logo





با من سخن بگو مهسا

سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱ - ۱۸ اکتبر ۲۰۲۲

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
در زندگی  لحظات و دقایقی وجود دارد که گرایش و تلاش برای یافتن فرم دلخواه غیر ضروری به نظر می رسد۔ ما، همه ما اکنون در چنین لحظات و دقایقی بسر می بریم. از این رو دست یافتن به کار خلاقانه مطلوب ، پیرایش، ورز کردن کلمات۔۔۔۔۔زمان زیادی می طلبد، به خصوص که اکنون جوانه ها در خیابان مانده اند. آنان برآنند که جهان کهنه و پوسیده را از پایه ویران کنند و بر ویرانه‌ی آن دنیایی نو بسازند؛ دنیای عاری  ازستم جنسیتی، قومی، مذهبی، به ویژه  ستم طبقاتی. نه به حجاب اجباری، نه به حکو مت ایدولوژیک مذهبی، "جد ایی دین از دولت"، آزادی بدون هیچگونه قید و شرط، آزادی زندانیان سیاسی، زن زندگی آزادی، و عدالت اجتماعی. وظیفه ما اهل قلم  است که  در تبعید صدای جوانه ها باشیم و بکوشیم با انعکاس رویدادها، انچه را که بر آن ها می رود، در گفتن و باز گفتن حقایق به مردم جهان دین خود را به مر دم و به ویژه جوانه های شجاع میهنمان ادا کنیم۔ م۔ ح

با من سخن بگو مهسا

بامن سخن بگو "مهسا"،برتو چه رفته است، به یاد داری وقتی ترا با برانکارد از آمبولانس پایین می آوردند، پرستارها در راه پله جمع شده بودند. درنگ جایز نبود. تو به حال خود آگاه نبودی. در سایه و روشن راهرو دری باز شد، ترا به اتاق بیماران اورژانسی می بردند. در آن اتاق همه چیز آماده بود. ترا بروی تخت خواباندند. بیدرنگ دست به کار شدند، جامه از تنت بر گرفتند، یک روپوش نازک آبی به تنت کردند. دست ها به کار افتاد، دو لوله‌ی نازک به بینی، لوله ای هم از شکاف به هم پیوسته ی لبها گذراندند۔ به تو اکسیژن وصل کردند۔ ضربان قلبت را اندازه گرفتند۔ هوش و حواست به جا نبود۔ اما قلبت می تپید۔ وقتی رگه‌ی خشکیده‌ی خون را زیر بناگوشت دیدند دریافتند ضربه کاری بوده است۔ پرستارها به دور تخت حلقه زده بودند۔ دکتر گوشی را به تناوب روی قفسه ی سینه، زیر گلو و روی قلبت می گذاشت۔ لحظاتی از حرکت باز می ایستاد، دوباره معاینه را از سر می گرفت‌‌۔ قلب می زد، اما، اما چی؟ این جسم دیگر نمی کشید۔ هان، چه می بینی، امیدی هست، مهسای ما زنده می ماند؟جوانه ها در انتظار  در هر کوی و برزن؛ جوانه‌ها در خیابان‌ها به انتظار ایستاده‌اند۔ می‌ایستیم، در خیابان می ایستیم۔ مهسا، مهسا برخیز، جوانه‌ها در خیابان منتظرند۔ برخیز و در فش آزادی را در مشت بگیر۔ با تو هستم، دخت کرد، دخت ایران، برخیز، جوانه‌ها گیسوان به باد سپرده‌اند۔ در چارسوها آتش بر پا کرده‌اند۔ بازو به بازو پایکوبی آغاز کرده اند: میرقصیم، جملگی به میدان  می آییم، بازو به بازو میرقصیم و آواز عاشقانه می‌خوانیم۔ مهسا  ستاره ی بخت و اقبال ماست۔ در خیابان می‌ایستیم. فریاد می‌زنیم: زن،زندگی،آزادی۔ دکتر هنوز بالای سرت بود۔ مشغول بود، می کوشید کاری انجام دهد؛ با خودش گفت این قلب جوان هنوز می زند تو گویی مرگ را باور ندارد۔ پس می زند، با ته‌مانده توانش مرگ را دست مرگ را پس می زند،گویی با زبان و بی زبانی می گوید من باید بروم، جوانه‌ها منتظرند، جوانه‌ها در خیابان منتظرند۔ مغز چی، از کار افتاده است؟ ضربه، ضربه، مهسا ستاره کردستان، ستاره ایران، با من بگو کدام حرامی ترا با ضربات پیاپی از پای در آورد، به یاد داری؟ اول بازوانت را گرفتند۔ سپس خواستند ترا کشان‌کشان به داخل "ون" بیاندازند۔ نمی خواستی، مقاومت کردی؛ برادرت منتظرت بود۔ گفتند اطاعت کن، گفتی اطاعت نمی کنم، با پای خود داخل ون نمی روم۔ پیش خودت می گفتی چرا باید رفت. گفتی از راه دور آمده ام، به تماشای شهر شما آمده ام۔ گفتی من در این شهر غریبم، بگذارید بروم برادرم منتظر است۔ آنگاه چشمت به آنها افتاد، پیچیده در چادر سیاه و از زیر ابروان پرپشت دو چشم تیره به سیاهی شب عاری از حیات به تو خیره مانده بود ند. آری آن ها زن نه تجسم مرگ بودند۔ بالاپوش از سرت برگرفتند چنگ در گیسوانت انداختند و تو مهسا دختر کرد مقا ومت کردی؛ با همه ی توان دستشان را پس زدی۔ آنگاه دو دست قوی از قفا شانه‌هایت را گرفت، و تو احساس کردی زیر پایت دارد خالی می شود۔ دیگر نفهمیدی چه اتفاقی رخ داده است؛ کنار جدول خیابان افتاده بودی. رگه‌ای از خون از گوش چپت جاری بود۔ بخاطر بیاور، با من بگو کدام  حرامی با شئ سخت و سنگین بر فرق سرت کو بیده بود؟ مغز از کار نمی افتد، قلب که از کار می افتد، مغز هم از کار می افتد۔ دکتر می گفت ترا در حالی که مغزت مرده بود با آمبو لانس به بیمارستان رسانده بودند۔ راوی به مخاطب چی بگوید، چی دارد که بگوید، بگوید که مغز پیش از آنکه مهسا را با آمبولانس به بیمارستان بر سانند مرده  بوده است. پس مغز     پیشتر مرده بود، قلب نه، قلب هنوز می زد۔ پس زمانی که ترا به بیمارستان رسانده بودند، نیمی از وجودت مرده بود۔ صداها را می شنیدی؟ شاید آری، شاید هم نه، به یاد آور، مهسا به یاد آور۔ سعی کن به یاد بیاوری، آنچه که در بازداشتگاه بر تو رفته بود۔ من بر آنم روایت کنم، ماوقع را بدرستی، بی کم و کاست روایت کنم۔ می دانی، جوانه ها به دادخواهی تو به خیابان آمده اند۔ آن ها دیگر به خانه بر نمی گردند هرگز ۔ نیکاها، حدیث‌ها، سینا‌ها، فرزین‌ها، مهسا‌ها، ماهده‌ها، حنانه‌ها، پارسا‌ها، ستاره‌ها، نگین‌ها، عرفان‌ها، صدف‌ها،  مهدی‌ها ۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔ صدها قلب تپنده در جای جای خاک میهن  نام ترا فریاد می زنند: مهسا مهسا. اینک خبر غم‌انگیز مرگ تو در سراسر کره‌ی خاکی پیچیده است۔ میدان ها به نام تو آذین خواهد شد۔ تندیس ترا (جوانه‌ها) در مید ان آزادی برافراشته خواهند کرد۔ تو به چشم جوانه‌های سرزمین زاد و بومی نماد زن، نماد زندگی، نماد آزادی هستی۔ تو نماد تحولات عمیق اجتمایی هستی‌۔ تراژدی مرگ تو جهان را تکان داده است۔ از بطن تو نیکا‌ها،  سیناها، پارسا‌ها، غزاله‌ها، محمدها، سارینا‌ها،  حدیث‌ها، حنانه ها زاده شده اند ۔ این منادیان زن زندگی آزادی۔ آن ها به عهد خود وفا کردند۔ به خیابان‌ها آمدند که ایستاده بمیرند۔ متبرک باد نامشان۔ ضربه‌ها کاری بود۔ حالا که روی تخت دراز کشیده ای می توانی به یاد بیاوری، وقتی که ترا به ضرب و شتم همراه دختران جوان به اجبار تو ی "ون" می کردند، چه حالی داشتی؟ بگذار برایت بگویم، آن دختران مثل تو جوان بودند و آن گزمه ها برای (تحمیل حجاب اجباری) ترا  به بند کشیده بودند۔ و آن ماشین لعنتی ماشین گشت ارشاد نام داشت۔ گزمه‌ها چه مرد و چه زن ابزار آن ماشین سرکوب بودند که برای بقای  رژیم ضد زن زندگی آزادی، جانتان را می ستاندند۔ من که راوی ام گاه از خود می پرسم این همه نفرت از زن  از  کجا آمده است. چرا زن را (نیمه ی دیگر) به حساب می آوردند؟ قلب می تپید، هنوز می تپید، در حالی که مغز از کار افتاده بود۔ شاید اثر ضربه ها بود؛ بیشک ضربه‌ها کاری بود که ترا این طور از پای در آورده بود۔ بگذار برایت از راهروهای تنگ و تاریک بگویم. دختران جوان دو سوی راهرو ایستاده بودند و به تو می نگریستند۔ تو با بالاپوش بلند از وسط راهرو می گذشتی۔ در چشمانت برقی ساطع بود که همه‌ی نگاه‌ها را بخود جذب می‌کرد؛ شیردختری (سقزی) در بند منادیان مرگ و تباهی. در سایه و روشن راهرو  چشمت به گز مه های  مرگ   افتاد؛ پیچیده  در گونی‌ی سیاه با چشم های از حدقه درآمده۔ اشک در چشمانت حلقه زد۔ کاش توان آن را می داشتی و این سقف بی روزن را بر سرشان خراب می کر دی۔ بگذار برایت از بوها بگویم؛ بوهایی که در راهرو منتشر بود، بوهای کهنه و مانده از سال های پیش، بوی  منتشر  دخترانی که خون استفراغ کرده بودند؛ بوی چرک پای دخترانی که در شب های دیجور در زیر زمین  همین راهرو های بی نور شلاق خورده بودند، بوی عرق تن آدمیزاد، بوی تن بازداشتی هایی که هفته ها بود رنگ حمام به خود ندیده بود۔ یأس، نوامیدی، فریادرسی نیست۔ در این مکان شوم  فریادرسی نیست۔ مهسا ای تو تبلور خشم و بغض فروخورده‌ی جوانه ها، بر خیز حالا وقت آرمیدن نیست، بیرون جوانه ها منتظرند، در خیابان ایستاده اند: می گسلیم، بند ها را می گسلیم، زنجیر بردگی می‌گسلیم، به دست خود درب زندان ها می گشاییم. ویران می کنیم، زندان‌ها" را "ویران می‌کنیم، بر خاکسترشان باغات سبز درختان  زیتون، گل و گیاه و پیچک رونده خواهیم کاشت: گل یاس، پیچ امین‌الدوله، اقاقیا، رز، گل رز، از همه رنگ، محبوبه شب، گل ختمی، نسترن، گل شیپوری، گلبوته های خوشبو، گل پامچال۔ درخت سرو در  اینجا انجا ۔ بر در هر باغی تندیس جوانه‌یی نصب خواهیم کرد. در هرباغی جویی روان با ترنم آ هنگ جوانه ها ۔ قسم به نام مهسا، قسم به نام جوانه ها  این سرزمین سبز خواهد شد، به دست جوانه‌ها سبز خواهد شد۔ می‌رقصیم بازو به بازو در میدان‌ها می‌رقصیم آواز عاشقانه می خوانیم، پس می گیریم وطن را، پس می گیریم (دوباره می سازمت وطن) آباد خواهیم کرد وطن را "از نو" آباد خواهیم کرد‌، ما جوانه ها "دست در دست هم" وطن را آباد خواهیم کرد۔ مهسا ای تو  تبلور خشم فروخورده جوانه ها برخیز جهانی به تو چشم دوخته است۔ تو با ایثار خونت حرکت تازه ای را رقم زده ای۔ بگذار برایت بگویم، به یمن ایثار زندگی‌ات جوانه ها به خیابان آمده اند: زن زندگی آزادی۔ عدالت اجتماعی۔ ما دیگر به خانه برنمی‌گردیم، می ایستیم، در خیابان می ایستیم تا زنجیر بردگی بگسلیم۔



تو چندان به حال خود آگاه نبودی، گویی مرگت را باور نداشتی۔ شاید هنوز آثار حیات در تو باقی مانده بود۔ از ورای چشمان متورم سایه هایی را می دیدی که در جنبش هستند؛ سایه‌هایی به هیئت مرگ پیچیده در گونی ی سیاه۔ بگذار بگویم آن ها تجسم مرگ بودند همچنان که تو مظهر روشنایی شادی و زندگی بودی۔ می دانستی که مرگ ترا برنمی‌تابید۔ آن‌ها سایه‌هایی بودند گریزان از نور، ستایشگران سیاهی و تباهی۔ و تو رمز بودی، رمز زندگی آزادی، پیام‌آور برابری و عدالت اجتماعی۔ تو نور سپیده‌دمان بودی و همچون رنگین‌کمانی بر بلندای  آسمان از ورای مرز‌ها گذشتی، آواز عاشقانه‌ات گوشنواز در کوه و دشت و دمن پیچید۔ از فراز جوی و دریاچه و دریا و اقیانوس گذشتی، از شمال به جنوب، از شرق به غرب . در خیابان‌ها صد حنجره ی خونین صدا به صدای هم دادند و از اعماق وجود فریاد زدند: زن زندگی آزادی۔ می خواستم برای تو شعر بگویم. برای زیبایی تو شعر بگویم؛ زیبایی دختر کرد، دختر ایران، می خواستم بر سر گورت دسته گلی بگذارم؛ شقایق وحشی۔ مهسا، مهسا خواهد رست، بر سر گورت شقایق سرخ وحشی خواهد رست۔ پخش خواهد شد، دشت کردستان از شقایق پر خواهد شد، جوانه خواهد زد، دشت از جوانه ها پر خواهد شد؛ بیشمار جوانه۔ جوانه ها خواهد روئید، شاخ و برگ خواهد داد۔ آنگاه در سپیده دمی بر برگ برگ آن‌ها  این حروف به رنگ طلایی نقش خواهد بست: زن زندگی آزادی عدالت اجتماعی۔  پزشکان  دیگر. قلب هنوز می زد۔ اما مغز نه؛ مغز مرده بود۔ پزشک اول گفت: باورم نمی شود، مرده اش را به بیمارستان آورده اند! او پیش از آنکه بیاورنش تمام کرده بود۔ پزشک دوم سرش را به علامت تاُسف تکان می داد. آنگاه در تائید همکارش گفت: حالا که کار از کار گذشته پیکر بی جانش را به بیمارستان آورده اند! شاید می خواست بگوید، معلوم نیست چه (بلایی) سرش آورده اند، اما لب فرو بست۔ سرپرستار گفت: امیدی هست او را به زندگی بر گردانیم؟ دکتر، همان که از اول بالای سرش آمده بود و معاینه اش کرده بود،گفت: آزمایشات اولیه نشان داده که مغز مرده است۔ پرستار جوانی پرسید: بر اثر ضر به ها؟ دکتر از بالای شانه نگاهی به پرستار انداخت و به تائید سرش را تکان داد۔ سپس رو کرد و به همکار ها گفت: خوب این که روشن است، در حالت عادی مغز نمی میرد، مگر آنکه... لحظه ای خاموش شد، سپس گفت: سکته مغزی آن هم دختری به این سن و سال، نمی‌توان پذیرفت که ... چند لحظه بعد این طور اضافه کرد: به هر حال من نمی توانم قبول کنم که... باقی حرفش را فرو خورد۔ پرستار، همانی که جوان بود و می‌خواست بداند، گفت: لابد با چیزی شئ سختی... دیگر نتوانست ادامه دهد. دکتر رو کرد و به همکاران گفت: خودتان که دیدید، معانیات اولیه جواب نمی دهد۔ پرستار جوان گفت:- پس امیدی نیست؟ و بغض فروخفته‌اش ترکید. های های گریست. سرپرستار زیر بازویش را گرفت و بردش توی راهرو و از او خواست روی نیمکت بنشیند و کمی استراحت ‌کند. و خودش برگشت. اما هنوز به اتاق بیمار نرسیده بود که دید محافظین بیمارستان از درب اصلی اتاق نگهبانی بیرون آمده و با عجله خودشان را به محوطه رسانده‌اند۔ حالا از توی محوطه صدای داد و بیداد کسی شنیده می شد۔ مهسا حدس بزن چه کسی به جستجوی تو به بیمارستان آمده بود؛ برادرت "اشکان" بود؛ اشباع شده از خشم فریاد می کشید۔ او به جستجوی تو آمده بود، تو که همچون جسمی بی‌جان روی تخت افتاده بودی، در حلقه پزشکان و پرستار ها۔ اما روحت نمرده بود؛ روح سرکش دختر کرد هنوز مقاومت می کرد. شاید مرگ را باور نمی کرد، مرگ نمی توانست جانش را بگیرد۔ در اعماق روح و روانش می اندیشید، چگونه گزمه ها توانسته بودند او را با ضربه های مرگبار از پای در بیاورند! باورش نمی شد به همین آسانی ۔۔۔۔ نه غیر ممکن بود. او طی دقایقی از حال رفته بود۔ دیگر همه چیز تمام شده بود۔ جای نگرانی نبود  حالا هرچه که بود، گذشته بود. اشکان برادرش در بیمارستان بود، توی محوطه، آمده بود او را با خودش به خانه به "سقز" شهر زادگاهش برگرداند‌۔ بر می گردیم ، من و اشکان به خانه بر می گردیم، من خواب دیده ام، زنان پوشیده در کفن سیاه،گزمه ها و آن راهروهای تاریک و نمور، آن  فضای مه‌آلود، اتاق های تمشیت، سالن بی روزن همچون کابوسی به خواب من آمده است. بر می خیزم و به خانه بر می گردم۔ اشکان اینجاست در بیمارستان توی محوطه ،ما به سقز بر می گردیم، من و اشکان به سقز برمی‌گردیم، درنگ جایز نیست ، برخیز مهسا، جوانه ها از خانه بیرون زده اند، صدای پای جوانه ها را می شنوی بر سنگفرش کوچه ها، گیسوان به باد سپرده اند، از کوچه ها می‌گذرند، همچون آهوان مراتع سرسبز از کوچه‌ها می‌گذرند۔ برخیز و "این داغ لعنتی" زنجیر بردگی را بگسل. وقتش هست  خیابان ها را آذین به بندیم، جوانه ها در چارسوها بر سکو ها ایستاده اند، سرود زن زندگی آزادی می خوانند۔ صدای پای جوانه هاست که خیابان را می‌لرزاند۔ زمین با ضرباهنگ پای جوانه ها می لرزد۔ میدانی مهسا، جهان در بهت و حیرت فرو رفته است۔ تاریخ چنین خیزشی را بیاد ندارد؛ خیزش جوانه ها ی میهنم را می گویم، دست در دست، بازو به بازو رقص رقصان به میدان آمده اند و سرود آزادی و برابری می خوانند: و من که را وی‌ام می‌گویم: برابری در همه حیطه زندگی۔ آزادی در همه حیطه زندگی  همان طور که درشأن انسان است۔ 
         
   حالا برادرت همین نزدیکی ها بود، توی محوطه، آمده بود ترا به خانه برگرداند۔ مأمورهای حفاظت آنجا بودند، "لباس شخصی ها" هم تازه از گرد راه رسیده بودند۔ حالا اگر یادت باشد ترا به ضرب و شتم سوار ماشین گشت ارشاد کردند۔ برادرت سعی کرد به آنها به فهماند که مسافر هستید. از راه دور آمده اید به تماشای شهر، اما بخرجشان نرفت. بیاد داری به خاطر آن چند تار مو بود یا لهجه‌ی کردی، لابد نگاهی هم به شناسنامه ات انداخته بودند؛ یک دختر کرد!  بیگانه ای در وطن، یک دختر کرد که از شهر زادگاهی دور شده بود و از بدشانسی بدام گزمه ها افتاده بود. حالا اگر یادت باشد برادرت اشکان را و دختران همراهت را به ضرب باتوم و گاز اشک‌آور از جلوی بازداشتگاه دور کرده بودند۔ دوساعت، فقط دو ساعت طول کشیده بود، از ورودت به بازداشتگاه تا خروجت از بیدادگاه فقط دو ساعت طول کشیده بود۔ با من بگو در بازداشتگاه بر تو چه رفته بود؟ حالا صدا از همه سو شنیده می شد. یک عده که از ماجرا با خبر شده بودند، جلوی درب ورودی بیمارستان تجمع کرده  بودند۔ می خواستند بدانند گزمه ها از چه رو این دختر جوان را به این روز انداخته بودند؟ برادرت از کسی واهمه نداشت. او آمده بود ترا به خانه برگرداند۔ خانواده ات به  انتظار نشسته بودند۔ "سقز" هنوز خواب بود، کردستان هنوز خواب بود. هنوز سپیده سر نزده بود که هموطنان تو از مرگ "تراژیک" تو با خبر شدند۔ شوک وارد شد، به مردم ایران شوک وارد شد‌۔ کشتند، مهسا را کشتند۔ من که راوی ام از خود می پرسم از چه رو جانش را گرفته‌اند؟ به خاطر چند تار مو؟! بریده باد دستی که به خاطر چند تار مو چراغ عمرت را خاموش کرده بود، ننگ و نفرت ابدی بر شما باد۔ حالا برادرت مویه می کرد؛ همان برادری که ترا به امانت از شهر زادگاهی‌ات سقز برای سفری چند روزه از یار و دیار دور کرده بود۔ حالا آنجا بود در محوطه ی بیمارستان۔ تو او را خوب می شناختی ،برادرت را می گویم، آدمی نبود که برای جانش چانه بزند۔ باکش نبود، نه از ضربه های باتوم نه گاز اشک‌آور نه  از گلوله های گزمه ها؛ بی گفت و گو آماده بود برای نجات جان خواهرش از جانش مایه بگذارد۔ حالا مأمورهای حفاظت بیمارستان آمده بودند توی محوطه، اول سعی کردند آرامش کنند، بعد بر آن شدند با خشونت از محوطه بیرونش کنند، اما به دیدن مردم که بیرون پشت در ورودی بیمارستان ازدحام کرده بودند،کوتاه آمدند و به سمت در ورودی رفتند و از آنها خواستند متفرق شوند۔ مردم می خواستند بدانند چه بر سر دختر آورده‌اند۔ برادرت وقتی که به گوش خود شنید مأمورها به دروغ می گویند جای نگرانی نیست، یک اتفاق ساده، یکی و دو ساعت دیگر از بیمارستان مرخص می شود، به در ورودی نزدیک شد، برایشان گفت آنچه را که در بیرون از بازداشتگاه گذشته بود، با صدایی که از خشم توأم با اندوه و یأس می لرزید. با من سخن بگو مهسا بر تو چه رفته است؟ از بازداشتگاه بگو، از اتاق تمشیت؛ هر آنچه که دیده‌ای و شنیده‌ای؛ از راهروهای باریک و نمور، درهایی که به اتاق ها ی تمشیت باز می شود، از آن سالن مملو از دختران جوان که به بهانه‌های واهی در بازداشتگاه محبوس شده بودند۔ وقت کم است، برخیز و شهادت بده ۔ بشریت در انتظار شهادت تو بی قراری می کند۔ قصه ی  مرگ تراژیک تو مردمان جهان را در شوک عظیمی فرو برده است؛ مرگ به خاطر چند تار مو، به خاطر "کم حجابی!" ننگ و نفرین ابدی بر شما باد. مهسا حالا وقت آرمیدن نیست، برخیز و شهادت بده، بگو، از زن-گزمه‌هایی که پوشیده در شولای سیاه دختران جوان را به بند می کشند، و با زبان تلخشان خشم و نفرت را در وجود دختران جوان می‌کارند۔ شهادت بده، از گزمه‌ها بگو ،گزمه‌های مرد که با ماشین‌های گشت "ارشاد! "در شهر می رانند و در بزرگراه  ،چارسو ها، خروجی متروها به دنبال قربانی می گردند۔ برای من از سالن اخلاق بگو، در آنجا که دخترجوان توسط زن-گزمه‌ها آموزش  اخلاق می بیند، در خود می شکند، و دست اخر در یک روز خاکستری به خانه بر می گردد ،با  طره‌ی موهایی سفید شده و با روح زخمی به خانه بر می گردد، در اتاق بروی خود می بندد، دیگر دلش نمی خواهد چشمش به کسی بیافتد، در اتاق بروی خود می بندد۔ هراس به جانش افتاده است، کابوس شبانه روح و روانش را می‌آزارد۔ چیزی در او شکسته است که  به همین آسانی... پرسشی از تو دارم مخاطب من، همه چیز برای او تمام شده است؟ روح شکننده او می تواند آیا روزی۔۔۔۔۔۔۔؟مهسا به من بگو آنها می خواستند روح جوان و سرکش ترا به بند بکشانند، ترا بشکنند؟ و تو بدون شک مقاومت کردی۔ بگذار برایت بگویم هم اکنون مردم جهان به سبب مرگ تو به سوگ نشسته اند۔ من که حالا راوی"روزان ابری" هستم، من که دارم قصه ی مرگ ترا  روایت می کنم، باور دارم که نام تو تا ابد در سینه ی تاریخ ثبت خواهد شد۔ زین پس مبارزات زنان میهنم با نام تو آغاز می شود، متبرک باد نام تو۔ تو نماد زایش، رویش، نماد زن زندگی آزادی و تحولات عمیق اجتماعی هستی۔ بگذار برایت بگویم؛ سه روز طول کشیده بود و تو در تداوم لحظه ها و دقایق با مرگ دست و پنجه می کردی، اما دست آخر مرگ به سراغت آمد و قلب کوچکت از کار افتاد۔ شهر"تهران" تکان خورد۔ شهر‌ها، شهرک ها  تکان خوردند۔ جوانه ها از خانه بیرون زدند و به خیابان آمدند، در میدان ها آتش افروختند، روسری از سر برگرفتند، در آتش انداختند، گیسوان رها کرده، رقص و پایکوبی آغاز کردند، اینجا دختر جوانی ایستاده بر سکویی گیسو می برید، آنجا یکی از جوانه ها شلال گیسوانش را در معرض باد رها کرده بود و در میان هلهله و رقص و پایکوبی با صدایی که گویی از اعماق وجودش برمی‌خاست، فریاد می‌زد، اینست پیام مهسا "زن زندگی آزادی"

پاریس، اولین هفته ی خیزش جوانه ها۔



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد