از رابطه کوتاهمدت ولی قابل توجهم با عباس نعلبندیان، نمایشنامهنویس خلاق دهه چهل و پنجاه خودمان، قبلا در کتاب خاطرات زندانم "دستی در هنر، چشمی بر سیاست" یاد کردهام. از اینرو در این نوشته برای گریز از دوبارهنویسی گهگاه به فرازهائی از آن باز خواهم گشت.
من نعلبندیان را از وقتی دانشجوی سینما بودم میشناختم. نه صرفا به خاطر نمایشی که با عنوان طول و دراز "پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دورهی بیست و پنجم زمینشناسی یا..." نوشته بود و آن روزها به خاطر اجرای پر سر و صدای آن به کارگردانی "آربی آوانسیان" در انجمن تئاتر ایران و آمریکا نامش بر سر زبانها افتاده بود، بلکه به خاطر صمیمیتی که میان من و "شکوه نجمآبادی"، بازیگری که در همان نمایش بازی میکرد، وجود داشت.
شکوه نجمآبادی آنروزها به خاطر اجراهای چمشگیرش در چند نمایش و فیلم کوتاه، تازه در عرصه بازیگری مطرح شده بود. او بیآنکه در کنکور مدرسه شرکت کرده باشد از طرف تلویزیون برای گذراندن دوره سینما به کلاس درس ما آمده بود و از همان آغاز رابطه دوستانه نزدیکی میان من و او در مدرسه ایجاد شد. ما گاهی پیش آمده بود که با هم به سینما یا اینور و آنور رفته بودیم، از جمله به دیدار نویسنده نمایشنامهای که نجمآبادی در آن بازی داشت، یعنی همین عباس نعلبندیان.
نعلبندیان با اینکه اسم و رسمی در کرده بود اما آنروزها هنوز در دکهی روزنامهفروشی پدرش، نبش کوچهی فروشگاه فردوسی در خیابان فردوسی، به عنوان روزنامهفروش کار میکرد. من جدا از نجمآبادی چند بار که فرصتی پیش آمده بود به دیدن نعلبندیان رفته بودم و با هم پشت همان دکه روزنامهفروشی گپ زده بودیم و شطرنج بازی کرده بودیم.
از بیان تفصیلی ماجرای دیدن غیرمنتظره نعلبندیان برای یک لحظه در بازداشتگاه اوین – حدودِ آذرماه ١٣٥٢ - وقتی بعد از پایان بازجوئیها منتظر تشکیل دادگاهم بودم درمیگذرم. من از دستشوئی به طرف سلولم میرفتم که در همان لحظه ماموری بیتوجه به اینکه من بدون چشمبند هستم یک زندانی را از حیاط به راهرو بند آورد که ناباورانه او را شناختم؛ عباس نعلبندیان.
حالا که دارم این را مینویسم فکر میکنم بعید نیست این دیدار خیلی هم اتفاقی نبوده بلکه بخشی از نقشه ماموران برای دیدن واکنش من به او بوده باشد؛ تلهای که من بهسادگی باید در آن افتاده باشم!
وقتی مامور در سلول او را بست و بیرون رفت من که لجظهای تنها در راهرو بودم نتوانستم جلو وسوسهام را بگیرم و قبل از ورود به سلول تلنگری به در سلول او زدم و اسمم را بردم و سریع به سلولم رفتم. از پیآمد ماجرای تلنگرزدن و دردسری که برایم داشت در خاطرات زندانم بهتفصیل نوشتهام که تکرارش نمیکنم ولی بیان ادامهاش را ضروری میدانم.
یکی دو روز بعد، وقتی با بچههای همسلولی در هواخوری بودیم یک مامور ناآشنا آمد و نام مرا که روی یک کاغذ نوشته بود صدا زد. نگهبان بیهیچ توضیحی چشمبند به چشمم زد و مرا با خودش برد. درون یکی از اتاقها چشمبندم را برداشت و متوجه شدم در اتاقی هستم که قبلا آن را ندیده بودم. اتاقی نسبتا بزرگ بود که میزی در مقابل و فرشی روی زمین داشت و به اتاقهای بازجوئی خالی که تا آنوقت دیده بودم شباهت نداشت.
بازجو، مردی میانسال و کراواتی که تا کنون ندیده بودمش، پشت میز نشسته بود و به من اجازه داد روبروی او روی صندلی بنشینم. تا نشستم با لحن تهدیدآمیزی گفت «فکر کردی حرفهایت را زدهای و همه چیز تمام شد، ها!؟»
بعد یک صفحه که چهار پنج پرسش در آن نوشته شده بود جلو من گذاشت با یکی دو برگ کاغذ سفید و خودکار. اولین چیزی که بلافاصله به چشمم خورد نام عباس نعلبندیان بود که مثل ترجیعبندی در همه سئوالها تکرار شده بود...
پاسخم به پرسشها همان واقعیاتی بود که در بالا نوشتم. بازجو با خواندن آنها یک سری پرسش دیگر مطرح کرد. چون دریافته بودم که این بازجوئی بیشتر به خاطر نعلبندیان است تا خود من، سعی کردم در پاسخها جنبه غیرسیاسی بودن کاراکتر او را پر رنگتر جلوه دهم تا کمکش کرده باشم. بازجو دوباره جوابها را خواند و این بار پرسش تازهاش را شفاهی مطرح کرد «آخرین بار کی او را دیدی؟»
«یک سال پیش وقتی با همسرم برای دیدن نمایش "حلاج" به کارگاه نمایش رفته بودیم. او که مدیر کارگاه بود سلام علیک سردی با من کرد و رفت توی دفترش.»
«شکوه نجمآبادی را کی آخرین بار دیدی؟»
«یادم نمیآید. از وقتی هنوز دانشجو بودم.»
«یعنی نمیدانستی همسر نعلبندیان شده.»
«چرا، شنیده بودم. ولی از خیلی قبل از آن تماسی با هیچکدامشان نداشتم.»
دوباره نگاهی به کاغذهایش انداخت و بیمقدمه گفت «یعنی میخواهی بگوئی تو وقتی به دیدن نعلبندیان میرفتی برایش اعلامیههای سیاسی نمیبردی؟»
بیش از آن که نگران شوم از این بازی مسخره خندهام گرفت. گفتم اولا که من اهل اعلامیه دادن به کسی نبودم. تازه اگر میبودم چطور ممکن بود به آدمی مثل نعلبندیان بدهم!
بعدتر فهمیدم نعلبندیان فقط چند روز مهمان آقایان در اوین بود و علتش هم این بود که به قول خودشان او را که تازه از سفری به اروپا برگشته بود "تخلیه اطلاعاتی" بکنند چون مثل بسیاری از هنرمندان سرشناس در دیدارهائی که در اروپا داشته افرادی از فعالین کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور نیز در آنجا دیده شده بودند.
وقتی در آبانماه ١٣٥٧ از زندان آزاد شدم نه از خودِ تئاتر خبری بود و نه از کارگاهش که ظاهرا نعلبندیان اولین و آخرین رئیسش بود. خودش هم جائی آفتابی نمیشد. دورهای بود که خانهنشینان در خیابان بودند و خیابانیها در خانه! به حق یا ناحق نام او به رژیمی که برای حفظ خودش دست و پا میزد گره خورده بود و به همراه آن از صحنه محو شد.
بعدها وقتی در هلند بودم شنیدم پس از تسلط ملایان چند ماهی زندانی کشید و ده سال بعد در انزوای خانهاش خودکشی کرد. او را جزو معدود نویسندگان خلاق تئاتر میدانستم و هنور میدانم و شک ندارم نام و آثارش در آینده بیشتر از امروز مطرح خواهد شد.