سپیده جدیری «و زیرِ پوستِ من پُر از جریانهای خالیست» مرگ به زودی صدایم را درمیآورَد
شگفت که میزند همه چیز
به جای حرف
همین که میشود همه چیز.
علی اصغر راشدانکوری واسه همین گفتم آخرین نویتو بهت بدن که دیگه کسی نباشه. می دونم، هر دفه یکی از همین سوژه های عجیب باخودت میاری. راستشو بخوای، منم گرفتاراین سوژه های تماشائی توشده م. مریضای اینجائی که چنگی به دل نمی زنن، همه شون تکرارین. سر به راه و پا به راه میان و میرن. می گن حرف زدنم مثل کار یا مطالعه کردن انرژی مصرف می کنه،انرژی درست کردنم کلی خرج ورمیداره. چارتا کلوم بیشتر حرف نمی رنن. حالا تعریف کن ببینم راه چی جوری و تو کدوم چشمت رفته؟ مگه میشه راه بره تو چشم آدم؟»
علی رضا جباریخوش باد این گلبانگ آزادی دیگر گذشت آن روزگارانی که می بردید،
صدها یل رزمنده،
ازاین ارتش بی باک جان برلب،
نود- نه در صدی ها را،
در گیر و دار هر هجوم گزمگان دیو سرمایه،
رضا بی شتاببا ماهِ مه آزاد می گردم نیلوفری خورشیدوَش رخشید
به رویِ خط خطِ دُشخوارِ دیوار
که هر خطش چو مینا زآرزو لبریز
برای تشنۀ تنهای تنهایِ پریشان
راشل زرگریاندیداری که انجام نشد هنوز از خط کشی نگذشته بودم که با آن زن و پسرجوان روبرو شدم که بعدا متوجه شدم فرزند اوست. پس از احوالپرسی و ماچ و بوسه از من خواهش کرد به کناری در پیاده روی بایستیم. او حرفها دارد. چنان از دیدار من خوشحال شد که فکر میکردی گمشده ای را یافته است. در حالیکه فقط یک آشنا بود. آشنائی تقریبا ناآشنا. رابطه ودوستی به آنصورت نبود. اما بیاد دارم که در دو جشن او را بهمراه بقیه خانواده دیده بودم. خانواده ای متین وآرام.
ا. رحماندست بر دار از جادوی سرمایه می دانم، که تو می دانی...
حالا منظورم خود تو باشی یا نباشی،
و حالا دستاگاهت مجهز باشد یانه،
دستگاهی ساده داشته باشی، مثل من
چه فرقی می کند.
اشرف علیخانی«رزیتا» در ترکیه!- قسمت هفتم دخترک زیبای سه – چهار ساله، با موهای طلایی ِ بلند و پیراهن صورتی که تور دوزی شده بود و شلوار پارچه ای گلدار در آغوش پدر... پدر می بوسدش.. دخترک گونه های پدر را نوازش می کند و به زبری ته ریش پدر دست می کشد، قلقلکش می آید، آنگاه معصومانه می خندد.... پدر روی زمین کشاورزی، سرگرم کار است. گاهی زیر سایه ای می نشیند تا چای یا آب نوشیدنی و لقمه ای نان و پنیر بخورد... دیدن ِ دختر کوچولویش خستگی را از تنش در می آورد...
محمد بینش (م ــ زیبا روز )آتش هستی (۳) شیرین در آن کوشک دلگیر و دور از شهر افتاده روزها را سپری می ساخت تا قضای روزگار چه پیش آورد . او به خوردن شیر علاقۀ فراوانی داشت اما در آن کوهستان دور از آبادی ومزرعه فراهم آوردن هر روز شیر سخت می نمود . شاپور که اکنون همدم و
کارگزارش بود، راه چاره را در کندن جوی مانندی از مزارع تا اقامتگاه شیرین در دل آن کوه دانست و فرهاد را معرفی کرد
رضا علامه زادهنقاشی عارف قزوینی از "پردۀ پردهدرِ" سگ کشی خاطرات تازه یافتهی عارف قزوینی بهکوشش مهدی نورمحمدی - که البته پنج ششسالی است در ایران منتشر شده ولی من آن را تاکنون ندیده بودم، - این روزها خواب از چشمم ربوده است. جدا از علت اصلی یافتن این کتاب که مربوط است به بازنویسی نسخهی نهائی فیلمنامهی تازهام "اُپرتِ عارف و کلنل"، دلائل بسیار دیگری هم مرا به غوطهور ماندن در دنیای یگانهی این وطنپرست دلسوخته ترغیب میکند.
س. سیفیزنستیزی در عرفانگزاری جلالالدین بلخی صفبندی روشنی در نگاه بلخی از جنگ و تقابل اضداد در هستی سامان میپذیرد که در یک سوی آن زن و نفس بیشینهجوی انسان را گماشتهاند و در سویی دیگر از آن مرد جای میگیرد تا به اتکای عقل و خرد، زن را به عقب نشینی از حریم خداجوی خویش مجبور نماید.
مجید صدقیژان رنوار , راوی ارزش های انسانی او درسینما هرترفندی را به کارمی گرفت تا فضای فیلمبرداری برای بازیگران و دیگران گرم و لذت آورباشد . او هرگز از اینکه بازیگران با دوستان خود در پلاتوی فیلمبرداری دیدارکنند ناراحت نمی شد رنوار معتقد بود که برخلاف نقاشی که خالق اثر تنها مدل خود را درپیش رو دارد درسینما این فرصت برای یک کارگروهی فراهم می شود . گاهی می شد که وقتی یک دوست بازیگری درپشت صحنه حاضرمی شد رنواربه سرعت درپایان نقشی به اومی داد .
مسعود دلیجانیرباعیات تا ابر سیه به قطره اِنکار نشد
سر تا قدمش بارشِ بسیار نشد
در ذهن پر از همهمه اش جوشش کور
رویای نهان بود پدیدار نشد
ابوالفضل محققیکاش پاشنه پاهایشان ترک نداشت! از پیرزن خواسته بودند که برای شرکت در محاکمه قاتلین پسرش به دادگاه بیاید. زنی بود نحیف با بُرقهای سبز که نقاب جلوی آن را بالا زده بود. چشمهای خستهاش با آن چینهای عمیق صورت و دو خالکوبی آبی روی زنخدان حالت رقتانگیزی به او میداد. دستهای چروکیده و زبرش را مرتب روی زانوانش می کشید و با حالتی ملتمسانه به چهره اطرافیانش نگاه می کرد. داشت زیر لب دعا می خواند، لحظات اولی که وارد شد از دیدن آن همه چراغهای پر نور، پردههای مخمل سرخ و آن همه جمعیت یکه خورد. روی لبه اولین صندلی نشست. با دقت به چهره اطرافیان خیره شد. کم کم تمام بدنش را روی صندلی کشید، خم شد سر را میان دو دست استخوانیش گرفت.
محسن رفعتیسلفچگان را چگونه دیدم ازمسیر داستان های دهگانه آن همراه او شدم و ماجراهای مختلفی را تجربه کردم. گاه نثر او چنان روان است که فکر می کنی قلم برداری و داستانی در همان روال بنویسی. هر یک از آن ها بشکلی با زندگی خودت، آشنایان و دوستانت همخوانی دارد. گاه چنان از واژه ها برای توصیف زنی، مردی، و یا صحنه ای بهره می گیرد که بی کمترین زحمتی او را یا آن را میشناسی.
مهستی شاهرخینوروز فرخنده در کابل صبح ۲۷ اسفند از خانه خارج شده بود و یکراست به مسجد آمده بود و با ملای دعانویس مسجد بر سر دعا نویسی و خرافه حرفش شده بود. ملای رمال که با این حرف ها دکانِ خود را در آستانه تخته شدن می دید فریاد زده بود: «تو با این حرف ها قران را سوزاندی» و حالا...
علی اصغر راشدانچرند و پرند علیا مخدره نه هفت پشت، که هفتاد پشت ما را گیاه خوار پنداشته، ما را به تناول شکوفه دعوت کرده! علی قول شیخ اجل، گفتیم «بنشینم و صبرپیش گیرم/دنباله کار خویش گیرم»، نمیگذارند که آقا. یا به گفته حضرت خیام جل جلاله «ای کاش که جای آرمیدن بودی». علیامخدره خود را جزئی از اهالی حرمسرا و ما را ته سلسله آل قجر پنداشته. برایمان منشآت قائم مقامی تحریر نموده.
شهاب طاهرزادهتیرمن اگر خاموش شوم جهان من کابوس شود
اگر شعله دهم بگویند که شعله فانوس شود
تا کجا می توان تیری انداخت که هدف بخورد
من تیرم به هدف نیست گرچه ناقوس شود
ا. رحماننگو هیچ اتفاقی نیفتاده رخدادی تاریخی است این
و زین پس باید دید،
بر مردم چه خواهد رفت؟
و دراین گرانیگاه، آیا
آنچه سزای آنان است
در راه خواهد بود؟
ویدا فرهودیبچرخ گـِرد عاشقی... شنیده گل بهار را،نکوهشش چراکنی
سروده شعر سبز ه را که خواهشش ادا کنی
خسیس گر چه شد زمان به دادن نوید مان
چه بهتر است بعد از این به باغ اقتدا کنی
رضا اغنمیکاساندرا مقصر است بررسی کتاب کاساندرا در اسطوره های یونان، دختربریاموس وهکابه است. زیبا ترین دختر پریاموس بود و بسیاری به امید ازدواج با او درجنگ تروا همراه با بریاموس شدند. آپولون عاشقش شد و به او پیشگویی آموخت. اما چون کاساندرا به عشق او پاسخی نداد، آپولون اورامحکوم کرد که همیشه صحیح پیشگوئی کند و اما کسی او را باور نکند. کاساندرا سقوط تروارا پیشگوئی کرد اما همه اورا دیوانه پنداشتند. پس ارشکست تروا، آباس درمقابل بالادیوم (تصویرآتنه) به او تجاوز کرد. آتنه برای تنبیه، یونانی های بسیاری را درراه بازگشت به وطن نابود کرد.
مهدی استعدادی شادنگاه هاینه به "دیوان غربی- شرقی" گوته در این اثر گویی با حرمسرایی روبروئیم که مملو از پری رویان است. پری رویانی با چشمان آراسته چون چشمان زیبا و سیاه غزال های تیزپا و سینه و گردن هایی سفید و آغوش هایی پُر از تمنا.
اثر گوته، به طبع، خواننده را به وجد و سر ذوق می آورد. همچون حال آن رند خوشبخت که در قسطنطنیه بر بالای بامی ایستاده و به تماشای بالا و پائین مردمان مشغول بوده است. او مردمانی را ورانداز کرده که زیر نگاه سلطان مومنان پائین و بالایشان معلوم بوده است.
رضا علامه زاده"عارف" در میان ماست! دستکاری فیلمنامهی تازهام "اُپرتِ عارف و کلنل" را بهپایان بردهام و منتظر کتابی هستم که اخیرا در تهران منتشر شده و دوستی آنرا برایم آورده و همین روزها بهدستم خواهد رسید. نام کتاب "خاطرات عارف قزوینی" است که ظاهرا دستنوشتههای تازه یافته شدهی اوست و با آنچه قبلا منتشر شده متفاوت است.
دکتر منوچهر سعادت نوریشتاب: در زنجیری از سروده ها و ترانه ها به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما ، چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
اشرف علیخانی«رزیتا» در ترکیه! - قسمت ششم آنروز صبح سر میز صبحانه، گونش و اورهان داشتند روزنامه های مختلف را نگاه می کردند. روی صفحه ی اول بیشتر روزنامه های صبح ترکیه، عکسی از عسل بود با این جملات از او: «زندگی با من سنگدل بود، من هم با خیلی ها سنگدلی کردم؛ زندگی به من رحم نکرد، من هم به خیلی ها رحم نکردم؛ زندگی، مرا بازیچه کرد، من هم خیلی ها را بازیچه کردم؛ من فرزند یک اعدامی ام! ثمره ی فقر و فلاکت فرهنگی و اقتصادی کشورم هستم»!
یادداشتی از سروش حبیبی شاهرخ مسکوب آزادهای شریف اولبار با نام او بهمناسبت میزگردی که سالها پیش در همان دوران جوانی من، به پیشنهاد دوست دانشمندم نجف دریابندری از طرف مؤسسه انتشارات فرانکلین با شرکت خودش و ناصر پاکدامن، که امیدوارم عمرشان دراز باشد و زندهیادان مهرداد بهار و کریم امامی و امیرحسین جهانبگلو و چندنفر دیگر از بزرگان ادب آنروز و البته خود مسکوب در منزل نجف تشکیل و شرح آن در مجله کتاب امروز چاپ شده بود، آشنا شده بودم. اینها بهمناسبت «سوگ سیاوش» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» شاهرخ برای بحث در اطراف آنها دور این میزگرد آمده بودند.
|