توفان بود و مادرم، چنگ در یال مِهر
آخرین نگاه مصصم اش بر قبیله و باغِ پر از میوه ، بر جویبارهای سرشار
مهریه اش یک ارزن، پیچکی از شاخه ی انگور بر زین
به دیدارِ پدرم به دورترین شب، شتافت
از صخره های عمودیِ لیزِ پر از خزه
از اقیانوسِ پر از کوسه ماهی
از کویرهای بی واحه
گذشت و گذشت
و هرگز پدرم را نیافت
بی هیچ حسرتی، خاطره ی باغ را فراموش کرد
و چنگ در یالِ مهر همچنان می تاخت
من فرزند اشتیاقی هستم به دورترین شب
که هر صبح با تابشِ خورشید به جلوه ای نو
بر بام زمین می رویم
و با هر غروب، خاکستر می شوم و می میرم
مرا هرگز علفی هرز مپندار.
آتلانتا، ۵ اردیبهشت ، ۱۳۹۵
divanpress.com