logo





" خانۀ سالمندان"

پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۲۱ آپريل ۲۰۱۶

گیل آوایی

GilAvaei.jpg
بخشِ یکِ این داستان پیشتر در عصر نو منتشر شده است.

بخش ۲

نگاهم به ساختمان می افتاد دلم می گرفت. همیشه هم همین دلگیری به سراغم می آمد. حس غریبی به من دست می داد. سالها بود که از کنار آن می گذشتم اما هیچ وقت حسی از آن نداشتم. مثل هر جای دیگر بود که مرا با آن کاری نبود و از کنارش می گذشتم. مثل دیدنی که دیده نمی شد. مثل نگاهی که به چیزی بیفتد و هیچ حس و اثری از آن در آدم نباشد. مانند گذشتن از خیابانی، محلی، جایی که شاید ده ها نفر را ببینی اما هیچ طرح و نقش و چهره ای در نگاه و حافظه ات نماند. مگر کم است آدمها و جاهایی که یک نفر در گذرِ روز و ماه و سالش می بیند!؟ مثل اینکه در شهر بزرگی زندگی کرده باشی و محله ای، خیابانی، جایی از آن را از تو بپرسند و تو ندانی کجاست در حالیکه شاید بارها از آن گذشته باشی اما چون اثری، پیوندی با کار و مشغله و گذرانت نداشته، هیچ اثری از آن در خاطرت نیست. دانستۀ نادانسته، دیدۀ نادیده را می ماند.
خوب دیدن این ساختمان هم برایم مثل همۀ آن دیدنهای نادیده را می ماند تا اینکه یک بار وسوسه ای به جانم دوید. وسوسۀ کنجکاوی، وسوسه ای که دلم می خواست از آن سر در بیاورم . سر در بیاورم از همین ساختمانِ چشم نوازِ دلگیر که چه جور جایی بود و چه در آن می گذشت.
با خودم کلنجار رفتم. کلنجار رفتنی که انگار آدمی چیزی با خودش می کشد. چیزی روی شانه اش هست. چیزی که... چیزی که... شاید بهتر باشد بگویم زایمان! بله زایمان!، مثل زایمان را می ماند. وقتی دردش بجانت افتاد انگار هیچ کاری نمی توانی بکنی جز اینکه بزایی. و زایمان همیشه خاص زاییدن یک بچه نیست. حس هم هست. آتشی هم هست که در تو شعله می کشد. دادی فریادی حرفی گپی آهی حتی!، که بخواهی نخواهی باید یک جوری بروزش دهی.
همین هم شد. سرانجام یک جوری با خودم کنار آمدم. بخودم گفتم که فردا می روم. خلاصه یکی پیدا می شود که با او گپی بزنم و بگویم که این حسِ کنجکاوی کلافه ام کرده است. کسی که به او بگویم می خواهم از این ساختمان، از این آدمها سر در بیاورم. می خواهم بدانم زمان در اینجا چگونه می گذرد. آدمهایش چه می کنند. چه می خواهند. چه می گویند. خیالشان چه هست. و انتظار هم. اصلا منتظر چه هستند یا باشند!؟
فردا شد. اما کاری ناخواسته پیش آمد. تا بخواهم انجامش دهم روزم تمام شده بود. شب داشت آرام آرام می آمد و روشنای روز را به شفقهای غروب می کشاند. چیزی که انگار موسیقی روز و شب است. سمفونیِ عمر آدمی وقتی دل به گذرِ زمان می دهی و پوم تاکِ قلبت با تیک تاکِ بی امان، راه خودش را پیش می گیرد. این یک بسیار زودتر از آن یک، یک جوری جا می ماند. می ایستد. یا به ایستگاهی نرسیده میانِ راه، یا که به آخرِ خط می رسد. هنگام که به همین سمفونی هماره ات گوش می ایستی دقت می کنی می بینی روز به شب و شب به روز، فرازش از بامداد می آغازد و پایان شب به همانجا فرود می کند و شفقهای بامدادی آسمان نگاهت را سرخ می برد. سرخی بامداد به سرخ غروب می نشیند و سرخی غروب ترا به تماشای سرخی سحری می کشاند. فرود و فراز یا فراز و فرود، هر چه بدانی اش، یک جوری کشانده می شوی و می روی و بودن نبودنت معنا می یابد و وایِ تو اگر این بودن نبودن یکسان نمایدت! آن وقت یک چیزی باید سرت آوار شود حس کنی بودن نبودنت را اینکه اگر
باشی یا نباشی! تا آن هم داستان دیگری ست و ماجرایی دیگر!
هر چه بود گذشت. یک روزِ دیگر بیرون از اختیار من و برنامه ای که گذاشته بودم، سپری شد و به روز دیگر رسیدم. روزی تازه با طرحی تازه. با خودم قرار گذاشتم که هیچ قول و قرار دیگری برای آن روز نگذارم.
به خیابانِ دراز خلوت رفتم. ماشین را جایی دور پارک کردم. بطرف ساختمان رفتم. همه چیز شسته و رفته، تر و تمیز بود. شیشۀ رنگین مانند یک پردۀ سینمایی می نمود که تصویر چشم اندازِ بیرون ساختمان در آن دیده می شد. درِ وردودی باز بود. نمی دانم همیشه باز می ماند یا اتفاقی باز مانده بود یعنی شاید کسی تازه بیرون رفته یا داخل ساختمان شده بود و در را نیمه باز رها کرده بود. داخل که شدم راهروی تمیزی مرا به بخش پذیرش برد. بانویی مهربان و زیبارو از پشت میزِ پذیرش با لبخند مرا به خودش فرا خواند. خوشرویانه پرسیدم:
برای ملاقات شخص خاصی نیامده ام. اسمم گیل است و کنجکاوی مرا به اینجا کشانده است

لبخندی زد و گفت:
کنجکاوی؟
بله کنجکاوی.
کنجکاوی از چه به چه؟
همیشه این ساختمان توجهم را جلب کرده است. آخرش کنجکاو شدم بیایم بپرسم اینجا چه جور جایی ست. چرا این همه آدمهای سالمند اینجا هستند.
گفت:
اه...... خوب اینجا خانۀ سالمندان است. ما از آنها در اینجا نگهداری می کنیم. دوست داری نشانت بدهیم؟
از خدا خواسته با شوق گفتم:
بله. برای همین هم آمده ام.

تلفن را برداشت آهسته چیزی گفت. چند لحظه نگذشته بود که بانویی دیگر با لباس سفید و مرتب از اتاقی که چندان هم دور نبود بیرون آمد. وقتی به پذیرش رسید دستش را بسویم دراز کرد گفت:
من پاتریشیا هستم. برویم یک دُوری در ساختمان بزنیم.

دستش را بگرمی فشردم و خودم را معرفی کردم. با هم راه افتادیم. بخشهایی که می رفت برایم جالب نبودند. بخشهایی که هیچ نشانی از آن سالنی که از بیرون می دیدم نداشت. دلم می خواست همان سالنی را ببینم که از پشت شیشه نگاه مرا می برد. همان پنجره ای که پیرزن بود. همان گوشه ای که پیرمرد دل به سازش داده بود. سرانجام هم به همان سالن رسیدیم.
پشت پیشخوان دو بانوی سفیدپوشِ جوان با هم خوش و بش می کردند. میانۀ سالن اینجا و آنجا دو سه نفری از سالمندان خلوتشان را چنگ می زدند. کنار پنجره پیرزنِ من در جمعی از سالمندان دیگر که زاغِ آن سوی پنجره را چوب می زدند، نگاهی معترض و گم داشت. خلوتش را برده بودند. سکوتش را بهم زده بودند. خلوتِ خیابان چنگی به دل نمی زد. چند نفری که خلوت پیرزن مرا بهم زده بودند، گویا برای چرایی بودن و سر از بیرون پنجره در آوردن، با هم زمزمه هایی داشتند که برایم مفهوم نبود. همینطور چشم می گرداندم که نگاهم به پیرمرد افتاد.
بانوی مهربان داشت می گفت که این سالن محل تجمع و سرگرمی همه است. داوطلبانی هم دارند که برای سرگرم کردن سالمندان و حتی کمک به هم صحبتی و دیدارشان به اینجا می آیند.....
بی اختیار حرفش را قطع کردم و گفتم:
خیلی دلم می خواهد روزهایی که می توانم به اینجا بیایم. دلم می خواهد با اینها صحبت کنم. یک جوری با آنها وقت بگذرانم.
چرا؟
خوب برایم جالب است بدانم هر کدامشان به چه و که فکر می کنند. یادمانهاشان، اندوه و شادی شان، حسرت و دلمشغولیهاشان، اکنونشان خلاصه یک چیزهایی هست که هر کسی با خودش می کشاند از بیرون هیچکس نمی شود فهمید یا حتی حس کرد چیزی که در درونِ خود با خود می کشد. اینها هرکدامشان باید تاریخی داشته باشند که مال خودشان است. برایم.....
لبخند زنان گفت:
می فهمم. برای من تنها چیزی که مهم است این است که مشکلی برایشان پیش نیاید. راحت باشند.

همینطور چشم می گرداندم. پیرزن کماکان برای خلوت خودش داشت نگاه معترض می افشاند. دستش به هیچ جا بند نبود. شورِ عجیبی در چند نفری که دورِ پیرزن بودند، حس می شد. انگار چند دانشجو یا حتی دانشمند! موضوعِ تازه یافتۀ تحقیقاتیِ خودشان را کنکاش کنند و در جدلهای آنچنانی به گفتگوی با هم باشند.
معنا یافتن در بی معنایی ای که جان به لب آدمی کند، داستانی ست. تکرارهای کسل کننده، برنامه های روتینِ هر روزه، چهره های تکراری، غذاهای همیشگی، بازیها و تفریحات از پیش برنامه ریزی شده و تکراری، تکرار و تکرار و در هیچ نفس کشیدن، چنان کرده بودشان که هر نکتۀ ناچیز بویژه تازه ای، شوقِ یک دنیا هیجان و شورِ پرداختن به آن در آنان می دواند. بحثهایشان با هم زیاد هم نادانسته و نا آشنا نمی نمود. به آسانی می شد فهمید که در چه موردی چنان جدی و شورانگیز بحث می کنند!
نگاهم به پیرمرد افتاد. پیر مرد کنار دیوار در گوشه ای پرت از سالن روی صندلی مخصوصی نشسته بود. طوری می نمود که سر به هیچ و همه چیز داشت. نگاهش هزار طرح می زد. سخت مشغول می نمود اما آرام و بی حرکت روی صندلی اش نشسته بود. جعبه صندوق مانند که به یک محفظۀ ساز می نمود کنارش لم داده بود. ناگهان صدای بانوی مهربان در آمد:
خوب مرد جوان. من تمام روز وقت ندارم. اینجا هم آخرین جایی ست که می توانی ببینی.
پرسیدم:
چه روزهایی و چه ساعتهایی می توانم بیایم؟
گفت:
از دوشنبه تا جمعه می توانی هر روزی که توانستی از ده و نیم صبح تا سه بعدازظهر اینجا بیایی. بستگی به خودت دارد چه روزی و چه ساعتهایی در این فاصله اینجا باشی.
گفتم:
پس من سعی می کنم یکی از همین روزهایی که گفتی از ساعت ده و نیم اینجا باشم اما روز مشخصی نمی توانم قرار بگذارم.
خندید.
گفتم:
اجبار برایم مشکل است. دلم می خواهد به اختیار خودم باشم و بیایم. بروم.
گفت:
می فهمم.

سپس دفترچه کوچکی از جیب در آورد. اسمم را نوشت و مرا به بطرف پذیرش برد. از من خدا حافظی کرد. با نگاهی به بانوی جوانِ پشت میز پذیرش از او با تکان دادن دست خداحافظی کردم. از ساختمان بیرون آمدم. همچنانکه بطرف ماشینم می رفتم گاه گاه به شیشۀ رنگیِ ساختمان نگاه می کردم. پیرزن را می دیدم که همچنان میان آن چند نفر دنبال خلوت خودش می گشت.

بخش ۳

اولین روزی که پس از قرار با پاتریشیا توانستم به آنجا بروم روز سه شنبه بود. روزسه شنبه از آخرین هفتۀ آوریل. هوایی دلپذیر و حالی خوش بحالانه. چنان حالی که می توانستی یک دنیا شادی کنی در عین حال یک کوه اندوه را با خود بکشی. حسی برای همین زمانی، همین مکانی، همین که هست وُ نیست، نه تنها تاب شنیدن درد دلهای دیگری را داشته باشی بلکه همدلانه سنگ صبور هم باشی وُ آب بر آتش بریزی. چنان هارمونیک و کنار آمده با هر آنچه که هست و هرآنچه که پیش آید، از دلِ اندوه، شادی برآری و از دل شادی، اندوه بشکافی. حالی خوش بود و دست بر روزگار دو روزِ پی در پی نه کار بود و نه قراری.
خوشخوشانه به همان ساختمانِ پر ابهتِ بی صدای شلوغ رفتم.
وقتی رسیدم پاتریشیا هم بود. با دیدنم خوشرویانه دستی تکان داد. مرا با اشاره بسوی خودش فراخواند. بطرفش رفتم. لبخند مهربانی برلبانش بود. دست دادیم. مرا به داخل سالن برد. گفت:
با هر کدام که بخواهی می توانی باشی.

کنار پنجره را نگاه کردم. پیرزنِ من همانجا به بیرون خیره شده بود. دختر جوانی کنارش بود. داشت به او خوراکی می داد. نمی دانم چه بود. یک پیش دستی داشت با یک قاشق. گاه به گاه چیزی داشت در دهان پیرزن می گذاشت.
پیرزن دهان باز می کرد. زیرچشمی نگاهش می کرد. هرچه در قاشق بود می خورد. نگاهش با خوردنِ آنچه دختر جوان به می خوراند، دو حس جداگانه در خود داشت. در آن فاصله نتوانستم بفهمم چه به چه است و چرا با آن نگاه، از قاشق دخترک جوان خوراکی می خورد.
سلانه سلانه به یک میز که چند پیرزن و پیرمرد دور آن نشسته بودند، نزدیک شدم. پیرمردی سر بلند کرد. به من خیره شد. لبخند زدم. محلم نگذاشت. رویش را برگرداند. رویرویش پیرزنی که داشت ورقها را در دستانش جابجا می کرد، نگاهم کرد. لبخندی زد. بطرفش رفتم. پشت دستش ایستادم. خودش را کنار کشید. اشاره کرد نزدیکتر شوم. هنوز لحظه ای نگذشته بود که صدای یک فریاد گوشخراش از بیرون آمد. مسئولان سفیدپوش بطرف بیرون ساختمان دویدند. مانند آدم گیج اما کنجکاو به دور و برم نگاه کردم. نوعی هراس در همه بود. اتفاقی افتاده بود. اما چه اتفاقی!، معلوم نبود. همه نگران به بیرون ساختمان چشم دوخته بودند ولی از داخل سالن نمی شد بیرون را دید. با این حال نگاه می کردند. در و دیوار و ناپیداییِ بیرونِ ساختمان انگار هیچ بود. همه گویی یک جوری بیرون ساختمان را تجسم می کردند. شاید هر یک حادثه ای را هم در تصور داشتند. هیچکس نمی دانست چه شده است. پشت سر مسئولان سفیدپوش، من هم بطرف بیرون ساختمان دویدم. ناگاه چشمم به یکی افتاد که دو حلقۀ لاستیکی سیاه میان دستانش گرفته داد می زد. یک صندلی چرخدار که پیرزنی روی آن نشسته بود داشت از سراشیبیِ مخصوص ورود و خروج صندلیهای چرخدار با سرعت به حیاط جلوی ساختمان می رسید. پیرزنی که روی آن نشسته بود مثل یک فنرِ ناگهام رها شده می لرزید. مردی میانسال جلوی صندلی چرخدار ایستاد. صندلی ناله کنار به او رسید. مرد طوری که همه نیرویش را جمع کرده باشد به دسته های صندلی چنگ انداخت. نفسها در سینه حبس شده بود. مرد میانسال پیش از اینکه صندلی را کاملا نگه دارد همراه آن روی حیاط جلوی ساختمان وا رفته برزمین افتاد. مسئولان سفید پوش به او رسیدند. صندلی را بلند کردند. پیرزن زخمی شده بود. مرد میانسال پشت سر هم می گفت:
سعی کردم ولی نشد.

زنی که دستگیره لاستیکی را میان دستانش گرفته داد می زد گفت:
این لاستیکها خودبخود در آمدند. محکم نبودند. من....من.... داشتم می بردمش در حیاط بگردانم.... این....این... یکهو از دستگیره در آمد. هیچکاری نمی توانستم بکنم. خودش....خودش....

یکی از مسئولان به او نزدیک شد. آرامش کرد. گفت:
تقصیر تو نیست. بخش تعمیر و نگهداری باید دقت می کرد. هوا گرم شده لاستیکها شُل شده اند. از دستگیره در آمده اند..... تقصیر تو نیست. داد نزن...آرام باش...آرام......

بخودم گفتم اینجا چه می کنم! من که اهل این برنامه ها نیستم اصلا برای چنین جایی ساخته نشدم. بروم پی کار خودم. حوصلۀ این جور چیزها را ندارم. بی آنکه چیزی بگویم و خداحافظی ای بکنم، از ساختمان بیرون آمدم. یک راست به یک بار رفتم. ساعتها نشستم آبجو نوشیدم. وقتی بخودم آمدم که حسابی سرم گیج می رفت. راه خانه گرفتم.
هفته ها از این ماجرا گذشت. هیچ انگیزه ای برای رفتن به آن ساختمان نداشتم. تا روزی که احساس کردم دلم برای پیرزنِ من تنگ شده است. یعنی همینطوری هم نبود. بی دلیل نبود. داشتم از همان خیابانِ کنارِ آن ساختمان می گذشتم که نگاهم به شیشۀ رنگینِ دست وُ دلبازش افتاد. پنجره ای بزرگ و گشاد و تا دل بخواه چشمگیر بود. از ساختمان دور می شدم که حس کردم به پیرزنم سری بزنم اما ساعتِ هواخوری و سرگرمیِ جمعی شان گذشته بود. دیر شده بود. بخودم گفتم فردا سری به آنجا می زنم. و همین کار را هم کردم. کار کوچکی داشتم که باید انجام می دادم.
وقتی به داخل ساختمان رسیدم، بانوی زیبای پشتِ پیشخوان لبخندی صمیمانه بر لبانش نشست. نگاهش مرا بخود خواند. نزدیکش شدم. پرسید:
چه ات شده، چند هفته ای هست که پیدایت نشده؟

گفتم:
حادثۀ آن روز روی من تاثیر بدی گذاشت. برای همین چند هفته نیامدم.....

حرفم را قطع کرد، گفت:
آه می فهمم ولی حادثه در هر جا پیش می آید. اینجا هم از این چیزها زیاد دارد. بخودت نباید بگیری.

سر تکان دادم. هیچ نگفتم. دستم را به نشانی " من رفتم"
تکان دادم و به سالن بزرگِ همیشگی رفتم. همه بودند اما پیرزن نبود. دیگرانی از ساکنان ساختمان که تنهایی پیرزن را پرانده بودند، گاه گاه کنار پنجره می رفتند و سر می جنباندند و بر می گشتند.
بازی دامینو، ورق به راه بود. وسایل نقاشی و نوشتن و این چیزها روی یک میز پخش شده بودند. گاه گاه یکی می آمد چیزکی می نوشت یا می کشید بعد می رفت. کسی دل به نقاشی و نوشتن نمی داد. یک جور بی حوصلگی در همه حس می شد. یک جور تکرار که دیگر بودن نبودن چنگی به دل نمی زد.
پیرمردِ ناشناسِ آشنا، کنار دیوار گوشۀ همیشگی اش روی صندلی چرخدار نشسته بود. جعبه سازش کنار صندلی اش بود. آن سو تر یک مسئول سفیدپوش پیرزنی را داشت تر و خشک می کرد. هرچه چشم گرداندم پاتریشیا را ندیدم. به میز بزررگِ وسط سالن نزدیک شدم. پیرمردی اشاره کرد به او نوشیدنی بدهم. به پیشخوان رفتم. از مسئول پشت پیشخوان یک نوشیدنی برای آن پیرمرد خواستم. نوشیدنی را به من داد. نوشیدنی را برای پیرمرد بردم. با اشتهای شگفت انگیزی که انگار سالا سال نوشیدنی ننوشیده باشد، آن را تا ته سرکشید. با سر اشاره کردم:
یکی دیگر بیاورم؟
با اشتیاق گفت:
ممکنه؟
گفتم:
چرا نه!
رفتم. یک لیوانِ پر از همان نوشیدنی برایش آوردم. آن را هم تا ته سرکشید گفت:
تو یک فرشته ای!
خندیدم!
نمی دانم وقت چگونه گذشته بود. از دور به پیرمردِ کنار دیوار نگاهی کردم. لبخندی زدم. نوشیدنی به او اشاره کردم. هیچ نگفت.نه هیچ سری داد نه اشاره ای یا حرکتی کرد. تحویلم نگرفت. کنجکاوانه نگاهش کردم.
وقت رفتن رسیده بود. دستی به شانۀ پیرمرد که نوشیدنی را با چنان اشتهای دلچسبی نوشیده بود زدم. از سالن بیرون آمدم.
روزها گذشته، سر به کار روزانه داشتم. حسی سایه وار از آن ساختمان همیشه با من بود. رفتن به آن ساختمان یکی از بهانه های بیرون آمدن از بی حوصلگی و بی چرا بودنم، هم شده بود.
روزی دیگر رسیده بود. حس غریبی داشتم. آن روز دلم هوای دیگری داشت. نمی دانم چه ام بود. یک قرار کوچک کاری داشتم. سرقرار رفتم. زودتر از آنچه فکر می کردم تمام شد. یعنی من هم دلم می خواست که زود تمام بشود. با همین حس هم یک جوری سرهمش کردم. برگشتم. دیدم می توانم سری بزنم به آن ساختمان بزرگ که دیگر تردیدی در من نبود که محلی برای نگهداری از سالمندان است. به آنجا رفتم. گروه گروه در سالن به برنامه ای از بازی تا نقاشی سرگرم بودند. پیرمرد کنار دیوار در گوشۀ همیشگی اش روی صندلی چرخدار نشسته بود. نگاهی، چنان که گوشه چشمی باشد، به من انداخت. بی حوصله و حتی بی آنکه فکری کرده باشم بطرفش رفتم. گوشه دیوار کنار صندلی اش روی کف سالن نشستم. مانند کسی که بی حوصلگی و حالِ گرفته اش را در پیاله ای ریخته باشد و مستی گرفته باشد، به دیوار تکیه دادم. هیچ نگفتم. نه دستی نه حرفی نه حتی سری تکان دادم. حس کردم با دستش دنبال چیزی می گردد. با حالتی بی تفاوت نگاه کردم. دیدم دنبال دستۀ ویولنش می گردد. ویولونش را بلند کرد. کمی این دست آن دست کرد. سر برگرداندم. حوصلۀ نگاه کردن را هم حتی نداشتم. هیچ نگفتم. ناگاه نوایی آرام که مانند جاریِ آبی از برکه ای باشد، به گوشم رسید. فکر کردم قطعه ای کلاسیک می نوازد. از همان قطعاتی که رسم و برنامۀ نوازنده هایی بخصوص با این سن و سال است. اما چنین نبود. اوجی نداشت. در تُنِ لطیف و آرام بخشش یک تمِ فریادِ نهفته حس می شد. زمزمه ای که فریادی پنهان شده در خود داشت. در شلوغی سالن با آن صدای آهسته و آرامش، حسی جداگانه داشت که آدمی را بخود می خواند. انگار صدایم می کرد. با من حرف می زد. مرا بخودش می خواند. دل به نوایش دادم. سر وُ صدای در سالن را انگار نمی شنیدم. بسانِ روح بجان آمده ای، همۀ خود را به نوای آن سپردم. همچون نسیم به روح جان من می نشست. آهنگی که می نواخت تِمِ غریبی داشت. چنان می نواخت که خواسته یا ناخواسته آدم طوری گوش تیز می کرد. تمرکز می کرد. می رفت. با آن می رفت یا شاید بهتر باشد بگویم آدم را با خود می کشید. بله. آدم کشیده می شد.
مستم کرده بود. رایحه ای انگار هوش از سر آدم ببرد می نمود. نوایی زیر، لطیف و گوش نواز چنان که لالایی مادر باشد. چنانکه نجوای دلبرانۀ یاری باشد در گوش آدمی. با آن رفتم. حس کردم در دل چمنزاری تا بینهایتِ نگاه، نشسته ام. عریان. عریانِ عریان. عطر دل انگیز علفزار مستم می کرد. حس گسِ خنکایی تجربه نشده بر جانم می نشاند. تازگی داشت. چنان حسی که با همۀ حسها فرق می کرد. چمنزاری در یک دشتِ چنان گسترده که تا کرانه های دور می رفت. خورشید در خطِ کرانۀ غروب، داشت به زمین بوسه می زد. درخشش سُرخش چنان می نمود که آتشی به جان چمنزار انداخته باشد. دورهای نگاهم گاه برقِ قطرۀ شبنمی نشسته بر سبزانۀ دشت به چشم می خورد. میان علفها عریان نشسته بودم. نوای مخملینی دلنواز آرامم می کرد. زیر و زمزمه وار گویی در گوشم چیزی به نجوا آمده بود. نجوایی انسانی، نجوایی از مهر، مرهم، نجوایی عاشقانه، نجوایی دلبرانه، نجوایی پرشور. وسوسه گر. نوایی چنان که رُمانس موتزارت در برابرش رنگ می باخت و شورِ عاشقانه های بتهون در سایه روشنش گم می شد. ناگاه قطع شد. نجوایی نبود. صدایی بر نمی آمد. پیرمرد سر بر سازش گذاشته زیر چشمی نگاهی به من داشت. سر بلند کرده ماتِ او شدم. لبخندی چنان که ندانی، چنانکه نفهمی، چنانکه نبینی، بر لبانش بود. از گوشه چشمش قطره ای آرام همچون چکۀ باران بر شیشه پنچره ای، داشت به پایین می سُرید. صورت نرم و پرچین و بی ریش و آفتابسوخته اش قطره قطره را راه می گشود. شگفتی ام را نتوانستم پنهان کنم. شگفتی ای از اینکه انتظار چنان نوای سحرانگیز و چنین چهرۀ خاموشِ به هزار حرف را نداشته باشم. ویولن را روی صندلی بر رانهایش گذاشت. گویی کودکش را نگه داشته باشد. ناگهان دست بالا برد و با مُشت بر دستۀ صندلی چرخدارش زد. ماندم. داشت به من چیزی می گفت. چیزی می خواست. بی اختیار گفتم:
دوست داری بریم بیرون؟

نگاه پرسانه ای کرد. طوری بود که بگوید کجا؟ یا بستگی
دارد به کجا؟ یا ببر مرا هر جا شد. ببر مرا دلم گرفته است. خسته ام. یا..... چه می دانم هر چه بود می شد هر حدس و گمانی بزنم.
چریکتر از آن بودم که محافظه کارانه به چون وچرای چیزی فکر کنم. دور و برم را نگاه کردم. هر کسی سر به کار خودش داشت. مسئولان سفیدپوش هم چنان گرفتار این و آن بودند که بمب هم می ترکید متوجه نمی شدند.
بلند شدم. با نگاهی که بگویم برویم، دستۀ صندلی چرخدار را گرفتم. پیرمرد را به بیرون ساختمان آوردم. از حاشیه دیوارِ ساختمان گذشتم. به محوطه ای نه چندان وسیع رسیدم. ماشینم در آن سوی محوطه کنار خیابان پارک شده بود. بطرف ماشینم رفتم. دیدم با دستش روی دستۀ صندلی چرخدارش می کوبد. فهمیدم که نمی خواهد با ماشین برویم.
به خودم گفتم:
کاش حرف می زد. کاشکی چیزی می گفت.

اما حرف نمی زد. پاتریشیا می گفت:
هیچ کس نمی داند که هست. چه هست. با کسی هم حرف نمی زند. اصلا نمی دانیم زبانش چه هست. بارها عربی ترکی اسپانیولی فرانسوی انگلیسی روسی سعی کردیم ولی هیچ نگفت. بازمانده ای خاک وُ خویش باخته به اینجا پرتابش کرده اند.
از همان وقت حس کردم چیزی اش هست. چیزی باید بر او گذشته باشد که از دیو و دد ملول است! یا شاید هر آن دلبندی یا عزیزانی که داشت از دست داده بود. هر چیزی ممکن بود باشد. این سالها، سالهای سیاه تکرارِ جنایتهاست. بشر شرمگینانه یا شاهد آنهاست با " به من چه ولش کن" یا در بی مسئولیتیِ محض به جنایتها خو کرده است.
پیرمرد تنها دستهایش کار می کردند. یعنی بالای تنه اش فقط حرکت داشت. خوب من اینطور می دیدم. پایین تنه اش هیچ حرکتی نداشت. نمی دانستم چطور تر و خشکش می کردند. حمام مستراح و.... خلاصه هرچه بود همان بود که می دیدم. پیرمردی نشسته بر صندلی چرخدار، بی حرکت، مات، حیران، سرگشته، گیج، گم، همه جا بود و هیچ جا نبود. هر از گاهی با سازش خلوت می کرد. انگار با سازش درد دل می گفت. فریادهایش، ضجه هایش، اندوهش، گم شدگی اش، هرچه که بودش و هستش.
حسِ کنجکاوی گاه امانم را می برید. آه که چقدر از این کنجکاویهای سر در آوردن از چند و چونِ یک انسان بیزارم! چه بسیارند کسانی که با مهربانی و دوستیِ برآمده از کنجکاوی برای سر در آوردن از زندگی یک انسان، نزدیک می شوند و پس از ارضاء کنجکاوی شان، چنان غیبشان می زند که انگار نه دیده نه شناخته اند! شنیدن درد یا دردهای انسان یک چیز است و حسی که بازگو کردن و یادآوری آن در گوینده اش آتش بپا می کند، چیز دیگر. یکی کنجکاوی اش در این گونه برخوردها ارضاء می شود اما سوزِ اندوهبار شکنجه مانندی که در جان گوینده می دود، خاکستری ست باز دهان می گشاید و یکی با ارضاء کنجکاوی اش گم می شود و دیگری در اندوه باز یادآورده غرق می شود. آدمهایی با چنین کنجکاوی و نزدیک شدن انسانیتشان را خوداسمنائی می کنند! و چقدر بد است!
و اما پیرمرد برای من یک کنجکاوی نبود. رابطه ام با او یک حسِ نیمه تمامی بود که با او تمام می شد. کامل می شد. وقتی که چنان بجان آمده کنار دیوار پیش پایش نشستم. وقتی که دل به سازش دادم. وقتی که حس مرا گرفت. وقتی که حس مرا در سازش فریاد کرد. پیرمرد اوج حس زلال درونم بود. شاید همین حس، پیوند مرا با او محکمتر کرده بود. شاید همین حس بود که بی خیالِ مسئولیت و ضوابطِ آن ساختمان و هشدارهای پاتریشیا، دل به دریا زده، بیرونش آورده بودم. خواسته بودم کاری که دلش می خواست بکنم. خواسته بودم از تکرار خسته کنندۀ آنجا بیرونش بیاورم. خوب! همین کار را داشتم می کردم. بخودم می گفتم:
-کاشکی یک کلمه حرف می زد!
ولی چه فرق می کرد. کم کم داشتم رمز و راز پیوند با او را در می یافتم. او با زدنِ بر دستۀ صندلی اش و من با نُتهای زیر و مخملین سازش وقتی حسِ مرا در می یافت و با سازش به داد من می رسید.
از ساختمان دور شدیم. دست به دستگیرۀ صندلی اش، می بردمش. از پیاده روها گذشتیم. به راه باریکۀ رودخانه ای رسیدم که گاهان بسیاری از من دل می برد. رو به مرکز شهر گذاشتم که پیرمرد زنجیر وار بر دستۀ صندلی زد. فهمیدم که اصلا نمی خواهد به مرکز شهر برویم. صد و هشتاد در جه برگشتم. رو به دریا کردم. آرم نشسته، جوری که ادامۀ راه را می خواست. از باریکه راه به دریا رفتیم. سلانه سلانه می کشیدمش. او هم مستِ هوا و چشم انداز دور وبرش بود. یک سمت، رودخانه سینه گسترانده بود با پرندگانِ سیری ناپذیر که گاه بجان هم بر سر طعمه ای و گاه پرواز کنان در تعقیب هم، سر و صدا می کردند. سمت دیگر اما دشتی بود چنان گسترده که تا چشم کار می کرد چمنزار بود. میان ما و دشتِ تا دورهای نگاهمان، نرده ای از سیم خاردار بود که ما را از رفتن با هم در میان چمنهای وسوسه گر باز می داشت. هر چه بود به دریا نزدیک و نزدیکتر شدیم. باریکه راهی موازی با ساحل بود که کسانی اگر می خواستند برای قدم ردنهای روزانه از آن می گذشتند. از همان راه به فاصله ای از شلوغی ساحل، جایی خلوت کشاندمش. روی ماسه ها صندلی چرخدار چنان بود که انگار یک تریلی در برف گیر کرده باشد. روی صندلی چرخدار نشسته بود. جعبۀ سازش را همچون نوزادی در قنداق، روی پایش بغل کرده می پایید. طوری می نمود که گویی دو نفر را با صندلی چرخدار می کشیدم. یکی به ناز آرمیده یکی دل به چشم اندازِ دور و برش، همۀ توانش را برای در آغوش داشتن دیگری بکار می گرفت.
با هر جان کندنی بود او را از پشتۀ ماسه ای گذراندم. به ساحل رسیدیم. رو به دریا در جایی صاف و بی رهگذر اطراق کردیم. کنار صندلی اش روی ماسه ها نشسته، چشم به دریا، خیال بافتیم. او چنان به وجد آمده بود که باورم نمی شد اما این به وجد آمدن و گشاده روی اش دیری نپایید. رنگ چهره اش تیره تر شد. وا رفت. مات و اندوهگین به دریا زل زد. هر از گاهی دقت می کردم ببینم روی دستۀ صندلی اش می زند یا نه. اما خبری نبود. کاری با من و اکنونش نداشت. رفته بود. سوار بر بال خیالش به کجاها پرکشیده بود، معلومم نبود. وقتی بخود آمدم که صدای نجوا وارِ سازش با ترنم دریا آمیخته، خلوت ما را می سرود. دل به سازش دادم و دریاوار مستِ مست چون موج تلو تلو خوران به او با او همراه شدم. نوای سازش گاه خشم درونش بود گاه زمزمۀ نازِ دلشدنی که شیرین ترین یاد را زنده کند. گاه دریا را به چالش طوفانش می خواند گاه چنان می نمود که گویی یک دریا طوفان باخته، کرشمه وار موج می زند.
زمان حالی ام نبود. او هم. هوا داشت تاریک می شد. غروب پا به راه شب می رساند. خورشید به کرانه دریا رسیده بود وُ یک دریا آتش در چشم انداز ما به نمایش می گذاشت. تکه ابری در دورهای آبی آسمان می خرامید. دریا رام و آرام می نمود نا گاه از باریکه راهِ به دریا دو مامور پلیس همراه با یک بانوی سفید پوش پیدایشان شدند. صدای اعتراض بانوی سفید پوش برق از ناکجای من پراند. نگاهی به سه نفرِ معترض داشتم و نگاهی به چهره پیرمرد. سه چهره می خواستند کله ام را بکنند یک چهره همچون کودکی بازیگوش برق نگاهش را بروی من می افشاند. مسئول سفید پوشِ ساختمانِ سالمندان با کمک پلیسها دستگیرۀ صندلی را گرفته، داشتند آن را می کشیدند تا از راه آمدۀ ما برگردند. از نگاه خشمگینانۀ مسئول سفیدپوش می گریختم و به نگاه بازیگوشانه پیرمرد دل می دادم. نگاهی چنان که هرچه می خواهد بشود بشود!

همین!

گیل آوایی
www.shooram.blogspot.com

بهرام شید ۳ فروردین ۱۳۹۵ - ۲۲ مارس ۲۰۱۶

توضیح: حسی که انگیزۀ نوشتن این داستان شده است هنوز در من تمام نشده است. نمی دانم. شاید باز ادامه داشته باشد!


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد