درسته،کارحافظه م به جاهای باریک میکشه،امااین یکی رواشتباه نمیکنم،خودساموئل بود.همیشه ازدورواسه م دست تکون میداد،به اسم صدام میکرد،میامدپیشم،میخندیدوباهام خوش وبش میکرد.خیلی وقته ندیده مش، پیشتراتورهگذرامیدیدمش.خیلی وقت پیداش نبود،گفتم نکنه گم وگورشده باشه.
سالای اول آمدنم هم کلاس بودیم.اصلاآلمانی نمی فهمیدم.آلمانی محاوره ایش خوب بود،همونقدرم انگلیسی میدونست.توکلاس انگلیسی حرف زدن ممنوع بود.وقتای تنفس توکافه ومحوطه وبیرون انگلیسی حرف میزدیم،حسابی باهم اخت شدیم.دوسه ترم اول درساروبه انگلیسی باهام کارکرد.روزای تعطیلی تورستوانی نزدیک خونه ی گروهیش نهارپیتزامهموتش میکردم.دوسه ساعت آلمانی تمرین میکردیم.تودوسه ترم اول به اندازه تته پته ورفع احتیاهای اولیه راهم انداخت.
تودوسال دوره زبان خیلی کمکم کرد.چن سال بعدم هرازگاه اتفاقی همدیگه رو میدیدیم.حول وحوش یه سال پیش که دیدمش خیلی شکسته شده بود.بعدازده دوازده سال،هنوزاجازه ماندگاری بهش نداده بودن.اجازه ش موقت بود.هردقیقه میتونستن گریبونشوبگیرن وبفرستن کشورخودش.اهل اریتره بود.رنگین پوست و بلندقامت.موهای کم اطراف سرشوتیغ تراش میکرد.چپ بود،اماباسربلندی میگفت:
«من ازنسل بلالم.بلال حبشی اهل کشورمابوده.»
یه سال پیش وبارآخرتو ترموادیدمش،خیلی مچاله شده بود.انگارنیمچه سکته ایم کرده بود.سرزندگی همیگیشونداشت.حرف که میزدطرف چپ لبش آویزون بود.گفت:
«مااهالی اریتره توکلاس چارنفربودیم،رفیق درشت هیکلمه یادته؟همون که همیشه باجوکاش همه مونه ازخنده روده برمیکرد.»
«همیشه شماواون روزای خوش یادمه،حالاچی شده مگه؟»
«خیلی زیرفشارش گذاشتن،جوون به اون یلی بی هیچ دردومرضی یهوافتادودرجامرد.»
«خودتم خیلی سرحال نیستی،دردومرضی نداشته باشی؟بهم بگو،شایدکاری ازم وربیاد.»
«هیچ کاری ازت ورنمیاد.هرجامیرم زیرنگاه وتعقیبشونم.نسلموکف دستم گذاشتن،پیرکارسیاسی بسوزه،آدموبه کجاهامیکشونه.توکشورخودم یه روزپستائی دراندازه وزیروزراداشتم....همه شونومیشناسم دیگه.بیشترشونم ادای دیوونه هارودرمیارن.آدموبه یادرمان «کوه جادوی»توماس مان میاندازن.اونها،یکی شون همونه که توایستگاه اومدتو...»
بلندشد،ترامواراه نیفاده،بی خداحافظی بیرون پریدوتوجماعت گم شد...
منوندیده گرفت،راهشوکج کرد،ازم روبرگردوندورفت!پشت به من میرفت،پنجاه متری رفته بود،دونفرشخصی گردن کلفت ازدرکوچک مخصوص کناردربزرگ فروشگاه زنجیره ای بیرون پریدن وساموئل رادنبال کردن.ازپشت مثل عقاب پریدن روش،هرکدوم یه دست وشونه شوچسبید،کشون کشون تاکناردرمخصوص کوچک کناردربزرگ فروشگاه کشوندنش.ساموئل مقاومت میکرد،زورمیزد،خودشوپس میکشید،باهاشان نمیرفت.التماس میکردکه ولش کنن.لباساشو وارسی کردن.ازهرجیب دوطرف کتش دوتا نون گردپیراشکی مانندبیرون کشیدن.یکی ازشخصی پوشاپرسید:
«واسه چی این نوناروکش رفتی؟»
«میخواستین ازگشنگی بمیرم؟»
به زورکشوندنش تو،درمخصوص روبستن.کنارسنگ مرمرفروکش کردم.بعدازاینهمه سال داستان ژان والژان برام باورپذیرورکاملاملموس شد....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد