكهس» پرداخت. سيد علي صالحي نيز مطلبي در رابطه با شاعران كرد عراق در دنياي سخن نوشت. اما از«كانون نويسندگان ايران» هنوز خبري نيست.
۴- حزب دمكرات و كومهله در سالهاي اوليه پس از سرنگوني ديكتاتوري شاه، اقدام به برگزاري كلاسهاي آموزش خواندن و نوشتن كردي كردند. اما با حاكم شدن شرايط جنگي بر منطقه، كه الزامات جابجايي سريع مدارس، در پي حملات وحشيانه عوامل رژيم به روستاها و قتل عام ساكنين را بدنبال داشت، و از سويي كمبود كادر آموزشي، و بسياري ديگر الزامات يك سيستم آموزشي علمي، طبعا اين امر محدود و محدودتر شد.
۵- در كردستان ايران هرگاه كه نشانههاي ضعف حكومت مركزي پيدا شده، و زمينهاي براي گسترش مبارزه ملي فراهم بوده، جنبش دهقاني نيز با مصادره اراضي زمينداران بزرگ همراه و همگام جنبش ملي شده است. طي سالهاي 1358 - 59 نيز جنبش مصادره اراضي در منطقه مكريان به دستگيري زمينداران بزرگ (كه اين بار توسط آيتالله حسني مسلح شده و مشغول همكاري با رژيم بودند) و همينطور تشكيل اتحاديههاي وسيع دهقاني در كردستان انجاميد. براي درك نقش افرادي چون شهيد فواد مصطفي سلطاني در اتحاديههاي دهقاني كردستان، ميبايست فدائيان شهيد توماج، مختوم، واحدي و جرجاني و نقش آنان در ستاد شوراهاي تركمن صحرا را يادآوري نمود.
۶- شركت فعال عوامل «قياده موقت» در سركوب مردم و پيشمرگان، دوش بدوش پاسداران و ارتش جمهوري اسلامي طي سالهاي اوليه جنبش مقاومت خلق كرد در ايران، و سپس همكاري و نزديكي بيش از پيش ميان رهبري « اتحاديه ميهني كردستان عراق» با رژيم ايران (عليرغم مواضع مترقي و ضد ارتجاعي اوليه آنها ) اعتبار اين جريانات را در كردستان ايران به شدت كاهش داده. در حالي كه در سالهاي گذشته بسياري از مبارزين كرد ايراني، با پذيرش رنج و مرارت بسيار مرز را پشت سر ميگذاشتند تا در صفوف پيشمرگان اين جريانات جهت كسب حقوق ملي خلق كرد مبارزه كنند. امروزه با اين سوابق و عملكرد در رابطه با مبارزه ملي كرد در ايران و تركيه، اعتماد به آنها از جانب گروهها و احزاب كرد ايراني و تركيه نيز بسيار محدود و مشروط شده است.
۷- در اين مقدمه شايد مي بايست به مقام شعري «هيمن» نيز پرداخته ميشد. اما براي خواننده فارس زبان كه هنوز اطلاعات كافي در مورد ادبيات، شعرا و نويسندگان كرد ندارد، اين امر نقض غرض ميبود. به هر صورت مقام شعري «هيمن» در پيشگفتار همين مجموعه (تازيك و روون) توسط دكتر قاسملو در سالهاي پيش از سرنگوني ديكتاتوري سلطنت، در مطلبي تحت عنوان «شاعر خلق» مورد بحث قرار گرفته، كه علاقمندان را به اين مطلب رجوع ميدهم.
۸- از قصه هاي قديمي كودكان به كردی
۹- خانقاه قريه اي است حدود بوكان كه مسكن شيخ بورهان بود. تبديل به مركزي مذهبي شد به قصد تحصيل و استفسار طلاب و علاقمندان علوم ديني.
۱۰- از آنجا كه در عروسيهاي روستايي در بسياري موارد عروس از روستاي ديگري ميآيد، در نتيجه هردو لفظ عروس آوردن و هم دختر شوهر دادن در عين اينكه در دو روستاي متفاوت برگزار ميشوند، معناي عروسي را دارند.
۱۱- -رهش بهلهك زماني است كه در صف رقص كردي يك دختر و يك پسر بطور متناوب قرار ميگيرند.
۱۲- مالوسك : قطعهاي فلزي كه در آسياب گندم، نقش مجراي خالي شدن آرد را دارد.
۱۳- معناي تحتاللفظي آن ميشود : ارزن و بز، دشتها گستردهاند. اين اصطلاح در زمان خود را به تقدير سپردن بكار ميآيد.
۱۴- سه رچوپي : نام رقص جمعي كردي چوپي است. معمولا در اعياد و عروسيها، رهشبهلهك يعني اختلاط يك در ميان جمع زنان و مردان، كه دست در دست يكديگر ميرقصند، صورت ميگيرد. سهرچوپي فردي است كه در انتهاي بالايي صف رقص، دستي در دست جمع و دستمالي در دست ديگر، با حركات موزون خود صف رقص را هدايت ميكند.
۱۵- نظاميان داوطلب ارتش جمهوري خودمختار آذربايجان، برگرفته از سنت حيدرخان عمواوغلو و انقلابيون دوران مشروطه فدايي ناميده ميشدند.
۱۶- اين شعر توسط كاك جعفر شيخالاسلامي ( ج. ئاشتي) جمع آوري و در شماره ۱. مجله ماموستاي كورد به تاريخ پائيز ۱۹۹۰ چاپ و توزيع شده است.
۱۷- از مواد لبني و از مشتقات شير
۱۸- برااي تمام گياهان كوهي و خودروي نامبرده، هر جا كه معادل فارسي در اختيار داشتم، در مقابل نام آن ذكر كردم.ا
۱۹- عجم واژهای است که در محاورهی کردی برای آذریها به کار میرود.
۲۰- پوط معادل۱۶ کيلوست.
۲۱- چه کنم، بچهها گرسنهاند.
۲۲- نه والله!
۲۳- اصطلاحي كه در زمان تمسخر ديگري به كار ميآيد.
۲۴- اشاره به جنبش مسلحانه سالهاي ۱۳۴۶-۴۷ كردستان ايران و شهادت كاك اسماعيل شريفزاده، برادران معيني، ملا آواره، ملا محمود زنگنه و ... مزدوران ارتش و ژاندارمري پيكر شهداي اين جنبش را به قصد ارعاب مردم كردستان، در شهرهاي مختلف كردستان در ميادين عمومي و در معرض ديد مردم آويزان كرده، و به سينه آنان پلاكاردي با مضمون «اين سزاي خيانت است» متصل مينمودند.