logo





گریز از مرگ

پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵ ژوين ۲۰۲۳

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
صبح دیر بود، من و اسمال بودیم، با عباس ننه. احمدم بود، اوست علی، یال از کوپال دررفته و گردن کلفت، مثل همیشه، پر صدا قهقهه میزد. ما گروه بچه تخسای شهر نشابور، بوبرده بودیم اوست علی شب پیش مزدشو گرفته و تو جیباش حسابی مایه تیله داره. اوست علی مایه تیله که داشت، سرش از خودش نبود، مایه ی سر کیسه شل کردنش، چنتا تلنگر به جاهای حساسش بود. مام عینهو کف دستمون، تموم زیر و بمشو حفظ بودیم.
اوست علی چار پنج سال از ما بزرگتر بود، ما رو دار و دسته ی خودش میدونست و همیشه دست و دلش واسه مون باز بود. بهفمی – بفهمی، کمی به ساده لوحی میزد. واسه رفقا، سرش از خودش نبود. رو همین حساب، ما بچه تخسا، شهر نیشابور روتو فرقمون داشتیم، واسه تموم بچه تخسای دیگه جولون میدادیم، وای به روزگار کسائی که واسه مون عرض اندام میکردن ومنم میزدن. با ترفندای جوراجور، اوست علی روباهاشون سرشاخ میکردیم. گردن کشیای اوست علی شهره ی خاص و عام نشابوری جماعت بود، کوکسی که جیگردیو داشته باشه و سینه به سینه ی پهن اوست علی وایسته، ما بچه تخسا با اسم و به حساب اوست علی، دایم تو شهر نشابور سورچرونی میکردیم...
سر چارسوی جلوی دهنه ی بازار بزازی بودیم. فضلی شیخ مسلک، کنارپاتیل بخارکننده ی باقلی هاش وایستاده بودوگاهگاهی باصدای خوشش، واسه مون غزل خونی می کرد:
« بیاکه داغه باقلی! باقلی نیست لاکردار، خرمایه باقلی! مرهم سینه وسینه صفامیده باقلی! دیر به جنبی، از کیسه ت رفته! مشتریای خوب و پولدارش بیان که تموم میشه!...»
زیرزیرکی به هم چشمک زدیم واشاره هائی ردوبدل کردیم وعباس ننه رو انداختیم جلو، عباس ننه کمی دور اطراف اوست علی پلکید، سرآخر کنار گوشش زیرلبی خوند:
« نشابور میوه ی خوبش پیازه، که باقلی خوردنش وقت نمازه...»
اوست علی نگاش کرد و باز قهقهه زد و گفت« الان وقت نماز ننه ته عباسی! داره لنگ ظهر میشه، انگار مارو گرفتیا!...»
اسمال پادرمیونی کرد « داش اوستا، بچه ها از دولتی سرت، هوس یه شیکم سیر باقلی خوردن کردن، این حرف وحدیثام حالیشون نیستَ، تخم حروما...»
اسمال زده بود تورگ خواب اوست علی، دور اطرافو پائید، شاخ و شونه تکون داد، به فضلی و پاتیل هنوز پر باقلی داغش نزدیک شد و گفت»
« اون کاسه ی بزرگتر از قدح رو واسه این بچه تخسای روزگار پرکن. »
کاسه بزرگه پرباقلی داغ بخارآلود شد و همه مون، عینهو بچه گرگ، هجوم بردیم ودورش حلقه زدیم وبه شیکم چرونی مشغول شدیم.
زیرچشمی کناردیوارروپائیدم، اوستا رمضون، به دیوارتکیه داده، روزمین چنگ زده بود، پکای پرنفس به دسته ی چپق میزد و یه ریزمی سرفید. یه پیاله از کنار پاتیل فضلی برداشتم، پر کردم. اوست علی من وپیاله پرروپائیدوگفت:
« خودت تفیلی هستی، بازیه قفیلی دیگه م پیدا کردی؟ »
صدامو آوردم پائین و گفتم « واسه اوستا رمضون روشن دله،اونم از خودمونه، مثلا حاتم!...»
کنار اوستا رمضون چمباتمه زدم، پیاله رو زیر دستش، رو زمین گذاشتم، پشت دست اوستا رمضون رومالیدم، دستشو گذاشتم رو پیاله ی باقلی و گفتم:
« سلام اوستا، قابل نیست، اگه داغاداغ نوش جون کنی، دوای این سرفه های دایمیته.»
اوستا رمضون پال پال کرد و مشغول شد، گفت:
« پیرشی، تو خیلی وقتا عصاکش منی، اونقدر بمونی که موهای سینه ت سفیدشه، عموجون...»
نفهمیدم توکاسه ی باقلی فضلی چی داشت، پس فرداش، تموم گروهمون زردی گرفتیم، اول از همه، اوست علی سالم ویال از کوپال در رفته و پشت بندش، سرتاپای اسمال کم سن و سال، عینهو زرچوبه شد، عباس ننه و احمدم نفرای بعدی بودن. نفر آخرشم من بودم. هر پنج نفرمون زردی گرفتیم، اون روزا کسی نمیدونست هپاتیت بی وسی چه صیغیه وکدومش کشنده ست، دکترودوادرمون درستیم نبود، عینهو همین کرونای لاکردار امروزی، می گفتن فلانی زردی گرفت و مرد. به همین راحتی!
یه هفته نکشید، اول اوست علی تموم پوست و سفیدی چشماش عینهو زرچوبه شدوآدم با اونهمه یال و کوپال، نقش زمین شد و مرد. پشت بندش اسمال و بعدش عباس ننه و احمد، زرچوبه شدن و پشت سر هم رفتن...
پاک خودمو باختم، با خودم گفتم« امروز یا فردام نوبت منه. تموم پوست و سفیدی چشمام ، مثل رفاقم، شده عینهو زرچوبه ی خالص. »
مستاصل وگاوگیجه گرفته، سرچارسوبازاوست رمضون رو دیدم، مثل همیشه کنار جوی چندک زده بود، پک به چپق میزد و می سرفید. خودمو پاک باخته بودم، کنارش چمپاتمه زدم، پشت دسشتو، مثل همیشه دست کشیدم،‌ گفتم:
« اوستاجون به دادم برس، رفیقام همه مردن، امروز فردام حتما نوبت منه، زردی گرفته م و نفسم بالا نمیاد، میگی چی کارکنم؟ »
پک پر نفسی به چپق زد و گفت « معطل نکن، مثل برق و چارنعل، برو ائین آب کاریز فرحزاد، تو فلکه خیام. شیرین و آب چشمه ست، توش پر ماهی قزل آلاست. بچه ماهیای به اندازه ی سنجاقک، توش وول میخوره، کف دستتو که بگذاری تو آب،پر بچه ماهی سنجاقکی میشه، یه مشت از بچه ماهیارو بگذار تو دهنت و زنده زنده قورت بده. بهترین دوادرمون مرض زردیه. بپر و برو...»
یک مشت بچه ماهی از توآب کاریز فرحزاد گرفتم و زنده زنده قورت دادم. سه روز بعد، اصلا از زردی خبری نبود. بعد از اونم هیچوقت زردی نگرفتم دیگه...

بعدازگذشت این‌همه سال، اول ورودم به اینجا، یه گروه ده بیست نفره روبردن که آزمایش کنن. آزمایش کردن و همه رو آمپول ضد هپاتیت زدن. فقط من یکی موندم. پرستارا با انگشت، به همدیگه نشونم میدادن و می خندیدن. تعجب کردم، با خودم گفتم لابد مرضی چیزی دارم که به همدیگه نشونم میدن و بهم آمپول نمیزنن. رفتم جلو و پرسیدم:
« واسه چی بهم می‌خنیدین؟ یه آمپول ضد هپاتیتم به من بزنین. »
سر پرستار گفت « تو قبلاهپاتیت گرفتی، عجیبه که هنوز زنده هستی و نفس می کشی، از دست کشنده ترین هپاتیت فرار کردی، چن برابر معمول، ضد هپاتیت توخونت داری، احیتاج به تزریق ضد هپاتیت نداری، برو دنبال کارت!...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد