ا. رحمان آغازی دگر باد صدایِ گامهای تو را
از فرادستهایِ البرز می آورد
وز دلِ سخره های مه آلود می گذرد
در آن سو، دریا متلاطم
و گاه خروشان می غُرد
سيروس"قاسم" سيف«قسمت هائی از رمان آوارگان خوابگرد» - «دهمین قسمت» همزمان، صدای کارگردان از بلندگوهای سالن پخش می شود که همه ی افراد حاضر در صحنه و سالن را مخاطب قرار می دهد و می گوید:" به تماشاگران اخطار می شود که این، دفعه ی آخری باشد که نسبت به اتفاقات خوب و یا بدی که در صحنه می افتد، ابراز احساسات می کنند! نقش شما ، فعلا تماشاگر بودن است. عجله نکنید! نوبت به شماها هم خواهد رسید که به روی صحنه بیائید ! و اما، افراد حاضر در صحنه! اول، آن ماسماسک های لعنتی را بگذارید توی جیب هایتان! جنگ مسلحانه، می تواند یکی از انتخاب های شما باشد-اگر لازم شود!- اما، در هرحال، آخرین انتخاب خواهد بود، نه اولین آنها!
رضا علامه زادهعباس نعلبندیان و دیدار در اوین! برگی از کتاب "ماجراهای لنز و قلم" من نعلبندیان را از وقتی دانشجوی سینما بودم میشناختم. نه صرفا به خاطر نمایشی که با عنوان طول و دراز "پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دورهی بیست و پنجم زمینشناسی یا..." نوشته بود و آن روزها به خاطر اجرای پر سر و صدای آن به کارگردانی "آربی آوانسیان" در انجمن تئاتر ایران و آمریکا نامش بر سر زبانها افتاده بود، بلکه به خاطر صمیمیتی که میان من و "شکوه نجمآبادی"، بازیگری که در همان نمایش بازی میکرد، وجود داشت.
مجید نفیسیدر جستجوی رودکی او نابیناست
و از بوئیدن و لمس کردن میگوید
از بوی جوی مولیان در بخارا
از راه رفتن بر ریگهای آمو دریا
و نشاط آبی که
به سینهی اسب میرسد.
رضا بی شتابآینه دارِ روشنی گریه مکن گریه مکن همدمِ جان
زانکه عزیزِ دلِ ما گفته عیان
گریه دگر کارِ من وُ ما نَبُوَد
بر من وُ بر رنجِ تنِ سردِ زمان
رسول کمالآوازِ چکاوک
یک جام، مستی میبارد
از چشمانِ سُرخت
و
قندلِ اشک
قطره قطره خون
بر زردیِ گونه هایت
طاهره بارئییک کودک و چند جویای مادری دو زن ادعّایِ مادری یک طفل بر افراشتند
قاضی فرمان به نصف کردن کودک داد
تا پاره ای نصیب هریک از دو زن شود
مادر راستین روی برتافت
و کودک به زن دیگر سپرد تا در تمامیتش بی آرامد
نیلوفر شیدمهردیوانهای که از قفس پرید پشت این پنجره قفسی هست
قفسِ قناری یی که پریده است
بیرون زده
از درز پنجره
آن قناری آیا
من نبودم؟
ا. رحمانقاب عکس آسمان مهِ سیاهی گرفته
می بارد در این شبِِ سیاه
باران شیشه ها را هاشور
غُبارِ زمینِ خسته را می روبد
علی اصغر راشداناضافه کاری اداری
همه تو اتاق سالن مانند جمعیم. آقا رضا هم هست. میزان دور تا دور اتاق، کنار هم چیده شده. میزاول و کنار در، مال انوراست، میز من کنارمن میز کامران و بعدیش، میز جعفریست. میز آقارضا وسط میزهای کنار دیوار مرکز اطاق گذاشته شده. بعدیش میز حسین و کنار دیگر در اطاق، میز یزدان قرار گرفته.
طاهره بارئیتولد مشترک در کیهان رنگ می فروخت کتابفروشی محل
دکان نقاشی
با بادبزن های ابریشم و ساتن
کشور های آبرنگ جاری میشدند از مرز های چین
میرفتند مینیاتور هائی با چشمان مورب
رضا بهزادیتردید سلمانی با انگشتان دست چپش که ورزیده و بلند بودند، سمت راست سر سروان حسنی، که در گارد امنیت مخصوص کار میکند، را محکم گرفته بود و با مهارت توسط انگشت سبابه و انگشت بزرگ دست راستش تیغ صورتتراشی را از گونههای حسنی به زیر گلو کشاند و درست روی شاهرگ او، درست مانند ماشینی که ناخواسته پشت چراغ قرمز با عجله اما ماهرانه میایستد، نگهداشت. نفس حسنی دیگر شنیده نمیشد، چشمهایش در آینه به سلمانی خیره شده بود. سلمانی نفهمید چقدر طول کشید اما شنیدهها را در مورد سروان حسنی برای خود دوره کرد.
رضا بی شتاببانویِ ماه ای تو بانویِ زمان/با چشمهایت آسمان
صورتت قرصِ قمر/نامِ نیک ات در جهان
ای بهاران را نگار/ای وطن را قهرمان
سینه ریزت نقشِ عشق/نقشِ عشقی جاودان
سيروس"قاسم" سيف «قسمت هائی از رمان آوارگان خوابگرد»
«نهمین قسمت» «مرکز خودیابی و بسامان سازی آوارگان- ناکجا» پادشاه : (رو به کارگردان) جناب استاد! اين انصاف نيست! چطور می خواهید که من يک پادشاه واقعی باشم، وقتی که نه تاجی دارم و نه تختی و نه شمشیری! آدمکش من که بايد از من دستور بگیرد، آنجا کنار شما ایستاده است و من را تهديد به مرگ می کند! مخالف و آشوبگر مملکت، با چوب دستی اش، با وقاحت، رو به روی من ایستاده است و فلسفه بلغور می کند! مردم مملکتم ، مثل هميشه نشسته اند و منتظرند تا ببينند که باد از کدام سو، می وزد! - رو به تماشاگران – نگاه کنيد! چشم هايتان را باز کنيد! اين خون پادشاه شما است که دارد قطره، قطره، قطره، بر زمين می چکد!
مجید نفیسینامهای به پدرم نمیدانم اصلا کار درستی است که خودم را با تو مقایسه کنم و ببینم که کفهی ترازوی تو از من سنگینتر است یا نه. ولی کفهی تو با نُه تا بچهات و خانهی سه طبقهات و پست استادی دانشگاهت و مطب دکتریت و کتابهایت و چند زبانی که میدانی بدون شک از کفهی من، یک آدم تکوتنهای تبعیدی بدون خانواده، بدون شغل، سنگینتر است. آنقدر کفهی ترازوی من سبک است که احساس بیوزنی میکنم و دلم میخواهد پرواز کنم به آسمانها و میان ستارهها تاب بخورم.
طاهره بارئیقاشق زنی، روز طبیعت رقیق بادها می وزند
وخاکۀ کلمات سوسمار را می برند
عطش شبنم گرفته اند
برگهای پوشیده با چروک سنگ
بیژن باران تاریک راه راه ما گم شده بسوی نور.
در گرگ و میش بیسایه
بدور خودمان می گردیم.
راه ما گم شده بسوی نور.
علی اصغر راشدانگریز از مرگ صبح دیر بود، من و اسمال بودیم، با عباس ننه. احمدم بود، اوست علی، یال از کوپال دررفته و گردن کلفت، مثل همیشه، پر صدا قهقهه میزد. ما گروه بچه تخسای شهر نشابور، بوبرده بودیم اوست علی شب پیش مزدشو گرفته و تو جیباش حسابی مایه تیله داره. اوست علی مایه تیله که داشت، سرش از خودش نبود، مایه ی سر کیسه شل کردنش، چنتا تلنگر به جاهای حساسش بود.
آریو برزنکاشکی سایه ها هم رنگی بودند کاشکی سایه ها هم رنگی بودند
کاشکی احساس ها هم رنگی بودند
کاشکی رنگِ عشق را می شد دید
می شد بوسید
و رنگِ نِفرَت را می شد پاک کرد
امیر کرابلبخند بی واسطه چی می شد؟
تو می امدی، انتظار بپایان می رسید
و راه های نرفته را باهم می رفتیم
چی می شد، لبخند تو بی واسطه بود
بهروز داودیآزادی برای خدانور به بسترِ باد اش نشاندیم
هشدار !
در ایوانِ خانه ی تو نشیند
به جاریِ آب اش روان داشتیم
هشدار !
به جویبارِ تشنه ی تو روان شود
ا. رحمانآوایِ شقایق عطر آرزوها می چرخد در هوا
نزدیک می آید
تندرِ نفسها
از لبانِ شقایق می تراود
و بر بالِ نسیم سحر می وزد
مجید نفیسیپنج شعر بیحجاب
دختر اصفهان! دوستت دارم
بخاطر جسارتِ زیبایت.
اگر باید چادر سر كنی
می گذاری تا روی شانه ات فروبلغزد.
رضا بی شتاببرگِ باران وُ ستاره
حافظ آغوش گشوده که بیا
داغِ من تازه مکن بادِ صبا
دور بودی از من وُ از شهرِ خود
می شناسم چهره ات را آشنا
منیر طهفردای آزادی برای دو کور و کر
بیرقِ ایران فرازِ تخت جمشید است باز
نو جوان، نو باوگانش شیر و خورشید است باز
بامها فرسوده چنگ و ننگ نکبت بارِ بوم
شامها آسوده از آوای نحسِ جغدِ شوم
|