اوایلی که به شهر آمده بودم چند نفر را دیدم تو میدان کوچک جلوی شهرداری دورمرد ژنده پوشی جمع شده بودند. مرد با صدائی بلند انجیل می خواند. سگی را با خود داشت و کنار پایش دراز بود که در مرحله بعد، توجهم را جلب کرد. مسئله گیج کننده این بود که وجود حیوانی چنان عظیم و ترس آور در محل، چرا همان ابتدا توجهم را جلب نکرده بود. موئی عمیقا سیاه نرم و پوستی تیره و مرطوب و چشم هائی متمایل به زرد داشت. فک های عظیمش را که بازکرد، متوجه دندان های وحشتناک همرنگ خونش شدم. چنان جثه ای داشت که نتوانستم با هیچ موجود زنده ای مقایسه ش کنم. بیش ازآن نتوانستم حیوان عظیم را نگاه کنم. نگاهم را دوباره به طرف موعظه کننده برگرداندم .جثه مقاومی داشت و ژنده پاره هائی بهش آویخته بود.پوستش به تمیزی ردای ژنده خیلی تمیزش بود و از خلال پاره گیها میدرخشید.انجیلش با جلد طلائی و الماس های درخشان، گرانبها به نظرم رسید. صدائی آرام و روان داشت.کلماتش به شکلی خاص شفافیتی ملایم را ترسیم میکردند، روی این اصل، موعظه و حرفهاش تاثیر می گذاشت. حس کردم بیانش نیاز به تمثیل هم ندارد. آرام و خالی از تعصب و تفسیر انجیلی بود. در نگاه اول، اعتماد به نفس مبلغ را در رابطه با سگش دریافتم: متوجه شدم آرامشش مربوط به پدیده ای به عنوان سگ است که بی حرکت کنار پاهاش خوابیده و با چشمهای زردش، مراقبش بود و گوش میداد.
تحت تاثیر مرد قرار گرفتم و به دنبال کردن دائمش وسوسه شدم. هر روز در میدان ها و راهگذرهای شهر موعظه می کرد. جای موعظه ش را تا گرگ و میش هوا، تحت اشغال داشت. شهر سردرگم میشد و پیداکردنش آسان نبود،اما او خیلی ساده وراحت راهش را پیدا می کرد.خانه اش را هم انگار ساعات گوناگون ترک می کرد. برنامه خاصی نداشت.هرگز به شکلی قاعده مند در جاهائی مشخص پیداش نمی شد. معمولا تمام روز و بی وقفه در میدان اختصاصیش موعظه می کرد.گاهی اما هر سه ربع ساعت محلش را ترک می کرد. همیشه سگش همراهش بود. در خیابان که راه میرفت، سگ کنارش قدم میزد. شروع به موعظه که میکرد، موجود سیاه عظیم خود را به سنگینی رو زمین رها میکرد.
هیچ وقت شنونده زیادی نداشت. اغلب تنها سرپا بود. متوجه شدم از این جریان پکر نیست. میدان را ترک نمیکرد و موعظهاش را پی می گرفت. هر از گاه میدیدمش که در وسط راهگذری تنگ ساکت میایستاد و باصدای بلند عبادت میکرد. مردم در فاصله ای اندک و بی توجه به او در راهگذری وسیعتر در گذر بودند.
پیدا کردن راهی مطمئن برای تعقیبش، همیشه برایم مقدور نبود. باید به صورت اتفاقی پیداش میکردم. سعی کردم خانهاش را پیدا کنم. نتوانستم کسی را پیدا کنم که اطلاعاتی در این زمینه بدهد. یک مرتبه تمام روز دنبالش کردم. باید روزهای بیشتری این کار را میکردم. بعد از غروبها گمش می کردم. سعی میکردم پنهانی تعقیبش کنم که چهره م را به خاطر نسپارد. سر آخر شبی دیر وقت دیدمش که در راهگذری از ثروتمندترین منطقه شهر، داخل خانه ش شد.از دیدن این موضوع گرفتار سردرگمی وحشتناکی شدم.رفتارم را در برابرش تغییر دادم. پنهان کاریم را رها کردم.طوری نزدیکش می ایستادم که ببیندم. مزاحمش نمی شدم. هر بار که به طرفش می رفتم، سگش خرناسه میکشید. هفته های بیشتری به این روال گذشت.اواخر تابستان بود. تفسیر انجیل یوحنا را تمام کرده بود. به طرفم آمد و خواست تا خانه ش همراهیش کنم.هیچ حرف دیگری نزد.راهگذرها را گذشتیم.وارد خانه شدیم، تاریک بود.به اطاق بزرگی که هدایت شدم، یک لامپ روشن بود.اطاق پائین و هم سطح خیابان بود.از در ورودی باید یک طبقه پائین می رفتیم. اطاق دیوار نداشت وپرازکتاب بود. میزی بزرگ و ساده از چوب کاج زیر لامپ بود و دختری کنارش ایستاده و مطالعه می کرد. بلوزی آبی تیره پوشیده بود.وارد که شدیم به طرفمان برنگشت.زیر یکی از دو پنجرهی پرده کشیده زیرزمین، تشکش روی تختی مماس بر دیوار بود. دو صندلی کنار میز سرپا بود. همزمان که به طرف دختر رفتیم به طرف ما برگشت و چهره اش را دیدم. با من دست داد و به صندلی اشاره کرد.مرد روی تشک دراز شده بود و سگ هم پائین پاش، خود را رها کرده بود. دختر گفت:
«پدرم است،حالاحسابی خواب است، حرف های ما را نمیشنود. سگ سیاه بزرگ اسمی نداره. پدرم شروع به موعظه که کرد، سگ پیدا شد. در را قفل نکرده بودیم، دستگیره را با پنجه هاش پائین کشید و پرید پائین.»
مبهوت جلوی دختر ایستادم.آهسته پرسیدم:
«پدرت کیست؟»
نگاهش را پائین گرفت و گفت«مردی ثروتمند و دارای شرکت های زیادی بود. مادر و برادرم را ترک کرد که حقیقت راب ه انسانها اعلام کند.»
پرسیدم«فکر میکنی چیزی که پدرت اعلام می کند حقیقت است؟»
گفت «همیشه می دانستم که حقیقت است،به همین دلیل به این زیر زمین آمده وبا او زندگی میکنم. اما نفهمیدم چرا از وقتی حقیقت را به انسانها میگوید این سگ هم باید پیداش شود؟»
ساکت شد.انگار با نگاهش چیزی را می خواست بگوید و جرات گفتنش را نداشت.گفتم«سگ را بندازید بیرون.»
سرش را تکان داد و آهسته گفت« سگ نامی ندارد، دوست هم ندارد برود»
روی یکی از صندلیهای کنار میز نشست.من هم نشستم.پرسیدم:
«تو از این حیوان میترسی؟»
جواب داد« همیشه ازش وحشت دارم. یک سال پیش مادرم با برادر و یک وکیل برای بازگرداندن من و پدرم آمدند.آنها از این سگ بی نام وحشت داشتند. سگ هم به طرف پدرم خیز برمیداشت و خرناسه می کشید. روی تختم که دراز میکشم، از سگ وحشت دارم.اما الان وضع جور دیگریست. حالا تو آمدهای و من میتوانم به این حیوان بخندم. همیشه میدانستم تو می آئی، اما نمیدانستم چه شکلی هستی. می دانستم در غروبی که لامپ روشن و خیابان ساکت است با پدرم می آئی. در این اطاق نیمه زیرزمین در تختخوابم و در کناراین همه کتاب بامن جشن ازدواج می گیری. باهم می خوابیم. یک مرد و یک زن و پدر در آن گوشه مثل کودکی در تاریکی روی تشک خواهد بود. سگ سیاه بزرگ عشق فقیرانه ما را نگهبانی خواهد داد.»
چطور می توانستم عشقمان را فراموش کنم!پنجره مستطیلی شکل باریک، برهنگی ما را در جائی از اطاق منعکس میکرد. با تن هائی درهم فشرده و یکریز زیر و رو شونده، خوابیدیم. هر آن حریص تر در هم می پیچیدیم، هیاهوی خیابان و هر از گاه مستهای گیج و تلوتلو خوردن فاحشههای ساکت، با فریاد اشتیاق ما، درهم می آمیخت. یک بار با صدای پای کوبی ستون طولانی سربازان در حال گذر از نزدیک و محو شدن طنین روشن سم اسبها با چرخش خشک چرخهای گاری توام شد . پیچیده در تیرگی گرم زیرزمین، در آغوش هم خوابیدیم.از گوشه ای که مردساکت چون مرده ای روی تشک افتاده بود و سگ با چشم های زردش به ما خیره شده بود، دیگر هراسی نداشتیم.نیمه قرص ماه پریده رنگ، اندوهگینانه ما را مینگریست.
تا فرا رسیدن پائیزی درخشان زردو گلگون، این روال ادامه داشت. پشت بندش را زمستانی ملایم و بی سرمای جسور سال های پیش دنبال کرد.دیگر هیچ وقت در اطاق زیرزمینی دختر به رویم بسته نمی شد.دوستانم را با خود می آوردم و با هم به تاتریا جنگل های تیره ی روی تپهها که شهر را موج دار دربرگرفته بودند، می رفتیم و چیزهای گوناگون تهیه میکردیم.
دختر تا آمدن پدر باسگ بزرگ و کشیدن من به تختخوابش، درزیرنور زردپنجره، همیشه کنار میز چوب صنوبر می نشست.حول وحوش اواخر بهار بود،اما هنوز در شهر برف روی زمین بود.سایه ها گل آلود بود و رطوبت تا کمرکش دیوارها میرسید. دختر وارد اطاقم شد.خورشید مایل به پنجره می تابید.دیرگاه بعدازظهر بودوآتش بی جانی تو کوره داشتم و در حال خاموش شدن بود.دختر پریده رنگ بود و میلرزید، سراپاش یخ زده بود.بدون مانتل آمده بود. مثل همیشه لباس آبی تیره اش را به تن داشت.تنها کفش هاش را هیچ وقت ندیده بودم،قرمز بودند و لایه ای پوستی داشتند.نفس بریده وباگیسوان رها وچشم های گشاد و وجناتی ارواحگون، در میان چارچوب ایستاده بود.جرات حرکت نداشتم.
گفت «باید سگ را بکشی!»
رفتم سراغ کمد و دنبال رولورم گشتم.گفتم :
«میدانستم روزی این را از من میخواهی،اسلحه ای خریده ام.کی باید این اتفاق بیافتد؟ »
آهسته جواب داد«همین الان.پدرم ازحیوان وحشت دارد.الان فهمیدم پدر همیشه ازسگ وحشت داشته»
اسلحه را امتحان کردم و پالتوم را پوشیدم.نگاهش را پائین گرفت و گفت :
«آنها تو زیرمینند. پدر وحشتزده تمام روز بدون هیچ حرکتی روی تشک دراز کشیده است. حتی عبادت هم نکرده. سگ جلوی در خوابیده.»
برخلاف جهت رودخانه،پائین و بعد بالا رفتیم روی پل سنگی. آسمان به شکلی ترس آور گلگون و انگار آتش گرفته بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود.شهر مثل همیشه شلوغ و غلغله آدم و ماشین بود.انگار در زیردریائی از خون حرکت می کردند.خانه ها با چراغ های شبانه پنجره ها و دیوار ها، در آن منعکس شده بودند. داخل جماعت شدیم. لابه لای ترافیکی هرلحظه شدیدشونده، باسرعت حرکت میکردیم. ردیف اتوموبیل ها و اتوبوس های مردد، ترمز میکردند. اتوموبیلها مثل هیولا هائی باچشمهای درخشان تیره و پلید حرکت میکردند. امواج پلیس تصادفات هیجان زده باکلاههای تیره در گذر بودند. با شتاب لابه لای جماعت و ترافیک پیش رفتم. دختر عقب و از من دور ماند. سرآخر نفس زنان و با جلو بازمانده پالتو، راهگذررا بالادویدم. هوای رو به رویم یکریزوباسرعت بنفش وگرگ ومیش میشد.باتمام کوششم دیررسیدم.توزیرزمین پریدم واسلحه را دردست گرفتم.دررابالگدبازکردم. سایه عظیم حیوان وحشتناک رادیدم که ازپنجره بیرون پرید.روشنای قرص ماه ازقاب پنجره روی کف اطاق، مثل توده سفیدی بودروی برکه ای سیاه.مردلت وپار شده وروی زمین افتاده بود. قابل شناخت نبود.
همانطورکه می لرزیدم به دیوارتکیه دادم و درکتابها غرقه شدم.رفت وآمد اتوموبیل ها درخارج هیاهومی کرد.افرادی بایک برانکارآمدند. سایه های یک پزشک وپلیس ها ی سراپامسلح وپریده رنگ رادراطراف مقتول دیدم. افراد زیادی دراطراف ایستاده بودند.دختررابافریاد صدازدم.به طرف پائین وتوی شهر وروی پل نزدیک اطاقکم دویدم،پیداش نکردم.مایوس وناآرام وبد ون خوردن غذا، به جستجوی او پرداختم.
پلیس درجریان قرارگرفت .مردم ازحیوان عظیم الجثه دچاروحشت شدند. سربازهای پادگان مدتها زنجیروارتوجنگلهاپرسه زدند. توآب کثیف وزردرودخانه قایق کشیدند.افرادی باچوب های دراز ته رودخانه را کندوکاوکردند...
بهاربارگبارهای گرم وتندوکوتاه و سیلابهای بیکرانش فرارسید. کسانی بامشعل های بلند حفره های پل سنگی راجستجووفریادکشیدند. افرادی ازکانالها بالارفتندواطاق های زیرشیروانی کلیسای جامع راگشتند.نه دخترپیدا شد ونه سگ به چشم خورد.
سه روزبعد، دیروقت شب به اطاقم آمدم.ازپادرآمده ومایوس،بالباس روی تخت افتادم.صدای گام هائی رادرپائین خیابان شنیدم.به طرف پنجره دویدم وبازش کردم،به طرف بیرون وشب خم شدم. نواری سیاه خیابان پائین پنجره ام را ازاثرباران تانیمه شب باریده، پوشانده بودو لامپ های خیابان رامثل لکه های بزرگ طلائی درخودمنعکس می کرد. درطرف مقابل، دختربالباس تیره وکفش های قرمز درامتداددرختها راه میرفت. درزیر چراغهای شب ازگیسوانش درخششی آبی به شکل رشته هائی دراز جاری بود. سگ با چشمهای زردگردوبراقش، مثل سایه ای تیره،ملایم وبیصدا، بره وار، دنبالش می رفت.............
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد