logo





نمکسار معانی
(نگاه مولانا به تناسخ)

يکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۹ ژوين ۲۰۲۴

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh1.jpg
تجدّد امثال
(بخش آخر)

تفسیر سوم به موضوعِ عرفانی ـ فلسفیِ « تجدّدِ امثال» باز می گردد.امثال، جمع مِثل به معنی همانند و یکسان و نظیر یکدیگرست. شا رحان و مفسران مثنوی با توجه به مفهوم ومدلول آیات ۱۵ سوره ق و ۶۱ سو ره واقعه عبارت «تجدّد امثال» یا «تبدّل امثال» را برای شرح و بیان مقصود مولانا برگزیده اند:

أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ
(آیا از آفرینش نخستین عاجز شده بودیم؟ نه؛ بلکه آنان (مخالفان) از خلق تازه در شکّند.)
عَلَىٰ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَنُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ

{ما مرگ را بر شما مقدّر ساختیم و ناتوان از آن نیستیم که} ( امثال شما را به جاى شما قرار دهيم و شما را [به صورت‌] آنچه نمى‌دانيد پديدار گردانيم.) «ترجمه فولاد وند»
منظور از «تبدّل امثال» آن ست که خداوند نیروی حیات را لحظه به لحظه درموجود زنده روان می سازد. از آنجا که میان این لحظاتِ زندگی، اتصال و پیوستگی ست،تصوّرِ انسان آنرا بدون قطع و شکست درک می کند. چنانکه در دفتر نخست آمده ست:

هر نفَس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن، اندر بقا
عمر، همچون جوی؛ نَونَو می رسد
مُستَمِرّی می نماید در جسد
پس تو را هر لحظه مرگ و رَجعتی ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست …

این ابیات ناظرست بر عقیدهٔ اشاعره که جهان را متشکل از اصلی واحد می دیدند؛ و اینکه اعراض و صفات، هر لحظه در تغییر و دگرگونی بسر می برند. اما منظورمولانا فراتر از اعتقاد اشاعره و شامل تغییر و تبدیل دائم در تمامی اجزای هستی، اعم از جواهر و اعراض ست. بنا بر این:« تجدّدِ امثال» در اصطلاح ِعرفا به این معنی ست که فیضِ هستی، دم به دم بر موجودات و ماهیاتِ امکانیه تجدید می شود/// خواه از جواهر باشند یا اعراض . (۸)

و اما ابیات بالا یاد آور جملهٔ معروف «هراکلیت» حکیم یونان باستان ست که می گفت:« در یک رودخانه دوبا رنمی توان شنا کرد.» زیرا در هر لحظه هر جای رودخانه آب تا زه ای و شناگر هم اندامِ تازه ای دارند. نیکلسون سخن هراکلیت را اینطور نقل می کند:
بر او که به رودی پای می گذارد؛هر دم آبهای نوی می گذرد
ما به رودی اندر می رویم و نمی رویم
ما هستیم و ما نیستیم (۹)
مقایسه کنید با این بیت مولانا :
اندک اندک زاین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند …

اما فراتر از این تأثُرِ فلسفی، مولانا به بیانِ شهودِ خویش از تجلیِ اسما و صفاتِ خداوند درقالب
تمثیلی می پردازد:

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفاتِ ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ، در آبِ روان
قرن* ها بگذشت و این قرنِ نوی ست
ماه، آن ماه ست و آب، آن آب نیست
آب، مُبْدَل شد در این جو چند بار
عکسِ ماه و عکسِ اختر بر قرار
خوب رویان، آینهٔ خوبیِّ او
عشقِ ایشان عکسِ مطلوبیِّ او
جمله تصویرات، عکسِ آبِ جوست
چون بمالی چشمِ خود، خود جمله اوست …

* قرن، هم بر یک دورهٔ صد یا سی ساله و هم بر مردم آن دوره اطلاق می شود.
مولانا بنا بر مشربِ وحدت وجود می گوید یک حقیقت درجهان بیشتر وجود ندارد و هرچه در نظر آید، گویی صفاتِ او در آیینهٔ آبی زلال ــ مردم زمانه از نیک و بد ــ نقش بسته است. با توجه به آنچه آمد به تفسیر اجمالی غزل ۶۵۰ بنا برفرضِ «تبدّلِ امثال» می پردازم:

در مطلع غزل آمذه است:

آن سرخ قبایی که چو مه، پار بر آمد
امسال در این خرقهٔ زنگار بر آمد

منظور آنکه ارواحِ انسان های الاهی چون ماه و اختر، در هر زمانی در آیینهٔ دلِ بعضی از مردم زندگی می کنند. حقیقت وجودی آنها یکی بیش نیست هر چند در هر وقتی در بدنی متفاوت ازجسدِ ولیِّ دیگری باشند. منظور از قبای سرخ یا سبز داشتن، یعنی اسماء‌ و صفات خداوند، در زمان های متفاوت درون بدن های متفاوتی از افراد بشرمتجلی می گردد. در واقع، اولیاء الله همگی یک فرد بیش نیستند. به نظر می رسد اشاره ای هم به شمس تبریزی که درکشور ِ دل پادشاهانه قبای سرخ داشت و نیز صلاح الدین زرکوب که بر اثر حرفهٔ طلاکوبی تن پوشش به رنگِ سبز در آمده بود باشد. مفسّران تاویلات دیگری هم کرده اند که اصلِ معنی را مخدوش نمی کند . یعنی تجلّیِ خداوند در بدنی عنصری. چنین دیدگاهی البته همخوانی خاصّی با اندیشهٔ تناسخِ مصطلح ندارد؛ چرا که در تناسخ، انتقال روحی واحد ازکالبدی به بطنِ کالبدی دیگر به منظور تربیت و تکامل آن روح مورد نظرست؛ تا برسد به رهایی از چرخهٔ هستی و ورود در نیروانا. حال آن که بیت سوم غزل می گوید:

آن یار، همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه بَدَر کرد و دگر بار بر آمد

و باز برای تکرار بر همین دو شخصیتِ یاد شده، در بیت ششم آمده است:

رومی به نهان گشت چو دوران حَبَش دید
امروز در این لشکرِ جرّار بر آمد …

اشاره می کند به شرح حال شمس تبریزیِ ــ سپاهیان روم جملگی لباس سرخ رنگ داشتند ــ که وقتی ظلم و ستم لشکر دلْ سیاهان را دید، { اشاره به قصد اَبْرَهه پادشاه حبشه که قصدِویرانی کعبه را کرده بود} رو از اغیار پنهان کرد. ولی به قدرت الهی اکنون همگام با لشکرِخونریز عشق ــ بعنوان همدم و مونس مولانا و پیروز بر رقیبان ــ‌ بر صدر خانقاهِ وی تکیه زده است. باز هم باید تاکید کرد که دامنه تاویلات برای شرح ابیات وسیع ست .

در پایان این نوشتار جا دارد از مستزاد معروفی که به نام مولانا ست یاد کنیم که باز با همین مضمون آمده است و اندیشهٔ‌ تناسخ را در ذهن خواننده بیدار می کند . چند بیتی می آوریم:

هر لحظه به شکلی بُتِ عیّار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباسِ دگران یار بر آمد
گه پیر و جوان شد
حقّا که هم او بود که اندر یدِ بیضا
می کرد شبانی
در چوب شد و بر صفتِ مار بر آمد
زآن فخرِ کیان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ ؛ به حقیقت
آن دلبرِ زیبا
شمشیر شد و در کفِ کرّار بر آمد
قتّالِ زمان شد
رومی سخنِ کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش

ابیات بالا به چند دلیل سرودهٔ مولانا نیستند. نخست آن که آوردن رومی در بیت آخر تخلّصِ مولوی نیست. وی بسیاری از غزلیات را با خامُش یا خاموش به پایان می رساند دیگر آنکه مار شدنِ عصا در دست موسای پیامبر را نه معجزهٔ وی؛ بلکه بدلیل فلسفهٔ‌ وحدت وجودی می داند که ابن عربی تعلیم داده است و اتباعِ وی در عرفانِ نظری مروّجِ آن بوده اند؛ که:
« سُبحانَ مَن اَظهَرَ الاَشیاء و هُوَ عَینُها » (۱۰)
منزّه و پاک ست آن که اشیاء را ظاهر کرد و ا و عینِ آنهاست.

«وحدت وجود» در اندیشهٔ‌ مولوی معتدل تر است و غالبا به مفهوم نوعی اتحادِ ارواحِ اولیاءالله با یکدیگر و وحدت با ذات حق بیان می گردد؛ نه این که تمامی اجزای عالم خلقت را از انسان و حیوان و نبات و جامدات و غیر آنها جملگی صادره از ذاتِ خداوندی فرض کند. (۱۱)

پایان

http://zibarooz.blogfa.com/post/412

زیر نویس:

۸ : همایی؛ جلا الدین ـ مولوی نامه؛ ج۱ ص به اختصار
۹ : ر.ا. نیکلسون ــ شرح مثنوی معنوی ــ ج۱ ص۱۹۷ ــ نرجمه و تعلیق حسن لاهوتی
۱۰ : ابن عربی ــ فتوحات مکّیه؛ ج۲؛ ص ۴۵۹
۱۱ : همان



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد