logo





جشن تولد

پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴ - ۲۹ اکتبر ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
هدیه ی دکترمشهودی که خیلی به من و وبچه هارسیده

صبح هابیدار که می شدانگار تمام مفصل هاش را تو هاون کوفته بودند. بدترین تصاویر بدترین حوادثی که پشت سر گذاشته بود تو ذهنش رژه می رفتند. کابوس های هراسناکی راکه توخواب دیده بود تو کله ش رژه می رفتند و بیداریش را بدتراز خواب های پراکنده شبانه ش می کردند.
آن شب باخیالهای خوش خوابیدونسبتاخوب خوابید،بیدارکه شدسبک وسرخوش بود.زیردوش آب گرم رفت،عضلات ،شانه ومفصل هاش راباهوله ماساژدادوکسالتهاش برطرف شد.
هوله رادورپائین تنه ش پیچیدولخت کناردستشوئی حمام رودرروی خود توآینه وایستاد.به سرنیمه طاس،خطوط پیشانی،گونه ها،دوچروک عمیق دوطرف پائین لبها،چندلاخ موی پرفسوری روچانه وچینهای زیرگلوش خیره شدوبه خود توآینه گفت:
«خیلی فرازونشیب داشتی،خوب دوام آوردی.متعادل بودی،ازافراط وتفریط دوری کردی.بامکافات دکترشدی.زن گرفتی وصاحب پسری شدی.تمام عمرباوجدان راحت کارودرحدتوانت به تهیدستهاخدمت کردی.خودراکنترل وباحداقلهازندگی کردی.بازنشسته شدی وتودرمانگاهی نزدیک میدان گمرگ به بچه های سوپردولوکساخدمت میکنی.چی کم داری!صدپله ازپدرطلافروشت بالاتررفتی وسی سال آزگاربه مردم دست به دهن خدمت کردی.وجدانت راحته،خیلی ازهم کلاسیهات به این مرحله خدمت به مردم نرسیدند.انقلابی گری همون نیست که تفنگ ورداری وباظالم بجنگی،راه توهم یکی ازراههای خدمت به طبقه پائین دسته مرد!»
ریشش راتراشید.کرم افترشیو،ادکلن وعطربه صورت،زیرگلو،زیربغل وسینه ش زد.
ازحمام بیرون آمد.کراواتش رابست،بهترین کت شلوارش راپوشیدورفت سرمیزصبحانه.خانم وپسرش تازه ازخواب بیدارشده وروکاناپه چرت میزدند.صبحانه ش راکه میخوردپرسید:
«چی روزیه امروز؟»
«پسرش خمیازه کشیدوگفت «من چه میدونم!بازمعمامیپرسی!»
خانمش گفت«معلومه،امروزم یه روزیه مثل تموم روزای دیگه.»

*
سرخیابان توتاکسی نشست ورفت درمانگاه نزدیک میدان گمرک.تواطاقش نتوانست روصندلی کنارمیزش بنشیند.افکارش خیلی توهم بود.بلندوکنارپنجره وایستاد،سیگاری دودکردوباخودش گفت:
«تموم دوران بچگیم ازپدرم فرمون میبردم،حالام بایدخواسته هاوفرمونای پسرمواجراکنم،پس سهم من اززندگی چی میشه؟»
مسئول پذیرش بچه مریضی راهمراه پدرش وارداطاق کرد.دکتربچه رامعاینه کرد.آمفلانزاگرفته بود،براش آنتی بیوتیک نوشت وگفت:
«این داروهارابهش بده،سوپ شلغم وکدوحلوائی وآب پرتقال بهش بده،خلط آوروخوبه.گفته بودم کسی نیاد،چطوشداومدی تو،پدر؟»
«ببخشین،آقای دکتر،روزتولدمه،بروبچه هادورهم جمع شدن ومیخوان واسم مراسم تولدبگیرن،میباس زودتربرگردم خونه.»
پیرمردهم سن خودش که رفت،بازرفت توفکرواخمهاش رفت توهم وباخودش گفت:
«کاش جزء این سوپردولوکسابودم وکسی بهم فکرمیکرد.»
شب که به خانه برگشت،ششدانک حواس خانم وپسرش توتماشای یک سریال تلوزیونی بودوبهش اعتنانکردند.وارداطاق خوابش شد.شمع هاوکیک راازتوکیفش درآورد.کیک رارومیزتوالت خانمش گذاشت،شمع هاش راروشن کرد.آهنگ تولدت مبارک راگذاشت وشروع کردبه رقصیدن وخواندن:
«تولد،تولد،تولدت مبارک...»
وبه مناسبت روزتولدش رقصید.....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد