رنگ می فروخت کتابفروشی محل
دکان نقاشی
با بادبزن های ابریشم و ساتن
کشور های آبرنگ جاری میشدند از مرز های چین
میرفتند مینیاتور هائی با چشمان مورب
از پلکانی که پدیدار میشد به یکباره
بریده میشد خط کشی مآلوف خیابان
بند میآمد خوی و خصلت قیر و گونی داغ
چند مسافر، زائر
راهی مبدا تاریخ بودند، تنها توشه ی راهشان دو دست افتاده
چه خبر بود آنجا ؟ کدام کهکشانها آبیاری میشد با آبپاش سیاره ها ی سرخ و سفید و نارنجی
زادگاه مشترکمان
پیش از آنکه پراکنده شویم در منظومه های هزارگانه
رنگ آدمیزاد بپرد از رویمان
بنشید غبار ِ طرح دیو واره
دستی
چون بال پرنده ای که می چکد فقط یکبار
ما را به فرود فرا می خواند
به مدفن عتیقه ها
به سر چشمه حیات کنار اسب ذوالقرنین که همان کوروش بود
الواح و طومار و سنگ نوشته ها همه آنجا بودند
ستونهای بلندش را بپا داشتند
تا نشان اراده ای باشد برای نگاهبانی
ازسرزمینی که همراه پیاله چای مارا چند خوشه ستاره سهیل می نوشاند
چه گردبادی ما را دچار گیره های کاغذ کرد !
و اسیر گیر کردن به نرده هاو سیم های خاردار شدیم
چه شد که به حیطه رنگها و قلم مو ها چنان با وحشت نهادیم پا
که گوئی منتظر ایستاده بودند با پارو
تا نقش اشکوبه های بالائی را له کنند با رسوائی بر پیراهنمان
مرد آرژانتینی ما را به مزرعه ذرت دعوت کرد
و از کنار گلهای فریدا کوئلو گذشتیم
کاستاندا با پیژاما دم خانه بود
مایا کوفسکی گوشش را با لوله تفنگ تمیز میکرد
دست بچه ها را گرفتم گفتم بیصدا حرکت کنید
گفتند در شهر که همه به خواب رفته اند
گفتم دود و باروت بیدارند
نشانی سرسرای ضیافت را پرسیدم
از زن یخ زده ای که از سیبری میآمد
گفت پسرش برای کار به دوبی رفته
آنجا گرما می فروشند
اینجا فقط خاکستر ریخته
و باد ما را می برد
از ضیافت سخنورانی که صدای عود و بربط از سینه شان بر میخاست
چیزی نمیدانست
به بچه ها گفتم هر چه را می بینید جمع کنید
باید به جعبه های اسباب بازی برگردانیم
پرسیدند بعد چه می کنیم
با همان کوچکی میدانستند که ما کاچوئوی نیستیم
جایمان جعبه نیست
رختخواب نیست
باید هواپیمای سنت اگزوپری را برداشته
به ستاره شازده کوچولو سری بزنیم
افلاک را جارو پارو
برای بره های تشنه ی برکه آبی نقاشی می کردیم
روبات ها جوان بر کف نمایشگاه
جای حیوانات خانگی نشسته، عکس می گرفتند
از پلکان مقابل دسته دسته راهب بودائی با ردا های زرشکی
قبل از سرازیری بما خیره شده
چشمِ تمجید ازستاره هایمان برنمی داشتند
ما آنها را روی صفحات کتاب خواهیم دید بچه ها
پرسیدند مگر ما به کتابها متعلقیم
تو همیشه گفته ای در لحظه حیات همگی با هم متولد شده ایم
گفتم کتاب هم همان لحظه با ما متولد شده است
بادبزن ها و ابریشم و طاوس و ستاره هم؟
آنها هم!
طاعون بین گوش سارتر و کامو گیر کرده بود
از کتابخانه صدای سوز میآمد
همه با وحشت از کنار تشنج کلاب هاوس می گریختند
صدای زن روسی که فرزندانش را صدا میزد
خاک را زیر و رو میکرد
به بچه ها گفتم از هندوکش و قندهار خواهیم گذشت
باید به قله شیر و خورشید برسیم
طالبان مسلسلش را آنجا رو به خانه ناهید گرفته
اما ما فراتر خواهیم رفت
و از خانه مشترکمان برایش قند پارسی خواهیم پاشید
بالا میرفتیم
یا بالا رو به پائین می غلتید؟
بچه ها همه بزرگ شده
جوان شده
سینه خیز میرفتیم
همه چیز سرعت گرفته است
حس نمی کنید؟
مرا ز تربت حبیب سرشته اند
چگونه به سوی گل درخت غریب باز کنم
هوای دو دست؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد