وقتى دست ها ،
در جاده هاىِ روشنِ پويش
بسته شد .
وقتى بالها ،
در امتدادِ معنى و پرواز ،
شكسته شد .
و در دشتِ سينه ى هزاران ميوه ىدل ،
شقايق ها شكفته شد .
آنگاه كه نگاه تيزِ خار
بالاى سر بنفشه
- او را از باليدنترساند ...
بادهاىِ راحله
غمِ بنفشه را ،
به چله نشينان كوه هاى دور رساند .
---
چشم ها بسته ، خواب ها شيرينماند
صدائى اگر بود
ناله ى مادرانِ خاوران ،
و هوائى كه از دردشان
پُرِ نفرين ماند ...
و ديگر جوانى از ياد رفت و
جوانمردى حديثِ ديروز شد .
تسبيح ، طنابِ دار و
تيغِ ابليس ، پيروز شد .
در ظلمتى قير گون ،
اكنون
دستها در زنجير
پا ها در قير ،
قيرِ بلاست .
قير شمشير و
شاه مقصود و
طلاست .
لبانم را دوخته اند .
نگاهم اما به فردا است
فردائى پُر از آفتاب .
به پنجره مى نگرم
وبه باغِ پر سيبى كه همه ى روٌياهاىِ من است .
اى ياور دور
اى سرشكِ شور ،
اگر روزى از كوچه ى خاطره هاگذشتى
مرا بياد داشته باش
براى بهار شدن
در شوره زارِ بيكران و بى طرازِ اينخاك ،
با تو پيوند ميشوم .
براى پروازى دو باره
با بال هائى از زخم سكوت
در آستانِ احتضارِ خيمه ى شب
بر درگاهِ خروسخوانِ تمنّا
با تو لبخند ميشوم .
چرا كه عشق ،
نقطه ى پايان ندارد
و از دشتِ سينه ى يارانِ خفتگانِ خاوران ،
هچنان بنفشه مى بارد .
اكنون راه بايد افتاد ،
حادثه را سوخت.
آئينه اى بايد جُست
تا تازه گى آموخت .
فرخ ازبرى
مونستر - ٣ . ٦ . ٢٠١٤
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد