اسد سیف در ستایش باقر مومنی، عزیزی که نودساله شد باقر مومنی از جمله همین افراد بود که با آزادی از زندان، به پژوهش در تاریخ ایران روی آورد. جنبش مشروطه که پیش از کودتا زمانی مشغله فکری او بود، اینبار دغدغه مُدامِ ذهناش شد. هماو بود که با بازچاپ آثار "ادبیات مشروطه"، به سهم خویش کوشش نمود بحثهای فراموششده آن دوران را دگربار جان بخشد. پرسشها مشکل امکان طرح می یافتند و ساواک به هر حرکتی مشکوک بود. با اینهمه بیش از ده اثر از "ادبیات مشروطه" انتشار یافت. چندین اثر اجازه نشر دریافت نداشتند و چندتایی هم "جلد سفید" غیرقانونی منتشر شدند.
شارل بودلر غول- زن
برگردان از مانی آن زمان ها که طبیعت از سرِ شوری غریب
از شکم هر روزه میزاد بچه غول هائی مَهیب،
زیستن با دخترِ غولی جوان بودم طلب،
گربه ای چون، شهوت آلود، با زنی سُلطان نَسَب،
ابوالفضل محققیپسرکی که در جادری خانه شان گم شد! یک روز که از مدرسه بر می گشت زن فال گیری را دید که بر سر کوچه نشسته بود وکف دست نگاه می کند. همسایهها دورهاش کرده بودند واو فال آن ها می دید. میخکوب چشمهای زن فالگیر شده بود. نمی توانست تکان به خورد. زن فالگیر دستش را دراز کرد ودست اورا گرفت. به کف دستش خیره شد. سرش را بلند کرد در چشم هایش نگریست. «آه که چه سخت راهها خواهی رفت وچه غربت بزرگ وطولانی را تحمل خواهی کرد؛ هرگز روی خانه نخواهی دید!» سراسیمه شده بود هنوز معنای دقیق کلمات زن فالگیر را نمی فهمید. اما سنگینی نگاه او را حس می کرد. تمام بعد از ظهر کلافه بود.
مسعود نقره کار"ما نویسنده ایم " به مناسبت سالروز تاسیس کانون نویسندگان ایران "...ما نویسنده ایم ، یعنی احساس و تخیل و اندیشه و تحقیق خود را به اشکال مختلف می نویسیم و منتشر می کنیم ... ایجاد مانع در راه نشراین آثار، به هر بهانه ای، در صلاحیت هیچ کس و هیچ نهادی نیست."
مهدی استعدادی شادیادنگاره ای برای محمد ربوبی
در گرگ و میش بامدادی، پیش میآمد آرام آرام، حال و هوای گپی صمیمی با خدا!
مشایی و رونده نبودم؛ یعنی راه نمیرفتم...
زیر رواق هم نبودم.
در خودروی سیر و سلوک روزانه، با غم سوگ دوستم ربوبی، تنها نشسته بودم. در همان چهار چرخ شتابان بر خیابان که مسافران را به میدان و کار و خانه میبرد.
اطلاعیه کانون نویسندگان ایران" در تبعید" محمد ربوبی در گذشت محمد ربوبی از فعالین کانون نویسندگان ایران "در تبعید" بود و در راه تحقق آزادی اندیشه و بیان و قلم ، علیه سانسور و حکومت اسلامی سانسورگر پیگیر و جانانه تلاش و مبارزه می کرد. وی چندین سال دبیر انجمن قلم ایران در تبعید بود و به نمایندگی این انجمن در جلسه های انجمن جهانی قلم شرکت می کرد. ربوبی در تصمیات انجمن جهانی قلم در محکوم کردن ایران به دلیل نقض آزادی اندیشه، بیان، قلم و سرکوب نویسندگان و هنرمندان نقش داشت. ربوبی سال ها به عنوان نماینده برگزیده خارجی های ساکن ماینس در شورای شهر ماینس عضو بود.
کانون نویسندگان ایران " درتبعید" درگذشت عضو گرانقدرخود، محمد ربوبی را به مردم ایران، به اهل قلم و به خانواده و دوستان وی تسلیت می گوید.
علی اصغر راشداندیزی هرسه نفریک سال واندی پیش باهم تو وزارتخانه استخدام شده بودیم. عباس خوش تیپ (بیست ساله ای بالابلندو به معنی واقع خوشگل) تمام کلوبهای شبانه را کف دستش داشت. استاد و راهنمای شب زنده داری هایمان بود. برعکس حسین، خپله اماآقابود. تمام قهوه خانه ها، چلوکبابی ها و غذاخوری ها درجه یک را حفظ بود. هرسه نفر بعد از کار اداری پاره وقت درس میخواندیم .توگروه فرهنگی خوارزمی همکلاس بودیم. تاساعت پنج اضافه کاری می کردیم، بعد می رفتیم سرکلاس درس.
علی صدیقیآن که به بهار نرسید! باری؛”چه احساسی جز افسوس و باز هم افسوس و دریغ می توان داشت برای او که استعداد، توانایی، دانش ادبی و هنری و حافظه شگرفش اگر در میدانی نه چنان گسلنده فرصت می یافت، اکنون صدایش در پهنه های وسیع تری به گوش می رسید. چنان شعر، که وجود فرهنگی اش را نمایان ساخت و ماندگارش کرد . افسوس که همه ی آن ” ناخواسته ها” چنان بر او وارد شد و زخم های بی مداوایی در درونش حفر کرد که مرگ را نه روز خاموشی، که از سالیان دور آگاهانه پذیرفت و در درونش زیست.
محمود کویرزبان، خانه ی هستی است.
یکی داستان است پر آب چشم از چه کسانی باید انتقاد کرد؟ بی پرده بگویم: از دولت ایران به سبب بی توجهی و ندانم کاری و پشتیبانی نکردن از آموزشگاه ها و تلاش در به شکست کشاندن آنها. از سازمان ها و نهادهای فرهنگی و نیکوکاری ایرانی به سبب سهل انگاری و پشتیبانی نکردن. از پدرو مادرهای ایران به سبب بی توجهی و پشتیبانی نکردن( دوسال پیش تعداد دانش آموزان داوطلب زبان فارسی در بین نزدیک صد و پنجاه هزار ایرانی کمی کمتر از چهارصد نفر بود. یعنی پایین ترین در بین تمام زبان ها) از آموزشگاه های زبان فارسی که نتوانستند به درستی و با پیگیری گرد هم آیند و کاری بکنند چنانکه دیگران کردند و توانستند.
رضا اغنمیمن و شهرزاد و دن کیشوت نقد وبررسی کتاب اسد، با روایت های جالب وبسی سنجیده هریک درفضای ویژه ای از تکان اندیشه ها در "هشداری و بیداری"، خواننده را با خود می گرداند و با عناوین گوناگون: «زندگی کوتاه است. زنان و اتاقی از آن خود. رنج تحمل ناپذیر سوفیا. زنی گم شده درتاریخ . عشق و حدیث مرگ . تآثیرکودتای ۲۸ مرداد درادبیات داستانی. کودتای ۲۸ مرداد و تأثیر آن درشعر فارسی. . . . جهان کافکائی و جمهوری اسلامی . . . . انسان خدای کشتار. در جستجوی زمانِ از دست رفته. دنیای شیطانی مسکو. . . . . . .علم برای بشریت و یا علیه آن . زندگی در پیش رو» که آخرین گفتاراست، با مفاهیم تازه آشنا می کند و کتاب بسته می شود .
قهرمان قنبرىشراب و شلاق و جرم سفیران مـرگ و نگهبانان تاریكی با خود عهد بستهاند هر تلاشی برای شادی و بزم را در نطفه خفه كنند. بسیاری اینان را دشمنان آزادی نام مینهند اما آیا اینان هیچگونه دركی از آزادی دارند كه دشمنش باشند؟ این تحقیر آزادی نیست كه سفیران مـرگ را دشمنش بنامیم؟ اما بیشك اینان خصم تاریخی شادی و شادیخواری هستند، محمد رضا نیكفر از إلاهیات شكنجه سخنی بِسَزا گفته بود، اما نباید از پایه اصلی إلاهیات شكنجه غافل بود كه همانا غم و بر سر كوفتن، جامه سیاه، عزاداری و دشمنی با شادی است. اینكه “محرم و صفر است كه اسلام را نگه داشته است” سوای از سفاهت گویندهاش سخنی بسیار بِسزا و بِجا است.
به مناسبت روز جهانی کارگران توده و مردم در ادبیات فرانسه برگردان رحمت بنی اسدی این تاریخ است که در سده نوزدهم توده و مردم 1را به عنوان یک موضوع قابل بحث وارد ادبیات می کند: مردمی که انقلاب های پی درپی را باعث می شوند و در اعماق، جامعه از یک جامعه روستایی به یک جامعه شهری تبدیل می شود. در این تغییرات بنیادی است که نویسندگان متوجه وجود " طبقه زحمت کش 2" به عنوان ساکنان یک دنیای تازه می شوند که می توان مورد کند و کاو قرار گیرند.
مرضیه شاه بزازبر شاخسارِ شور توفان بود و مادرم، چنگ در یال مِهر
آخرین نگاه مصصم اش بر قبیله و باغِ پر از میوه ، بر جویبارهای سرشار
مهریه اش یک ارزن، پیچکی از شاخه ی انگور بر زین
علی رضا جباریای کارگر، ای برزگر، ای زحمتکش ای نقش رُخت زیب سرای من و تو
دستان تو هم کارگشای من و تو
هر جاکه زر است نی تو مانی و نه من
هر جا که ستم، ماند از ان من و تو
ا. رحمانمی دانی ... می دانی...
از فراق رفتگان،
دل به خورشید سپردگان،
که آن غروب خونین را
به امید طلوعی دیگر...
وداع گفتند رفتند
چه می کشم؟
س. سیفیاُستورگیِ ادبیات چوپانی در گزارشهایی که شاهنامه از شورش کاوه علیه ضحاک به دست میدهد، هنجارهای بیشتری از زندگی شبانان آشکار میگردد. به واقع در این شورش اتحادی از صنعتگران نوپای شهری با شبانان به چشم میآید. کاوهی آهنگر که در این جنبش صنعتگران شورشی را رهبری میکرد، منافع گروه خود را آشکارا با ضحاک در تقابل میدید. اما چون گروهشان از توان و نیروی کافی برای دستیابی به قدرت بهرهای نداشتند، چهرهای شاخص همانند فریدون را به رهبری تمامی مخالفان ضحاک برگزیدند.
شارل بودلر هارمونی شب برگردان از مانی آمد آن هنگام که لَرزان بَرتنِ هرشاخسار،
همچو ازجامِ سِپَند برخیزد ازگلها بُخار!
غطرواصوات درهوای شب چرخند گِرد هم:
رقصی ازسرگیجه ورِخوت، با طعمی زِغم.
جواد موسوی خوزستانیموسیقی «زیرزمینی» اخوان الصفا و نغمه کیهانی عود تجربههای متنوع تاریخی نشان میدهند که پوشاندن قبای تقدس بر اندام پدیدارهای اجتماعی، صنفی، فرهنگی یا مصنوعات مادی، و استفاده از آنها برای شکل بخشیدن به سلسلهمراتب اقتدار، بسته به زمان تاریخی و موقعیت رهبرانِ نهضت، شکلهای متفاوتی پیدا میکند مثلاً گاه ساز عود، یا متن فتوتنامهی مشاغل، مقدس اعلام میشود و زمانی دیگر، برساختنِ تصویری ناب و انتزاعی از مدینه فاضله! گاه نوع پوشش و حجاب زنان، و گاهی هم ممکن است بر میراث مذهبی و رسوم اجدادی یک قوم، خِرقهی قداست بپوشانند؛ زمانی هم شُرب خَمر، یا بازنمایی تصویری زشت و موهن از نیازهای جنسیِ متفاوت! یا حتا تفسیری یکّه و مطلق از کتاب مقدس،… همهی اینها میتواند ملاط برساختن جهانی معنوی باشد که نه تنها روان فرد را در خود بپذیرد و مستحیل کند بلکه دستگاهی کیهانی را به وجود آورد که یکی از هدفهایش، اِعمال آتوریته و فرمانروایی بر روح و روان کل جامعه باشد.
گیل آوایی" خانۀ سالمندان" نگاهم به ساختمان می افتاد دلم می گرفت. همیشه هم همین دلگیری به سراغم می آمد. حس غریبی به من دست می داد. سالها بود که از کنار آن می گذشتم اما هیچ وقت حسی از آن نداشتم. مثل هر جای دیگر بود که مرا با آن کاری نبود و از کنارش می گذشتم. مثل دیدنی که دیده نمی شد. مثل نگاهی که به چیزی بیفتد و هیچ حس و اثری از آن در آدم نباشد. مانند گذشتن از خیابانی، محلی، جایی که شاید ده ها نفر را ببینی اما هیچ طرح و نقش و چهره ای در نگاه و حافظه ات نماند. مگر کم است آدمها و جاهایی که یک نفر در گذرِ روز و ماه و سالش می بیند!؟
علی اصغر راشدانمرغ های مینا همان جفت بودند،اندازه کلاغ زاغی. نه، کوچکتر. از سار کمی بزرگتر بودند. یادم آمد، مرغ مینا بودند، سیاه براق. تنها نوکهاشان شقایق گلگون بود. تومسیر راهپیمائی عصر گاهی هر روزه م بودند. رو چمن ها میدوید، نزدیک می شدند. یکی دو قدم جلوتراز قدمهام چپ و راست رژه میرفتند، عشوه می آمدند، یکی ترانه خوانی می کرد، نوک گلگونش رابرام تکان میداد. بعد از ترانه خوانی یکجور رقص باله مانند میکرد و انگار می خندید، قشنگ می فهمیدم و می فهمم. جفتش در جوابش عیناهمان رقص، ناز و عشوه، ترانه خوانی و تکان دادن نوک گلگونش رابه طرفم تکرار میکرد،از خاطرم گذشت: «تنهائی یعنی چی؟ فقط باید زبونشونو بهفمی.»
قهرمان قنبرىنوستالوژى رجعت به گذشته هنوز بعد از سالها در آرزوى رجعت به روزهايى هستيم كه لباسها و كفشهايمان را ده بار پينه مى زديم و به سختى هفته اى يكبار با صابون گلنار و شامپو پاوه حمامى مى كرديم! بخارى سياه نفتى و موش و پشه و اتاقهايى كه حداقل چهار نفر مى خوابيدند بهترين روزهاى خاطرات دوران زندگى ماست! هيچ چيز مانند يادآورى آن دوران خوشحال مان نمى كند!
بهروز داودیسه سروده از زبانِ سفر می گشائی پنجره را
توده ای از ابر
جان میدهد
به چهره ی آشنا
ابوالفضل محققیکتابی که قلبم را به آتش کشید (یک جنگل ستاره نوشته امیر بهبودی) سفری تلخ ودهشت انگیز! بیاد سفر دانته به دزوخ می افتم. دوزخی که هادس بر دروازه آن نشسته است. "در این جا هیچ امیدی نیست!" کلمه ای که از وحشت آن دانته بر خود می لرزد. بر دروازه اوین لاجوردی را می بینم . با آن عینک سیاه وچفیه فلسطینی که می گوید "امیدی نیست هر کی از پیج اوین رد شود عوض می شود .چیز دیگری می گردد. "، وارد سلول شد.
نجمه موسوی - پیمبریدرباره «گدار» حسین دولت آبادی با خواندن کتابهای دیگر دولت آبادی ( باد سرخ، در آنکارا باران می بارد، ایستگاه باستیل ....) ایده ای که در موقع خواندن رمان سه جلدی گدار در من شکل گرفته بود تأیید شد. احساس می کردم هزاروچهارصد صفحه «گدار» محل شکل گیری نهایی یادداشتهای نویسنده در مواقع گوناگون، رسم تجربه ی سالها زندگی اش بوده است. به بیان دیگر نویسنده در این رمان تکلیف خود را با تمام اشباحی که سالها، روزها و شبهای او را پر کرده بودند روشن کرده است. طرحهایی که در داستانهای کوتاهش زده بود را تبدیل به تابلویی بزرگ کرده و شخصیت هایش را بیشتر و روشنتر پرورده است.
راشل زرگریانکابوس تابش اشعه طلائی از پنجره او را از خواب بیدار کرد. سردی چوب کف اتاق به بدنش منتقل شد. بیماری بدی او را غافلگیر کرده بود. بطور دائم خسته بود. از برداشتن دارو و مراقبت پزشک دریغ نمیکرد. اما هربار پس از آزمایش خون جواب ناامید کننده بود. با این وجود زن بیمار هر روز سرکار آماده میشد. آسانسور را نادیده میگرفت. هنوز مایل بود مثل روزهای عادی تناسب اندام را نگه دارد. با شتاب لباس رسمی بتن کرد واز پله های ساختمان سرازیر شد.
|