(...آخه ديوس! اگه تو روشنفکری، حد اقل اقلش، اينه که باس روشن خودت و مملکتت وو مردم دور و رت شده باشی يا نه؟! اگه تو، روشنفکری، نباس اينو فهميده باشی که اون دردائی که تو ازش حرف ميزنی، درد اين مردم نيس؟! اصلن می خوام ببينم که وقتی ميگن فلونی روشنفکره، يعنی چی؟!).
( به نظر من، روشنفکر، يعنی...).
( روشنفکر، يعنی کسی که فکرش روشنه ديگه! درسته؟! خب! اما، فکرش، روشن چيه؟! اين مهمه! در وحله ی اول، فکرش باس روشن خودش باشه! درسته؟! بعدش چی؟! بعدش، روشن خونوادش و فاميلاش! روشن دوستا وو مردم دور و ورش! روشن اوضاع واحوال شهرش، مملکتش! روشن دنيا که چی داره توش ميگذره و چيش به ما مربوطه وو ضررو ونفعش برای ما چيه و چيش به ما، نامربوطه! خب! حالا، اگه کسی، فکرش، روشن خودش نباشه چی؟! اگه فکرش، روشن اون کاری که دار ميکنه و حرفی که داره ميزنه، نباشه، چی؟! برای اينکه روشن بشی که چی ميخوام بگم، خود ديوسمو مثال ميزنم و همين خارجنده ی تاکسی که الان پشتش نشستم و دارم ميرونم که يه جاکشی مثل تورو که به من سپردن، برسونم به مقصد! خب! تو اين لحظه، من که راننده ی اين تاکسی خارجندم و دارم توی اين بزرگراه کس کش، اونم با اين سرعت، ويراژ و زيگزاگ ميرم، نباس روشن......).
( پهلوان! مواظب..... کاميون!... بغل..... دستتان!.....).
( گفتم که حواسم جمعه جاکش! اگه يه دفعه ی ديگه......).
( ببخشيد پهلوان! ببخشيد!).
( نباس فکرم، راجع به اينکه چيکاره ام و ازکجا دارم ميام و کجا هستم و به کجا دارم ميرم، روشن باشه؟! معلومه که باس روشن باشه! چون اگه نباشه، يه دفعه، باهمين سرعتی که دارم، می پيچم دست چب! می پيچم دست راست! اصلن، يه دفعه، وسط بزرگراه و اينهمه ماشينی که دارن دنبالم ميان، بی خيال ميشم و يه دفعه ای ميزنم روی ترمز وووووو اونوقت، فاتحه من راننده و توی مسافر و اين تاکسی ننه جنده، خونده اس! روشن شدی که چی ميخوام بگم؟! اگه روشن نشدی، بپرس تا روشنت کنم! اين بزرگراه، يعنی همون زندگی ای که شازده، توش دردائی پيدا کرده که فلان و فلان! حالا، اين بزرگراه و وردار و جاش بذار يه خيابون، يه کوچه، يه خونه، يه لونه، توی ده، توی شهر، شهرستون، توی تهرون و فرنگستون، اصلن اسمشو بذار دنيا! تاريخ! تاريخ! تاريخ! تاريخ! هرجا که باشی، حتا اگه روی اين زمين گهی نباشی، بازهم از زير اين آسمون عنی، نميتونی، بيرون باشی و هرجا و هر لحظش هم، برای نفس کشيدن و خوردن و کردن و دادن و ريدن وووووو خلاصه، هر کاری که بخوای بکنی تا ريق رحمتو سر کشيدن، حساب و کتاب های خودشو داره که باس راجع به اون حساب و کتابا، حسابی روشن باشی و اونی که مدعی روشنفکربودنه، خيلی بيشتتر! درسته؟! با اين حسابه که من ميگم، اين صادق مفنگی که ادعای سوپر روشنفکری می کرده، اصلن روشنفکر نبوده جاکش! چرا؟! چون، روشنفکر، سيگار نميشکه! چرا نميشکه روشن فکر سيگار؟! چون فکرش راجع به اينکه سيگار برای بدنش ضرر داره، روشنه! و صادق مفنگی شما، نه تنها سيگاری بوده، بلکه عرقم ميخورده! ترياکم می کشيده! چرس و بنگ و شيره ووو کوکائين و تاريخ! تاريخ! تاريخ! گرفتی که چی گفتم؟!).
( بلی پهلوان! ولی شنیده ام که آقای صادق هدايت، بيشتر هنرمند بوده است تا......).
( بعله! هيتلرهم علاوه بر اينکه روشنفکر بوده، خيلی حساس و هنرمند هم بوده، اما همون جاکش حساس هنرمند، شيش ميليوون جهود بدبخت و بيچاره رو، ميريزه توی کوره ی آدم سوزی و جزغاله شون ميکنه ووککش هم نمی گزه! چرا؟! برای اينکه ديوس جاکش ننه جنده، ديوونه بوده! عقده داشته! عقده! عقده! عقده! عقده!..........).
( پهلوان!...... پهلوان!...داريد می رويد رو به دره!..... دره!).
(نترس! حواسم جمع! جمع جمع! تاريخ! تاريخ! تاريخ! اونوقت، شازده ی مفنگی شما، دفتر و دستکشو ورميداره و ميره توی شيره خونه ووووبغل اون پيرمرد خنزر پنزری که يه دونه دندون هم، توی دهنش نداره، اما توی هپروت، داره از دردای دندونی که يه وقتی داشته، به خودش می پيچه وو شازده هم براش ميخونه که آره!....... در زندگانی يه دردای دندونیه که از فشار اون دردا، آدم ، چنين و چنون ميشه و..... بعدش هم، از يارو انتظار داره که دردای دندونی که يه وقتی داشته، ول بکنه وسراپا گوش بشه برای شنيدن دردای دندونی که شازده ی شما کشف کرده! خب! يارو هم، اگه زمان جوونياش که چوپون بابای شازده بود، از شازده انتظار نداشته که ورش داره و ببرتش پيش دکتر دندون، و دوا و درمونش کنه، اما حالا، ميتونه انتظار داشته باشه که يه خرده از اون تيکه ی شيره و يا نصفه لول ترياکی که شازده توی اون حبيب جليقه اش فايم کرده، بهش بده تا دردش ساکت بشه واونوقت، شايد دردای دندونائی رو که کشيده، برای يه شب فراموش کنه و گوشی بشه برای اون کس و شعرائی که قراره بعدن شازده براش بخونه که چی؟! که بعله! ظهرش با چندتا از دوستامون، روشنفکرا، شاعرا، نويسنده ها، هنرمندا، تو خونه ما، نهار دبشی زده بوديم و چرتکی هم بعدش ووووداشتيم ميرفتيم کافه فردوسی که سر راهمون چشممون افتاده به يه يارو که از قبل ميشناختيمش! يارو، پسر يکی از چوپونای بابامون بوده که چند سال پيش، از ده زده بوده بيرون و پس ازچند سالی که ويلون و سرگردون، توی اين شهرو اون شهرستون گشته بوده، شده بوده هرکاره ووتا خودشو رسونده بوده به تهرون، در زمستونا، کارش شده بوده، برف پارو ميکنيم و توی بهار وپائيز تابستوناهم، کارگری ساختمون و..... حالا که ما، اونو بعد از چندين وچند سال، توی اين باد و بارون و يخبندون می بينيم وبا هاش يک کمی گپ ميزنيم، معلوم ميشه که براش زمستون بی برکتی بوده و صبح و شب، بارون! بارون! بارون و پولی که درنياورده هيچ، پس اندازی هم که داشته، چند هفته است که تموم شده وووووو حالا، داشته، باز، دست خالی ميرفته به خونه اش که يه دفعه، يه صدای عجيب و غريبی از سوی آسمون شنيده وو چون نای سرپا ايستادنو نداشته، به تير چراغ برق پشت سرش تکيه داده ووووو توی ابرا، مثل پرده ی سينما، ديده که زنش و بچه های قد و نيمقدش، نشستن کنار سفره ی خالی ووووو چشم دوختن به درکه همين حالا، باباشون، با دست پر، وارد ميشه وووووو شکمی از عزای گشنگی يکماهه شون در ميارن که.......توی همون هيس و بيس، چشمش ميفته به حاجی صاحب خونه ی هفتاد ساله اش که عصا به دست و لرزون و پيچ خورون داره مياد طرف اون که جواب پيشنهادی رو که چند روز پيش بهش داده، بگيره! پيشنهاد حاجيه چی بوده؟! اين بوده که اونو کشيده توی گوشه ای و بهش گفته که اگه دختر ده دوازده ساله شو، به عقد اون در بياره، نه فقط ، اجاره ی شش ماه عقب افتاده ی اتاقه رو بهش می بخشه، بلکه حتا، ميتونه برای بقيه ی عمرش هم، مفت و مجانی، توی همون اتاقه بشينه ووضمنن، اگه خودش بخواد، ميتونه ازفردا بره وووووو توی کارخونه ی سنگبری حاجی که همون نزديکی های خونشه، کاربکنه وووو همون شب هم، ميتونه، سه برج حقوقشو جلوجلو، بگيره ووووووو.....اگه نه ، باس همون شب، اجاره ی شش ماه عقب افتاده رو بده وووووو گرنه، آدمای حاجی، ميان وووو جل و پلاسشونو ميريزن بيرون ووووو حالا، يارو مونده بر سر دوراهی که بالاخره، باس چيکار بکنه؟! گنجشک ده دوازده ساله شو بده به گای حاجی ووووو يا.........چی؟! نمیدونه. اونوخت ، شازده ی شما صادق خان فرنگی ورمیداره توی کتابش مینویسه که بعله! توی زندگانی، يه دردائيه که فلان و فلان! همينو ميخواستی بگی ديگه! ها؟!).
( خير پهلوان!).
( پس چی؟!).
( می خواستم عرض کنم که در زندگی، بعضی از انسان ها، مثل خود جنابعالی، به دليل اعتقاداتی که به هر صورت به عدالت و انسانيت و خدا و اين طور چيزها دارند، در برابر بدی سر فرود نمی آورند و حتا اگر قيمتش مرگ باشد، با سر افرازی........).
( باز که داری خالی می بندی؟! آخه ناقص! حرف من اينه بود برای قرص و محکم واستادن، جلوی دشمنت، حتمن نباس، اعتقاد و آرمان و اينجور چيزا داشته باشی! خودمو برات مثال زدم که از همون بچگی که از شکم ننه ام بيرون افتادم، قرص و محکم و نترس و کله شق بودم! درسته؟! ننه ام بعدا برام تعريف می کرد که اگه پستونشو ميذاشت تو دهنم، ديگه نميتونست اونو بيرون بکشه تا يا سيرشده باشم و يا چی؟! يا تا چيکه ی آخر شير توی پستونشو بيرون کشيده باشم! .خب! از همون بچگی اينجوری بودم ديگه! قرص و محکم! فکر ميکنی که تو عمرم، چقدر آدمکش و قاچاقچی اعدامی ديده باشم که وقتی بردنش پای چوبه ی دار، قرص و محکم، چشم توی چشم جلادش واستاده وو طنابو ازش گرفته وو انداخته بگردن خودشو وو رفته بالای چارپايه وو فوشو کشيده به جون هرچه خدا وو پيغمبر و امام و شاهو عدالت و وطن و انسانيت و گوزو چسه وو بعدش هم داد زده که جلاد! بکش اون ننه جنده ی چارپايه رو از زير پام!).
( پس به اين ترتيب، می خواهيد بفرمائيد که .....)
داستان ادامه دارد.....