ابراهیم هرندی از اين ديــــدگاه: (بخش پنجم) اگر همه پرسی و پندار پژوهی در ایران آزاد می بود، بی گمان شگفت انگیزترین و خبرسازترین آمارها، هرروز از آن کشور به خبرگزاری های جهان مخابره می شد و جهانیان در می یافتند که چه گُسل ژرف و هراسناکی میان شعارهای پوشالی وتوخالی حکومت ايران و مردمان آن کشوراست. نيز، درمی یافتند که مردم ایران هم مانند مردم دیگر سرزمین ها هستند. نه بدتر و نه بهتر. مردمانی چونان دیگران با رویاها و امیدها و هراس ها و آؤمان ها و خیال های انسانی؛ نه آنسان که آخوندها می خواهند، خام و خرافی و شهادت طلب اند و نه آنگونه که برخی از رسانه های غربی و عربی می نويسند، ستیزه جوی و جنگلی و بی فرهنگ. نه چيزی از ديگر مردمان جهان کمتر دارند و نه تافته جدا بافته ای از هوش و هخامنشی هستند.
علی اصغر راشدانجشن تولد صبح هابیدار که می شدانگار تمام مفصل هاش را تو هاون کوفته بودند. بدترین تصاویر بدترین حوادثی که پشت سر گذاشته بود تو ذهنش رژه می رفتند. کابوس های هراسناکی راکه توخواب دیده بود تو کله ش رژه می رفتند و بیداریش را بدتراز خواب های پراکنده شبانه ش می کردند.
ا. رحماندلم با تو می آید بعد از این همه سال
قرار ما این نبود
خودت هم می دانی،
من بِبُرم..!
محمود صفریانراز تازه به محله جدید نقل مکان کرده بودیم. نه به خانه عادت داشتم و نه محله را می شناختم. احساس می کردم به شهر جدیدی آمده ایم. هیچ دوستی در این محله نداشتم. با خانه قبلی هم فاصله کمی نبود که بتوانم با بچه محل های آنجا روزانه در تماس باشم. خودم بودم با دوچرخه لکنته ای که هر روز یک جایش اشکال داشت. دلم گرفته بود دوچرخه را بر داشتم و زدم به کوچه تا اگر اشکالی دارد بر طرف کنم و با آن چرخی در محله بزنم، و تا قبل از باز شدن مدارس شاید کسی را پیدا کردم.
ابوالفضل محققیدختری که سنگی از قلعه شد! هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگيزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان در مغز خود میسازد. قلعه بزرگی بود با صدها اطاق و راهروهای پیچ در پیچ ومیدان هائی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می رفتند, هورا می کشیدندوصبح را به شب پیوند می دادند. تالار های بزرگی که درآن ها مدام سخن می گفتندوباز هورا می کشیدند. این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود. در دشتی بزرگ وتاریخی که جنگهای زیادی دیده بود.
مجـيـد فلاح زاده
«فصلی از فصول تاریخ سیاسی ـ اجتماعی تئاتر ایران» امسال ماه «مُحرّم» مصادف شده است با ماه های «مهر» و «آبان» در میهن مان، و بنابراین، فرصت طلائی دیگری برای مقاله نویسی علیه دوره ای از تاریخ کُهن سال مان که «اسلام ـ تشیّع» باشد! تحقیق تطبیقی حاضرکه در «فصلنامه ی چیستا» ی نوروز سال 1360ش. چاپ شده است، دقیقاً، امسال به مناسبت مطابقت ماه «مُحرّم عربی» با ماه های فوق، و هم چنین با نزدیکی ماه « دسامبر» ، بعنی ماه تولّد « عیسیِ مسیحییان»، در جوار «تاریخ تئاتر» کشورمان، حرف و بحث آن دارد که چگونه گروه نه چندان قلیل و بسیار فعالی از متفکران و روشنفکران مان، به ویژه آنان که در خارج از ایران زندگی می کنند، مبارزه با «جمهوری اسلامی فقاهتی» را با مبارزه با دوره ای از تاریخ میهن مان که ریشه در دوره های سه چهار هزار سال پیش «فرهنگ آریائی» دارد، به اشتباه گرفته و بر شاخه ای که نشسته اند ارّه می کشند!
مجید صدقیایتالیای کوچک پدرخوانده ی فیلمهای مافیایی و قطعا بهترین کارگردان در به تصویردرآوردن شهرنیویورک درهمه ی دوران سینما چه کسی می تواند باشد مگر مارتین اسکورسیزی که این روزها فیلمهایش در سینما تک فرانسه به نمایش در آمده است . وبه همراه آن نمایشگاهی کامل از آثارنوشتاری و هرآن چیزی که درواقع دانشنامه ی زنده جهان سینما بشمار می رود
طاهره بارئیدفتر اسناد عقابان هوا شناسی
دیگر کاری ندارد به کار دریا
تخمین سرعت امواج
امکان خیزش سیل و طوفان
درجه حرارت ساحل
رضا علامه زادهشلختهنويسى سلمان رشدى از اسطورههای ايرانى در رمان جديدش سلمان رشدی در رمان تازهاش گرچه بهزیبائی با عدد هزارویک بازی کرده و با بخش کردن آن به ماه و سال، عنوان تفکر برانگیزی برگزیده اما در استفادهی ساختاری از کتاب هزارویکشب اصلا موفق نبوده است؛ نه از داستانهای گیرایِ تودرتو در آن خبری هست، و نه از کاراکترهای تازه و جالب توجه.
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار مثنوی ــ عرفان از دیدگاه مولوی
(بخش پایانی) گفت : "بابا سا لها این گفته ای
باز می گویی ، به جهل آغشته ای
چند از این ها گفته ای با هر کسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
هانس ماگنوس انسنزبرگز «ترانک خوش بینانه» و «اعلان جنگ» برگردان مهدی استعدادی شاد این جا و اون جا گاهی پیش می آد
که یکی فریاد بزنه و کمک بخواد
نگفته، یکی دیگه فوری می پره تو آب
بی هیچ حساب و کتابی.
فرنگیس حبیبیاز دل برف های غربت منوچهر طبیب غفاری که سال هاست نام مستعار "کِی رون" را برگزیده است، سناریوی این فیلم را نوشته، آن را کارگردانی کرده و خود در نقش پدرش بازیگر اول فیلم "یا ما سه تا، یا هیچ!" است. فیلم، سرگذشت هبت طبیب را در کودکی و جوانی نقل می کند. اقامت پر مشقت هفت ساله اش را در زندان شاه، آزادی و تعهد انقلابی اش را در سال های نخست بعد از انقلاب اسلامی، عشق و ازدواجش را با فرشته و فضای پر سرکوب اوایل دهه ۶۰ را به پرده می آورد و پس از آن سفر پرمخاطره، مهاجرت پرفراز و نشیب ولی پر تلاش و شکوفای آن ها را باز می آفریند. فیلمی که با هزار زبان با دل بیننده سخن می گوید.
عشق!
مرا تا به کجا می بری؟ چهره بیاراوُ بیا با توام !
دست مَنِه بر دل ما با توام !
**
باز تویی در همه جا بی منی
باز منم در همه جا با توام.
علی اصغر راشدانرئیس بانک رئیس بانک باد تو غبغبش انداخته بود. در بلند میز دوازده نفره مهمانی نشسته بود، نگاهش پرپر می زد، همه اطراف و بزرگ و کوچک مجلس و خانه را می پائید. بچه ها بیشتر از بزرگ ها بودند و قیل و قال می کردند. میانه رئیس بانک با بچه ها جورتر از بزرگ ها بود، باهاشان بگو مگو و شوخی می کرد.
رئیس بانک تو خانه یکی از اقوام نزدیکش نهار دعوت داشت. شعبه بانکش نزدیک خانه محل مهمانی بود. هر از گاه بلند می شد، می رفت گوشه اطاق پذیرائی در ندشت و باتلفن اخباری از وضع بانک می گرفت و دستوراتی صادر می کرد.
عباس شکریآزادی بیان با نام خدا راهی گورستان است به بهانهی محکومیت سنگین هنرمندان ایرانی به زندان و شلاق؛ دو شاعر و یک فیلمساز با نام خدا شلاق میخورند و در انزوای زندان روزگار میگذرانند تا خدا از کردار دینسالارها راضی باشد. بر اساس آن چه خبرگزاریها منتشر کردهاند، شعبهی ۲۸ «دادگاه انقلاب اسلامی» فاطمه اختصاری، مهدی موسوی و کیوان کریمی را به ترتیب به ۱۱ سال و نیم زندان و ۹۹ ضربه شلاق، ۹ سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق و ۶ سال زندان و ۲۲۳ ضربه شلاق محکوم کرده است. مهدی موسوی در صفحهی خود در اینستاگرام به این حکم اعتراض کرده و آن را «لکهی ننگی بر شعور انسانی و آزادی بیان» دانسته است.
س. سیفیگونههایی از نمایش در عصر ناصری مارس ۱۸۸۶میلادی سی و چهار سال از افتتاح مدرسهی دارالفنون گذشته بود که اعتمادالسلطنه در یادداشتهای روزنامهی خاطرات نوشت: "چند شب است که در مدرسه دارالفنون وزیر علوم گویا تماشاخانه باز کرده. بازیگرها فرنگیها هستند که ابداً بازی نمیدانند و زبان را نمیفهمند. اما طوطیوار فارسی یاد گرفتهاند. از قراری که میگویند خیلی خنک است". از این گزارش چنین برمیآید که با تأسیس دارالفنون نه فقط رشد و توسعه در گسترهی علم هدف قرار میگرفت بلکه هنر مدرن اروپایی هم میبایست از طریق دارالفنون به ایران جامانده از قطار تمدن راه یابد.
رضا اغنمیروزهای سپری شده من بررسی و نفد کتاب گنجعلی، درسال ۱۹۱۴ درهفت سالگی بامادرخود همراه عمویش از روستای «میاب» منطقه ای بین میاندآب و مرند آذربایجان، به آن سوی ارس نزد پدرش می رود، در دوران فلاکت وفقر ایران در اواخر حکومت نکبت بارقاجار. نویسنده از روستاهای سر راه و خرابی جاده های مالرو و گذر از رود ارس: «دراینجا ما باید ازرود ارس قاچاقی رد می شدیم. شب که شد قاچاقچی ها، ما ودار و ندارمان را با قایق هایی که از مشک های بادکرده درست شده بود، به آن سوی ارس بردند» به جلفا می رسند مرزایران و روسیه .
نسيم خاكسارحرفی مختصر در معرفی یک کتاب:
به زبان قانون (بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی در دادگاه نظامی.) پیشگفتار: مهرداد بابا علی- ناصر مهاجر، انتشارات مجله آرش، آمریکا، ۱۳۹۴ متن در پی آن نیست که خود را محدود کند به ساختاری معمول و سنتی، و بحث را متمرکز کند فقط روی تفسیر از دفاعیات بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی و رخداده بازداشت و زندانشان، و کار را تمام کند. متن با ایجاد کشش و خلق تعلیقی داستانی از دستگیری سورکی و جزنی بر سر قرارشان آغاز میشود. همین پرسش و تعلیق آغازین، خواننده را وامیدارد که برای یافتن پاسخ برای چرائی و چگونگی آن، و فهم فضا و واقعه و آشنا شدن با شخصیتهای درگیر؛ از زندانیان گرفته تا افراد خانوادهها و نیز پلیس و بازجویان و نهادهای امنیتی و قضائی، راه بیافتد درون متن و همراه آن به جاهائی گوناگون سرزند و از زبان خیلیها واقعه را دنبال کند.
شهاب طاهرزادهدیدیم با دست زدن نمی توان انقلاب کرد زمین می چرخد و کار ما تغییرنمی کند
از زمان گذشتی و دروغ و ریا تغییرنمی کند
آمدی به خیابان گل دادی و لگد خوری
تو مثل یک پرنده ای محتوا تغییرنمی کند
میر مجید عمرانیبرو، آزادی! چشمبهراه وایستاده بودم. با همهی داروندارم: چهارپاره استخوان و یک گردن لقلقو و یک نیممشت ریش و یک کیسه پر از رختهای کهنه. نمردم و آمد. وایستاد روبهرویم. سینهبهسینه. پاهایش را از هم واکرد و سرش را کمی برد پس و نگاهش را میخ کرد تو چشمهایم، انگار، درمانده که با منْجانوری چه کند. نگاهم را دزدیدم. روبهرویم را نگاه کردم، که درست میشد فرورفتگی بیخ خِرِش. بااینهمه، همه چیز را میدیدم. مثل یک برج، بلندبالا بود و چهارشانه، و مثل سینهی یک کوه، راه دیدم را میگرفت.
رضا مقصدیآوازهای "ناظم حکمت" به خون نشست. همسایگان ما
در خاک های خاطره خفتند.
همسایگانِ آینه وُ آه
آوازِ روسفیدی ِ صبحی بلند را
بر سینه ی سپیده نوشتند.
نزار قبانی«سنگ فلسطینی » ترجمه حسن عزیزی آنها هستند که نوشتند...
گرد هم آمدند...
و خون دادند..
و آنها هستند که به من امر کردند و اطاعت کردم...
و مرا بر آن داشتند تا فریاد کشم.
شیوا فرهمند رادآخرین شاهدان - از برندهی نوبل ادبیات ما خوابیدهبودیم که اردوگاه پیشاهنگی ما را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریدهبودیم، اینطرف و آنطرف میدویدیم و جیغ میزدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانههای مرا گرفت و تکانم داد که آرام بگیرم، اما من جیغ میزدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا اینکه او بغلم کرد و گفت: «من مامانتم».
آنتوان چخوف بعدازتاتر ترجمه علی اصغرراشدان اوائل شانزده سالگیش بود و هنوز عاشق هیچکس نشده بود. می دانست گورنیژ افسر و گروژدیف دانشجو دوستش می دارند. حالا بعد از اپرا خواست به عشق آن ها شک کند. معشوق و خوشبخت نباشد- چقدر جذاب بود !این واقعیت که یکی عاشق و دیگری بی تفاوت است، چیزی زیبا، ملموس و شاعرانه درخود دارد. اونگین به این دلیل جالب توجه است که رویهمرفته عاشق نیست.تاتیاناافسونگرانه عمل می کند، چراکه خیلی عاشق است. به طور یکسان عاشق یکدیگر و به طور یکسان خوشبخت بوده اندو ظاهرا قضیه را خسته کننده یافته اند.
ابراهیم هرندیاز اين ديــــدگاه: (بخش چهارم) پايانداد بسياری از آزمايش های روانشناسيک درباره پيوند جانوران با زيستبومشان نشان داده است که آنگاه که شمار جانوری در زيستگاهش فراتر از تاب طبيعی آن زيستگاه می رود، شيوه رفتارها و کردارهای آن جانور، اندک اندک به گونه شگفتآوری دگرگون می شود و خشم و خشونت و خونريزی، جايگاه بالاتری در فهرست رفتارها و کردارهای روزمره نسل آن جانور می يابد. اين چگونگی در ميان گروه های انسانی به جنگ راه می برد.
|