logo





«کلام پانزدهم از حکایت قفس»

چهار شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۱ مه ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(.... و برای همين هم هست که پهلوون جلالتون! پس از روزها و شايد هم، هفته ها و ماه ها، جنگيدن با نفس عماره ی خودش، بالاخره تسليم شده که بر من وشما، منت بذاره و ناچارن، اون پول کلونو، از کنسرسيوم بگيره و بزنه به زخم بی رنگی خونه، تا بعدن پس از رنگ کردن اون، بتونه به من و شما و اون کاکا رستم ديوس و اين تاريخ جاکش عنی، عملن، نشون بده که بعله:، " روشنفکرها را همينجوری ها، می خرند! گوشت با منه پهلوون يا باز جای ديگه اس؟!)
(نه پهلوان! گوشم با شما است!).
( کافه فيروز، يادت مياد؟!...... کافه نادری!.....حلقه ی زور و قلدری، یادت میاد؟!همون جائی که پهلوون جلالتون، مينشست، اون بالای حلقه! رو به روی در و بقيه ی پهلوونا وو نوخاسته ها وو نوچه هاوو کيف کشا وو پادوواوو دست فروشا وو سمساريای هنر وادبيات هم، دورو ورش؟! خب، جاسوس ماسوس و خبرچين مورچين هم، توتون، فراوان بود. نه خيال کنی که منظورم به ساواکيا و ماواکيائيه که می گفتين توتون هست! نه! بلکه، منظورم به ساواکيای خود پهلوون جلاله که ازش خبر می بردن و براش خبر مياوردن که مثلا، فلانی، داره اينجوری يا اونجوری مينويسه! يا مثلا، داره برای اون روزنومه ی اونور ميدون مينويسه! نه فقط از تهرون، بلکه از شهرا، شهرستونا، دهات، حتا از چين و ماچين ، براش خبر مياوردن! آره جون تو! حلقه ی پهلوون جلال، اگه نگم در سرتاسر ايرون، ولی می تونم بگم که توی شهرستونای بزرگ، بخصوص مراکز استون، مثل مشهد، شيراز، رشت، اهواز، اصفهون و آبادون، يه چس حلقه هائی داشت که با ساواکيای مخصوص پهلوون جلال، وصل می شدن به حلقه ی تهرون! يه نوچه يا نوخاسته يا کيف کش و پادويی که از شهرستون به تهرون اومده بود و جلوی پهلوون لنگ ارادت و خايه مالی رو انداخته بود و از پهلوون، اجازه ی مخصوص زدن يه شعبه ، ازجنس اون دکون پهلوون، درولايت خودش گرفته بود، می شد، ساواکی پهلوونو سرحلقه ی اون چس حلقه، در اون شهرستون! و اونوقت، پاش که به ولايتش می رسيد، رساله ی امر به معروف و نهی از منکر پهلوون جلالو می زد زير بغلشو با همون سيگار اشنو گازويلی وادا و اطوار و توپ و تشر های پهلوون جلالی، می رفت به سراغ چارتا جوون با استعداد واهل ذوق، تا با فتواهای ی پهلوون جلالی که هنر و ادبيات، باس اين چنين باشه و اون چنون نباشه! ذوق و استعداد بدبختارو، توی نطفه، داغون بکنه و اگه کسی جلوی توپ و تشر و هارت و پورت کردن يارو، بايسته، اونو تهديد بکنه وبگه که نه تنها شانس پيوستن به حلقه ی تهرونو از دست دادی، بلکه توی همين شهرخودمون هم، تحريمت می کنيم و چنون بلائی به سرت مياريم که از غصه ی تنهائی و بی کسی، دق بکنی! همون بلائی که يکی از اين چس حلقه های جاکش، توی شهرستون، سر داداش خود من آوورده بود! چرا؟! چون دادشم جلوشون واستاده بود و گفته بود که ريدم به حلقه ی توو اون حلقه ی پهلوون جلالت! من، برای دل خودم مينويسم، نه برای حلقه ی توو حلقه ی تهرون! گوشت با منه پهلوون؟!).



( بلی پهلوان! گوشم با شما است!).
( ديگه داريم، کم کمک، به چلوکبابی نزديک ميشيم! داشتم چی می گفتم؟!).
( داشتيد راجع به داداشتان می فرموديد).
( آره! يه سال بعد که داداشم تو کنکور قبول ميشه و مياد تهرون، ميره سراغ کافه فيروز و چون قبلنا، ساواکيای چس حلقه شهرستون، راپورتشو داده بودن به حلقه ی تهرون، تا داداشمون ميشينه کنارحلقه و ميگه اسمش چيه و از کجا اومده، نوچه ها و ساواکيای پهلوون می فهمن که اين، همون فلانيه که توی شهرستون، ريده به هيکل نماينده ی پهلوون! اونوقت، ميکشوننش به سؤال ومؤال و دست به يقه شدن که داداش ما هم کوتا نمياد و ميره تو شکمشونو تا پهلوون جلال متوجه ی قضيه ميشه و خودشو ميندازه وسط که داداش ما، ميزنه تو پر پهلوونو، پهلوون استکان چايی رو ازروی ميز ورميداره و داداشمون هم ليوانو که نوچه هاوو نوخاسته هاوو ساواکيای پهلوون، می ريزن سرشو خونين و مالينش می کنن و ساعت داداشمون رو هم، اون وسط می زنن و بعدش هم، آجان خبر ميکنن و دسته جمعی، شهادت ميدن که داداش ما، به قصد کشتن، حمله کرده بوده به طرف پهلوون جلالشون و خلاصه، آجانه، داداش ما رو دست بند ميزنه وو می بره کلانتری و توی کلانتری هم که افسرکشيک، شروع ميکنه به دری وری گفتن به داداشمون، ديگه خيلی به دادشمون فشار مياد و با افسره، دست به يقه ميشه و پاگون يارورو می کنه و يارو ميگه ، به اعلحضرت توهين کردی و دادشمون هم ميگه، ريدم تو دهن تو واون اعلحضرتت و پای ساواک مياد وسط و پرونده وو خلاصه، با اطلاعاتی که از چس حلقه ی شهرستون به دستشون ميرسه، معلوم ميشه داداش ما، از اون خرابکارهای خطرناکيه که اگه دستگيرش نمی کردن، نقشه داشته که اول توی همون چس حلقه ی توی شهرستون، بمب بذاره و بعدش، توی حلقه ی تهرون و بعدش هم، توی کاخ نياوروون! توی بازجوئی، ازش ميخوان که جای بمب ها و بقيه ی همدست هاشو معرفی کنه و داداشمون هم که اصلا، توی اين باغا نبوده، می خنده و ميزارتشون سر کارو اوناهم، هی ميزنندش! می زنندش و چون، چيزی دستگيرشون نميشه، بهش سه سال، حبسی ميدن و بعد که دادشمون، حبسی رو ميکشه مياد از زندون بيرون، شده يک مشت پوست و استخون و داغون و ويرون و حيرونو چون، پاش به خونه مون ميرسه، دوبار، خودکشی ميکنه که هر دوبار، نجاتش ميدن و بعد ازخودکشی دومش، يه دفعه حال و احوالاتش تغيير ميکنه و ميشه يه آدم ديگه وو درس و دانشگاهشو ول ميکنه و ميره سربازی و بعد از سربازی هم يهو غيبش ميزنه و هرچند وقت يکبار، يه نامه ازش ميرسه که حالم خوبه! نگرون من نباشين! وقتش که بشه، به همراه ديگه ی ناپديد شده ها، پيدامون ميشه و.... الغرض! همه ی اينارو بهت گفتم که برسيم به وصيت نومه ی داداشم که توی خودکشی دومش که اگه دستتو دراز کنی، می تونی وصيتنامه شو از توی همون کشوی کنار دستت ورش داری و جائی را که علامت زده ام برام بخونی!).
دستم را دراز می کنم و از توی کشو، وصيت نامه ی داداشش را بر می دارم و جائی را که علامت زده است، برايش می خوانم :"........دولت های ديکتاتور، با ابزار جهل و تزوير و قلدری، اهل فکر و هنر و ادبيات را، منزوی می کنند و به زندان می افکنند و می کشند، و اهل فکر و هنر و ادبيات ديکتاتورهم، با همان ابزار، خود فکر و هنر و ادبيات را می کشند! تاريخی که ديکتاتورها، در مورد جنبش های مردمی نوشته اند، همانقدر نادرست و غير واقعی است که تاريخ روشنفکری و هنر و ادبياتی که به دست نبی سنده هاوو هنربندهاوو ماعرهای جاهل و مزور و قلدرنوشته شده است! مسئول مرگ من، کسانی هستند که خود را همه کاره وو شاه انديشه و هنر و ادبيات مملکت می شناسند و برای خودشان حق آب و گل، قائل هستند و و به بهانه مبارزه در راه آزادی انديشه و بيان بی هيچ حصر و استثناء، انديشه و هنر و ادبيات آزاده وحصرناپذير را، بر نمی تابند و می خواهند، اگر بتوانند، آن را در نطفه خفه کنند و...."
( خب! تا همينجا بسه! الان که ميرم توی بحر قضيه، می بينم که داداش ما راس می گفت. واقعا، پهلوون جلالتون، توی صنف هنربندی و ماعری و نبی سندگی، شاهنشاه صنف خودش بود! يادته که مينشست اون وسط و شما ها هم، با قپه و جبه و جقه وو خرقه و ستاره هائی که خودتون، از خودتون ساخته بودين و به خودتون داده بودين!، از وزيرتونو وکيلتونو و ارتشبدتونو و گروهبانتونو و سرباز و گماشته ومماشته تونو، باريش و بی ريش و با سبيل، همه تون، مينشستيد دور ورای حلقه ووکافی بود که يکی از شماها، از خطی که شاه آقا جلال، دور شعر و معر وداستان و ماستان و سياست آن روز ايران و جهان، براتون کشيده بود، يه خرده، پاتونو اونورتر بذارين و خود پهلوون، ببينه يا بشنفه و يا ساواکيای حلقه، به گوشش برسونن! اونوقت، کور شوو کر شو و خم شو و امر به معروف و نهی از منکر و وای به حال اون فلک زده ای که مثل داداش ما، جرأت می کرد و حرف رو حرف پهلوون جلالتون مياورد! مثل شاه! مثل امام! مثل خدا! مثل پيغمبر! مثل بابات! مثل بابا بزرگت! مثل لات محله و معلم مدرسه ات، مثل پاسبان و آخوند مسجد محله ات! مگه ميشه که رو حرف اينا، حرف آورد! ها؟!).
( منظور پهلوان اين است که نمی شود؟).
( من دارم از تو می پرسم قناص، نه تو از من!).
( هرچه شما می فرمائيد پهلوان!).
( خوشم مياد که ديگه داری حسابی، با ما راه ميای! آره! ما می فرماييم که قاعدتن نميشه! نع! نميشه! يعنی که خيلی مشکله که بشه رو حرفشون، حرف بياری! چرا؟! چون، حرفشون، حرف زوره و زورشون هم، خيلی پر زوره! خب! اگه زور داری و زورت هم بهشون ميرسه، جلوشون واميستی. نداری و زورت بهشون نميرسه، خب، وانميستی! دوتا، دوتا، ميشه چندتا؟!).
( می شود چهار تا، پهلوان!).
( ايوالله! چارتا! مثل خودت تو ديگه! وقتی سوار تاکسی شدی و ديدی که ديگه نميتونی پياده بشی، اولش، يه خرده قارت و قورت کردی و بعدش که ديدی که زورت به ما نميرسه و هر آن ممکنه که هوا وو آب و نونت رو قطع کنيم، خب، بريدی ديگه. درسته؟!).
( بلی پهلوان. درست است!).
(اما، تاريخ! تاريخ! تاريخ! آره! اما وو هزاراما که توی همین تاريخ، آدمهائی هم داشتيم و داريم که ميدونن زورشون به اونائی که بهشون زور ميگن، نميرسه و عنقريبه که آب و نون و هواشون قطع بشه، اما، چون کله ی نترسی دارن، جلوی زورگوشون واميستن و داد ميزنن که نع! نع! نع! درسته پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. درست است!).
( و چاکرت و داداش چاکرت و آبجی چاکرت و خلاصه، خونواده ی چاکرت، ازدم، همه شون از همونائی بودند و هستند که نمی ترسیدند و نمی ترسند! آره! از همونائی بودند که جلوی حرف زور واميستن و ميگن که نع! نع! نع! آره پهلوون! یک کمی ازحکايت نترس بودن داداشمونو که شنيدی، حالا دلم ميخواد که یک کمی هم به حکايت نترس بودن چاکرت و کل اعضای خونواده ی چاکرت گوش کنی! دوست داری برات تعريف کنم؟!)

داستان ادامه دارد......



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

Dr
Amir
2024-05-02 02:53:33
عالی بود آقای سیروس سیف کلام شما حقیقت است تا این روشنفکران از خودشان انتقاد نکنند ما همچنان اسیر ولایتهای فقیه در همه حوزه ها مثل جلال آل احمد که در عرصه ادبیات خودش را ولی فقیه کردو پدر بقیه که در دار و دسته او نبودند در آورد و آنها را منزوی کرد. آفرین بر شما.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد