نه! چرا بگیریدم؟
من آن دویدن بی مانعم
آن رهیدن بی سدّ
رگبار طویل تحرّک
در صحاری بی مرز
سرخ ترین زلزلۀ گل
که هر بارتازه تر از زمین می روید
با انفجاری نو
در مُهمّات شبنم وجود
زمان خمیدنی ست
آینشتین گفت
فریب ِزرد و سرخ بر سرش
غلام پروری ست
طبیعت گفت
زمان، سواری گرفتنی ست
معتاد جوی آب و مبهوت چهره اش
چه بسیاردفترلغزان
که بر گذر دربار ها، از کف سُریدنی ست
اما با انسان مگوئید
که خمیدنی نیست
و نباید
چه با پیراهن پیری آید
چه با معجون جوانی
نه! گرفتنی نبود
شلیک ها کارگر نمی افتاد
دام ها را از پی هم
در گشت و واگشت درختان مدهوش
از هم می گسست
هزاران گلابی وسیبِ گردن آویز را
خلاصی میداد و به دامان مادر زمین باز می گرداند
تنها دام گستران و دام دوزان نمی دانند
که انسان صید شدنی نیست
و نبایست
گرفتنی نبود
اسبهای رمیده تجسس می دانستند
که برگشت ناپذیر خواهد بود
سفری که به مرکز هستی پا نهاده اند
و درّه های درنده دریا
هر رُجعتی را
با سفری نو از سر خواهند نوشت
بی آنکه باز پس بگردانند
رها شده از کنام آبها را
میوه های دلش
از پاک ترین ابر
میدانستند
میدانستند و دست از تخطئه بر نمی داشتند
ای جزیره بیقرار تحرک
ای سکون ناممکن
که بلور ماهیت تو را
بر پشت خمیده وقت
با هزار گلۀ وحشی پی کردند
اما تو چون سطح تخیل
تا تخمین تبلور مریخ همچنان پیش می رفتی
و طول مقیاس تو رشته ای شد
تا خاک گرفتگانِ وطن بُریده
بَست بنشینند
پای پلۀ بر کشیدن خود به افلاک
به آغوش کشیدن ستاره هائی
که غبارشان سوسوزده بود
سالها در غار خیس یاخته ها
به شکل برآوردن خواستها درآمدی
تعمیر کار زمان
که کرم ها را تخلیه میکردی از سیب تیک تا ک
تو در شبهای بشر
منظومۀ سحرگاهانِ خالی از خللی
و مجموعۀ رویا هائی
که پردیس را پشت پلک زمین سبز میکند
و از طاووس منقلبش
با مژگان پاس می دارد
ای دیر قهر زود آشتی
ای کلام سهمگین طبیعت
که ترا از لهیب دهان بربریت هزار بار بر گرفتند
تا در حلق استمداد تک زیستان بکار آئی
و آنگاه که باغچه های پرورده با آبپاش اشگت را
هزار بار پیش چشمت فرو می کوفتند
تو آن شاخسارمادری ماندی
که از هر آشیانۀ دوردستی
جوجۀ اشگها را
به نزدیک آغوش خود فراز آوردی
تو را به چشم قطره ای می نگریستند
کمتر از یک ماهی
ترکیبی از چند گَرد و رنگ
که طالب تغییر و فروپاشی آن بود آزمایشگاهشان
و تو خود را سیل بانی می شناختی
که آبهای دربدر جهان را
منزلگاهی سفره می انداخت
سوز استخوان مردگان
در تن تو کولاک میکرد
پیکر متفرقشان را
با ساز زندگی
از نو کوک میکردی
می گفتی
آنجا و هر جای دیگری
که زمین شکل وسعت گرفتن است
و انبساط
قانون تدرج ظرف و ظروف را
بر سر صاحبان آزمایشگاه خُرد نمی کند
و متر،
با هزار دندان خونین
از جویدن اجسادی که مسطح کردنی نیستند،
حریص ترباز نمی گردد
بگذارید من با دفاتر مادری و پدری زیر بغل، تو بروم
یا بیآورمتان
شیر نگاه تازه را
که خامۀ هویت راستین انسان
بر آن مُهر تأ ئید گسترده است
با لوله های آزمایش به استقبال رود می رفتند
که از سفری صعب
خونین پیکر از اصابت سدّ هزار سنگ بازمی گشت
و از فرط عداوت هزار ستیغ
و زایش مدام بخشش
یاخته ای در او نبود
که جز حفره ای بجا نمانده باشد
وقتی برای انکار نمانده است
از جای پای ابراهیم
مُشتقات نفت را دیری ست روبیده اند
و در جهان گرائی نو
همیشه جای پدری
هر چند در بدر، سبز خواهد ماند
ای بهترین پدر
این اُمهّات عشق
که تولد مستمر قلب تو
از حوصلۀ شمارش تنازع بقا بیرون است
و خُرد ترین مخلوق این عشق هم
باز پدری خواهد بود بزرگ
که مسافران پر توقع آینده زمین را گرد خواهد آورد
این دست افشانی و این وجد
این برگهای مرکّب
خیس از جان ِعنابی زمین
بیهوده بر پنجره های باد پنجه نمی کشند
کالسکۀ انسان در راهست
مسافران شفاف
به اقلیم وجود می رسند
ما، در پیاده رو پدران و مادران زمین گام برمی داریم
و گر چه هر مرکبی دریغ شده از ما
رگۀ باریک راه را وا نخواهیم گذاشت
آیا همچنان که خورشید
در ظرف مرتعش پائیز
بیقرار در حال چرخش است
این قلب را
مرتعش
که چون نوزادی خود زا
از فوران آخرین انقلاب باز می گردد
دستهای تو
بر انحنای زمان کوک خواهد کرد؟
من همه جهان خویش را
که در ابعاد بینشم می گنجید
هزار بار میدانی
که ترک پوست و گوشت گفتم
تا خون
خون صاف زلال را
در ساغر هستی
می بی غش باشم
من می خواستم که همنوعانم را
از پر شیرترین فجر ابلق
در دشتهای سپیده
معرفت ناب بدوشم
تا صبح که برخیزند
به دیدار گرم سبو
سوی دیدگان را بر افروزم
با چارقدی از دامن سرخ دختران روستائی
که بوئیدن کمترین گلُش
رنگ خون مرا صاف تر میکند
مرا از بوئیدن مدام حیات
در رگان هستی
گریزی نیست
و به چمنزار های بادگیر مبتلا هستم
که شیوع مخمل سرخش
زمین کاهیده را
با قشون شعله ها خواهد نوشت
فردا
وقت طلوع واقعه
ایستاده ام دربرابر یالهای زرین افق
با جام هویت انسان در دست
و سایه های وجودم
ریخته همه مهر
دریا گستر گامهائی
که شمایان به سوی کوبیدن حلقه های زنجیرمی پوئید
از روی پوست زمان
که چون ماری خفته بر زمین
خواهیم گذشت
آزمایشگاههای تخریب انسان را
چون سکۀ بی ارزشی
به پشت سر خواهیم افکند
ما را نمی توانند بگیرند
انسان زاده شده ایم
دام و تور
نمی شناسیم
مگر برای گسستن