logo





آتش هستی (۳)

دوشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۷ آپريل ۲۰۱۵

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
آغاز عشق فرهاد به شیرین
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد 
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد 
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد 
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد .... حزین لاهیحی

شیرین در آن کوشک دلگیر و دور از شهر افتاده روزها را سپری می ساخت تا قضای روزگار چه پیش آورد . او به خوردن شیر علاقۀ فراوانی داشت اما در آن کوهستان دور از آبادی ومزرعه فراهم آوردن هر روز شیر سخت می نمود . شاپور که اکنون همدم و 
کارگزارش بود، راه چاره را در کندن جوی مانندی از مزارع تا اقامتگاه شیرین در دل آن کوه دانست و فرهاد را معرفی کرد :

که هست اینجا مهندس مردی استاد 
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی 
کز او آمد خلایق را شکوهی 
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی

ناگاه شیرین با خنده ای دلکش نمایان گردید و صبر و قرار از فرهاد به در شد . شاید نظامی با یاد ِ کنیزک خاص ِ قبچاقی اش "آفاق"،  که در همان مدت کوتاه ِ وصلت،برایش پسری بدنیا آورد و در گذشت چنین پرشور و زیبا در جای جای این حکایت از اوصاف شیرین سخن سر می دهد. ــ قبچاق منطقه ای میان توران و ترکستان بوده که مردمش به چابکی و خوشباشی و عیار صفتی مشهور بودند ــ * باری ... در همان نخستین دیدار، جان فرهاد چنان مالامال از شور عشق شیزین می شود که هیچ متوجه معانی گفتارش نمی گردد و جز آن که به نشانۀ قبول ِفرمان معشوق دست بر دیده بگذارد و برود چاره ای نمی یابد :

به شیرین خنده های شکرین ساز 
در آمد شکّر ِ شیرین به آواز 
شنیدم نام او شیرین از آن بود 
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
چو شیرین دید کان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آن گه گفت کای داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم 
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جویی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم اینجا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخن ها را شنیدن می توانست 
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت 

فرهاد، دل داده ومفتون و حیران از مجلس به در آمد و اطرافیان را گفت سخنان شیرین را به او تفهیم کنند . چون دریافت، دل و بازو دست به هم دادند، ماهی بسر نیامده ، جویی در دل کوه کنده شد . شیرین بر او آفرین ها خواند و با ظرافت و ناز گوشواره از بناگوش باز کرد و در دستان نیرومند فرهاد نهاد تا در بازار بفروشد و پاداش کارش باشد :

بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند 
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد 
بر آورد از وجودش عشق فریاد 
نه صبر آن که دارد برگ ِ دوری
نه برگ ِ آن که سازد با صبوری
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وز او در کوه و دشت افتاده زاری
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
گرفته عشق شیرینش در اغوش
شده پیوند فرهادش فراموش

آری، عشق چنین سازد وبیش از این ها کند تا جایی که روح در جهانی دیگر به پرواز در آید. فرهاد نه راهی برای تماس مجدد با شیرین می دانست و نه می توانست دل از او بردارد .  پس مجنون وار راه صحرا و کوه و بیابان در پیش گرفت وهمدم  حیوانات وحشی شد :

نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش ِ بیابان
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک ِ گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی …

و دیگر هیچ کس در کوی و برزن و شهر نبود که از دیوانگی فرهاد ننالد و نگوید تا این که خبر به گوش پادشاه ایرانزمین خسرو رسید . 

   ادامه دارد
http://zibarooz.blogfa.com/

زیر نویس:
* نک، زرین کوب، عبدالحسین ــ پیر گنجه ، ص 111


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


2015-04-27 22:27:21
از شما نویسنده ارجمند برای ادامه کارتان متشکرم.
فکر می کردم این ماجرای خسرو و شیرین را ناتمام رها خواهید کرد و من تا حالا نمی دانستم نظامی از یک زن و دو عاشق یعنی خسرو و فرهاد نام برده است .جالب است

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد