"نگرانم شاعر باشم" مجموعه شعری ست از رها حیدری با ۴۸شعر به سبک نو در ۸۲ صفحه که توسط نشر فصل پنجم در ایران منتشر شده است.
در اولین نگاه نام کتاب نوعی فروتنی شاعر را برایم یادآوری می کند. گویی شاعر با وجود نشر مجموعه ی شعرش می خواهد بگوید که ادعای شاعری ندارد. شاید هم نگران به انجام نرساندن بار مسئولیتی ست که بر دوش خود احساس می کند. هرچه باشد، به مصداق "المعنی فی بطن الشاعر" کسی غیر از خود شاعر نمی داند که انتخاب این عنوان به چه منظوری بوده است. شاید هم به دلیل شعری که با همین عبارت، مجموعه را به پایان می رساند، این عنوان را برای کتاب انتخاب کرده باشد.
شعر مانند دیگر هنرها، وجوه گوناگونی دارد. منشور کریستالی را می ماند که بازتابنده ی رنگ های گوناگون نوری ست که برآن می تابد. هر خواننده ای برداشت و درکی منحصر به فرد از شعر دارد که الزاماً با منظور شاعر منطبق نیست. مصداق بارز این ادعا، عنوان کتاب است که سه چهره ی متفاوت را در ذهن من نمایان کرد، در حالی که شاید منظور شاعر از انتخاب نام کتاب کاملاً متفاوت با آنچه که من دریافته ام باشد.
این مقدمه را گفتم تا نتیجه گیری کنم دریافت های گوناگونی می توان از یک اثر هنری داشت و این ویژگی هنر است وگرنه بازتاب ناب آن چه که دیگران نیز می بینند و حس می کنند، هنر نیست.
اشعار مجموعه شعر رها حیدری عنوان ندارند و این خود دست خواننده را برای برداشت آزاد از شعر باز می گذارد و شاعر با این کار از محدود کردن و یا سوق دادن ذهن خواننده به یک سو، پرهیز می کند.
مجموعه با شعری که نوعی از خودبیگانگی را باز می تاباند شروع می شود. این از خودبیگانگی، ظاهراً آگاهانه و از سرِ انتخاب است که شاعر را می آزارد:
"درخت های پیاده رو
برای فراموش کردن جنگل
تکیه بر دیوار می دهند"
شاعر از این خودبیگانگی بیزار است و کم و بیش انزجار او از این مسئله در تمام اشعار او نمایان است. گاه ملامت مستقیم می کند و گاه کنایه آمیز سخن می گوید. او می داند که باید کاری کرد تا از این خودبیگانگی رهایی یافت اما می بیند که درها به رویش بسته اند و بند بر دست دارد. از این رو فریاد می زند و با حیرت می گوید:
"در را باز کن
دست هایم را باز کن
مگر نمی بینی جوی ها
برای به یاد نیاوردن رود
با قوطی های خالی چه می کنند؟"
او بی اعتنایی و شاید استحاله ی دیگران که از کنارش بی تفاوت می گذرند را می بیند و رنج می برد و با کنایه می گوید:
"با راه، برو تا فراموش کنی راه می روی
و نبینی صورت هایی که از روبرو می آیند
نیم رخ های ماتی که از کنارت می گذرند"
نشانه ی زنده بودن موجودات بی تفاوتی که تنها نشانه ی حیات در آن ها، سرهایی ست که بر شانه دارند و از تو دور می شوند:
"سرهایی بر شانه که دور می شوند"
و در ادامه وقتی با این بی تفاوتی ها مواجه می شود با کنایه ی پررنجی می گوید، پس چشمها و گوش هایت را ببند تا عمق فاجعه را نبینی و فریاد رهایی را نشنوی و اگر هم می شنوی صدایی باشد برای فریاد نزدن. بی اعتنا بگذر و بگذار باد روزنامه ها را بخواند و واژگانش را با خود ببرد. بگذار بی هیچ تاثیری بگذری که حتی ردّ پایی نیز از تو بجا نماند:
"و نبینی باد
کنار دکه ها
روزنامه ها را ورق می زند
و تو راه می روی
آن قدر که ردّ پایت از خیابان بگذرد
و فقط صداهایی را بشنوی
که برای فراموش کردنِ فریادشان
فریاد می زنند:
مستقیم یک نفر"
ما مو را می بینیم اما هنرمند پیچش مو را نیز می بیند. او در یک روز عادی مانند بسیاری دیگر در کنار خیابان، منتظر تاکسی ست اما او در این انتظار، نمی تواند نبیند و حس نکند. تمام حواس شاعر متمرکز محیط اطرافش و اتفاقاتی کوچک و بزرگی ست که دور و برش رخ می دهند هست. شاعر نظاره گر درخت های خیابان و جوی آبی هم هست که از کنار خیابان می گذرد و پر است از قوطی های خالی که با جریان آب بالا و پایین می شوند. او صدای حنجره هایی که مقصدشان را فریاد می زنند می شنود و آدمیانی را می بیند که از زنده بودن، تنها سر بر تن هاشان است. او هم زمان که منتظر تاکسی ست، با گوشه ی چشمش، ورق خوردن روزنامه ها را که فقط باد خواننده آن هاست می بیند. همه ی این ها در ذهن پردازنده و خلاق شاعر مبدل به حس هایی می شوند که محصول نهایی آن شعری ست که بر دفترش جاری می شود.
او از بی تفاوتی ها رنج می برد. برای او فرقی نمی کند که آدم ها به چه چیز بی اعتنا هستند. صِرف بی اعتنابودن، مسئله است. آدم بی اعتنا، به همه چیز بی اعتناست. به "خاکستری بودن خزر"، به "دل پیچه ی اَرَس" که پس مانده های بشر را بالا می آورد، بی اعتناست. موجود بی تفاوتی که "نازایی رود و مرگ بوتیمارها به او ربطی ندارد و در کنار "صدف های شکسته و قلب های شنی"، به هیچ کس فکر نمی کند.، او حتی به زندگی هم فکر نمی کند، چرا که او فقط زنده است اما زندگی نمی کند.
خودخواهی و بی تفاوتی در ذهن شاعر ملامت شده است و لبه ی تیز حمله ی او به جاندارانی ست که حیات را یدک می کشند بی آن که زنده باشند. خودخواهانی که هرکدام "خدایان کوچکی" هستند و "جنگل را در گلدان"، "دریا را در میان شیشه" و "جهانی را در بشقاب" حبس کرده اند. آن ها تصور می کنند با "فرش های ترنجی، باغ را و با ساعت روان گردِ روی دیوار، زمان را به خانه" آورده اند.
شعرهای رها حیدری، فریاد بی صدایی ست که هر گوشی آن را نمی شنود و یا نمی تواند بشنود. شعرهای او اعتراضی ست که در مشت های گره کرده جا نمی گیرد. ملامتی ست که با گره در ابروان دیده نمی شود. رها حیدری با شعرش، خواب آنانی را که خویشتن را به خواب زده اند، آشفته می کند. او با شعرش، سفره ی میز شامی که در بزرگداشت عادت ها و بی اعتنایی ها گسترده است را می کشد و چیدمان آن را به هم می زند.
استکهلم ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
شهریار حاتمی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد