حسن جلالی تکیه بر سپیده دمان کدام آرزویم را می خواهی بدانی!
آرزوهایم از آسمان نازل نشدند
من در زمین هبوط کردم
رویاهایم را بر تنه درختی
در روشنایِ جنگل آویختم
اسد سیفرونق جسد در شهر شیعیان؛ راه دراز مردگان ایرانی تا کربلا با هجوم هزاران زوار و جنازه در هر روز، کربلا و نجف به اندکزمانی رونق یافت و به شهری بزرگ تبدیل شد. مسلمانان هند و عرب و ایرانی به این شهرها سرازیر شدند تا آن اندازه که زمانی سکونت غیرمسلمان را در کربلا ممنوع کردند. سیل جنازه و اقتصاد وابسته به آن، سبب پیدایی و رشد فرهنگی سراسر خرافه پیرامون مرگ در این شهرها شد. جنازهها زوار را میطلبیدند، هتل و رستوران، بازار و زیارتخوان و آخوند و ادارههای مربوطه با هزاران کارکن در پیرامون آن شکل گرفتند. مالیاتها در رابطه با جنازهها نه تنها در دوره عثمانی درآمدی هنگفت برای خزانه دولت بود، پس از آن نیز ارزش اقتصادی آن بیش از پیش رونق گرفت.
رضا بی شتابگُردآفریدِ عاشقان
گُردآفریدِ عاشقان؛رؤیایِ بی پروا کجا
زن در ستیز وُ کارزار؛رؤیایِ جان نجوا کجا
در کوچه های عاشقی در جستجویت آمدم
ای خسته از مرگ وُ سکوت با من بگو آوا کجا
آن تیلر زنان نویسنده و مشکل نوشتن
من فقط مینویسم ترجمه: فهیمه فرسایی میتوانم وحشت او را ببینم. پسر کوچکش بسیار زیبا است با ویژگیهای ایرانیش. و مهمتر از همه این که میخوابد؛ چیزی که من در نوزادهایم ندیدم. سعی میکنم به او بگویم که این خیلی با ارزش است (و طبیعی است که او با حرف من موافق باشد، بدون آن که به من گوش کرده باشد). بهنظرم میرسد از وقتی که بچهدار شدهام، غنیتر و پختهتر شدهام. بچهها ممکن است که روند نوشتنم را کمی کُند کرده باشند، ولی وقتی نوشتم، چیزی در وجودم بود که میتوانستم از آن بنویسم. در غیر این صورت چه کسی را میبایست دوست داشت، آن هم بدون قید و شرط؟
طاهره بارئیزن، غزه، بیداری زن بودن
ولی پنهانی نبودن
زن بودن
نه برای پنهان ماندن
نه برای پنهانکاری
آنچنان که گفته اند و می گویند و می دانید
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار معنوی مثنوی
(نگاه مولانا به تناسخ) (بخش چهارم) در اندیشهٔ مولوی روحِ کلی، منبسط و واحدست. اما در پروسهٔ آفرینش باابدان جزئی و جدا از هم در آمیخته؛ در کنار روحِ حیوانی، ناظر براندیشه وکار وکردار آدمیان است. روح عارفانی که در زمان زندگی به مرگ اختیاری وتولد ثانی دست یابند به روح کل پیوسته، و با یکدیگر به وحدتِ محض رسیده در حق فانی می گردند.
ا. رحمانبگذار باران ببارد، امروز لباس پوشیدم
گفتم، بگذار باران ببارد
بعد از این همه بیهودگی
و ماندن در ظلمتی بی وقفه
با باران راه افتادم
حوالیِ ظهرِ خورشید
پشتِ ابرها پنهان بود
ناصر رحمانی نژادبهمناسبت انتشار نمایشنامهی «مسافر»
نوشتهی ریمون جباره، نمایشنامهنویس لبنانی ماجرای نمایشنامهی «مسافر» در کوپهی یک قطار اتفاق میافتد. سه مسافر که مقصدشان روشن نیست در یک کوپهی یک قطار همسفرند. مسافر اول که شخصیت اصلی ماجراست، ظاهراً به علتی که ما نمیدانیم چیست، سخت دچار دلهره و ترس است. او با خواندن کتاب سعی دارد ترس خود را پنهان سازد. دو مسافر دیگر به این کوپه وارد میشوند. یکی از آنها ظاهراً کشیش است، و دستیار یا بادیگارد او. نویسنده اشاره میکند که او «یونیفرم پلیس پوشیده» است. آدمهایی عجیب و با رفتاری غیرعادی که با ظاهر آنها چندان هماهنگی ندارد.
سيروس"قاسم" سيف «کلام شانزدهم از حکایت قفس» از خنده منفجر می شودو بعد که غش غش خنده هایش فروکش می کند، به سرفه می افتد و همچنانکه میسرفد، می گوید:( آخ آخ آخ! راست میگی ها!پاک یادم رفته بود. آره! راست میگی! با کدوم انگشت؟! با کدوم انگشت باید اون دگمه ی قرمز ننه جنده رو فشار بدی؟! خودت یادت نیست که اون چنددفعه ی قبلی رو با کدوم انگشتت فشاردادی؟!ببینم!
طاهره بارئیخانه های ما جا های عجیبی هستند اتاق هتل بنظرم جای عجیبی آمد
خیلی عجیب
صدای بریده شدنش را می شنیدم
از پیچ و خم دالانهای تاریخ
با قیچی شاخ دار
چسبانده شدنش را با سریش
به پاشویه حوضچه ای کنارسردابه امروز
علی اصغر راشدانپوارو بازی « اگه مقصدی تو کار نبوده، واسه چی اونهمه مدت، بالگرد و مسافراش گم وگوربودن و هیچ خط وخبری ازشون نبوده و نمیتونستن پیداشون کنن؟ حتما یه حکمتی تواین کاربوده! »
« هیچکدوم این حرفا نیست، تمومشون رو نشوندن تو یه بالگرد قراضه ی عهد بوق، بعدم همه جاش رو دست کاری کردن و فرستادنش تو هوای توفانی بلند کوههای زاگرس، نقشه شون بی نقص بوده و مو به مو عملی شده. »
ناصر رحمانی نژادهومن آذرکلاه، یکی از بازیگران توانا و خوشنام تئاتر تبعید، تبعید خاکی را ترک گفت و … برای بنفشه مسعودی آذرکلاه عزیز برای من سخن گفتن دربارهی هومن مطلقاً آسان نیست. نمیدانم از کجا شروع کنم و از او چگونه بگویم که شایستهی او باشد، و کلمات لازمی را بهکار برم که بهدرستی او را توصیف کند. آشفتگی درونم بر اثر این حادثهی غافلگیر کننده اجازه نمیدهد که نظم و نسقی در سخنانم داشته باشم. هر چه میگویم یادها و آشناییهایی از ذهن پراکندهی فعلی من از هومن است که در طول سالها آشنایی در ایران و چند سال همکاری تئاتری در پاریس، دوستی صمیمانه، وفاداری و پشتگرمی در فعالیتهای تئاتریمان بهدست آمده.
رسول کمالزیرِ پیرهنِ سیاهِ ابر چون نرمایِ نسیم
درسینه
اما
غرشِ رعد
خروشان
گاه
با شورِ قدمهایِ غزل
رضا بی شتابگذرگاهِ مرگ...
گذرگاهِ مرگست این زندگی بی گمان
ترا هم رسید آخر آن بادِ سردِ خزان
چه سختست وُ خوف آور آن دَمدَمایِ سقوط
چه وِردی بخوانی چه گویی؛بگویی اذان!
حسن جلالیزخم، زخمی که بر تن می نشیند
زخمی که روح را به صُلابه می کشد
از هر جایِ بدن که خون فوران کند
زخم است
زخم یک دست
زخم یک پا
س. سیفیهزل سعدی بر جایگاهی از طنز سعدی همانند بسیاری از نویسندگان همدورهی خویش متن موعظه یا سخنرانیِ این مجلسها را به شکل مکتوب پیش روی خوانندهاش میگذارد. اما متن طنزآمیزی که سعدی صورتجلسهای از آن را در دیدرس خواننده مینهاد، هرگز نمیتوانست در مجلسی عمومی عنوان شود. چون هرزهگویی یا هرزهنگاری آزادانه به طور حتم چنین امکانی را از او سلب مینمود. پس شکی باقی نمیماند که سعدی در خلوت خویش نمونههایی از آنها را مینوشت، بدون آنکه از پیش در مجلسی بازگو گردند.
علی اصغر راشدانفستیوال سینمائی تک نفره تو این یه هفته فستیوالت که هر شب دو فیلم، بعداز گرگ و میش مغرب تا دوازده شب، تواین سینمای کوچک گوشه ی این میدون کوچک شهر ما گذاشتی، از فیلمی که بلیط و صندلی اختصاصی کنار خودتو، تو ردیف آخر بهم دادی و توصیه کردی بیام و بینم، از تموم فیلمات بیشتر خوشم آمد.»
محسن حسام«اورژانس» چشم كه باز ميكنم، خودم را توي اتاق ميبينم. روي تخت دراز كشيدهام. دست دراز ميكنم و كليد چراغ مطالعه را ميزنم. نامههاي هدايت روي ميز پايه كوتاه است. لاي كتاب باز است. يك قلم و يك برگ كاغذ لاي كتاب است. پا ميشوم. لب تخت مينشينم. دست به پيشاني ميكشم و به آن دست كه در خواب ديدهام، فكر ميكنم. از روي تخت برميخيزم و به دستشوئي مي روم. يك مشت آب به صورتم ميزنم. عكس خودم را در آئينه ميبينم. چشمان بيخوابي كشيده، دماغ تير كشيده، ريش چند روزه نتراشيده، موهاي آشفته. گوشت تنم آب رفته. شدهام پوست و استخوان، ميل به غذا ندارم.
رضا بی شتابصدایِ واپسین سکوت نشسته ای کنارِ سایه ات به انتظار
جوانی ات گذشت ای جوانۀ بهار
درختِ خسته را بُریده دستِ ناکسان
پرنده های بی مکان!هوار ای هوار!...
مسعود نقره کارخاطرات پزشک تبعیدی، محمود زهرایی
سفر به دیارِ رنج ها و شادی ها پزشکان، به مانند نویسندۀ این خاطرات، می باید حد اقل با طرح و بیان تجارب شان سببِ تقویت حس همدردی و همدلی میان انسان ها شوند. این بحث که پزشکان بهتر است در حوزه کاری خود نقش "روشنفکران خاص" را ایفا کنند، هم در عرصه روابط انسانی و اجتماعی و هم در پهنۀ سیاست های بهداشتی و درمانی و آموزش پزشکی معنا می شود. بی تفاوت نبودن نسبت به مسائل اجتماعی وعوامل فرهنگی و اخلاقی ای که بر سلامت جسمانی و روانی افراد و گروههای اجتماعی تاثیر می گذارند نیز در زمره ی وظایف پزشکان، در هرجای جهان، دانسته اند.
آماندا لاگِسِن جنگ سرد فرهنگی ترجمهی ناصر رحمانی نژاد در دورهی جنگ سرد، نویسندگان و هنرمندان اروپایی در برابر چالش عظیمی قرار گرفته بودند. این زمانی بود که از یک سو اردوگاه سوسیالیسم انتظار داشت که روشنفکران اروپایی از طریق آثارشان خوشبینی، سرسختی و مبارزه را ستایش کنند، و از سوی دیگر غرب، آزادی بیان و دموکراسی لیبرالی را در بوق و کرنا میدمید. دولت آمریکا که برای بازسازی اروپای غربی با میلیونها دلار از طریق برنامهی مارشال وارد عمل شده بود، «سیا» فرصت یافت تا مأموریت خود را در مبارزه با کمونیسم در چهارچوب یک برنامهی فرهنگی و هنری گسترده و در مقابله با فرهنگ و هنر سوسیالیستی مجهز سازد.
محمد اعظمیآیلا نویدی، با نمایشنامه «۴۲۱۱ کیلومتر»، برندهی جایزهمولیر فرانسه ! «من این نمایشنامه را برای فرزندانم نوشته ام تا به سرگذشت پدر و مادر بزرگشان به عنوان پناهنده سیاسی افتخار بکنند و مبارزه آنها را فراموش نکنند. جایزه مولیر را در درجه اول تقدیم می کنم به تمامی تبعیدیان سیاسی و آنهائی که از ریشه کنده شدند و همه آنانی که برای آزادی مبارزه کرده و می کنند. همانطوری که رئیس انجمن مولیر، ژان مارک دو مونته، در مورد توماج صالحی مطرح کرد من از همه مسولان و رهبران کشور فرانسه می خواهم که برای آزادی او تلاش کنند. او به عنوان مفسد فی الارض محکوم به اعدام شده است توماج یک خواننده رپ ۳۳ ساله است. من به عنوان یک زن ایرانی فرانسوی وظیفه خود می دانم که از این صدا دفاع کنم و صدای او باشم.....»
مجید نفیسیهلن
گاهی هلن را میبینم
که با دامنِ بلندش
از راه میرسد.
راهبَری آهنین را هُل میدهد*
که بر زمین شیار میکِشد.
بهمن پارسادر محدوده ی آیینه ها در محدوده های سرزمین قلبت ات
هنگام که از دالان ِ آیینه ها می گُذری ،
از آشنایان خویش روی مگردان.
چرا که در گُذر از اوهام سفید
ا. رحماناز میانهِ شب، هان تو...
فرومایهِِ حریصِ غَرق در جنون
با غروری ته کشیده
بُغضِِی فرو خورده
لابه، ازحنجره ات بالا میاید
|