
وقتي تلفني خبر دادند كه سروژ تمام كردخيلي دلم سوخت. مرگش پيش بيني شده بود چرا كه از چند سالپيش سرطان ريه گرفته بود و شيمي تراپي هم جواب كرده بود با اين همه به نظر ميرسيدكه پنچ شش ماه ديگري در پيش داشته باشد، يا لااقل من چنين توقعي داشتم. دو روزپيش از آن به ديدنش رفته بودم و بيش از چهار ساعتي با هم حرف زده بوديم. ضعفزيادي داشت و يك بار، كه يك دقيقهاي روبروي من ايستاده بود گفت كه زياد نميتواندسر پا بايستد و نشست. وقتي نشسته بود آثاري از ضعف در او ديده نميشد. سرخ وسفيد و سر حال به نظر ميرسيد و با حرارت حرف ميزد. زنش بعداً گفت آن ظاهر حالاثر دواهايي بود كه ميخورد، ده جور دوا ميخورد.
ديدار من با او علاوه بر رفع نياز روحيِ يك بيمار دم مرگ، هدف ديگري هم داشت.ميخواستم يك بار ديگر آزمايشي بكنم، شايد اين بار بشود راجع به گذشتههاي دور،او را به حرف بياورم. از ديدنم بيش از حد معمول اظهار خوشحالي كرد و با اين كه از دو سهماه پيش سرطان به تارهاي صوتياش آسيب رسانده بود زياد حرف زد، با همان صدايخفة سرطان زده.
در اين چهارده سالي كه در پاريس با او تماس شخصي و خانوادگي داشتم سه چهارباري، محض آزمايش و براي اين كه او را به حرف بياورم، از خاطرات زندان با او ياد كردماما او مطلقاً دوست نداشت از گذشته و از زندان حرف بزند و هر بار كه چيزي در اين بارهميگفتم با اصرار ميگفت يادم نيست؛ گاهي هم قيافهاش از يادآوري گذشته توهمميرفت. من البته براي اين كه او را به حرف بياورم از خاطرات مطلوب زندان يادآوريميكردم اما هميشه بي نتيجه. معلوم بود، مطلقاً نميخواست از گذشته حرفي به ميانبيايد. يك بار خاطرهاي را نقل كردم كه هر كس ديگر بود از يادآوري آن به خود ميباليد اماعكسالعمل او همچنان نااميدكننده بود. گفتم:
ـ يادته؟ اولين روزي كه من و چند نفر ديگر را از زندان زرهي به قزل قلعه آوردند واستوار جهانگيرزاده با قيافة خصمانهاي در حياط به طرف من خيز برداشت؟ هنوزجملهاش را كامل نكرده بود كه تو ميان من و او حايل شده بودي و آمرانه به او گفتي: بهاين كار نداشته باش، اين مريض است.
گفتم: «اين حركت تو براي من به شكل عجيبي غيرمنتظره و جالب بود، الآن هم كه ازآن زمان تقريباً چهل سال گذشته براي من مثل اين كه همين ديروز بود.»
گفت: «جدي ؟اصلاً يادم نيست.»
بعد مثل اين كه فكر كرده باشد در صداقتش شك دارم، پس از مكث كوتاهي با حالتدفاعي دوباره گفت:
ـ جدي ميگم. هيچ يادم نيست.
كاملاً صادقانه حرف ميزد. بعضي چيزها معمولاً نبايد فراموش شوند و فراموش همنميشوند اما سروژ خيلي چيزها، و چيزهاي خيلي مهم هم يادش رفته بود. ظاهراً پس ازآزادي از زندان تصميم گرفته بود گذشته را به كلي فراموش كند و از قرار معلوم در اينمورد هم مثل بسياري از موارد ديگر موفق شده بود.
اما حال و هواي آن روز با هميشه فرق داشت. بيش از چهار ساعت با هم حرف زديم.زنش هم آگاهانه ما را تنها گذاشت كه هر چه دل تنگمان ميخواهد بگوييم.
چند روز پيش هم همين كار را كرده بود. يك رفيق ارمني كه حالا در آلمان زندگيميكند، پس از سي چهل سال معلوم نيست چگونه، پيدايش كرده و به سراغش آمده بودو قريب پنج ساعتي با هم از گذشته حرف زده بودند، و زنش جز يك بار كه براي آنها چايبرده بود، خلوت آنها را بر هم نزده بود. الگا بعداً تعريف كرد كه اين دو ملاقات سروژ راخيلي سر حال آورده بود. اين را لااقل من در ملاقات خودمان حس كردم. زياد حرف زد:
از اين كه ميخواهد قراردادش را با باقرزاده، انتشاراتي توس، در مورد پنج جلدمجموعة آثار چخوف به هم بزند براي اين كه با او نامردي كرده است. براي اين كار توجيههم دارد چون كه دو جلد ديگر از آثار چخوف را هم براي چاپ آماده كرده؛ يكيش يكمجموعة قصه است و يكي ديگرش «ساخالين»، گزارش گونهاي است از دوران تبعيدشكه ديشب تمامش كرده است. ميگفت:
ـ منتظر جواب باقرزاده هستم. پيشنهادهايي به او كردهام. منتظرم من و من بكند،فوري با يك ناشر ديگر قراردادش را ميبندم، مجموعهء آثار چخوف در هفت جلد.
از رمان «همراه» نوشتة «نينا بربروا» حرف زد كه در كنار كار چخوف مشغول ترجمةآن هم بوده و امشب و فردا شب كار پاكنويسش تمام ميشود. كتاب شطرنج را هم قبلاًبراي چاپ در تهران گذاشته؛ به علاوه «فيل در پرونده» را هم آمادة چاپ كرده است. گفتمآن را سالها پيش در «كتاب هفته» خواندهام، آن كه يك قصه است. گفت:
ـ نه بابا، يك مجموعه در حدود هشتصد صفحه است، اون، فقط يكي از قصههاياين مجموعه بود.
طوري حرف ميزد مثل اين كه وصيت ميكرد. البته تنها پس از شنيدن خبر مرگشبود كه اين حالت او به يادم آمد ولي در آن روز ديدار بيش از اينها خوشبين بودم. فكرميكردم لااقل شش هفت ماهي در پيش دارد و دريغ است كه يك بار ديگر بخت خود راآزمايش نكنم. يك لحظه كه ساكت شد پرسيدم:
ـ راستي، هيچ نوشتهاي، يادداشتي راجع به گذشته نداري كه تنظيمش كني؟
مطمئن بودم كه هيچ نوشته و يادداشتي ندارد، ميخواستم به حرفش بياورم.
گفت: ـ متأسفانه نه، اين سالها همهاش در فكر ترجمه بودم.
عكسالعملش صد و هشتاد درجه با دفعات پيش فرق داشت. گفتم:
ـ پس قرار ميگذاريم كه دفعات بعد راجع به گذشته حرف بزنيم و من يادداشتبردارم.
مثل اين كه بخواهد اهمال گذشتهاش را در اين مورد جبران كند از من خواست كهحتماً اين كار را بكنم. ميگفت:
ـ بنويس، بايد راجع به گذشته نوشت. اين كار توست.
و مدت زيادي در اين باره حرف زديم و براي آينده قرار و مدار گذاشتيم. قرار شد اديك زاخاريان راهم، كه رانندة روزبه بوده و خيلي چيزها ميداند، به من معرفي كند:
«اوبراي ديدن دو دخترش كه در پاريس درس ميخوانند به اينجا آمده بود، قرار است بعداًهم بيايد و همديگر را ببينيم. دفعة ديگر كه آمد دستش را ميگذارم توي دستت.يادداشتهايي هم دارد كه ميخواهد آنها را براي چاپ آماده كند.»
مثل اين كه ميخواست گذشته را جبران كند و لابد فكر ميكرد فرصت كافي ندارد،در ميان حرفهايش از من ميخواست كه بنويسم و سه بار تكرار كرد: «بنويس». آن روزجمعه بود و من ديرگاه تركش كردم. پيش خود گفتم بگذار شنبه و يكشنبهاش را با زن وبچههايش بگذراند، دوشنبه با او تماس ميگيرم و يك برنامة فشرده ميگذاريم. اما پيشاز آن كه من به او تلفن كنم و با او قرار بگذارم سروش حبيبي خبر داد كه سروژ ديشبتمام كرده و حالا به جاي اين كه من او را سرتاس بنشانم و حرفهايش را ضبط ويادداشت كنم بايد دست خالي به شرح احوالش بپردازم:
خواهرش تعريف ميكند كه پدرمان در نوجواني مجبور شده بود از ايران به باكوفرار كند. پدربزرگش كشيش بوده و ميخواسته پسرش هم كشيش بشود. ولي پدرماننميخواست. بعدها در آنجا با يك زن ارمني از اهالي آن شهر ازدواج ميكند.
اما حوادث اورا دوباره به سوي وطنش ميراند. در سال ۱۹۳۸ كه آلمان هيتلري اتريش را به خودملحق كرد و انگليس و فرانسه براي «حفظ صلح به هر قيمت» با آن كشور پيمان مونيخ راامضا كردند و با قرباني كردن چكسلواكي شرق اروپا را به عنوان هدف به او نشان دادند،اتحاد شوروي براي حفظ امنيت خود به اقدامات احتياطي دست زد، و يكي از ايناقدامات اخراج اتباع ايراني ساكن آنجا بود كه شامل حال خانوادة استپانيانهم ميشد.دولت ايران در اين سالها روابط نزديك و صميمانهاي با آلمان داشت و دولت شوروينميتوانست به اتباع دولتي كه با دشمن بالقوهاش روابط تنگاتنگ دارد اطمينان كند.
سروژ ده سال داشت و سال سوم دبستان را تازه در باكو تمام كرده بود كه ناگزير،همراه پدر و مادر و خواهري كوچكتر از خود در رشت اقامت گزيد. سه سال بعد نيروينظامي متفقين به عنوان پاك كردن نفوذ آلمانها وارد ايران شد. و ارتش سرخ بدونمعارض در شمال ايران، و از جمله در شهرهاي گيلان مستقر شد. سروژ در اين زمانچهارده ساله بود و در عين حال كه در سال اول دبيرستان درس ميخواند كار هم ميكرد،و كارش ترجمة كتبي و شفاهي در «وُكس»، يعني انجمن روابط فرهنگي اتحاد شوروي باكشورهاي خارجي، و در كنسولگري شوروي در رشت بود.
آنها وقتي در باكو بودند عادت كرده بودند كه در مدرسه، روسي، درخانه، ارمني و دركوچه و خيابان تركي حرف بزنند، و حالا سروژ در گيلان علاوه بر زبان فارسي، گيلكي راهم به خوبي ياد گرفته بود. همين استعداد پرورش يافته بود كه بعدها باعث شد انگليسيرا هم در مدرسه به آساني ياد بگيرد و هنگامي كه پس از انقلاب به ناگزير در فرانسهمستقر شد زبان فرانسه را هم به سرعت فرا گرفت.
ارتباط با روسها و آزادي فعاليتهاي سياسي، كه با حضور وسيع و چشمگير حزبتودة ايران همراه بود، از سروژ يك تودهاي زودرس فعال به وجود آورد. يكي از اعضايحزب كه در اين زمان براي انجام يك مأموريت حزبي به رشت رفته بوده ميگويد به ياددارد كه سروژ را در همان روزها ديده كه آتشپارة شلوغ و فعالي در سازمان جوانان رشتبوده است.
شانزده سالش بود و تصديق كلاس ۹را گرفته بود كه در سال ۱۳۲٤ همراه پدر بهتهران رفت و در ۱۹سالگي ديپلمش را گرفت. اگر خودش زنده بود شايد دربارةفعاليتهاي حزبياش در اينجا توضيح بيشتري ميداد. اما اينك در غياب او چيز زياديدر اين باره نميتوان گفت، به رفقاي هم دورهاش هم دسترسي نيست، و خواهرش تنهاچيزي كه ميداند اين است كه او در «كلوپ جوانان ارامنة ايران» كه اعضاي آن گرايشاتچپ و دموكراتيك داشتند و در مقابل «كلوپ ارامنه» متعلق به «داشناك»هايناسيوناليست به وجود آمده بود، فعاليت داشت.
يك نكته: خواهر سروژ ميگويد در اوايلي كه به تهران آمده بوديم در خانه روسيحرف ميزديم. ظاهراً كسي گزارش داده بود و از طرف پليس نامهاي آمد كه حق نداريد درخانه روسي حرف بزنيد و ما از آن به بعد در خانه فقط ارمني حرف ميزديم. مامان هيچوقت فارسي ياد نگرفت و سالها بعد، روزي كه سرهنگ زيبايي سروژ را پس ازدستگيري به خانه آورد همين مطلب باعث اعتراض او شد كه نبايد با پسرش به زبانيحرف بزند كه او نميفهمد.
خواهر سروژ فقط به ياد دارد كه او يك تودهاي متعصب و فعال بود. براي نمونهبرادرش مارسل را، كه هفت هشت سال از او كوچكتر بود مجبور ميكرد تعداديروزنامة «جوانان دموكرات» را بفروشد. اين روزنامه ارگان «سازمان جوانان دموكرات» بود كهدر حقيقت نقش علني سازمان جوانان حزب تودة ايران را بازي ميكرد. مارسل هم مثلبعضي بچههاي ديگر كه روزنامهها را گور و گم ميكردند و پولش را از جيب خودشانميپرداختند، آنها را دور ميريخت و پول آنها را با فروش بطريهاي پپسي كولا و ليمونادو ساير مشروبات كه در خانه موجود بود تأمين ميكرد.
اما دورههايي و نكتههايي از زندگي حزبي او در بعض اسناد منعكس است و بعضياز رفقا، هم از دوران زندان او چيزهايي به خاطر ميآورند. آخرين و مهمترين موقعيت اودر سالهاي پيش از گرفتاريش مسئوليت «شاخة تعقيب» در شعبه يا سازمان اطلاعاتحزب تودة ايران بود.
اين سازمان، كه دكتر مرتضي يزدي به عنوان نمايندهء هيئت اجرائيه بر آن نظارتداشت و خسرو روزبه مسئول مستقيم آن بود، هفت شاخه داشت كه پنج شاخة آن مأموركسب خبر و اطلاع از سازمانهاي نظامي و انتظامي، ادارات و دوائر دولتي، احزاب وجمعيتها و مطبوعات، سفارتخانهها و كليساها و مؤسسات خارجي بود، و از دو شاخةديگر يكي مأمور بايگاني اطلاعات و يكي «شاخة تعقيب» بود. در گزارشهاي مقاماتامنيتي كشور آمده است كه «اين شاخه در حقيقت چشم ارگانهاي وابسته به حزب توده و مجري نقشههاي محرمانه و جنايتكارانة آن حزب بوده است. وظيفة شاخة تعقيبعبارت بود از تعقيب افسران و درجه داران ركن دوم ستاد ارتش و شهرباني و ژاندارمري،تعقيب افراد مؤثر ادارات و احزاب و سازمانهاي اجتماعي، تحت نظر گرفتن محلهاييكه مورد نظر ارگانهاي رهبري حزب توده بود و تحقيق دربارة فعاليتهاي اشخاصي كهارگانهاي رهبري حزب كسب اطلاع از آن را لازم ميشمرد... شاخة تعقيب سازماناطلاعات وظيفة كنترل و نظارت فعال همة شئون مختلف زندگي سياسي و اجتماعي وانتظامي كشور و اطلاع آن به حزب توده را اجرا مينمود.» (۱)
از مسئوليتهاي ديگر اين شاخه اعدام و از بين بردن خبرچينها و حزبيهايي بود كهبه خدمت پليس درآمده بودند و اسرار حزبي را در اختيار دستگاههاي پليسي قرارميدادند، و مسئوليت اين شاخهها با سروژ استپانيان بود. روزبه در دادگاه تجديد نظرنظامي گفته بود مأمورين دولتي كه «حقوق ميگيرند و[به ضد حزب مبارزه ميكنند اگر]در مبارزة خود از حد قوانين جاري كشور تجاوز و تخطي نكنند ايرادي بر آنها وارد نيست.[ زيرا وظيفهشان را انجام ميدهند و] به نظر من در آينده كه حزب ما به حكومت خواهدرسيد نميبايست از آنها بازخواست كنند. اما كساني كه وارد صفوف حزب ما شدهاند، ازاسرار حزبي ما واقف گشتهاند و از اطلاعات و شناساييهاي خود به زيان حزب مااستفاده مينمايند تكليف عليحدهاي خواهند داشت. به اين اشخاص به نظر يهوداها بايدنگريست و خيانتشان را بايد به شدت پاداش داد.»(۲) و از همين خبرچينان كه اسرار حزبيرا در اختيار ركن دو و ستاد ارتش ميگذاشتند چهار نفرشان به وسيلة «شاخة تعقيب»سازمان اطلاعات حزب اعدام شدند، و سروژ به عنوان مسئول شاخه متهم بود كه در همةاين اعدامها مشاركت داشته و حتي مأموريت يافته بود كه يكي از اينها را به دست خودخفه كند. او دو سال پس از دستگيري و پس از اين كه اعدام خبرچينان افشا ميشود، دربازجوييهاي دوبارهاش مينويسد: «در خانة يكي از اعضاي حزب، من و محمودي دراتاق ديگر مشغول تمرين كشتي شديم» و اين خبرچين و رابطش را كه منتظر تشكيلحوزة حزبي بودند «براي تماشاي تمرينات به اتاق خود دعوت كرديم و آنان نيز بهعمليات ما اظهار علاقه كردند و شريك عمليات ما شدند. در جريان اين كارها من ازموقعيتي كه قبلاً پيش بيني كرده بودم استفاده كرده گلوي «صالحي» را گرفتم و فشار دادمو با كمك دو نفر فوق، و بخصوص محمودي، او را خفه نموديم.» (۳) و روزبه در توضيحاين حادثه مينويسد كه سروژ به عنوان آموزش جودو و به عنوان تعليم طرز خفه كردنگردن او را ميگيرد و خفهاش ميكند. (٤)
سروژ دستهاي بزرگ و عضلاتي ورزيده و نيرومند داشت اما نميدانم اصلاً اهلكشتي و جودو بود يا نه، برعكس، آنچه ميدانم اين بود كه از ميان ورزشها شيفتة پاتيناژو تنيس بود و هيچ كدام از برنامههاي تلويزيوني اين دو ورزش را از دست نميداد. يكروز كه به او تلفن كردم تا احوالش را بپرسم با شيوة خاص خودش، كه شوخي و اعتراضرا توأم داشت، گفت: «مگر تو پاتيناژ نگاه نميكني؟» و من ناگزير احوال پرسي از او را بهموقع ديگري موكول كردم.
به هر حال پس از گرفتاري عباسي و كشف سازمان نظامي حزب در ۲۱ مرداد ۱۳۳۳،از خانه بيرون زد و خانوادهاش از اين پس مطلقاً از او بي خبر بودند تا روزي كه سرهنگزيبايي او را با خود به خانه برد كه طبعاً در آن موقع خانه به كلي از هر سند و مدركي پاكشده بود. چه وقت و چگونه گرفتار شده بود خانوادهاش نميدانستند اما همين كه مادرشخواست طبق معمول به زبان ارمني با او حرف بزند زيبايي مانع شد؛ مادر خواست بهتركي حرف بزند باز هم اعتراض كرد كه من تركي هم نميفهمم، فارسي حرف بزنيد كهمن بفهمم. مادر اما فارسي درست نميدانست و شكسته بسته گفت كه از زبانهاي ديگرفقط روسي بلد است، و زيبايي كه خود روسي را مثل فارسي ميدانست گل از گلش واشد و اجازه داد كه او با همان زبان با پسرش احوال پرسي كند.
خواهر سروژ تعريف ميكند كه بعدها زيبايي گاهي شبها پس از شام به خانة ماميآمد، با مامان به روسي حرف ميزد و او را با خود براي ملاقات سروژ در انفراديزندان لشكر ۲ زرهي ميبرد و بعد هم او را به خانه برميگرداند؛ در عيد نوئل همان سالهم سروژ را به خانه آورد: يك ساعتي ماندند و بعد هم با هم برگشتند. سروژ در ملاقات بامادرش، و همينطور شبي كه به خانه آمد از لحاظ جسمي و روحي هيچ گونه ناراحتيخاصي نداشت. بعد از شش ماه هم او را از زندان زرهي به قزل قلعه بردند كه هفتهاي دوروز با او ملاقات داشتيم.
ميان او و بازجويان و مأموران فرمانداري نظامي تهران چه گذشته بود؟ كسينميداند. او علاوه بر نيروي جسماني روحيهاي قوي هم داشت و اگر اتفاقي هم افتاده بودبه روي خودش نميآورد و نميخواست مادر و خواهرش را ناراحت كند. اما آنچه معلوماست در قزل قلعه با زندانبانان و مأموران فرمانداري نظامي روابط نزديك و دوستانهداشت. در مجلة «عبرت» كه مجلة «نادمين» بود هرگز چيزي با امضاي او چاپ نشد اما درتهية تنفرنامهها و گرفتن امضاهاي دسته جمعي، كه به مناسبتهاي گوناگون از قبيل ۱۵بهمن ـ روز تيراندازي به شاه ـ ، ٤ آبان ـ روز تولد شاه ـ ، ۲۱ آذر ـ روز «نجات آذربايجان» ـ عيد نوروز و مانند اينها، تنظيم ميشد، و همچنين فعاليتهاي ديگر داخل زندان سختفعال بود.
شاهرخ مسكوب تعريف ميكند وقتي در مهر يا آبان سال ۱۳۳۵، پس از نه ماه انفرادي در زندانهاي قزل قلعه و موقت شهرباني مرا به عمومي قزل قلعه بردند بعضيرفقا ندا دادند كه مواظب گروه سروژ، اكبر انصاري، ابراهيم قاضي و حقاني باش. البتهسروژ با آن سه تاي ديگر فرق داشت:
حقاني آدم لچر و حقير و مفتّني بود، ابراهيم قاضي آدم آرام و مظلوم و بيچارهاي بودو سردبيري عبرت را هم به عهده داشت، اكبر انصاري شلوغ و فعال و متظاهر به خوشخدمتي به پليس بود ولي سروژ با متانت و هوشياري كارش را پيش ميبرد؛ با سروانشهرباني سهيل هم قابل مقايسه نبود كه مدام مشغول گزارش نويسي عليه زندانيان بود وبراي آنان مرتباً ايجاد مزاحمت ميكرد. با سرهنگ زيبايي روسي حرف ميزد؛ در ماه چندباري از زندان بيرون ميرفت و هر دفعه چند ساعتي در خارج از زندان ميگذراند. برايكارهاي اطلاعاتي و مشورت او را بيرون ميبردند؟ هيچ وقت نفهميدم. لابد بعضيوقتها به خانهشان هم ميرفته است. با اين همه آدم خونگرم و رفيق بازي بود و لوطيمنشي داشت. از طريق عباس گرمان پيغام داده بود كه جلوي من راجع به حزب وسياست و چيزهاي ديگر بحث نكنيد براي اين كه من مجبورم گزارش بدهم. شب عيدسال ۱۳۳۶گرمان نشاني گوشهاي از زندان را به من داد و گفت در آنجا يك بطري ودكا ويك گيلاس است. برو، يك پيك هم بيشتر حق نداري بخوري. بعداً از او پرسيدم ودكاچطور به داخل زندان آمده؟ گفت كه سروژ از جهانگيرزاده ـ استوار زندان ـ به قيمتشصت تومان خريده به شرط اين كه فقط پنج نفري كه او تعيين ميكند از آن استفادهبكنند، يكي هم تويي. در آن زمان شصت تومان خيلي پول بود و نزديك ده برابر قيمتيك بطر عرق بود.
و گرمان كه در زندان قزل قلعه محرم اسرار و مورد اعتماد سروژ بوده،ميگويد: او برخلاف بعضيها در رفتارهاي ظاهريش، از لحاظ انساني و سياسي همچنانسالم و قوي مانده بود. براي مثال در مدتي كه مسئوليت رستوران زندان را برعهده داشت به زندانيان انفرادی که حالشان خوب نبود ميرسيد ، باين ترتيب که بوسيلهء من و بدون اينکه کسی از ماجرا اطلاع پيدا کند مواد غذايي لازم را به آنها ميرساند. به علاوه در مورد زندانياني كه ضعيف بودند و بهمسئولين زندان گزارش ميدادند اطلاعاتي در اختيار من ميگذاشت كه من ساير زندانيانرا بدون ذكر مأخذ در جريان ميگذاشتم.
اما در مورد اعترافاتش قضيه از اين قرار است كهسروژ بلافاصله پس از دستگيري، بدون اين كه شكنجه شود، اطلاعاتي در مورد پروندةخودش در اختيار مأمورين گذاشته بود. مسكوب هم فكر ميكند كه سروژ، از آنجا كه آدمباهوشي بود، ميخواست كاري كند كه پيش از روشن شدن مسئلة «قتلها» به نحويخودش را نجات بدهد.
اما مسئلة «قتلها»، پيش از آن كه سروژ خودش را نجات بدهد، روشن شد. در نيمةسال ۱۳۳۵، عباس اسلامي، سروان شهرباني، كه شاخة تعقيب اطلاعات برحسبضرورت او را در جريان اعدام يكي از خبرچينان شركت داده بود، به قول آرسن آوانسياننصفه شبي «وجدانش راست ميشود» و به زندانبان مراجعه ميكند كه من ميخواهماطلاعات تازهاي در اختيار بازجو بگذارم. در هر صورت وقتي در اواخر بهار ۱۳۳۶ زندانلشكر ۲ زرهي را تعطيل كردند و ما را به قزل قلعه بردند مدتي بود كه مسئلة «قتلها»روشن شده بود و آرسن را هم از جزيرة خارك آورده و پس از يك بازجويي دوباره و همراهبا شكنجه به اين زندان منتقل كرده بودند.
در اينجا بود كه من براي اولين بار سروژ را ديدم. كاغذي كه ظاهراً ليست اسامي مابود، در دست داشت و با قيافهاي خيلي جدي كار تقسيم ما را به ميان سه اتاق قزل قلعهانجام داد. او مرا در اتاق اول يا «بند يك»، كه خود او هم در آنجا بود، جا داد. حتي اگر ازپيش هم دربارة او چيزهايي نشنيده بودم اين رفتارش كافي بود كه مرا در برخورد با اومجبور به احتياط كند.
در قزل قلعه، مثل سربازخانهها، زندانيان مجبور بودند به عنوان صبحگاه و شامگاهصف بكشند؛ يكي به جان شاه و ملكه دعا ميخواند و ديگران آمين ميگفتند. آن روزعصر من مردد بودم كه سر صف بروم يا نه. نميخواستم خلاف ميل باطنيام رفتار كنمولي كسي با من همراه نبود و من آنقدر جسارت در خود سراغ نداشتم كه به تنهاييتصميم بگيرم. سروژ به اتاق آمد و پرسيد:
ـ سر صف نميآيي؟
گفتم: «فكر نميكنم.»
چيزي نگفت و رفت و بلافاصله زنداني قديمي ديگري، كه از سابق ميشناختم وسالها با هم كار كرده بوديم، آمد و مشفقانه توضيح داد:
ـ اين بيشرفها كه آدم نيستند. حالا بيا سر صف تا بعد ببينيم چه ميشود!
با آخرين كلمات او مقاومتم تمام شد و بي آنكه اختياري از خود داشته باشم مثلسحر شدهها به دنبال او راه افتادم و آخر صف قرار گرفتم. چند لحظه بعد از شامگاه بهطرف دستشويي كه كنار در ورودي حياط بود رفتم ولي ناگهان استوار جهانگيرزاده باقيافهاي دژم و آمادة حمله در برابرم سبز شد و با نفرتي كه از كلامش ميباريد پرسيد:
ـ كجا؟
زانوهايم ميلرزيد و از خودم متنفر بودم. گفتم: «ميرم بشاشم.» و خواستم كه از كناراو رد شوم كه ناگهان سروژ را ميان خود و او، و رو به طرف او، ايستاده ديدم؛ و اين همانماجرايي است كه وقتي به او يادآوري كردم ميگفت: «جدي، اصلاً يادم نيست.» در حاليكه با توجه به اوضاع و احوال آن زمان هيچ گاه اين حادثه از خاطر من محو نشد؛ و اوبراي من ديگر سروژ چند ساعت پيش نبود.
يك بار ديگر ژست مشابهي در مورد من از خود نشان داد و اين زماني بود كه زندانبانغضب كرده بود و زندانيان را براي آزار روحي به بيگاريهاي بيخودي وادار ميكرد. آنروز يكي از بچهها زنبهاي را از آشغال پر كرده بود و پشت آن منتظر ايستاده بود كه كسيسرش را بگيرد. جهانگيرزاده عمداً مرا صدا زد كه بيا سر زنبه را بگير. هنوز دو سه قدم بازنبه فاصله داشتم كه سروژ آفتابهاي به دست من داد و گفت: «اين را پر كن»، و خودشزنبه را از زمين بلند كرد.
بعدها به نظرم آمد كه با آرسن خودماني است و گاه هم با يكديگر پچ پچ ميكنند.آرسن قهرمان مقاومت بود و با اين كه در اعدام حسام لنكراني ـ كه «زياد ميدانست» ـ دست داشت ولي حتي زير شكنجه هم اعتراف نكرده بود. شايد هم نزديكي اين دو بيشتر به اين علت بود كه هم پرونده بودند؛ احتمالاً ارمني بودن هم در اين رابطه بي تأثيرنبود. يكي ديگر از زندانيان هم به نام كاوه داداش زاده، كه انسان بسيار سالمي بود و درقزل قلعه با هم آشنا و با سرعت بسيار نزديك و با هم صميمي شديم به نظر ميرسيد كهرابطة دوستانهاي با او دارد. اين زنداني جزء يك گروه سيصد و چند نفرة آستارايي بود كهبه اتهام جعلي جاسوسي و قصد برقراري حكومت جمهوري در ايران در ادارة «ضداطلاعات» بازجوييهاي وحشتناكي را تحمل كرده بودند و چند نفر از آنها در زير شكنجهجان سپرده و چندين نفر ديگر ناقصالعضو و يا نابينا شده بودند. او در مورد رابطهاش باسروژ نوشت: «وقتي بعد از ماهها زنداني انفرادي در سلولهاي ما را باز گذاشتند اولينكسي كه به سراغم آمد سروژ بود و گفت هرچه لازم داري، از قبيل پتو و غذا برايتبياورم، كه البته من به چيزي نياز نداشتم. وقتي هم ما را به عمومي فرستادند او مرا به اتاقخودش برد و مرا در كنار خودش جا داد. اما به محض اين كه از اتاق بيرون رفت افكاري ومهندس ايرانشهر، كه قبلاً مرا ميشناختند، با اشارهاي به من فهماندند كه مواظب طرفباش. ولي من آگاهانه و عمداً تمام ماجراي دستگيري و پرونده سازي «ضد اطلاعات» وشكنجهها و اعترافات عجيب و غريب اجباري خودم و هم پروندههايم را براي او بهتفصيل و به طور كامل شرح دادم. پس از آن او ديگر هيچ وقت با من بحث سياسي نكرد وچيزي از من نپرسيد. شايد هم همين شرح و تفصيل باعث شد كه فرمانداري نظامي وساواك بعدي، كه با «ضد اطلاعات» رقابت داشت، پروندة ما را تحويل بگيرد و پس ازبازجويي دوباره، كه برخلاف گذشته با ملايمت و نرمش همراه بود، به تدريج ما را آزاد كند.با اين همه من در زندان فقط حريف شطرنجش بودم
.»
من خود در زندان هيچ گاه با سروژ نتوانستم خودماني شوم. او بعضي مواقع نفرتخودش را نسبت به رهبران حزبي پنهان نميكرد، حتي يك بار خبر آوردند كه به بهانهاييك سيلي به گوش مهندس عُلُوّي نواخته است. به احتمال زياد با اشارة ساواك يازندانبان اين كار را كرده بود. مهندس علوي تنها عضو كميتة مركزي بود كه تقريباً دو سالپس از اين تاريخ، در ۲۵ خرداد ۱۳۳۸ اعدام شد. او زير بار مقررات خلاف قاعدة زنداننميرفت و ازجمله اغلب اوقات در صف صبحگاهها و شامگاهها حاضر نميشد. در اينزمان زندانبان ميخواست از او زهر چشم بگيرد. از جمله دو سه تا از بچهها را، كه پيشاو زبان آلماني ميخواندند، از ادامة اين كار ممنوع كردند. من او را از سال ۱۳۲۵ از نزديكميشناختم. بسيار دوستش داشتم و پيش او زبان روسي ميخواندم ولي پيغام تهديدآميززندانبان و تذكر محتاطانة او باعث نشد كه اين كار را قطع كنم. ميشد اين حركت سروژ رابه حساب جزئي از اين فشارها گذاشت.
علوّي كتاب «ماجراهاي بارون فن مونهاوزن» را، كه حاوي ماجراهاي اغراقآميز ومشغول كنندة يك شكارچي آلماني است، به من داده بود. كتاب به زبان روسي بود وسروژ به من پيشنهاد كرد آن را با هم ترجمه كنيم. او خود در اين موقع مشغول ترجمةكتاب قطوري دربارة بازيهاي مشهور بازيكنان برجستة جهاني شطرنج بود كه بعدهاچاپ شد. من به بهانة اين كه آگاهي من از زبان روسي به هيچ وجه كفاف ترجمه رانميدهد پيشنهاد او را رد كردم ولي بعدها خودش آن را به تنهايي ترجمه كرد و با همينعنوان انتشار داد.
يك روز هم هيجان زده، در حالي كه دستهايش را به هم ميزد و تقريباً به هواميپريد، به حالتي غيرعادي چند بار تكرار كرد: «داره مينويسه!» روزبه تصميم گرفته بوداطلاعات يا اعترافاتش را بنويسد و ساقي براي اين كار از سروژ كاغذ و قلم خواسته بود.حالتي هيستريك داشت؛ قيافهاش برافروخته و درهم بود و چينها و حركات عضلاتصورتش زهرخند و نفرت را باهم منعكس ميكردند. و در چشمهايش هم تعجب موجميزد و هم احساس خوشحالي و پيروزي ناشي از ضعف يك حريف نيرومند. گوييفرياد ميزد: «اين هم قهرمانتان! اين هم پهلواني كه اين همه اميد به او بسته بوديم كه بامقاومتش ضعفهاي ما را جبران كند! دارد مينويسد!»
در چهار آبان همين سال (۱۳۳۶) به مناسبت تولد شاه بقاياي نادمين برنامة مفصليدر زندان تدارك ديده بودند. يك شاعر جوان غيرتودهاي كه به مناسبتي گزارش به قزلقلعه افتاده بود محض تفريح خاطر چيزي شبيه نمايشنامه نوشته بود كه در آن اشاراتيمنفي هم نسبت به حزب تودة ايران داشت و آن را براي همين روز آماده كردند. «الهه» همدعوت شده بود كه در حضور تيمور بختيار، رئيس ساواك آواز بخواند. سروژ در اين ماجرافعال بود و اغلب براي تهية وسايل چراغاني و لوازم صحنة نمايش از زندان خارج ميشد.
در اين زمان اكيپ «سرگرد جناب» و «گروهبان ساقي» جاي زندانبانهاي سخت گير وسوء استفادهچي سابق را گرفته بودند و زندگي در زندان قزل قلعه به كلي آرام و خالي ازتشنج جريان داشت. اما سروژ علاوه بر شركت فعال در تدارك جشن چهار آبان بار ديگريك تبريكنامة جمعي هم تنظيم كرده بود و از زندانيان امضا ميگرفت، و اين آخرينحركت از اين قبيل بود زيرا «ساقي» علاقهاي نداشت كه به اين بهانهها تشنجي در زندانايجاد شود.
در روزهاي اول فروردين ۱۳۳۷ ساقي مژده آورد كه حكم اعدام چهار نفر ـ سروژ،آرسن، پوررضواني و عباسي ـ كه هم پرونده بودند به مناسبت عيد نوروز با يك درجهتخفيف به زندان تبديل شده است. بچهها از شادي در پوست نميگنجيدند و بخصوص ازسر و كول آرسن بالا ميرفتند آرسن اما خود مطمئن بود كه اين خبر دروغي بيش نيستولي بي آنكه به روي خود بياورد در برابر تبريكات صميمانة بچهها پوزخند ميزد. چندروز بعد، در غروب دوم ارديبهشت كه دوشنبه و روز ملاقات بود آرسن و پوررضواني رابه عنوان ملاقات بيرون كشيدند. آنها ديگر به زندان بازنگشتند و فرداي آن روز روزنامههاخبر تيربارانشان را اعلام كردند.
سروژ و عباسي از اعدام نجات يافتند و اين را همة بچهها از پيش ميدانستند.
در مرداد ماه همين سال من از زندان آزاد شدم و ديگر هيچ گاه سروژ را نديدم. او پساز آن هم دو سال و نيم ديگر در زندان ماند و بالاخره پس از هفت سال، در سال ۱۳۳۹ بهمناسبت ۲۱آذر آزاد شد.
خواهرش ميگويد: «وقتي در آپارتمان را به روي سروژ باز كردم تنها بود. پرسيدم پسساقي كو؟ چون معمولاً ساقي هر وقت كه او را به خانه ميآورد تا پشت در آپارتمانهمراهش ميآمد و پس از سلام و عليك با ما، خداحافظي ميكرد و ميرفت كه چهار پنجساعت بعد به دنبالش بيايد. با خنده گفت: «آزاد شدم». باور نميكردم چون هيچ چيزدستش نبود نه چمداني، نه ساكي، نه بستهاي. فكر كردم اين بار ساقي از پايين، دم درِِساختمان او را گذاشته و رفته است. ولي جدي بود، آزاد شده بود.»
سروژ پس از آزادي مثل هزاران تودهاي ديگر به دنبال كار و زندگي رفت: عدهاي باانجام كارهاي سادة اداري و كارگري و كسب و كار به زندگي معمولي و محدوديساختند، عدهاي به مقامات بالاي اداري و دولتي رسيدند، عدهاي استعداد خود را دركارهاي فرهنگي و ادبي به كار انداختند و عدة قابل توجهي هم در جريان ريخت و پاشدلارهاي نفتي و رونق بازار مقاطعه كاري و دلالي در درون يا در حاشية سرمايه داري نورسيدة انگلي، در شكلگيري اقتصاد وابسته به فعاليت پرداختند، و سروژ از اين گروهاخير بود. پس از آزادي چند ماهي به عنوان كارمند در سازمان برنامه استخدام ميشودولي پشت ميز نشيني توأم با بيكارگي با مزاج او سازگاري ندارد، كار ادب و ترجمه هم ازحد يك كار تفنني و جنبي نميتواند تجاوز كند. در بيرون از ادارات و در وراي كتاب ودفتر و قلم، جامعه در تب و تاب رونق اقتصادي افتاده است، و سروژ خود را به دنيايمقاطعه كاران مياندازد اما دستش به كلي تهي است. بيست سال بعد كه براي اولين بارهمديگر را ديديم برايم تعريف كرد كه ابتدا در شركت آرمه با ماهي سيصد تومان استخدامشده بود بعد از چند ماه در شركت مقاطعه كاري ديگري به كار مشغول ميشود كه باحقوق نسبتاً بالايي او را براي كار به شهرستانها ميفرستند، و سرانجام از شركتي به نام«زيماك» سر درميآورد. اين يك شركت مقاطعه كاري بزرگ و مهم است كه مديرعامل آندكتر عاليخاني وزير سابق اقتصاد و سوگلي دربار است، و اولين كاري هم كه به سروژواگذار ميكند شركت در تدارك چراغاني جشنهاي دو هزار و پانصد ساله است كه اينشركت برندة مقاطعه است. در اين زمان بسياري از بچههاي تودهاي سابق، و حتي بعضيكارگرها، كه از حقوق بگيري در شركتهاي مقاطعه كاري شروع كرده بودند، خودشركتهاي مقاطعه كاري كوچك و متوسطي به وجود آورده بودند. سروژ از بيشتر اينهاسر بود. او يك كارگر پر انرژي، يك تحصيلكردة باهوش و يك مدير آگاه و فعال بود. بااين وجود او ديرتر از ديگران از زندان آزاد شده بود و ناگزير ديرتر از ديگران هم به فعاليتمستقل مقاطعه كاري پرداخت. در سال ۱۳٤۵ شركت «آتور» را به وجود آورد اما دو سالبعد توانست با چند تن ديگر شركتي به نام «آكام» ايجاد كند كه در آن با يكي از چهرههايمعروف سرمايه داري بزرگ ايران به نام «لاجوردي» شريك بود، و او در حقيقت يك«پدرخوانده» بود كه تجربة سرمايه داري سنتي كهن را با شيوههاي كار سرمايه داري جديدوابسته، توأمان داشت. «آكام» طبق معمول اين دوره به سرعت چندين بچه زاييد: «آكامشهر» (ويلا سازي در شمال)، «آكام بتون» (ديوارهاي پيش ساختة بتوني)، «آكام چوب»(تهيه كنندة چوب مبل)، «آكام فلز» و....خلاصه«كنسرسيوم آكام»؛ و هنگامي كه براي اولين باردر گرماگرم روزهاي انقلاب او را ديدم گفت دوازده شركت دارم كه يازده تاي آنهاهركدام مديرعاملِ خودش را دارد، چندي پيش هم يك شركت بزرگ در و پنجره سازي دراهواز خريدهام كه مشغول سر و سامان دادن به آن هستم و دنبال يك مديرعامل مطمئنميگردم كه آن را به دستش بسپارم و خودم را از شرش خلاص كنم.
در اين زمان بعضيها تصور كرده بودند كه پس از اين، دنيا به كام چپ خواهد بود ورفقا به ياد گذشته به سراغ يكديگر ميرفتند تا آنجا كه در روزهاي انقلاب «جمعيتزندانيان سياسي سابق» تشكيل شد و در يكي از جلسات آن، كه در يك سالن بزرگ و درحضور حدود هزار نفر برگزار شد و من هم دعوت شده بودم، همه جور آدم ديده ميشد:اگر نشود گفت يك باغ وحش درست و حسابي ميتوان گفت يك جنگل مولا: ازكارگراران ساده تا ميلياردرهايي كه همه فيلشان ياد هندوستان كرده بود گوش تا گوش دركنار هم نشسته بودند. و در همين روزها بود كه سروژ هم، مثل سه چهار تن ديگر از«رفقاي سابق»، كه به قولي به علت «اختلاف طبقاتي» و يا «تفاوت مقام» ديگر هيچسنخيتي و ميانهاي با هم نداشتيم، پس از بيست سال ناآشنايي، تلفني با من تماس گرفتو مرا به ناهار دعوت كرد. اتفاقاً من در اين مدت چندان از او بيخبر نبودم زيرا ترجمةداستان «فيل در پرونده» را در «كتاب هـفته» از او خوانده بودم و مهمتر از آن ترجمة كتاب ســـه جــــلدي
«گــذر از رنجها» نوشتة «آلكسي تولستوي» بود كه چند ماه پيش منتشر شدهبود.
در يك رستوران، كه او نشاني داد، يكديگر را ملاقات كرديم. اين رستوران بيشتر شبيهيك باشگاه خصوصي بود و من بارها بدون آن كه متوجه وجود آن بشوم از كنارش گذشتهبودم. برايم بسيار عجيب بود كه با اين همه گرفتاري شغلي كه ميگويد، چگونه رابطهاشرا با دنياي كتاب حفظ كرده و چه وقت كتاب به اين قطوري را ترجمه كرده است. درجواب همين تعجب زدگي من بود كه توضيح داد:
ـ من حتي يك روز هم كار ترجمه را ول نكردم. هر شب در هر جا كه بودم پس از كارروزانه دو سه صفحه ترجمه ميكردم. يادم هست يك شب كه در يكي از شهرهاي اروپامهمان يك بازار بينالمللي بودم، دو سه ساعت بعد از نصفه شب مست و پاتيل به هتلبرگشتم ولي با همان حال سه صفحه از كتاب را ترجمه كردم. البته ترجمة مزخرف بي سرو تهي از آب درآمده بود و فرداي آن شب همه را پاره كردم و دور ريختم.
انقلاب شد و اوضاع خلاف آنچه كه بعضيها تصور ميكردند جريان يافت و ديدار ماديگر تكرار نشد. تنها چهار سال پس از انقلاب و يكي دو ماه پس از ورودم به پاريس بودكه دوباره او را ديدم. «كانون نويسندگان در تبعيد» تازه اعلام موجوديت كرده بود و بهمناسبت سالگرد خودكشي صادق هدايت بر سر مزار او مراسمي ترتيب داده بود. در اينجاكسي كه مرا ميشناخت خودش را به من رساندو گفت كه سروژ در به در به دنبالت ميگرددو شمارة تلفن او را به من داد؛ و از اين پس بود كه رابطة شخصي و خانوادگي كم و بيشمستمري ميان ما برقرار شد.
او اولين بار در Selecte Montparnasse كه كافة گران قيمتي است با من قرار گذاشت.ميگفت در روزنامة «اصغر آقا» خوانده است كه مومني از دست تودهايها به خارج فراركرده است و از آن موقع به هر كس كه ميشناخته سپرده است كه اگر مرا ديدند به او خبربدهند. او زن و پسر و دخترش را در همان ماههاي اول انقلاب به پاريس فرستاده بود وخودش هم پس از هفت هشت ماه به آنها ملحق شده بود. ميگفت به خاطر شركت با لاجوردي در ايران ممنوعالمعامله شده. با اين همه بي خيال و بسيار سر حال بود. وقتشرا به تحصيل زبان فرانسه و خواندن كتاب و مقداري هم ترجمه از روسي ميگذراند. درآلمان با يكي از رفقا در ساختن يك مجموعه آپارتمان سرمايه گذاري كرده بود ومشغوليات حرفهاياش اين بود كه گهگاهي براي سركشي به اين مجموعه به آلمان برود.
در ماههاي اول اقامت در پاريس از آينده سخت نگران بودم و اين حالت ظاهراً ازچشم آدم تيزهوشي مثل او پنهان نمانده بود، و شايد به همين دليل بود كه يك بار بالودگي و شوخ طبعي گفت: «تا رفيق مولتي ميليونرت را داري نبايد غمي داشته باشي.»يك روز مرا براي ناهار به رستوران شيكي كه مخصوص روسهاي مهاجر بود برد. در آنجاخيلي خودماني بود و با گارسونها به روسي حرف ميزد. در اينجا بود كه اصطلاح«مولتي ميليونر» در ذهنم زنده شد و به من جسارت داد كه سربسته بگويم اگر سرمايةمختصري در اختيار داشتم يك روزنامه فروشي و كتاب فروشي راه ميانداختم و زندگيرا بي دغدغه راه ميبردم. بي معطلي گفت:
ـ من بقالي نميكنم.
دو سالي گذشت و من متوجه شدم كه فعالانه به دنبال «بيزنس» است .ميگفت به نرماندی سری زده و در آنجا ميخواهد گلکاری راه بيندازد. درآنجا با استفاده از زبالههاي اتمي به عنوان كود ميتوان يك گلكاري عظيم ده ميليونفرانكي راه انداخت .من خودم پانصد هزار فرانك بيشتر سرمايه نميگذارم، بقيه را ازمؤسسات ديگر كمك و وام ميگيرم.
گفتم: «تو ديگر چرا نگراني؟ تو كه به قول خودت مولتي ميليونري.»
گفت: «چند وقت پيش متوجه شدم كه دارم از مايه ميخورم، وحشت كردم.» و چونمتوجه شد كه من قانع نشدهام بيشتر توضيح داد:
ـ «خره! نميفهمي. ما اينجا ريشه نداريم. من اگر همين الآن در تهران با يك تا پيراهنولم كنند از خاك طلا درميآورم ولي اينجا، ما ريشه نداريم.»
در چهرهاش، در لحنش و در تكرار كلماتش عمق وحشت او را احساس كردم.
پس از چند ماه دوندگي از گلكاري عظيم ده ميليون فرانكي صرف نظر كرد و بهشركت در گسترش باغچهاي در حومة پاريس، كه به يك زوج پير تعلق داشت، رضايتداد و قريب يك سالي كار و آمد و شد يك روز با لحني غم زده گفت: «اينجا براي ما كارنيست.» براي تأسيس يك كارگاه و فروشگاه كفش سرمايه گذاري كرد. و مقداري ازسرمايهاش را بي نتيجه از دست داد. يك وقت خبر داد كه شعبة كوچكي از فروشگاههايزنجيرهاي «Franprix » را خريده است. ديگر او را جز در بقالياش نميشد ديد. اگرچه دوتاكارگر داشت زنش صندوقداري و خودش، علاوه بر مديريت حسابداري، پا به پاي كارگرانو بيش از آنها، كار ميكرد. يك بار ديگر بدن و دستهاي ورزيده و نيرومندش او را بهصورت كارگري خستگيناپذير ياري ميكرد.
با اين همه كار ترجمه را همچنان دنبال ميكرد. كتاب ۹۸۰ صفحهاي «بچههايآربات» نوشتة «ريباكف» را، كه در اواسط سالهاي ۸۰ كتاب پر فروش روز بود، ترجمه كردو براي تصحيح به من سپرد. به شوخي ميگفت: «فارسي من ارمني است.» ميخواستآن را پيش از ترجمة فرانسوي كتاب درآورد ولي ناشر به قول او آنقدر فس فس كرد كهناشر فرانسوي ريباكف را براي انتشار كتاب به پاريس دعوت كرد، و سروژ در ملاقاتي كهبا نويسندة روسي داشت نتوانست ترجمة فارسي كتاب را به او هديه كند. ريباكف ازشنيدن خبر ترجمة فارسي بسيار خوشحال شده و اولين حرفش اين بود كه «حق او ازترجمة فارسي چه ميشود؟»، و خيلي دمق شده بود وقتي سروژ برايش توضيح داده بودكه در ايران «حق كپي رايت» وجود ندارد و از ترجمة كتابهاي خارجي چيزي دستنويسندگان اصلي را نميگيرد. سروژ بعد از اين كتاب به ترجمة قصهها و نمايشنامههايچخوف مشغول شد و اغلب دستنويسهايش را در اختيار من ميگذاشت كه نگاهي بهآنها بيندازم. با اين همه از فكر بازگشت به ايران و كار در آنجا غافل نبود. دوستان در ايرانبه او وعده ميدادند كه نگران نباشد، مسئلة ممنوعالمعامله بودن او را به زودي حلخواهند كرد و او ميتواند به ايران برگردد و با آنها كار كند.
بقالي « Franprix » را در فرصت مناسبي به بهاي رضايت بخشي فروخت و اولينكاري كه كرد سفر به ارمنستان شوروي بود و از آنجا سري هم به مسكو زد. اوجگلاسنوست و پرسترويكا، و مدتي بود كه روسهاي مهاجر سالخوردهاي كه هيچ وقتباورشان نميشد روزی دوباره به خاك كشورشان بتوانند قدم بگذارند، فوج فوج براي ديداردوستان و خويشان بازمانده يا نديده به شوروي سفر ميكردند. سروژ با اشتياق به آنجارفته و دمغ بازگشته بود. در آنجا همه چيز يا متلاشي شده بود يا در حال تلاشي بود.تكنوكراتها و فرصت طلبها، كه بعضي از آنها حتي كارت حزبيشان را خريده بودند، آنرا پاره ميكردند و يا ميسوزاندند و به جاي حوزههاي حزبي به گروههاي مافيايي تازه پاميپيوستند و حزبيهاي معتقد بهت زده ناظر فرو ريختن هفتاد سال تلاش و اميد بودند.
سروژ سرش را پايين انداخت و تمام وقتش را وقف ترجمه كرد. بالاخره دوستان خبردادند كه ميتواند به ايران بيايد و او در سال ۱۳۷۲ پس از سيزده سال به ايران برگشت. اماكار، بي كار! ايران ديگر آن نبود كه او تركش كرده بود. ناگزير در اواسط سال ۷۳ باكمكهاي فكري و مالي دوستان در دٌبي يك دفتر صادرات و واردات تأسيس كرد. ازسرطان ريهاش، كه به موقع به آن رسيده و معالجهاش كرده بود خيالش راحت بود، فقطشش ماه يك بار براي آزمايش به پاريس برميگشت. يك بار از كار و بارش پرسيدم گفت:«كاري نميشود كرد.» رقم عظيمي كاغذ خريده و در دبي انبار كرده بود و نميتوانست آنرا به ايران بفرستد.
سال پيش در معاينة پزشكي متوجه شد كه سرطانش عود كرده. ادامة اقامت در دبي بيفايده بود. كاري كه از پيش نميرود، اقلاً در پاريس با خيال راحت به معالجة خودشميپردازد. براي تحويل جنسهاي انبار شده به دوستان به دبي و تهران رفت و در تير ماهسال ۷۵براي هميشه به پاريس برگشت.
به تكميل ترجمة چخوف و تنظيم كارهاي قبلياش مشغول بود كه در نيمه شب ۱۸نوامبر در حالي كه براي گريز از ناراحتي بي خوابي ناشي از درد با نوشتههايش ورميرفت حالت خفگي به او دست داد و در بيمارستان در ساعت ٤صبح تمام كرد.
به ياد ندارم كه از شنيدن خبر بدي تا اين حد دمغ شده باشم. دربارة گذشته معماهاييوجود داشت كه او ميتوانست آنها را براي من حل كند و سؤالهاي بسياري داشتم كهقرار گذاشته بوديم او به آنها جواب بدهد كه همه ناگشوده و بي جواب ماندند، و من دراينجا جز پاسخ به يكي از سؤالهايي كه زنش چند وقت پيش با او درميان گذاشته بودچيز ديگري ندارم كه نقل كنم و اين اتفاقاً سؤالي بود كه هيچ وقت از ذهن من نگذشتهبود. زنش تعريف ميكرد:
ـ وقتي از شوروي برگشت ناراحت بود. وضع آنجا در روحيهاش اثر بدي گذاشته بود.يك روز كه دو سه تا از بچهها خانة ما بودند اين ناراحتياش را در برابر آنها بروز داد. منگفتم خوب حالا ديگه چي ميگي؟ اين هم شورويتان. ميدانيد چه گفت؟ دقيقاً گفت:«اگر دوباره به دنيا بيايم باز هم همان زندگاني را از سر ميگيرم.»
بهمن ۱۳۷۵
به نقل از "آوای تبعید" شماره ۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ ص ۳۷۹- ۳۸۰ سير کمونيسم در ايران از شهريور ۱۳۲۰ تا فروردين ۱۳۳۶، انتشارات کيهان
۲ ـ نقل از کتاب «آخرين دفاع روزبه در دادگاه نظامی
۳ ـ ص ٤۰۵ سير کمونيسم در ايران
٤ـ رجوع شود به کتاب «کمونيسم در ايران» نوشته سرهنگ علی زيبايی