يك قطعه زمين بود با شيارهائي بهر سو. اول خيال كردم شقايق وحشي است يا بلبلي كه از جفتش جدا افتاده باشد. اما، نه شقايق بود و نه بلبل؛ يك دست بود، خاكآلود. معلوم نبود دست يك زن است يا دست يك مرد يا حتي بگير دست يك كودك خردسال. فاصلة من با دست چند وجب بيشتر نبود. اما دستم بهاش نميرسيد. بعد، از زير خاك صدائي شنيدم، تاپ، تاپ. صدا مثل تپش قلب بود. انگار، آن قلب كه ميزد و آن بلبل سرگشته كه از فراق جفت در فغان بود و آن دست كه بروي خاك بود، با من گفت و گو داشت. بعد ديدم، انگار كه روي كلوخ پوك پا گذاشته باشم، زير پايم خالي ميشود.
چشم كه باز ميكنم، خودم را توي اتاق ميبينم. روي تخت دراز كشيدهام. دست دراز ميكنم و كليد چراغ مطالعه را ميزنم. نامههاي هدايت روي ميز پايه كوتاه است. لاي كتاب باز است. يك قلم و يك برگ كاغذ لاي كتاب است. پا ميشوم. لب تخت مينشينم. دست به پيشاني ميكشم و به آن دست كه در خواب ديدهام، فكر ميكنم. از روي تخت برميخيزم و به دستشوئي مي روم. يك مشت آب به صورتم ميزنم. عكس خودم را در آئينه ميبينم. چشمان بيخوابي كشيده، دماغ تير كشيده، ريش چند روزه نتراشيده، موهاي آشفته. گوشت تنم آب رفته. شدهام پوست و استخوان، ميل به غذا ندارم. ميل ندارم از اتاقم بيرون بروم و هوائي بخورم. ديشب، پيش از خواب به ياد مردگان افتادم، دقايق و لحظاتي را كه در سالهاي كودكي و نوجواني با مردگان سر كرده بودم، يادم آمد. آدم با خاطره زنده است، خاطرات گذشته. با صداي بلند ميگويم من به پاريس به دنبال خاطره نيامدهام، خاطره باندازه كافي دارم. نفسم تنگي ميكند. سرم به دوران ميافتد. قلبم سوزن سوزن ميشود. تنم، همة وجودم ميلرزد. چشمانم را ميبندم و دقايقي بهمان حال باقي ميمانم. به گمانم ساعت رفتن است. دستانم را ستون تن ميكنم و برميخيزم. دست روي ديوار ميگذارم و هر طور كه هست خودم را به اتاقم ميرسانم. توي اتاق تعادلم به هم ميخورد، پاهايم به هم ميپيچد و كف اتاق پهن ميشوم. نفسم بند ميآيد. پيش نظرم اشياء اتاق سياه ميشود و از حال ميروم. خودم هم نميدانم چه زماني از حال رفتم. بهوش كه ميآيم، ميبينم كه روشنائي از پشت پنجره به درون اتاق افتاده است. با خودم ميگويم بايد برخيزم و به اداره آتشنشاني زنگ بزنم يا به «سامو»[1] يا... قلبم ميزند. نفسم دارد بند ميآيد. انگار در اتاق به اندازه كافي هوا نيست. دهانم را باز ميكنم و هواي دم كرده اتاق را به ريه ميكشم. ناگهان بسرم ميزند كه پا شوم، شال و كلاه كنم و خودم را به بيمارستان برسانم.
از پلهها كه پائين ميروم، سرايدار جلو رويم سبز ميشود، كوتاه و خپله با لپهاي قرمز «حالتان خوب نيست موسيو؟» «نه،چيزيم نيست.» چند لحظه بعد، روي سكوي مترو هستم. خودم هم نميدانم چه مسيري را انتخاب كردهام. حتي نام ايستگاه را بخاطر ندارم. مترو كه توقف ميكند، پا توي واگن ميگذارم. چند ايستگاه بعد از واگن پياده ميشوم و مسيرم را عوض ميكنم. سپس در ايستگاهي كه به بيمارستان ميرسد، پياده ميشوم. از سوراخي مترو بيرون ميآيم. از خياباني كه نامش را بخاطر ندارم، بالا ميروم. ميپيچم سمت چپ. خودم را جلوي درب بزرگ بيمارستان ميبينم. پا ميگذارم تو محوطة باز و بزرگي كه پوشيده از چمن است. جلوي محوطه نرده كار گذاشتهاند. از درب بزرگ شيشهاي ـ در بطور اتوماتيك باز و بسته ميشود ـ ميروم تو. خودم را به قسمت اطلاعات ميرسانم. دختر جواني پشت دستگاه تلفن است. تلفن بيوقفه زنگ ميزند. دختر جوان با انگشت روي دكمهها فشار ميدهد. حواسش به من نيست. مشغول جواب دادن به تلفن است. با دو دست گوشهايم را ميگيرم. احساس ميكنم زانوانم دارد تا ميشود. ميروم روي نيمكتي ولو ميشوم. پرستاري بالاي سرم ميآيد، بوي بيمارستان ميدهد: «موسيو، موسيو...» چشمانم كلاپيسه ميرود. «موسيو، صدايم را ميشنوي؟» صدايش توي گوشهايم ميپيچد. در همين حال، دو مرد نزديك ميشوند، روپوش سفيد به تن كردهاند. اولي ميگويد: «چشه، حالش خوب نيست؟» دومي ميگويد: «مگه نميبيني، حالش بهم خورده.» پرستار روي من خم ميشود: «موسيو، صدايم را ميشنوي؟» چشمانم را به نيمه باز ميكنم. بوها را ميشنوم، بوي دواهائي كه در زواياي پنهان و ناپيداي بيمارستان جا خوش كرده است. پلكهايم رويهم ميافتد. صداها را ميشنوم، صداي پاهاي عجول. پرستارها صدا به صداي هم دادهاند. چند لحظه بعد روي برانكار هستم.
از كنار بيماران اورژانسي ميگذريم. مي رسيم به يك راهروي باريك. بيماران توي راهرو پر و پخش هستند. چند تائي روي صندليهائي چرخدار نشستهاند. چند تائي كف راهرو ولو هستند. بيماران ديگر نيمكتها را اشغال كردهاند. بوي دارو و بوي عرق تن آدميزاد به مشام ميرسيد. جلوي پيشخوان هستيم، پرستار جواني روي صندلي نشسته. يك دستگاه كامپيوتر روي پيشخوان است. يكي از مردها ـ سياهپوست، سفيدپوش ـ آرنجش را روي پيشخوان ميگذارد: «برايت يك بيمار اورژانسي آوردهايم.» پرستار ميپرسد: «از كدام بخش؟» مرد سياهپوست ميگويد: «اونو توي هال پيدا كرديم، روي نيمكت ولو بود، از حال رفته بود.» پرستار از روي صندلي پا ميشود، از پشت پيشخوان بيرون ميآيد. دفتري دستش هست. لاي دفتر را باز ميكند. يك قلم از توي جيب روپوشش درميآورد: «نام و نام خانوادگي؟» ميخواهم نامم را بگويم. اما، انگار زبانم بند آمده است. به خواب ديشب فكر ميكنم، به آن دست، و به آن قلب كه زير خاك ميتپيد. دلم ميخواهد برايش از شقايق وحشي بگويم و آن بلبل سرگشته، اما پرستار كاري به احوالاتم ندارد. از من آدرس و شماره تلفنم را ميخواهد و چون ميبيند جواب نميدهم. «كارت شناسائي و كارت بيمه» نه كارت شناسائي بهمراه دارم و نه كارت بيمه. ميخواهم بگويم كه مداركم را در خانه، توي اتاقم جا گذاشتهام. زير لب ميگويم: «من چيزي بهمراه ندارم.» صدايم ته حلقم قرهقره ميشود و توي گوشم ميپيچد. پرستار روي برانكار خم ميشود. دفتر را ميگذارد روي سينهام و لايش را باز ميكند ـ دفتر بزرگ است و روي سينة من سنگيني ميكند. قلم را لاي انگشتانم ميگذارد و از من ميخواهد كه بنويسم. دو تا مأمور سياه پوست دست ميبرند زير شانهام و بالا تنهام را كمي بلند ميكنند كه من بتوانم بنويسم. ميخواهم بنويسم، اما نميتوانم؛ انگار دستانم چنگ شده، قادر نيستم قلم را لاي انگشتانم نگه دارم. دو تا مأموري كه مرا با برانكار به بخش آوردهاند، دستي تكان ميدهند و پي كارشان ميروند. تاپ، تاپ، قلبم ميزند. سوزش قلب. انگار كه قلبم را توي مشت بفشارند. تاپ، تاپ، ميشنوم. صداي آن قلب را كه زير خاك ميتپيد، بگوش ميشنوم. عرب پير ژندهپوشي روي نيمكت ولو است. خروپفش اتاق انتظار را برداشته. در زاوية اتاق زن ميانهسالي كف زمين نشسته. زن مست و پاتيل است. توي خودش قوز كرده و زار ميزند. زن به صداي بلند ميگويد: «ميخواهم برگردم به خوابگاه.» موهايش آشفته و درهم و برهم است. پريشان خاطر است. يك دامن چيندار نخ رفته تنش است با يك جليقة مستعمل. يك جفت گالش گلآلود هم به پا دارد. مأمور پليس ـ كدام يك ـ ميگويد: «نگران نباش، دكتر كه معاينهات كرد با آمبولانس برت ميگردانيم به خوابگاه.» زن تن و بدنش را ميخاراند: «مگه من مردهام كه آمبولانس بيايد جنازهام را بردارد و به خوابگاه ببرد.» مأمور پليس ـ لابد دومي ـ ميگويد: «خوب، با تاكسي تلفني ميرسانيمت به خوابگاه.» زن لب و لوچهاش آويزان است. بصورتش چنگ ميزند: «ميخواهم برگردم به خوابگاه.» بعد زير لب ميگويد: «من از بيمارستان ميترسم. من از دكتر و پرستارها ميترسم.» مأمور پليس ـ اولي ـ ميگويد: «تو نبايد بترسي، اينجا معاينهات ميكنند و به تو دارو ميدهند.» زن داد ميزند: «لازم نكرده.» بعد توي خودش تا ميشود: «براي چي مرا به اين دنيا آوردهاند.» ميزند زير گريه: «اصلاً من چرا زندهام.» مفش را بالا ميكشد: «دلم ميخواهد بميرم.»
با زبان حافظ ميخوانم: «عيان نشد كه چرا آمدم كجا رفتم / دريغ و درد كه غافل زكار خويشتنم.» زن هنوز مينالد: «از خودم بدم ميآيد.» معلوم نيست مخاطبش كيست. «خاموش» «خاموش نميشوم، بگذار حرفم را بزنم.» جوان سياهپوستي كه روي نيمكت دراز كشيده است، يك ترانة بومي را زير لب زمزمه ميكند: «اين لكهها را كه ميبيني بر پشتم ـ داغ تازيانههاست...» پرستاري ميآيد با روپوش سبز، مرا به اتاقي ميبرد كه خيس و نمور است. از در و ديوار اتاق نكبت ميبارد. داخل اتاق، يك پرستار مرد در حال ور رفتن با پروندههاست. يك دستگاه فشار خون توي اتاق است. دستگاه بزرگ است، روي چهارپاية بلند آهني سوار است. پرستار آستين پيراهنم را بالا ميزند. مادام كه دستهايش به كار است، با مرد حرف ميزند. از كار زياد و حقوق ناكافي گله و شكايت ميكند. دستگاه گرومپ گرومپ صدا ميكند. با خودم ميگويم: «اين ديگر چه نوع دستگاه فشار خوني است. مال عهد بوق است لابد!» بيحوصلهام. دلم ميخواهد پرستار هر چه زودتر كارش را تمام كند و مرا به حال خودم رها كند. دلم ميخواهد برگرديم به اتاق انتظار. اين اتاق بوي گند ميدهد. ميشنوم: «انگار دستگاه از كار افتاده.» «عجب!» دوباره فشار خونم را اندازه ميگيرد: «غيرممكن است!» بعد از من ميخواهد كه آستين پيراهنم را پائين بكشم. ميگويد حالا برميگردد. از اتاق بيرون ميرود و با يك پزشك برميگردد. پزشك نبضم را ميگيرد و به ساعتش نگاه ميكند. حالا نوبت چشمهاست. بعد گوشي را روي قلب ميگذارد. من هنوز در حال و هواي خواب ديشب هستم. براي خودم زيرلب ترانهاي ميخوانم، يك ترانه بومي، ترانهاي از شهر زاد و بوميام، شهر بارانهاي دائمي، شهر سفالهاي خيس و خزه بسته.
آه، چقدر دلم ميخواهد عقربه زمان به عقب برگردد. پزشك ميگويد كه بايد ازش نوار قلب بگيريم. پرستار از اتاق بيرون ميرود و با يك دستگاه متحرك برميگردد. دست بكار ميشوند. مادام كه تكمهها و قلابها را به تن و بدن و دستها و پاهايم ميچسبانند، من به خواب ديشب فكر ميكنم. دلم ميخواهد بخوابم. صداي ممتد دستگاه نوار قلب خوابم ميكند. چشم كه باز ميكنم، ميبينم كه مرا به يك اتاق نيمه روشن انتقال دادهاند. هنوز تو برانكار دراز كشيدهام، پزشك بالا سرم ايستاده «چطوريد؟» ميخواهم برايش بگويم، اما نميدانم به چه زباني بايد گفت. اصلاً چي دارم كه به او بگويم، بگويم كه ديشب من خواب يك دست ديدهام، دست كه نه، شقايق سرخ وحشي، بلبل سرگشته و آن قلب تپنده. همهاش يك قطعه بود، يك قطعه از هزاران و قلب كه زير خاك ميتپيد و قلب من با آن قلب ميزد و دست من با آن دست الفتي داشت و بلبل سرگشته در فغان بود. مويه باد هم بود حتماً. نه، موية باد نبود، بلبل سرگشته بود كه ميموئيد. پزشك نبضم را ميگيرد و به ساعتش نگاه ميكند. دوباره ميپرسد: «چطوريد مرد جوان؟» ميخواهم برايش از حال و روزم بگويم. اما،كلمات از من ميگريزند. پزشك ميگويد نگران نباشم. حالم به زودي خوب ميشود و اضافه ميكند: «از خستگي است.» مي خواهم بگويم: «بله از خستگي است، اما ميدانيد، روزهاي ملالتباري را از سر گذراندهام.» پزشك ميگويد: «چي گفتيد؟» با صداي «نيما» ميخوانم: «خانهام ابري است.» دلم ميخواهد برايش از روح و روانم بگويم و اضطراب دائم، كابوس شبانه، دلم ميخواهد برايش از خواب ديشب بگويم. پرستار با دفتر بزرگي داخل ميشود. پزشك با دستگاه فشار خونم را اندازه ميگيرد. بعد لاي دفتر را باز ميكند و نگاهي به پروندهام مياندازد و به پرستار ميگويد: «هنوز فشار خونش پائين نيامده.» بعد دستوراتي ميدهد. دستي به بازويم ميكشد و ميگويد بايد برود سري به مريضهاي ديگر بزند و از اتاق بيرون ميرود. حالا من هستم و پرستار، پوستسفيد، صورت گرد، چشمان سبز روشن. موهايش را دماسبي بافته است. ميپرسم: «درجة تبم بالا است؟» پرستار چشمان بيخوابي كشيدهاش را به من ميدوزد: «چي گفتيد؟» تكرار ميكنم، اما، كلمهها گوئي بيصدا هستند. لابد در نگاهم چيزي ميخواند كه از خط ميان لبهايش اين كلمات بيرون ميزند:«وقتي شما را به بخش اورژانس آوردند، درجة فشار خون شما بيست بود. هنوز پائين نيامده. دكتر دستور داد كه تحت مراقبت باشيد.» و از من ميپرسد كه آيا ناشتائي خوردهام؟ سكوت. «گرسنهايد؟» سكوت. پرستار به كارش ميرسد. ديگر نگاهش نميكنم. چشمانم را هم ميگذارم و در عوالم خودم فرو ميروم و بزبان «حافظ» ميخوانم: «ندانم نوحة قمري به طرف جويبار از چيست / مگر او نيز، همچون من غمي دارد شبانروزي.» پرستار از اتاق بيرون ميرود. باز هم تنها هستم. روي برانكار دراز كشيدهام. در سايه روشن اتاق، هوش و حواسم به آفاق دور ميرود. قطعه به نظرم ميآيد. دلم ميخواهد يكبار ديگر دست را ببينم. اما دستي در كار نيست؛ بلبل وحشي است، ميخواند، با حنجرة زخمي ميخواند، صداي غمگنانة آوازش را بوضوح ميشنوم. انگار تارزن ماهري با سر انگشتان چابك زخمه بر روحم ميزند. روح و روانم به ارتعاش درميآيد. نميدانم چرا به شنيدن آواز بلبل به ياد وطن ميافتم و قلبم فشره ميشود. با صداي «آزرم» ميخوانم: «درون سينة من جز هواي ميهن من نيست.» مرد سياهپوستي وارد اتاق ميشود، روپوش سبزي به تن دارد و يك ساك نايلوني بدست. ساك بزرگ است و به رنگ زرد نارنجي. مرد سياهپوست بيآنكه توضيحي بدهد، لباسهايم را از زير برانكار بيرون ميكشد. مچاله ميكند و توي ساك ميچپاند. بعد آن را زير برانكار جاسازي ميكند. يك جفت كفشم را نيز: «بهتر است همراه شما باشد.» بعد، ميپرسد: «اهل كجائي؟» ميخواهم بگويم از كجا آمدهام، اما، انگار از زبان افتادهام. ميگويد: «خودت را خسته نكن، بهرحال، هر كدام از ما از جائي آمدهايم و متعلق به سرزميني هستيم.» ميخواهم بگويم كه او راست ميگويد. هر كدام از ما متعلق به خاك و آبي هستيم و براي خودمان فرهنگي داريم و آدابي و رسومي. اما، كلمات ته حلقم قرقره ميشود. ميپرسد: «در سرزمين تو مردم به چه زباني حرف ميزنند؟» ميخواهم بگويم: «فارسي، زبان فردوسي و عطار و مولوي، زبان حافظ و سعدي و بيهقي.» اما، پاك از صدا افتادهام، مرد سياهپوست ساك زباله را برميدارد، سرش را گره ميزند: «خوب مرد جوان، حالا ديگر مجبورم ترا ترك كنم و بروم به كارم برسم.» و از اتاق بيرون ميرود. هنوز در را پشت سرش نبسته، دو تا پرستار وارد ميشوند، با ميز پايهدار، كه روي چرخ سوار است. روي صفحه مدور آن وسايل و ابزار و دارو و پانسمان. پرستار اول، باريك و بلند با چشمان روشن: «سلام مرد جوان، آمدهايم ازت خون بگيريم.» پرستار دوم با موي دماسبي، چشمان مورب، قامت متوسط: «سلام موسيو» و دست به كار ميشوند، پرستار اول بازوي چپم را ميگيرد. آستين پيراهنم را بالا ميزندو از من ميخواهد كه دستم را مشت كنم. پرستار اول به دنبال رگي است كه نوك سوزن را در آن فرو كند. پرستار دوم زيرچشمي نگاهم ميكند و ميگويد: «ميترسيد؟» ميترسم، از چه ميترسم. اما هنوز دهان باز نكردهام، او ميگويد: «از بيمارستان ميترسيد؟» ميخواهم بگويم: «چرا بايد از بيمارستان ترسيد.» اما نميتوانم صدا به صداي او بدهم. صدايم ته حلقم قرهقره ميشود. ميپرسد: «دلتان نميخواهد جواب بدهيد؟» ميخواهم جواب بدهم، اما، برميگردد و ميگويد كه: «فراموش كن، داشتم شوخي ميكردم.» شوخي، آه، بله شوخي، ميخندد. دندانهاي سفيد خوشدستي دارد. بعد در عوالم خودم غرق ميشوم. يادها در من زنده ميشوند. خاطرهها جان ميگيرند. مرغ خيالم پر ميكشد، بال ميزند و مرا به آفاق دور ميبرد. زندگان پيش نظرم ميآيند و با من سخن ميگويند. پرستار سوزن به رگم ميزند. تكاني ميخورم و بخودم ميآيم. يك قطره خون ميچكد، پرستاري كه چشمان مورب دارد، الكل روي پانسمان ميريزد و پانسمان را روي جاي زخم سوزن ميگذارد و رويش چسب ميزند. پرستار اول ميگويد: «حالا يك آزمايش خون ديگر از تو ميگيريم. البته كمي درد دارد.» مادام كه با من سخن ميگويد، پرستار چشم بادامي مشغول آماده كردن وسايل آزمايش خون است. با چشمان نيمهباز نگاهش ميكنم. دست راستم را به سويش دراز ميكنم. وقتي سوزن به رگم ميزند، درد شديدي احساس ميكنم. بخواهي نخواهي سگرمههايم تو هم ميرود. پرستار بهتزده نگاهم ميكند: «حالتان خوبست؟» اين بار بحرف درميآيم: «نگران نباشيد، من چيزيم نيست.» اما نميدانم كه پرستار صدايم را شنيده است يا نه. بعد، نميدانم، چه حالي به من دست ميدهد كه عْق ميزنم. اما چيزي بالا نميآورم. معدهام خالي است. از ديشب تابحال چيزي نخوردهام. بعد، مرا با برانكار به راهرويي انتقال ميدهند. دو طرف راهرو، بيماران اورژانسي توي برانكار خوابيدهاند. يكي چرت ميزند، يكي ناله ميكند، آن ديگري با يك مخاطب نامرئي حرف ميزند. بعد با زبان همان مخاطب نامرئي بخودش جواب ميدهد. بيمار ديگر ميزند زير آواز. زن مست و بيخانماني كه از بدو ورودم به اورژانس بوسيله ماشين پليس به بيمارستان انتقال داده شده بود، دو دانگ صدايش را توي راهرو رها كرده و ميخواهد به خوابگاه يا هر خراب شدة ديگر برگردد. طوري نگاهم ميكند كه انگار من او را به اينجا كشاندهام. شايد هم مخاطبش من نيستم. بانگ برميدارد كه: «آهاي مرد جوان، براي چي نگاهم ميكني.» چشمانم را ميبندم. در حال و هوايي نيستم كه بتوانم جوابش را بدهم. آن كه نك و ناله ميكرد، همان عرب پيري بود كه توي سالن انتظار ديده بودم. يك پيرزن چيني را با برانكار ميآورند. پيرزن چيني جثة كوچكي دارد. ميترسم نكند در حال مثل يك كاسه مينياتور چيني بندبندش از هم بگسلد. دو تا زن جوان چيني همراهش هستند و با چشمان مورب با حجب و شگفتي و ترس و واهمه به بيماران نگاه ميكنند. در همين دم، پرستاري كه اول بار مرا به آن اتاق كثيف برده بود تا با آن دستگاه بزرگ فشار خونم را اندازه بگيرد، بالاي سرم ميآيد. دفتري را به سينه چسبانده. خم ميشود روي برانكار و بيخ گوشم ميگويد: «نام شما را بخاطر آوردهام.» به چشمان آبياش نگاه ميكنم: «نام شما ژاك نيست، آرنو، توما؟» دلم ميخواهد زبان باز كنم و بگويم «چه فرقي ميكند» انگار كه تو نگاهم فكرم را خوانده باشد، مي گويد: «فرق ميكند.» بعد: «شما فرانسوي هستيد؟» «نه من فرانسوي نيستم.» «مليت فرانسوي داريد؟» «نه من مليت فرانسوي ندارم.» «مهاجر هستيد؟» «نه، من مهاجر نيستم.» «پناهنده هستيد؟» «بله، من پناهنده هستم.» «اهل كجا هستيد؟» «ايرانويچ» كلمات از من ميگريزند. پرستار لاي دفتر را باز ميكند و مينويسد: «نام شما توما است...» در اتاقي باز ميشود، پرستاري بيرون ميآيد. يك كيسة سرم دستش است. كيسه خالي است. پيرمردي روي تخت دراز كشيده. به دستش سرم وصل كردهاند. كيسة سرم از پاية بلندي آويزان است. يك دستگاه هم بالاي تخت نصب است. هر بار كه پيرمرد از روي تخت پا ميشود، دستگاه به قاروقور ميافتد، صداي سوت ممتدي توي اتاق ميپيچيد، پرستار خودش را به اتاق بيمار ميرساند. به پيرمرد تذكر ميدهد كه اجازه ندارد از روي تخت برخيزد. پرستار زير شانهاش را ميگيرد و پيرمرد را روي تخت ميخواباند. مرد سياهپوستي بالاي سرم ميآيد و به من ميگويد كه ميخواهد مرا به بخش راديولوژي ببرد تا از ريههايم عكس بگيرند. يك ورقة كاغذ دستش است. برانكار راه ميافتد. از كنار بيماران ميگذريم. مي پيچيم به سمت چپ، از لاي چشمان نيمهباز به چراغهاي مهتابي سقف نگاه ميكنم. ميرسيم به آسانسور. مرد سياهپوست دكمه را ميزند. چند لحظه بعد، آسانسور بالا ميآيد و توقف ميكند. درب آسانسور كه باز ميشود، مرد سياهپوست برانكار را ميسْراند داخل آسانسور. دكمهاي را ميزند. ميگويد كه مرا به زيرزمين ميبرد. از آسانسور كه بيرون ميآئيم، تنم از سرما و رطوبت مورمور ميشود. با صداي اخوان ميخوانم:
«مسيحاي جوانمرد من اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آي...»
زير پايم يك پتوي تا شده است. مرد سياهپوست پتو را از زير پايم ميكشد و بالاي سينهام را ميپوشاند. بعد مرا به يك زن پرستار تحويل ميدهد و پي كارش ميرود. پرستار بوي پنير گنديده ميدهد. كوتاه است و خپله. سئوالاتي از من ميكند و چون من نميتوانم جواب بدهم، از كوره در ميرود. زير لب ميگويد: «امان از دست اين خارجيها، هيچوقت به خودشان زحمت نميدهند كه زبان ياد بگيرند. معلوم نيست براي چي به فرانسه ميآيند.» از شنيدن حرفهايش خندهام ميگيرد، ميروم توي نخش، خودش هم خارجي است. لهجه دارد. لابد از مستعمرات سابق پا شده آمده پاريس. بيماران ديگر از راه ميرسند، پير و فرسوده و بيرمق و از پا افتاده. روي صندليهاي چرخدار نشستهاند. نميدانم چرا پرستار با ديدن بيماران كلافه ميشود. به داخل بخش ميرود و دو لت در را به هم ميكوبد. دقايقي ميگذرد. بيماران ديگري هم از راه ميرسند. پرستار از بخش بيرون ميآيد: «امروز اينجا چه خبر است؟»به اين آخريها سرم وصل كردهاند. به يكي دو تا هم سوند زدهاند. كيسة ادرار بين دو تا پايشان آويزان است. چهرهها مرده، سفيد مثل گچ، سرها صاف و با چند رشته موي سفيد، پوستها پر از لك و پيس، چشمها قي كردة تراخمي، لبها داغمه بسته، جان در بدن ندارند، مردگان را مانند. توي بخش چند تا اتاق است. درب اتاقها باز و بسته ميشوند. كمك پرستارهاي مرد با پروندهها بيرون ميآيند و نام بيماران را صدا ميزنند. چشمهايم به سر در اتاقها ميافتد. اينجا دو بخش است، بخش بيماريهاي ريوي و بخش بيماريهاي استخوان. بالاخره نوبت به من ميرسد. همان پرستار، سخت كلافه است. به من نزديك ميشود: «نام شما توماست؟» اين بار بيآنكه منتظر جواب باشد، مرا يكراست به اتاق عكسبرداري ميبرد و از من ميخواهد كه برخيزم و روپوشم را درآورم. اول از سينهام عكس ميگيرد. بعد از پهلوي راست. سپس از پهلوي چپ و هر بار از من ميخواهد كه نفسم را در سينه حبس كنم. كار عكسبرداري كه تمام ميشود، مرا به راهرو برميگرداند. پتو را روي سينهام ميكشد و ميگويد: «حالا كسي ميآيد دنبالت و ترا ميبرد بالا.» اين را به حالت خودماني ميگويد و من گيج گيج هستم. منگم، خرابم، حالم زار است. دلم ميخواهد با او از ايام غربت بگويم. روزهاي بس ملالآوري را كه در پاريس گذراندهام. پرستار با نگاهش به من ميگويد: «نگران نباش غريبه، بزودي همه چيز روبراه ميشود و تو به سرزمينت برميگردي.» دلم ميخواهد با زبان «حافظ» برايش بخوانم: «من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم / مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم.» اما ميگويم: «من با شعر زندهام،شعر در خونم، در رگانم جاري است.» و ميخوانم: «جرعه جام بر اين تخت روان افشانم / غلغل چنگ در اين گنبد مينا فكنم.» نيم ساعت بعد، پرستاري براي بردنم پائين ميآيد، يك مرد ميانهسال چيني است، با جثهاي كوچك و روپوشي سبز. عكسها را توي يك ساك نايلوني بزرگ كردهاند و روي سينهام گذاشتهاند. مرد چيني صدايم ميزند: «موسيو توما» انگشت اشارهام را بالا ميبرم. پرستار چيني مرا با آسانسور به بخش اورژانس ميبرد. در بخش اورژانس، غلغلهاي برپاست. جلوي پيشخوان هستيم. پرستار چيني عكسها را بدست پرستار ميدهد و امضاء ميگيرد و پي كارش ميرود. موقع رفتن دستي برايم تكان ميدهد: «خداحافظ موسيو توما.» پلكهايم سنگين شده، در يك حالت منگي بسر ميبرم. صداي تار ميآيد. از جاي نامعلومي صداي تار ميآيد؛ زخمه ميزند بر روحم. زخمه ميزند بر روح و روانم. ميمويد، ميمويد، ميمويد. با پنجههاي چابك زخمه بر تار و پود وجودم ميزند. چنگ ميزند، چنگ ميزند، آه، با كه بگويم از آن دست و قلب و شقايق و بلبل. بزن، زخمه بزن، در دلم شوري برپا شده است. صدا به صداي تار ميدهم و با صداي «خويي» بانگ برميدارم: «هي، هاي، آهاي، لولي وشان شنگترين بردميدن، آي رقصندگان لاله
بر قاليي شگرف بفت بهاران!»
دندانهايم كليد شده است. كلمات ته حلقم قرهقره ميشود. از اتاق پيرمرد صداي سوت ممتدي شنيده ميشود. يكي از پرستارها دوان دوان ميآيد. پيرمرد از روي تخت پا شده و به كنار پنجره رفته. لولة سرْم به دستش وصل است. پرستار روي دكمه فشار ميدهد. دستگاه از صدا ميافتد: «باز كه از روي تخت پا شدهايد؟» پيرمرد ميگويد: «امروز دخترم قرار است به ملاقاتم بيايد.» پرستار ميگويد: «اين جا سالن ملاقات نيست.» زير شانه پيرمرد را ميگيرد و كمكش ميكند كه روي تخت دراز بكشد. پيرمرد تكرار ميكند: «امروز دخترم قرار است به ملاقاتم بيايد.» پرستار ملافه را روي سينهاش ميكشد: «بعلاوه، صبحها به كسي اجازه ملاقات نميدهند. معمولاً از ساعت سه بعدازظهر به بعد ملاقات آزاد است.» پيرمرد به سرفه ميافتد: «خوب حالا عصر است ديگر.» «نه، هنوز عصر نشده.» «چه ساعتي است؟» پرستار نگاهي به ساعتش مياندازد: «نزديك ظهر است.» قطرهچكان سرم را تنظيم ميكند: «حالا وقت خوردن دواست.» پيرمرد رويش را به طرف پنجره برميگرداند: «من لب به دوا نميزنم.» پرستار شانه بالا مياندازد و از اتاق بيرون ميآيد. در اتاق باز است. سردم است. تنم مور مور شده، احساس ميكنم نوك پاهايم يخ زده، همان حالتي به من دست ميدهد كه صبح در دستشوئي اتاقم به من دست داده بود. دلم ميخواهد بالا بياورم. پرستار ـ همان پرستار آشنا ـ بالاي سرم ميآيد. دست به پيشانيام ميكشد: «حالتان خوب نيست؟» سكوت. پرستار ميگويد: «همين الان برميگردم.» ميرود و چند دقيقه بعد با پزشك، همان كه يك ساعت پيش در اتاق معاينهام كرده بود، برميگردد. پزشك اول نبضم را ميگيرد. بعد به ساعتش نگاه ميكند: «صدايم را ميشنوي؟» صدايش را ميشنوم. «اسم تو چييه؟» اسم من؟ «نام فاميلت را بخاطر داري؟» نام فاميلم را بخاطر دارم. يك نفر ـ تارزني ـ با پنجههاي چابكش زخمه بر روح و روانم ميزند. چشمانم كلاپيسه ميرود. به سختي نفس ميكشم. «ميداني حالا كجا هستي؟» چون ميبيند جواب نميدهم، ميپرسد: «حالا چه روزي است؟» «نميدانم» «ما در كجا هستيم؟» ما در كجا هستيم. «ميتواني حرف بزني؟»دلم ميخواهد حرف بزنم، زخمه بزن، زخمه بزن، ميمويد، ميمويد، روح و روانم ميمويد. چنگ بر تار و پود وجودم ميزند. آي، آهاي، آي، صداي تار ميآيد. يك نفر دارد تار ميزند، با پنجههاي چابكش زخمه ميزند. سرم منگ است. گم شدهام. توي خودم گم شدهام. نميدانم كجا هستم. كي هستم و اينجا چه ميكنم. «مرد جوان، ميتواني حرف بزني؟» ميتوانم حرف بزنم. «صدايم را ميشنوي؟» صدايش را ميشنوم. دندانهايم كليد شده. از زبان افتادهام. دلم ميخواهد عقربة زمان به عقب برگردد. زمان، زمان، برگردم به سالها پيش،با مردگان به عقب برگردم. با مادرم، پدرم، عمه و پسرعمهام و مادربزرگ: «هنوز تب دارد. تنش داغ است.» نه اين صداي مادربزرگ نيست. پرستار است. پزشك هنوز بالاي سرم است. تكرار ميكند: «ميداني حالا كجا هستي؟» كجا هستم. مه، غبار نازك مه، ململ نازك مه، پرده روي چشمهايم ميكشد. همان صدا: «چه كسي ترا به بيمارستان آورده؟»هيچكس. «به چه وسيلهاي آمدهاي؟» مترو. «با آمبولانس ترا آوردهاند؟» خودم پا شدهام و به اينجا آمدهام. پرشك چيزي به پرستار ميگويد و پرستار ميرود و با دستگاه فشار خونسنج برميگردد. پزشك فشار خونم را اندازه ميگيرد. بعد مي پرسد: «فشار خونش چند درجه بود؟» «بيست» «مراقب باشيد، تا عصر اينجا ميماند، تا بعد ببينيم چه كار ميشود برايش كرد.» «غذا چي؟» «اصلاً» پروندهام روي سينهام است. پزشك نگاهي به پرونده مياندازد: «بايد آزمايش ادرار ازش بگيريم. نسخه مينويسد. نسخه را ميدهد به دست پرستار. دستي تكان ميدهد و به دفتر اورژانس برميگردد. پرستار دستش را روي دستم ميگذارد و چند لحظه نگاهم ميكند. از لاي چشمان نيمه باز ميبينمش. دلم ميخواهد به او بگويم كه دلم ميخواهد براي مهربانياش شعر بگويم. نه، بايد براي او از خواب ديشب بگويم؛ از آن دست خاكآلود، از آن قلب تپنده. چه رؤيائي، چه كابوسي. نه، اين خواب نيست،خواب نبود،واقعيت بود. شقايق پرپر شد. بلبل ميخواند، صدايش را ميشنوم. بخوان، بخوان بلبل سرگشته، بلبل شيدايي. از فراق يار در فغاني، فغان از هجرانت، اي داد و بيداد.
يك ربع ساعت بعد، همان پرستار برميگردد و از من ميپرسد كه آيا ميل دارم ادرار بكنم يا نه. وقتي سرم را تكان ميدهم، ميگويد: «حالا برميگردم» ميرود و با يك قوطي كوچك و يك بسته پانسمان برمي گردد. جلو چشمانم سر بسته را پاره ميكند «اول اين پانسمان را بكش آنجات ـ توضيح ميدهد ـ ضد عفوني ميكند، بعد، توي اين قوطي ادرار كن.» «ميتواني اين كار را بكني؟» سرم را تكان ميدهم. پرستار كمكم ميكند كه از روي برانكار پائين بيايم. بعد كفشهايم را از زير برانكار بيرون ميكشد. از بخش پذيرش صدايش ميزنند «ويرژيني» پرستار ويرژيني به ناچار تركم ميكند و من براي اينكه نقش زمين نشوم، دست روي ديوار ميگذارم و خودم را به توالت ميرسانم. در را باز ميكنم، ميروم تو، در را پشت سرم ميبندم. ميروم توالت. كارم را كه ميكنم، به دستشوئي ميروم. قوطي را كنار آئينه ميگذارم و با ماية صابون دستهايم را ميشويم و با دستمال كاغذي پاك ميكنم. شير آب را باز ميكنم و يك مشت آب به صورتم ميزنم... توي آئينه نگاه ميكنم، صورتي ميبينم از شكل افتاده. «زمان چه زود گذشت.» با زبان «حافظ» ميخوانم:
«رسم بدعهدي ايام چو ديد ابر بهار / گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد.»
براي آنكه اشكم درنيايد، قوطي ادرار را برميدارم و از دستشوئي بيرون ميآيم.
پرستار ويرژيني كنار برانكار ايستاده و دارد به پروندهام نگاه مياندازد. قوطي ادرار را از دستم ميگيرد و از من ميخواهد كه يك لحظه صبر كنم. قوطي ادرار را به اتاقي ميبرد كه ته راهرو است و زود برميگردد. كمكم ميكند كه روي برانكار دراز بكشم. بعد پتو را روي سينهام ميكشد و نگاهم ميكند؛ از همان نگاههائي كه معمولاً يك پرستار در حين انجام وظيفه به يك بيمار بستري مياندازد. بعد، ميگذارد و ميرود. هنوز تو برانكار دراز نكشيدهام احساس ميكنم كه انگشتان پايم سر شده است. درد ميآيد. ماهيچههاي رانم از درد منقبض ميشود. آنگاه درد ملايمي قفسه سينهام را فرا ميگيرد. به چند لحظه قبل فكر ميكنم؛ توي دستشوئي نزديك بود از حالت حزني كه ناگهان به من دست داده بود، زار زار گريه كنم. با صداي «اخوان» ميخوانم: «از بسكه ملول از دل دلمردة خويشم / هم خستة بيگانه هم آزردة خويشم.» پلكهايم سنگين ميشود. خواب مرا درميربايد. خودم هم نميدانم چند دقيقه خواب بودهام. با شنيدن صداي سوت ممتد دستگاه ماشيني كه از اتاق پيرمرد ميآيد، از خواب ميپرم. در اتاق پيرمرد باز است. پيرمرد شروع كرده است به داد و بيداد راه انداختن. پرستارهاي بخش از دفتر بيرون ميآيند و سراسيمه توي راهرو ميدوند. پيرمرد از روي تخت پا شده، پايه و ميلة آهني را كه سرم به آن وصل است، با خود به كنار پنجره كشانده است. ميخواهد پنجره را باز كند. باز هم ميكند. بالاتنهاش را از لاي پنجره بيرون مياندازد و دخترش را بنام صدا ميزند «ژوديت، ژوديت». پرستارها به موقع ميرسند. زير شانههاي پيرمرد را ميگيرند. برش ميگردانند و روي تخت ميخوابانند. پيرمرد داد و بيداد راه مياندازد. پزشكي از راه ميرسد. ميانه سال است. دكمههاي روپوش سفيدش باز است: «گفتم مراقبش باشيد.» پرستارها به جنب و جوش ميافتند، هر كسي كاري انجام ميدهد. پزشك نگاهي به پروندة پيرمرد مياندازد. پيرمرد ميگويد: «دكتر به اينها بگوئيد كه راحتم بگذارند.»
پزشك نگاه از پرونده برميدارد و به او لبخند مي زند. پيرمرد به او ميگويد: «از وقتي به اينجا آمدهام به من ملاقاتي ندادهاند.» پزشك با صداي نرمي ميگويد: «نگران نباشيد، ترتيبش را خواهم داد.» و يادداشت ميكند، وقتي كارها روي غلتك ميافتد، پزشك دستوراتي ميدهد، كه در اتاق پيرمرد را باز بگذارند. احتمالاً سوزن از رگ بيرون زده. دو پرستار دست به كار ميشوند. پيرمرد آرام و قرار ندارد. بعد مي زند زير گريه و نام دخترش را بر زبان ميآورد «ژوديت». يكي از پرستارها ميگويد كه گريه براي سلامتي اش خوب نيست. پيرمرد ميگويد: «دخترم در خانه تنها است و منتظر من است. بگذاريد به خانهام برگردم.» بعد: «دارم ميميرم.» چشمانم را ميبندم و به خواب ديشب فكر ميكنم. من آن دست را در خواب ديدهام؟ اصلاً دستي در كار بوده؟ نه، من خواب نبودهام، همه چيز در بيداري بر من گذشته است. خواب و بيداري. كابوس و واقعيت. واقعيت و رؤيا. با صداي «شاملو» ميخوانم: «چرا دل من، هنگامي كه به خواب اندرم، پريشان و ناآرام، بيداري ميكشد؟...»[2]
پيرمرد هنوز ناله ميكند. 90 سال را شيرين دارد. جنازهاي بروي تخت، پوستي بر استخواني. قطعاً در سالهاي اخير بضرب دوا و درمان زنده نگهش داشتهاند. پرستار ويرژيني نزد من ميآيد: «چطوري مرد جوان؟» نگاه حقشناسي به او مياندازم. خودماني ميپرسد: «گفتي، نامت چيست، توما؟» ميخواهم به او بگويم كه نام من توما نيست. كه نام من... «چند ساله كه در پاريس زندگي ميكني؟» ميخواهم بگويم «وقتي به پاريس آمدم، موهايم سياه بود، اما حالا خاكستري ميزند» «شغلت چيست؟» ميخواهم بگويم: «كه من يك گلفروشم. كه در پاريس گلفروش شدهام. اما پيش از آنكه پايم به پاريس كشيده شود، پيشهام شاعري بود و با زبان شعر با مردم سرزمينم سخن ميگفتم.» از زبانش درميآيد كه: «نكند آرتيستي و از ما پنهان ميكني. چه ميدانم، نقاش، مجسمهساز، شايد هم تو شاعري.» نميدانم تو چشمهايم چي ميبيند كه گل از گلش ميشكفد: «نگفتم تو شاعري.» ميخندد، ميخندم. مكثي ميكند و ميپرسد: «حالا ميتواني به من بگوئي كه چرا حرف نميزني.» دلم ميخواهد به او بگويم يا يك جوري به او بفهمانم كه دلم ميخواهد با او حرف بزنم، اما نميتوانم، دست خودم نيست، نميتوانم حتي به او بفهمانم كه از صدا افتادهام كه من...«چند سالته؟» چه بگويم. قطعاً اگر ميتوانستم تكلم كنم و به او ميگفتم كه من چند سالم است، باور نميكرد. ميخواهم بگويم همهاش از زندگي در غربت است. من در پاريس زندگي نميكنم. من پاريس را نميشناسم. من در حاشيه زندگي ميكنم. ميخواهم بگويم، بعد از سالها زندگي كردن در پاريس، هنوز در اين شهر بيگانهام.
پيرمرد ناله ميكند. نگاهش ميكنم. پرستار ويرژيني هم برميگردد نگاهش ميكند: «ژان را از خانه سالمندان آوردهاند.» «ژان در گذشته زندگي ميكند. زنش چند ماه پيش مرده.» «ژان سالهاست كه دخترش را نديده است. دخترش گم و گور شده است، نه، سالها پيش پدر و مادرش را ترك كرده و ديگر برنگشته. نه نامهاي و نه حتي نشانهاي...» «هيچكس از او خبر ندارد.» «ژان هميشه چشم براه است.» «الانه چند روز است كه در اين بخش بستري است.» «ژان هوش و حواسش بجا نيست.» «ژان فكر ميكند كه دخترش قرار است به ملاقاتش بيايد. براي همين است كه آرام و قرار ندارد و بيتابي ميكند.» پرستار ويرژيني هر بار كه جملهاي را تمام ميكند، نفسش را فرو ميخورد و دو تا چشمش گشاد ميشود و اين البته باعث شگفتي من ميشود. در همين حين از دفتر صدايش مي زنند. پرستار ويژيني دست روي بازويم ميگذارد: «خوب من ديگر بايد بروم. اما نگران نباش، زود برميگردم.» پرستار ويرژيني ميرود و من به پيرمرد فكر ميكنم. دخترش ژوديت مفقودالاثر شده. پيرمرد از فراقش مينالد و انتظار ميكشد. ژان منتظر است كه ژوديت به عيادتش بيايد. انتظار، آه انتظار آدم را از پا درميآورد. پيش خودم مجسم ميكنم، پيرمرد در خانة سالمندان احتمالاً در يك اتاق نمور و بينور و روشنائي روزهاي آخر عمرش را ميگذراند و به حسرت ديدار ژوديت خون گريه ميكند. عيب كار اين است كه پيرمرد همدمي ندارد تا با او از دخترش ژوديت بگويد. پيرمرد همدمش را از دست داده است. من هم حال و روزم بهتر از او نيست. من هم در غربت پاريس گم و گور شدهام. روزهاي كسالتبار و ملالانگيزي را از سر گذراندهام. به ياد خواب ديشب ميافتم. چشمانم را ميبندم. قطعه پيش نظرم ميآيد، قطعه، قطعه، بنال وطنم، بنال. شقايقي از دل خاك سر برميكشد. آنگاه شقايقهاي ديگر. آه چه ميبينم، قطعه پر از شقايق است، شقايق سرخ وحشي. در دمزدني شقايقها ميشكفند. صداي تار ميشنوم. يك نفر اين گوشه كنارها تار ميزند. زخمه، زخمه، يك نفر با پنجههاي چابكش زخمه بر روح و روانم ميزند. با صداي «سيمين» ميخوانم: «باور نميكنيد، اما در مشتها ستاره دارم / طرحي زنور ميتراود، انگشتها چو ميفشارم.» با شنيدن صداي سوت ممتد دستگاه از رؤيا بدر ميآيم. پيرمرد از روي تخت برخاسته و به كنار پنجره رفته است. پرستارها از دفتر بيرون ميآيند. صداي پايشان در راهرو ميپيچد.: «باز هم؟» پيرمرد ميگويد: «ژوديت به ملاقاتم آمده.» «نه موسيو، ملاقاتي نداري.» يكهو به سرم ميزند كه پتو را كنار بزنم. پا شوم. از روي برانكار پائين بيايم. خرت و پرتهايم را از توي ساك بردارم. با آسانسور پائين بروم. خودم را به درب عقبي قسمت اورژانس برسانم.از بيمارستان بيرون بروم و ديگر پشت سرم را نگاه نكنم. اما ناي حركت كردن ندارم. يك بيمار اورژانسي از گرد راه ميرسد. مأموران آتشنشاني او را به بخش اورژانس آوردهاند. هندي است. پير و فرتوت است. پوستي بر استخوان. مثل نيقليان. سياه تابه است. موهاي سرش يكدست سفيد است. او را روي برانكار خواباندهاند. پائين دست برانكار من. دو تا مأمور آتشنشاني با اونيفورم مخصوص بالاي سرش ايستادهاند و منتظر رسيدن پزشك هستند. يكي از مأمورها پروندهاي زير بغل زده. از پرستاري كه از كنارش ميگذرد، سئوالي ميكند. بالاخره پزشك با تأخير زياد پيدايش ميشود. يكي از مأمورها گزارش مختصري از احوالات بيمار ميدهد. بعد پرونده را بدستش ميدهد. پزشك اول نگاهي به پرونده مياندازد. بعد، همانجا، سردستي بيمار را معاينه ميكند. بعد چند تا سئوال از بيمار ميكند. بيمار با هر سئوالي كه پزشك از او ميكند، سرش را تكان ميدهد. بيمار هندي لبخند محزوني بر لب دارد. با چشمان از حدقه درآمده به اطراف نگاه ميكند. چشمانش دودو ميزند. لبخند كه ميزند، دو تا دندان جلوئياش ديده ميشود. باقي دندانهايش ريخته است. بنظر ميرسد كه بيمار هندي از همه چيز و همه كس واهمه دارد. از بيمارستان، از پرستارها، از مأمورها، حتي به گمانم از بيماران اورژانسي هم ميترسد. از رنگ اخرائي ديوارهاي بيمارستان و رنگ براق شيري رنگ راهروها ميترسد. ترس از آدمها و اشياء جانش را به لب رسانده. آه، فريادرسي نيست. تخيل بس است شاعر، نه، بگذار بگويم، آخر نه اينكه من و پيرمرد بيمار هندي از يك تيره و تبار هستيم. پيرمرد بيمار هندي زبان سرش نميشود. واي كه چه تنهاست. اي واي كه در شهر غريب تنهائي چه بد است. كس و كارش كجا هستند. اصلاً كس و كاري هم دارد؟ دست آخر بدستور پزشك دو مأمور پيرمرد بيمار هندي را با برانكار به اتاق معاينه ميبرند. وقتي از كنار برانكار من ميگذرند، يكي از مأمورها لابد چيزي بخاطرش ميآيد: «صبر كنيد.» از توي جيبش يك تسبيح بيرون ميآورد. تسبيح دراز است. مهرهها زرد نارنجي است. در همين دم پيرمرد هندي سرش را ميچرخاند و نگاهش در نگاه من جفت ميشود. در يك آن، همه آن ترس و واهمه و اضطرابي را كه چند لحظه پيش در ذهنم مجسم كرده بودم، در چشمانش ميخوانم. دلم ميخواهد با زبان بيزباني به او بگويم: «نترس پيرمرد، اين جا، خانه امن است و تو حالا دراماني.» پزشك حالا بالاي سرم است: «چطوري مرد جوان؟» بند انگشتم را ميگيرد و بعد دستم را رها ميكند. دستم روي سينهام ميافتد. دفعتاً از من ميپرسد: «از كجا ميآئي؟» لابد بياد ميآورد كه من نميتوانم حرف بزنم. لبخند محوي ميزند و از كنارم ميگذرد. پيش از آنكه به اتاق معاينه برسد، برميگردد و به پرستار ويرژيني كه جلوي اتاق ايستاده و بفهمي نفهمي توي نخ من رفته است، چيزي ميگويد. پرستار ويرژيني به بالين من ميآيد: «موسيو توما.» «پرستار ويرژيني.» «بگوئيد ببينم، حاضريد؟» «حاضرم.» مرا با برانكار به ته راهرو ميبرد. چراغ ته راهرو خاموش است. راهرو بوي آمونياك ميدهد. درب اتاقها باز است. پرستار ويرژيني روي من خم ميشود: «دكتر دستور داده كه من از شما مراقبت كنم.» يك امشب را اينجا ميخوابي و فردا دكتر مغز و اعصاب به بخش اورژانس ميآيد كه معاينهات كند. بعداً احتمالاً شما را به بخش بيماريهاي مغز و اعصاب ميبرند. آنجا يك سري آزمايش از شما به عمل ميآورند.» مكثي ميكند، بعد اضافه ميكند: «انجام اين آزمايشات براي سلامتي شما لازم است.» ميگويم: «بعله، براي سلامتيام لازم است.» اما نميدانم صدايم را شنيده است يا نه. پرستار ويرژيني مرا به اتاقي ميبرد كه تاريك روشن است. اتاق كوچك است و چهارگوش. اول تخت را مرتب ميكند. پتو و ملافه را كنار ميزند، دستي روي بالش ميكشد. بعد سري به توالت ميزند. شيرآب را باز ميكند ـ لابد دستهايش را ميشويدـ برميگردد و به من كمك ميكند كه بلند شوم و از برانكار پائين بيايم، حالا لب تخت نشستهام. توي خودم قوز كردهام، برميگردم از بالاي شانه نگاهش ميكنم. پرستار ويرژيني پشتش به من است. مشغول جابجا كردن اشياء اتاق است. دلم ميخواهد از او تشكر كنم. دلم ميخواهد برايش از خواب ديشب بگويم. دلم ميخواهد به او بگويم كه هواي وطن بسرم افتاده. اما كلمات از من ميگريزند. مادام كه پرستار ويرژيني كمكم ميكند كه روي تخت دراز بكشم، بالش را زير سرم بگذارد. ملافه و پتو را روي سينهام بكشد، من نگاهش ميكنم. بعد خرت و پرتهايم را از زير برانكار بيرون ميآورد و ميگويد: «شما را بطور موقت به اين اتاق آوردهايم. احتمالاً اواخر عصر ميآيند و شما را به يك اتاق ديگر انتقال ميدهند. بنابراين بهتر است كه وسايلتان توي ساك باشد.» كفشهايم را زير تخت ميگذارد. بالاي سرم سيمي آويزان است. و يك دكمه. ميگويد اگر كاري داشتم ميتوانم دكمه را فشار بدهم. بعد دستش را روي دستم ميگذارد و طوري به من نگاه ميكند كه انگار من بيمار رو به مرگ هستم. شايد آن غم پنهان را ته چشمانم ديده است. بعد از اتاق بيرون ميرود و در را پشت سرش ميبندد.
اتاق سرد است. از بيرون پنجره نور ملايمي توي اتاق پخش شده است. سرم را روي بالش جابجا ميكنم. دو دست را روي سينهام چليپا ميكنم و چشمانم را ميبندم. ناگهان سرم از همه صداها خالي ميشود. قطعه پيش نظرم ميآيد. قطعه بزرگ و بزرگتر ميشود. تاپ، تاپ، قلب ميزند. قلب ميتپد. قلب زير قطعه ميزند. قلب زير قطعه ميتپد. دست را ميبينم؛ همان دست را كه در خواب ديده بودم. آواز بلبل سرگشته توي گوشم ميپيچد. آنك بلبل است كه ميخواند. شقايقها را ميبينم، قطعه پوشيده از شقايق است. با صداي «فروغ» ميخوانم. پژواك صدايم توي گوشم ميپيچد:
«دستهايم را در باغچه ميكارم، سبز خواهم شد
ميدانم، ميدانم، ميدانم.»
____________________
[1] ـ Samu : Service d'Action Médicale Urgent (سرويس خدمات اضطراري پزشكي)
[2] ـ از سرود پنجم، غزل غزلهاي سليمان.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد