پرندهای که از قفس پرید
هیچگاه به آزادی نرسید
چشمبهراه وایستاده بودم. با همهی داروندارم: چهارپاره استخوان و یک گردن لقلقو و یک نیممشت ریش و یک کیسه پر از رختهای کهنه. نمردم و آمد. وایستاد روبهرویم. سینهبهسینه. پاهایش را از هم واکرد و سرش را کمی برد پس و نگاهش را میخ کرد تو چشمهایم، انگار، درمانده که با منْجانوری چه کند. نگاهم را دزدیدم. روبهرویم را نگاه کردم، که درست میشد فرورفتگی بیخ خِرِش. بااینهمه، همه چیز را میدیدم. مثل یک برج، بلندبالا بود و چهارشانه، و مثل سینهی یک کوه، راه دیدم را میگرفت. پس از این که چندی بِرّ و بِرّ نگاهم کرد، گفت:
ـ دیگه پررو نشی برگردی پیش ما! این بار دیگه به این سادگیها برگزار نمیشه…
آدم فراخبینی بود. همهی آن چیزها که گذشته بود به چشمش ساده میآمد. هرچند زمخت و تند و بی چاک دهن بود، ولی مهربان و بااینهمه، بسیار از بالا، آن جور که شاهی به گدایی، گفت:
ـ برو! آزادی!
و چشمبهراه ماند تا ببیند چه جور پر میکشم به دل آزادی. پس از درنگی پر از کشمکش درونی، نگاهش کردم و منمنکنان گفتم:
ـ پس پدرمادرم چی؟… برادرام، خواهرام، کسوکارم؟ مردمِ شهر؟ آدمای دنیا…؟
جوری نگاهم کرد که انگار من همهی آنها را از او میخواهم. ترش کرد:
ـ مگه تو جیب منن؟!! گوز چی کار داره به شقیقه؟
یک کم به خودم پیچیدم و گفتم:
ـ خب، شما منو آزاد میکنین، اونا که نمیکنن. هزار و یه جور بند به دستوپام میزنن…
با بیتابی، ولی بزرگوارانه گفت:
ـ ما خودمونو قاطی زندگی خصوصی آدما نمیکنیم…
به دنبالش، دستی تکان داد و برادرانه پیشنهاد کرد:
ـ زن بگیر و بچهدار شو و زندگیای برا خودت به هم بزن!
و لبخندی زد. انگار شاد از این که توانسته راه چارهای نشانم بدهد که خودم هرگز نمیتوانستم پیدا کنم… نگاهم را بردم بالا و برّ و برّ نگاهش کردم. این کوکاش کرد. باز گفت:
ـ تازه، سرت هم به زندگی گرم میشه، دیگه بیخود کار دست خودت و ما نمیدی.
کمی در لاک خودم فرو رفتم و نگران گفتم:
ـ خب، اون وخ زن و بچهام هم دست به دست پدرمادرم و کسوکارم و اونای دیگه میدن که. دیگه نفس اَم نمیتونم بکشم که.
دیدم رفت تو هم و چیزی نمانده آن رویش بالا بیاید. گفت:
ـ دیوونه شدهای؟! برو بیرون، پسر! درِ همهی دنیا به روت وازه! دوستات، همسایهها، محله و شهر و...
تو فشار یک گیره، جانم داشت درمیرفت. زبانم را به زور کشیدم روی لبهایم و گفتم:
ـ من این جا آزادترم. بذارین برگردم تو دخمهام!
خون داشت خونش را میخورد. نمیخواست حالا که باید آزادم کند، بدجور از هم جدا شویم. این بود که کمک خواست:
ـ جوادی، این دیوونه شده! بیا ببین چی میگه آخه!
ـ من که آخه کاری به کار شما ندارم. بذارین همین تو بمونم. دردسرش هم برا شما کمتره، هم برا من خب. تازه با هم آشنا شدهایم. اخلاق هم اومده دستمون. فکر کنین رفتم بیرون، تازه باید کلی پول بدین آدمایی صب تا شب زاغ سیاهمو چوب بزنن تا ببینین درست شدهام و کار بدی نمیکنم…
ـ نمیشه! نمیشه! نمیتونیم! نون مفت نداریم بدیم کسی بخوره! قانونم نمیذاره! مملکت قانون داره. شهر هرت که نیس!
ـ خودتون جورش کنین دیگه! چه طور اون بار نیمهشب ریختین و منو از خواب ناز کشیدین بیرون، آوردین این جا؟!!
ـ اون وخ قانون اون جور میخواس!
ـ بیاین همه چیزو دوستانه حل کنیم. من چارتا کلام از همون حرفارو این جا میزنم و شمام یکی دو تا از همون کتابارو بدین چند صفحهایشو بخونم: همه چی دوباره قانونی میشه... منو تورو خدا با این دنیا در نندازین! منم گناه دارم آخه! اول جوونی… یه تنه رو در روی این همه میلیارد آدم و این همه میلیارد درنده و چرنده و خزنده و پرنده و گزنده که همهشون از آدم توقع دارن و حد و مرز میذارن و همهشون به قیمت آزادی من میخوان آزاد باشن…
ـ تو مریضی. باید بری مریضخونه!
ـ چه طور تا حالا که نگفته بودم میخوام این جا بمونم سالم بودم؟
این جا دیگر جوش آورد. نعره زد:
ـ دِ جوادی بیا منو از دست این مادر قحبه نجات بده، میگم! میزنم با یه مشت نفلهش میکنم ها!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد