(...اما، تاريخ! تاريخ! تاريخ! آره! اما وو هزاراما که توی همین تاريخ، آدمهائی هم داشتيم و داريم که ميدونن زورشون به اونائی که بهشون زور ميگن، نميرسه و عنقريبه که آب و نون و هواشون قطع بشه، اما، چون کله ی نترسی دارن، جلوی زورگوشون واميستن و داد ميزنن که نع! نع! نع! درسته پهلوون؟!)
(بلی پهلوان. درست است)
(و چاکرت و داداش چاکرت و آبجی چاکرت و خلاصه، خونواده ی چاکرت، ازدم، همه شون از همونائی بودند و هستند که نمی ترسیدند و نمی ترسند! آره! از همونائی که جلوی حرف زور واميستن و ميگن که نع! نع! نع! آره پهلوون! یک کمی ازحکايت نترس بودن داداشمونو که شنيدی، حالا دلم ميخواد که یک کمی هم به حکايت نترس بودن چاکرت و کل اعضای خونواده ی چاکرت گوش کنی! دوست داری برات تعريف کنم؟)
(باکمال میل پهلوان. با کمال میل)
(تظاهرهم که بکنی و دوستم نداشته باشی، ولی مجبوری که گوش کنی! چرا؟! چون زوره! درست میگم یانه؟!)
( بلی پهلوان. درست می فرمائید شما)
( ايوالله! خوشم اومد. یواش یواش داره حالیت میشه که دنیا دست کیه! دنیا دست کیه پهلوون؟)
( دست جولاشگا!)
(ایوالله! دست جولاشگا! جولاشگا کیه؟!)
(شما پهلوان. شما)
(نه دیگه! اینجاشو درست نیومدی! حالا می خوای درستشو از چاکرت بشنوی؟!)
( شما، آقاهستید پهلوان. اگر لطف بفرمائید و ...)
(البته، درست درستش، پیش داداشمه. گفتم که بهت! ماهم یه وخت هائی، به مناسبت هائی که پیش میاد، یه چیزائی ازاونی که دادشمون خداتتا سال پیش گفته، طوطی وار، فهمیده و نفهمیده میپپرونیم بیرون. آره. اگر درستشو، یعنی اونطوری که داداشم گفت که "جولاشگا" چیه وو از کجا اومده وو اینجا چه میکنه وو داره کجا میره وو داره مارو باخودش به کجا می بره وو اینا ، یادم اومد ، بهت میگم ، اما یه شرط داره وو شرطشم اینه که تا یادم بیاد، باز، اون دکمه قرمزه رو یه فشار بدی وو اون کاغذی که ازش میزنه بیرون، ورداری وو چیزائی که روش نوشته شده برام بخونی، باشه؟!)
دستم پیش می رود که آن دکمه ی قرمز را فشاردهم که ناگهان به یاد فشاردادن آن دکمه سبز می افتم و بلائی که پس از فشاردادنش به سرم آمد. بنابراین، وحشت زده دستم را پس می کشم و می گویم:(با کدام انگشت، پهلوان؟)
از خنده منفجر می شودو بعد که غش غش خنده هایش فروکش می کند، به سرفه می افتد و همچنانکه میسرفد، می گوید:( آخ آخ آخ! راست میگی ها!پاک یادم رفته بود. آره! راست میگی! با کدوم انگشت؟! با کدوم انگشت باید اون دگمه ی قرمز ننه جنده رو فشار بدی؟! خودت یادت نیست که اون چنددفعه ی قبلی رو با کدوم انگشتت فشاردادی؟!ببینم! اصلا من ، اون دفعه ها، وقتی بهت می گفتم که اون دگمه قرمزه رو فشار بده، بهت نگفتم که با کدوم انگشتت؟!)
(یادم نمی آید پهلوان. فکر نمی کنم گفته باشید!)
(خب! اگه یادت نمیاد و فکر هم نمی کنی که گفته باشم، پس معلوم میشه که کارها رو حساب پیش رفته وو حالا، مغزت داره روی موج این ابوقراضه ی ما کارمی کنه)
(ببخشید پهلوان. منظورتان از ابوقراضه، به همین تاکسی تان است؟)
( فرقی نمیکنه. تاکسی. اتولو متول. قارقارک. ابوقراضه. ابوطیاره.هرچی. چیزی که هست. این وسط، یادم اومد که یه قضیه ی مهمی رو که مربوط به همین "رو موج ما کارکردن" میشه ووقبلا باس بهت می گفتم، یادم رفته بوده وو بهت نگفتم. دلیلش هم، اون اتفاقی بود که تو ،انگشت اشتباهی رو روی اون دکمه سبز گذاشته بودی و این قارقارک فیوز پرونده بود! یادت اومد؟!)
( بلی پهلوان. یادم آمد)
( ایوالله. پس، یادت اومد. خب! حالا که مغزت شروع کرده با موج این اتول متولک ما کارکنه، جنابعالی از هفت دولت آزاد شده ای ومیتونی هرانگشتی رو که دوست داری، روی هر دکمه ای که من میگم بگذاری. فقط یادت باشه که چی میگم! گفتم روی هردکمه ای من میگم ، هر انگشتی رو ازانگشتای خودت که دوست داری، بگذار! تکرار می کنم! روی هردکمه ای که من میگم! گرفتی؟!)
(بلی پهلوان. گرفتم. کاملا گرفتم!)
(ایوالله. فقط یادت باشه که اگه من فراموش کردم، به من یادآوری کنی که در مورد "موج"این اتولک، و اینکه چطور میشه که مغزت داره با موج و روی موج اون کار میکنه وو موج اون، چه ارتباطی با "جولاشگا" وو این حرف ها داره، قضیه شو برات وازکنم! یادت میمونه؟!)
( بلی پهلوان)
( ای والله! حالا، با هرانگشتی که دوست داری، روی او دکمه قرمز فشار بده وو نوشته ی روی اون کاغذی رو که از کشوی زیراون دکمه ی قرمزبیروی میاد، مثل نوشته های قبلی برام بخون!)
(چشم)
دکمه ی قرمز را فشار می دهم و نوشته ی روی آن کاغذی را که ازکشوی پائین آن دکمه ی قرمز بیرون می آید برایش می خوانم:
(... وقتی که از طرف تشکيلات "ما"، کسی يا چيزی که از تو دور است ويا به تو نزديک است، سوژه شود و دستور بدهند که به آن سوژه ی دور از خودت، نزديک شو و يا به سوژه ی نزديک به خودت، بدون آنکه سوء ظن او را بر انگيزانی، نزديک تر شو، حد اقل، چهار احتمال را بايد در نظر گرفت :
احتمال اول:
سوژه مورد نظر، مفيد است برای "ما".
احتمال دوم، سوژه ی مورد نظر، مضر است برای " ما".
احتمال سوم، سوژه مورد نظر، مفيد است برای دشمنان "ما".
احتمال چهارم، سوژه ی مورد نظر، مضر است برای دشمنان "ما".
معنای هر چهار احتمال، اين است که به هرحال، حکم نابودی سوژه، صادر شده است!
"الف": حکم نابودی استقلال سوژه.
"ب": حکم نابودی کامل سوژه.
حکم "لف،" وقتی صادر می شود که مفيد بودن سوژه برای "ما" و مضر بودنش برای دشمنان "ما"، اثبات شده باشد که در چنان صورتی، سوژه، "هدف مثبت" ناميده می شود و" من" سوژه بايد نابود شود و تبديل شود به " من ما" که برای چنان تبديل و تحولی، اول، "جذب " ش می کنيم. بعد،" شکار"ش می کنيم. بعد،" پاره پاره" اش می کنيم. بعد، "می بلعيم" ش. بعد، " هضم" ش می کنيم. بعد، طی مراسمی خاص، " استفراغ"ش می کنيم و از آن لحظه به بعد، موجودی فاقد "من" وعضوی از"ما"، يعنی همان می شود که "ما" شده ايم!
حکم "ب" که حکم نابودی کامل سوژه است، وقتی صادر می شود که مضر بودن سوژه برای " ما " و يا مفيد بودن سوژه برای دشمنان "ما"، ثابت شده باشد که در چنان صورتی، سوژه، "هدف منفی" ناميده می شود و پس ازنزديکی به سوژه و بر رسی نکات قوت و ضعف او، نابود کردن حيات معنوی و مادی اش، در دستور کار قرار می گيرد. حکم "ب" ، درمورد عناصری از "ما" هم که به دلايلی، ناگهان در جستجوی "من" از دست رفته شان برمی آيند و با تظاهرات تک روانه، در رفتار و گفتارشان، با دشمان "ما"، هم سو می شوند، قابل اجراء است ومن، ازجمله ی همان عناصرهستم! عنصری که ....)
(صبر کن! صبرکن! چی شد؟! چی شد یکدفعه داری اعتراف می کنی که تو هم ازجمله ی همون ها هستی؟! توکه تا به حال ادعا می کردی که اهل سیاست و اینطورچیزها نیستی وو درهمه ی عمرت هم توی هیچ تشکیلاتی نبودی؟!)
(درست می فرمائید پهلوان. نبوده ام. اهل سیاست و اینطورچیزها نبوده ام و هنوزهم نیستم!)
(ولی، پهلوون ! تو داری دراینجا اعتراف می کنی که هستی؟!)
(درکجا من اعتراف کرده ام پهلوان؟!)
(توی همینجا. روی همین کاغذی که داری برای من میخونی، الان!)
(ولی، پهلوان. این کاغذی است که از توی این دستگاه در آمده است و شما به من دستور فرموده اید نوشته ی روی آن را که نمی دانم چه کسی یاچه کسانی نوشته اند و برای چه نوشته اند، برای شما بخوانم!)
(عجب! عجب! عجب!راست میگی پهلوون، ها! ما، خودمان به شما دستور داده ایم که آن کاغذ را که از توی آن دستگاه بیرون آمده است بردارید و برای ما بخوانید و حالا خودمان فراموش کرده ایم که چنین دستوری به شما داده ایم! عجب! عجب! عجب! باشه. باشه پهلوون. بی خیال. فعلا شما توی همونجائی از اون نامه که بهت گفتم "صبرکن!صبرکن!" بمون تا چاکرت از یه جاهای دیگه ای که مربوط به همون قضیه ی روی اون کاغذ میشه، یه چیزائی رو برات تعریف کنه و بعدش ، دوباره بیاد سراغ اون نوشته ی تو و اون گه خورم ها وو غلط کردن هائی که بهش اعتراف کرده ای! باشه؟!)
(باشد پهلوان. هرچه شما بفرمائید)
(ایوالله وو اما وو هزار اما که آره!... آره... اونوختی که تو و اون امير نخودی ديوس، به دستور همين شاهنشاه جلال الدين زورگوو و مواجب بگير کنسرسيوم، به نمايندگی از کنفدراسيون درفرنگستون، برای خمينی، نامه ی فدايت شوم فرستاده بوديد و به انتظاررسيدن جواب نامه تون، پشت سر هم، از زور ناراحتی فکری که چی ميشه و چی نميشه، غذاهای فرنگی و نوشابه های الکلی، سفارش می دادين و با آزادی های دموکراتيکی که توی خارجه نصيبتون شده بود، ميخ های ديکتاتوری ملا تاريائی و پرولتاريائي آينده تونو، توی خرده بورژواهای ملعون و کافر، فرو می کردين، چاکرت، یک الف بچه بود که خسته و گشنه و تشنه، توی اتاق شکنجه، رو به روی يک سينی پر ازاعلاميه وو يه کاسه نفت، آش و لاش، پخش زمين شده بود و يه ننه جنده ی بازجو هم بالا سرش که چی؟! که هی پشت سر هم، با تيزی کفشاش، بکوبه توی کمر و پشت و سر و پهلوی اون شیربچه ی دوازده، سيزده ساله ای که چاکرت باشه وو عربده بکشه اون بازجوی جاکش و بگه که اين اعلاميه هارو، کدوم جاکشی بهت داده و اون هفت تيرو، کجا قايم کردی وو اون شیر بچه هم که پس از دو شبانه روز، بی خوابی و بی آبی و بی غذائی و کتک خوردن های خم اندر قيچی، ديگه نای حرف زدن نداشته، همه ی قدرتشو توی سينه اش جمع کنه و با صدای خفه ای که به زور از گلوش بيرون ميومده، قرص و محکم بايسته وو نعره بزنه وو بگه که، جاکش خودتی! نميدونم!نميدونم! نميدونم!، و..... بالاخره، اون خارجنده ی بازجويه که ديگه نای زدن نداشته و می ترسيده که توی اتاق بغلی، چلوکبابش سرد بشه، رو کنه به اون يه علف بچه وو بگه که، " ننه جنده! تا نهار بخورم و برگردم، يا سرعقل اومدی و به من ميگی که اين اعلاميه هارو از کدوم جاکشی گرفتی و اون هفت تيری که بهت دادن، کجا قايم کردی، و..... يا چی؟! و يا اين اعلاميه هارو، تليت می کنم توی اون کاسه ی نفت وو می چپونم توی اون....، حواست به منه يا جای ديگه اس پهلوون؟!)
(نه پهلوان! حواسم به شما است. بفرمائيد!).
( آره!... می خوام بهت بگم که ازهمون بچگی، خميره ی من، قرص و محکم بود. همون داداشمم که تو حلقه ی کافه فيروز، زده بود توی دهن پهلوون جلالتون هم، به همينطور! اون خواهرمم که اعدامش کردن، به همينطور! اصلا، اينطوری بهت بگم که خونوادگی؛ بابام، ننه ام خواهرا وو برادرای ديگه مم، همينطوری بودن. توی چيزای ديگه، خيلی با هم فرق داشتيم ها!، اما توی یکدنده بودن ودفاع کردن ازحق و حقوقمون، لنگه ی هم بوديم. ازهمون بچگی ها! نه اينکه ننه و يا بابامون يا يک کسی ديگه ای، اومده باشه و به ما گفته باشه که مثلا، روی حق و حقوقتون و اينجور چيزا، باس اينجوری يا اونجوريا، واستين و از اين حرفا! نع! توی خونمون بود. می فهمی که منظورم چیه؟! توی خون! ازهمون بچگی، يه سکه ی ده شاهی رو اگه میدادی به دستمون و می گفتی که اين، مال توئه، ديگه خداد تم نميتونست که اونو از توی پنجه هامون بيرون بکشه! اگه دستمونو هم از مچ قطع می کردن، باز فايده ای نداشت! چون، انگشتامون چنون اون سکه ی ده شاهی رو، توی خودش قشار ميداد که سکه هه ذوب ميشد و ميشد ازجنس پوست و گوشت و استخون همون مشت ازمچ قطع شدمون! اونوخت، اگه يکی ميومد واون انگشتای بيجون به هم قفل شده رو، واز می کرد، ميديد که جا تره وو بچه پيداش نيس! تو فکر می کنی که کجا رفته بود اون سکه، پهلوون؟!)
(والله ... چه عرض کنم پهلوان، حتما... حتما باید... به یک طریقی ...)
( توی خونمون. آره پهلوون! آره ! سکه ذوب شده بود ورفته بود توی خونمون!... آره... توی خونمون!.... خب! حالا، فکر می کنی همه ی اينارو برای چی بهت گفتم؟! برای این بهت گفتم که وختی می خوام راجع به "جولاشگا" وو اون آقا معلم جاکشی که اومده بود به ده ما وو دمش به حلقه ی شهرستون آقا جلالتون وصل بود و ازاون طريق به حلقه ی تهرونشون، بی خودی و بی حساب و کتاب، هوارخونواده ی بدبخت ما، نشده بود! گرفتی چی میخوام بگم؟!)
( البته، ....)
( آره! ... آره!.... البته، وختی اون پدرسگ جاکش، داشت به ما ميگفت که حق شمارو، اين خان و کدخدای ديوس خوردن و برای همين هم، جان و مال و ناموسشون، برای شماها، از گوشت گوسفند هم حلال تره، خوب ميدونست که داره ميزنه به خال! چون، ماهارو، حسابی ميشناخت! تحقيقات خودشو کرده بود! می دونست که وقتی ما، يه چيزی رو حق خودمون بدونيم، با چنگ و دندون، ازحلقوم خورنده اش بيرون ميکشيم! برای همین هم اون جاکش، همچین که وختی پیدامی کرد، ما را می کشوند به یک گوشه ای وو می گفت: حق شما رو این خان و کدخدای دیوس خوردند! گوشت با منه پهلوون؟!).
( ببخشيد پهلوون! حواسم يک لحظه پرت شد! فرموديد ازحلقوم خورنده اش؟!).
(بی خيالش! اول بگو ببينم که حواس جاکشت، پرت چی شده بود؟! پرت کجا شده بود؟!).
( پرت همين بزرگراه!).
( کدوم بزرگراه؟!)
ادامه دارد........