logo





" میخواهم مادر هراتی را ببینم! "

سه شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۴ آپريل ۲۰۱۵

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
تمامی تلاشم این است که نوشته‌ای بنویسم لبریز از شادی عشق وسایه روشن‌هائی از زندگی که روح در آن آرام گیرد،بیاساید واز انسان‌بودن خود لذت برد،برقصد،ترانه به خواند ودست دوست بفشارد. اما هر بار که عمیق‌تر می نگرم بر وحشتم از این جامعه انسانی افزوده می شود. جنگ،کشتار،آوارگی، زندان، گرسنگی« کی شعر تر انگیزدخاطر که حزین باشد. » خاطر من لبریز از دردهائی است که در طول مسیرزندگی پرتلاطم خود تجربه کرده‌ام. درد مادران بر در زندان‌ها بر گورهای جمعی. چشم به راهی لبریز ازاضطراب. درد جوانانی که هنوز پشت لب سبز نکرده با پیکرهای لهیده از گلوله وبمب بر برانکاردها حمل می شوند. دختران جوان در چشم انتظاری وعشق‌های نشسته در خون.
این بار هم نشد!یاد عزیزی بر خاطرم گذشت. قلم می خواهد بر کاغذ بگرید!
تا آن جائی که بیاد دارم نامش مسعود بود. جوانی بلند بالا بسیار خوش سیما. چشمانی درشت وسیاه با بینی کوچک که به سیبلی سیاه وخوش‌فرم ختم می شد. بسیار مودب بود وبه حالتی در برابرت می ایستاد که مودب‌بودن اورا دو چندان می کرد. شمالی بودوخوش‌سخن. من بیشتر از چند بار اورا ندیدم. از جوانان مرتبط با حزب توده بود. یک روز که در روزنامه بودم به سراغم آمد. گرفته بود ودر خود.تعجب کردم. گفت:" نوشته‌های شما را می خوانم. دلم می خواست با شما صحبت کنم. می دانم که به من نخواهید خندید. برای ترسی که دارم سرزنشم نخواهید کرد. دلم می خواهد با کسی صحبت کنم. وشما را انتخاب کردم." از پنجره به بیرون خیره شده بود با لایه مبهمی از درد که بر چشمان سیاهش نشسته بود. " از مرگ می ترسم. هر بار که از این قبرستان کوچک مکرورایون رد می شوم قبری را آتش گرفته می بینم وفریادی که از درون من بلند می شود؛جای تو این جاست راه گریزی برای تو نیست! گوئی منم که می سوزم. من این طور نبودم، از نوجوانی مبارزه کردم. در انقلاب فعال بودم. در تمامی تظاهرات، بی واهمه پیشاپیش همه حرکت می کردم، در جنگ بودم. اما حال از همه چیز وحشت دارم. صدای این راکت‌ها که شلیک می شوند. این‌همه جوان که با چوبدست زیر بغل حرکت می کنند، این اخبارجنگ. دیگر طاقت ماندن در افغانستان را ندارم. می خواهم بروم. اما حزب قبول نمی کند همه به ملامت در من نگاه می کنند. ریشخند‌ها. مسخره‌کردن‌ها. بی آنکه از دلهره من خبر داشته باشند. نمی توانم باکسی صحبت کنم. این جا برایم زندان شده است. افغان‌ها را دوست دارم اما تاب این شرایط را ندارم، نمی دانم چه باید بکنم. دیروز نوشته شما را در رابطه با مادر هراتی خواندم برایش گریستم. برای او وهر سه پسرش که کشته شدند. چقدر با احساس بود. دلم می خواهد آن مادر را ببینم؛ دلم برای مادرم تنگ شده!"
حلقه نازک اشک را بر دور چشمانش می بینم وتلخی درد را. دلم می خواهد بغلش بگیرم تسلی‌اش دهم می گویم:" من هم می ترسم،کدام یک از ما نمی ترسیم؟هر کدام از ما نیز در خلوت خود دردهای خود را داریم.من در آن مادر هراتی سیمای مادر خود را می دیدم. وقتی که برایم لالائی خواند،گریه کرد، من نیز گریستم. من چه می توانم برایت انجام دهم؟" سخنی نمی گوید؛ در من نگاه می کند:" می خواهم آن مادر هراتی را ببینم."می گویم:" نمی دانم آیا این جاست یا برگشته؛ می پرسم، اگر بود خبرت می کنم." بلند می شود می ایستد. بلند بالا و زیبا اما شکسته در خود؛ با همان لحن مودبانه تشکر می کند.بدرقه‌اش می کنم از پشت سر نگاه می کنم. چنین زیبا و برومند!چه کسی می داند درون تو چه دردهائی نهفته است.براستی او دُردانه کدام مادر است که این چنین غریبانه در تنهائی خود می سوزد؟بی آنکه بتواند درد وترس خود با کسی بگوید؟چند هفته بعد خبردار شدم که به سازمان ملل رفته ودرخواست پناهندگی کرده است. با حقوقی که از سازمان ملل می گرفت قادر شدخانه‌ای در مرکز شهر بگیرد. جائی که بسیار کم در معرض راکت‌های مجاهدین قرار داشت. از مکرورایون رفت. می گفتند ترسش در اواخر به گونه‌ای شده بود که دراطاق اجاره‌ای خود را در مرکزشهر,پشت تمام پنجره‌ها کیسه شن نهاده و بگونه‌ای سنگر گرفته بود. من دوبار دیگر اورا دیدم، در انتظار پذیرش بود. اندک آرامشی:" از تیررس خارج شدم اما همیشه دلهره‌ای ناشناخته با من است. این را از ایران با خود دارم، فکر می کردم اگر خارج شوم کمتر خواهد شد. اما هنوز زخمه بر دلم می زند. هیچ خبری از آن مادر هراتی نشد؟"
اگر درست بیادم مانده باشد از کشور نروژ پذیرش گرفت وتاریخ رفتنش معلوم شد. همه برایش خوشحال بودند. چرا که با همه مهربان بود و هنوز جدا از ترسش دغدغه‌های انسانی خود را داشت. چند روز قبل از رفتنش برای آخرین بار اورا دیدم. خوشحال بود وامیدواربا رویاهای یک زندگی آرام وخالی از جنگ:" از جنگ نفرت دارم هیچ چیز نمی تواند مثل جنگ انسان را له کند! نابودسازد!هیچ چیز برای انسان جز نفرت باقی نمی گذارد .هیچ ارزشی که به آن تکیه کنی. عریان‌ترین چهره کریه مرگ."
هفته‌ای یک یا دو بار نمی دانم به دفتر حزب در مکرورایون میرفت ویا نمی رفت! پیغام می دادند که اگر نامه‌ای داشت برود وبگیرد. آن روز نیز یکی از آن روزها بود؛ سه روز مانده به پروازش به نروژ. برایش پیغام داده بودند که نامه‌ای برایش آمده است، برود ودریافت کند. صبح ساعت ده به دفتر حزب می رود سرشار از جوانی وامید ونامه را می گیرد. عجله دارد که به خانه‌اش ومحل امن خود بر گردد. از دفتر حزب بیرون می رود هنوز اندک فاصله‌ای طی نکرده که راکت باران شروع می شود. وحشت‌زده می خواهد بگریزد جان پناهی بگیرد. اما راکتی درست زیر پایش اصابت می کند. جنازه اش قابل شناسائی نبود. تکه‌های بدنش در فاصله‌ای نه چندان دور از آن گورستان کوچک مکرورویان پخش شده بود. با نامه‌ای که شاید هرگز خوانده نشد وتنها وظیفه آن، کشاندن او بود به میدان‌گاهی مرگ. " می ترسم ! راه گریزی از آن قبر آتش گرفته نیست ! میخواهم آن مادر هراتی را ببینم."


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد