علی اصغر راشدان با تمام این تفاصیل با تمام این تفاصیل و اما و اگرها، بعد از زندهیاد برادر بزرگش، توی جمع گروه و قوم و قبیلهی حول حوش پنجاه – شصت نفره، باسوادتر از همه است. جوانکی و شاگرد دبیرستان البرز و کتابخوان با پشتکاری بود، کتابهای ادبی و رمان های برگزیده را انتخاب میکرد برمیداشت، یک رمان پانصد صفحه ای را سر شب برمیداشت، بولدوزر وار میخواند، تقریبا شب نمی خوابید، صبح رمان پانصد صفحه را خوانده، توی قفسه ی کتابخانه، میگذاشت.
محمد بینش (م ــ زیبا روز )در سوگِ سهراب
(بخش نخست) هنر فردوسی در تسخیر دلِ خوانندگانِ این حکایت چنان جادو گرانه است که بسیاری ازیاد می برند با اندیشه و خیالِ راوی داستان سر و کار دارند. آنان واقعا از آن پهلوانی که برای حفظ نام خویش ترفندی ناجوانمردانه بکار می برد دلگیر می شوند. بعضی از مفسران نیز پنهانکاریِ رستم در افشای نام خود نزد سهراب را برای حفظ خاک ایران از گزند دشمن لازم دانسته اند.
حسن حسامانگشت برخون می زنی تو؟! االله در خون
آیات در خون
مِحراب در خون
سجاده در خون
تسبیح در خون
رضا بی شتابهنگِ نهنگانِ لنگ
چهره هاشان سنگی وُ آونگِ منگ
هر یکی استادِ کذب اند وُ جفنگ
داغِ مُهری بر جبین شد حُجتی
عقل شان واپس تر از پارینه سنگ
س. سیفیهرزهنگاری در گلستان سعدی تلاشهای بسیاری به عمل آمده است تا بسیاری از سرودهها و نوشتههای سعدی از دیدرس مردم عادی به دور بماند. بهانهجوییهای فراوانی نیز در همین راه به عمل آوردهاند. چون قصد دارند شخصیتی قدیسمآبانه و اخلاقی به سعدی ببخشند. با همین رویکرد ناصواب است که به حذف و سانسور سرودهها و نوشتههای هزلآمیز سعدی روی میآورند. حتا گروهی راهکاری اخلاقی را به پیش میبرند که گویا این دسته از نوشتهها را بر کلیات سعدی افزودهاند. با این همه جدای از "خبیثات و هزلیات" نمونههای فراوانی از هرزهگویی و هرزهنگاری در دیگر آثار سعدی نیز به چشم میآید. در این بین حتا در متن گلستان هم جایگاه ویژهای به هرزهنگاری نویسنده اختصاص مییابد.
دارلین نیل میستی بلو واترز ترجمه علی اصغر راشدان میستی بلو به رویابافی واندا خیره شد. واندا پیر بود، اما به شکلی رازآمیز، هنوز خیلی زیبا بود. خیلی از مردم فکر میکردند واندا قدرت جادوئي دارد. همه محترمانه باهاش حرف میزدند. کلاهی سیاه، با یک پر طاووس، سرش گذاشته بود. پشت سرواندا، نوارهای طلایی براق از سقف تا زمین در سراسر صحنه خالی می درخشید.
حسن جلالیدر رثای چهار کارگر شازند که در اثر ریزش معدن، زیر آوار دفن شدند شهری
در هیاهویِ گُماشته ها
در خاموشی فرو رفت
و چراغ چار خانه
در شبی تاریک خاموش شد
در آن شب من خواب دیدم
مرجان گردش در کوچه باغ مور* هر دو می دانیم
مرا این کوچه خواهد خورد و
تو باز خواهی گشت در این باغ،
دردانه!
الیف شافاک (شفق) سفرهای یک کوچنده زبان
(دربارهی زنان نویسنده و آثار آنان) برگردان فهیمه فرسایی من اهل استانبولم. استانبول در رمانهایم نهفته است، در داستانهایم. استانبول همیشه با من است. حتی زمانی که در مکان دیگری بهسر میبرم یا در تبعیدم. در وجود من پارهای وجود دارد که همیشه از نظر احساسی با استانبول گره خورده است. با اینحال همزمان احساس میکنم که با بالکان، با دریای اژه، با دریای مدیترانه خویشاوندی دارم. اگر مرا در کنار یک نویسندهی یونانی، بلغاری، رومانیایی، بوسنیای... قرار بدهید ـ ما موارد مشترک بسیاری داریم.
سيروس"قاسم" سيف«کلام نوزدهم ازحکایت قفس» (.....فکر ميکنی که تو عمرم، چقدر آدمکش و قاچاقچی اعدامی ديده باشم که وختی بردنش پای چوبه ی دار، قرص و محکم، چشم توی چشم جلادش واستاده وو طنابو ازش گرفته وو انداخته بگردن خودشو وو رفته بالای چارپايه وو فوشو کشيده به جون هرچه خدا وو پيغمبر و امام و شاهو عدالت و وطن و انسانيت و گوزو چسه وو بعدش هم داد زده که جلاد! بکش اون ننه جنده ی چارپايه رو از زير پام!).
ا. رحمان
همه کارتها سوختند نگاهم نشسته بر در بسته
به گوشهِ پنجره
نرمهِ باد بهاری
هجوم میاورد به خانه
دیوارها،
در فاصله کوتاهی قلبم را می فشارند
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیبا* در همهمۀ غوغا دنبال تو می گردم
در خامشی ِ صحرا دنبال تو می گردم
تا ابر گشاید بر؛تا ماه کشاند سر؛
در قافلۀ شب ها دنبال تو می گردم
رضا بی شتابشیش تا مردِ خبیث
نفرت انگیز وُ پلشت وُ پرت وُ پَست
عده ای الدنگ وُ دنگ وُ خودپرست
نُخبه در دزدی وُ جلادی وُ جهل
مومیایی مردگانی مات وُ مست
طاهره بارئیاز دیروز تا امروز پرواز آنوقت ها هنوز به درخت سبزه قبا می گفتم
به پرنده، پرواز
به برگ، ورقچه
و دوست داشتم «ش ع ر» هایم را جمع کنم
«ش ع ر» هایم را که حد و مرز میخواستند نگاه دارم
محسن حساممنصور یاقوتی اهل قلم می دانند که منصور یاقوتی بعد از بازداشت چگونه در باز جوییها سر بلند بیرون آمده است. حق با شماست، در تبعید تا به حال پیش نیامده است که منتقدین ادبی در باره سبک و سیاق واسلوب داستان نویسی و غنای آثار گرانقدر منصور یاقوتی مقاله بنویسند.اما لازم میدانم که در این جا خاطر نشان کنم که منصور یاقوتی نویسندهای است متعهد و همانطور که شما بهدرستی تآکید کردهاید، یاقوتی نویسنده «اعماق»است. نویسنده عصر خودش است. از همین روست که در حال و اکنون «شوقی»عزیز با زبان گیرایی «پرتره ی»درخشانی از نویسنده اعماق بهدست داده اید. ضروری است بیافزایم که من مخاطب به سهم خودم بهخاطرشرح احوالات ،زندگی نامه و شوکت آثار یاقوتی از شما سپاسگزارم .
بهروز شوقیمنصور یاقوتی معلم، نویسنده متعهد و واقعگرا یاقوتی دریافته بود که در فقدان احزاب و سازمان مردمی چگونه با تلاش مستمر خود این خلأ را پرکند او اکنون با بیماری دست و پنجه نرم می کند اما همچنان چشم بر آرمانهای والا و انسانی خود دوخته است که عمر پرثمر خود را در خدمت آن به کار گرفته است.او با آثارش و کوشش بی وقفه پرچم مبارزه را همچنان برافراشته نگه داشت، منصور به تمام معنا شریف و با شرافت زیستە و به عهد و پیمانی که با مردمش بسته است وفادار ماندە است. بی گمان یاد و نام او در کنار بزرگان ادبی و فرهنگی کشورمان همچون صمد بهرنگی، علی اشرف درویشیان و دیگر فرهیختگان ادبی ... خواهد ماند.
بهروز داودیبرای یاشار انگار
کسی میآید
کسی که مثل توست
کسی که که مثل اوست
کسی که مثل
هیچ کس نیست
س. سیفینصیحةالملوک در تقابل با هزلیات سعدی سعدی در نصیحةالملوک خویش حدود صد و پنجاه و یک نصیحت را پیش روی حاکم یا شاه میگذارد. شیخ شیراز در این راه به شاه یا حاکم خاصی نظر ندارد و چنان میپندارد که همگی باید از همین نصیحتهایش پند بگیرند. او در واقع منشوری اخلاقی برای شاهان زمانهاش فراهم دید تا به گمانش راهنمای عمل همهی حاکمان باشد. انگار بخواهد برای شاهان قانون اساسی امروزی بنویسد تا شاید بتواند ضمن آن، بدهنجاریها و کج خلقیهای ایشان را به بند بکشاند.
مجید نفیسیزبانهای پدرم پدرم بهجز فارسی
چند زبان دیگر میدانست.
وقتی فراموشی بر او فرودآمد
میخواست حافظهاش را بیازماید
علی اصغر راشدانلوطی حیدر « هنوز رمستون از راه نرسیده، یه شبانه روره بارون دم اسبی، یه نفس می باره، گل وشل کوچه ها و رهگذرارو ورداشته. هوا گرگ و میشه، تا تاریک نشده واین کسادی و ازج یب خوردن و بدهی بالا آوردن، دخلمونون یاورده، بریم میخونه باغچه ی سنگلج گلوئی ترکنیم، گور پدر فردای نیومده، یه سیبو بندازی بالا، تابیفته روزمین، چلتامعلق میزنه، کسی چی میدونه، شاید فردا روز دیگه ای باشه، بساطو جمع کن، دکونو ببندیم و بریم، آق صفر. »
رضا بی شتابآبادان وُ دلتنگی های بانویِ رود آبادان شهرِ شط وُ شرجی وُ«تَش باد»؛شهرِ خدایی که با مردم آبجویِ تگریِ«شمس»می زَنَد. «تامبالان»وُ«تاوِرنا»بازی می کند:مثه بقیه جِر می زنه وُ هشتش گِروِ نُه اش حالا خداییش یه لقمه نونم که در مییاره یه تیکهَ م به این وُ اون میده.کسی رُو دُور نمیزنه رُو سرِ کسی نمی تِنگِه.تُو جوبِ لجن برا دَه شِهی«تِیسه»میزنه شبا جاش وُ میندازه رُو پُشت بُوم وُ قلیون میکشه بعضی روزا میره«جالی»می خَره وُ می فروشه.میگن لبِ شط میره با«جاموس»ای مبهوت گپ میزنه وُ منتظرِ«جهازِ» عامو جبار همینطور ساعتها یه لنگه پا می ایسته.ب
سيروس"قاسم" سيف خوابهای آشفتهی
همه مردان رئیس جمهور
و(Mr. President!) رئيس جمهور با ديدن کلمه ی زندان، قلبش فرو می ريزد، پاهايش شروع به لرزيدن می کنند، بدنش خيس عرق می شود و در همان حال که کلمه ی "زندان" را با خودش، زير لب زمزمه می کند و کوچک و کوچکتر می شود، همزمان با تبديل شدن تامب و تامب و قوروم و قوروم طبل، رئيس جمهور به چنان حدی از کوچکی می رسد که می تواند از نقطه ی درون " نون" کلمه ی "زندان" عبور کند و خود را برساند به پشت پنجره ای از يک سلول؛ پنجره ای به اندازه ی يک کف دست که با توری سيمی و چند ميله ی فلزی پوشانده شده است.
محمود میرمالک ثانیدادگاه یک تولد جوان متهم ساکت در جای خود ایستاده است و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده تا او بخواهد به گوش آدمهایی برساند که با ولع که بیشتر نشان از آزمندی آنان است، در انتظار نشسته بودند. سکوت، دادگاه را در خود گرفته بود و صدایی از کسی بیرون نمی آمد. تنها صدایی که به گوش می رسید ضربان ناموزون قلبهای زشت و زیبای آدمهایی بود که به آرامی خبر از پایان دورانی را می داد که دیرزمانی بود انتظارش را می کشیدند.
اسد سیفنبرد زنانگی با سنت در داستانهای «سنگام» مهرنوش مزارعی مزارعى در داستانهايش، در ظاهر، از چيزى دفاع نمىكند. او فقط در پى طرح پرسش است، حق را هم به هيچ شخصيتى نمىبخشد، بلكه شخصيتها را در كنار هم قرار مىدهد، و از خواننده مىطلبد تا جهان را به مثابه يك پرسش در ذهن ببيند. او هيچ پاسخى را مقدم بر پرسش نمىكند، و از پيش براى هيچ پرسشى پاسخى آماده ندارد، نمىخواهد و دوست ندارد قضاوت را جانشين دانستن كند. براى او پرسيدن و پرسش و فكر بر آن مهمتر از هر پاسخى است، و خلاصه اينكه؛ مزارعى با آگاهى از "هستى زنانه" به هجو باورهاى كليشهاى برمیخيزد.
حسن جلالیبویِ سیب من دلتنگم
دلتنگِ کوچه هایِ کودکیم
که طلوع خاطره ام را
بر بالینِ شبهای خسته آورم
دلتنگِ حوضِ کوچکی
چندبار غرق شدم
|