رسول کمال در هاله ی دروغ
مرا
کشتند
در خانه ای بی سقف وُ دیوار
و
نه شرمی از نگاهِ
آفتاب وُ ماه وُ ستاره
دشنه ی سُرخشان
بیژن باران بهاریه پس آسمان تاریک است
خشگ زمین، پر ترک.
خشم مردم در خیابان.
بدخیم اهریمن سیاه خود بسر.
هاروکی موراکامی به آواز باد گوش بسپار (۳۵) ترجمه علی اصغرراشدان « شکمش روباز که کردیم، تمومش تنها یه توده ی نشخوار نشده بود. اون رو گذاشتم تویه کیسه پلاستیکی و بردم خونه و گذاشتم رومیز. از اون وقت، اوضاع سخت که میشه، به اون توده علف نیمه هضم شده ی شگفت انگیز نگامی کنم، واسه چی باید گاو اونجور دردایی رو تحمل کنه و یه همچون چیز غیر اشتها آور و رقت انگیز رو برگردونه، بجوه و دوباره و دوباره نشخوار کنه؟ »
محمدعلی اصفهانیاز همین نقطه که میبینی، باید آغاز کنیم باید آمد همهجا را پر کرد
هر شراری ته هر آتش خاموشی بود
باید آن را به نفسهای دمان دامن زد
باید آن را گر کرد
بهمن پارساهَستَن بی پرده بگویم ، غلط است عالمِ فانی
تغییر ولی هست به هرلحظه و آنی.
میگردد و میگردی و نو میشوی امّا
بیهوده زِ مرگی که نباشد نگرانی
هوشنگ گلشیریآن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم» هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادۀ خامی که باید با همۀ آن اعماق ترکیب شود، یا تصاویری از آن اعماق را تزیین کند، واقعنما کند.» اما بعد تصمیم میگیرد که آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را از مقایسهی چند تحریر متن فهمیدهام. او خود جای دیگری نوشته است که پس از قتلهای سیاسی سال ۷۷ دیگر نتوانست داستان بنویسد. این متن نیز ناتمام مانده است. بخشی از آن را اینجا با اندکی تصحیح منتشر میکنیم.
محمد احمدیان(امان)در چشمان آرامش گاه سگش را نوزش می کند، گاه چشمانش را بر هم می نهد و استراحت می کند. کلاه کابشنش را روی سرش گشیده است. ماسک سیاه رنگی جلو دهانش. ابروانش را آرایش کرده است. پوست صورتش سفید روشن است. جثه ای کوچک دارد. دور ناخن هایش سیاه رنگ اند. بر روی شست دست راستش برچسب زخم هست. پوتین کهنه چرمی بپا دارد و شلوار ضد باران پوشیده است. دستکش های سیاه رنگش را در دست دیگرش دارد. هوا یخبندان است و روز اول تعطیلات کریسمس.
ناصر رحیمخانیبوی خوش میخک و نغمهی زندگی رمانِ سرود مردگان. فرهاد کشوری. گفتم: « مزار پسرم کجاست؟»
گفت : « پسرت ؟ ... نمی دونم. یادگار احمدی را نمی شناسم . کسی به این اسم نمی شناسم .برو دنبال کارت!»
گفتم : « تنها فرزندم بود. دلم می خواد بدونم مزارش کجاست.»
گفت : «مگر من گورکنم؟ من گروهبان سوم، تقی قربانی هستم.»
گفتم : « تو هم لابد پدری داری و شاید پسری یا دختری.»
گفت : « تا روی سگم بالا نیامده برو!
محمد احمدیان(امان)کم و بیش
بیژن باران ادیان باستان در شعر فارسی:
مهرپرستی در حافظ باورهای زروانی و مهری هزاره های گذشته در اقلام هنری، آثار مکتوب هراره 1م، سنت قالی بافی بجا مانده. تمدن جیرفت کرمان، شهر سوخته سیستان، مادهای همدان، چند خدایی عشایر ارتفاعات لرستان، بروج زودیاک ایلام خوزستان پژوهش شدند. در اقلام هنری تمدن جیرفت، مهرابه های رومی، نقوش قالی، غزل حافظ تمهای مهری بررسی شوند. ظاهر و نام آنها در بازه تاریخ عوض شدند. اکنون فرهنگ مدرن غرب با تفکیک 3 قوه دولت در سنت شرقی تداخل کند. نمونه رسوم از گذشته و غرب: 4شنبه سوری در اسفند، هالویین در مهر، والانتین در اردیبهشت.
اسد سیفآوای خاک؛ سفری درونی در جستوجوی خویش داستان روایت نویسنده است از یک موقعیت. چنین موقعیتی شاید هیچگاه تجربه نشده باشد. شاید هم گوشههایی از آن تجربه نویسنده باشد و یا آنچه که از دیگران شنیده است. نویسنده با افزودن چیزهایی از خود، از آنچه در خیال داشته و دارد، به آن پروبال میدهد تا واقعیتی دیگر خلق کند. پس میتوان گفت داستان همانا نوشتن موقعیتی از زندگیست که نویسنده خلق کرده است. به بیان دیگر نگاه نویسنده است به موقعیتی که آفریده شده.
علی اصغر راشداناستعفانامه « ضروری نیست، یک وقت دیگر شرفیاب شو، تیمسار. »
« اجازه بفرمایند ، زیاد وقت اعلیحضرت را نمیگیرم. »
« خیلی مختصر به عرضمان برسان و مرخص شو،گرفتاریمان این روزها زیاده.»
« خدمت شرفیاب شدم این استعفا نامه ام را حضور اعلیحضرت تقدیم کنم، اگر اجازه بفرمایند. »
نیلوفر شیدمهرخورشید یلدای ما کجاست؟ چهل سال پسین یک شب طولانی یلداست
ما منتظر صبح و ولی صبح نه پیداست
در قصهی ما صبح چهل بار دمیده است
خورشید ولی در افقِ پرچمِ فرداس
امید همائیسربازِ قهرمان فرمانده فرمان داد
آتش به اختیار.
سرباز مهلت داد.
درنگ کرد.
رضا اغنمینگاهی به: برخوردها در زمانۀ برخورد
اثر ابراهیم گلستان نویسنده با آثار گوناگون: داستان و فیلم هایی که ساخته، با نوآوری هایش جایگاه فکری و هنری خود را درتاریخ ادبیات و هنرکشورثبت کرده است ونیازی به یادآوری آنها نیست. تلاش های فکری و تداوم اندیشه گری او قابل حرمت است و ستایش، که درآستانۀ صد سالگی، از وقایع چندین دهۀ گذشته با تجدید خاطره «ملی شدن صنعت نفت ایران» را برای نسل حاضر در زمان، روایت می کند. این درک و حس درست و بنیادی وعلاقه به سرزمین مادری را باید ارج نهاد.
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار معنوی مثنوی
جایگاه عشق در تبیین هستی (۲) پادشاهی بود او را سه فرزند بود .فرزندان عزم سفر کردند به مهمی.پدر ایشان را وصیبت می کرد که"..در این راه قلعه ای ست...الله الله زود برگذرید و بر آن قلعه میایید ! حکایت معروف است .... در آن قلعه در آمدند.،دیدند بر دیوار آن صورت ِ دختر پادشاه و عاشق شدند.آمدند به ضرورت خواستگاری کردند.پادشاه [ به مشاوران] گفت بروید ایشان را بنمایید آن خندق پر سرِ بریده،که هر که نشان ِدخترنیاورد،حال ِ او چه شد .پسر بزرگین دعوی کرد که من نشان بیاورم.عاجز آمد.اورا نیز کشتند .دوم نیزهمچنین .آن پسر کوچکین آمد، و در طلب ایستاد.
رسول کمالتیشه ای بر رذالت
من
آن سهی قد سروِ جهانم
شکوهِ بودنم
آذرخشی ست
کوبنده وُ سوزان
برنگاهِ حقیرتان
صادق شکیبکتاب فروشی باران های نقره اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: چرا؟ در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این بیست سال دیده ام! لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت: شروع خوبی بود! این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستی ای که هر دوی ما خوب میدانستیم قرار نیست به با هم بودنمون ختم شود . سوزان، ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من مسلمان بودم و در خانواده ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم. ما سال ۷۰ در دانشگاه اصفهان با همدیگر ، هم دانشگاهی بودیم، وی ساکن اصفهان بود و ادبیات میخواند .
شیرین سمیعیاشک پریا با بازخوانی شعر پريا گويي شاعرش آن را براي امروز ما سروده است، شعر حكايت از حال و روز ما در اين دوران ميكند و فضا همان فضاست، حتي بدتر و سياه تر از ان دوران! حاكمان اسان ادم مي كشند و زندانها پر از زندانيان بيگناه ست، و هركه چو انان نينديشد گناه كار است و مستحق مرگ و زنجير! و پري ها هم كه توي أفق شهر غلامان أسير مي بينند و جرينگ جرينگ صداي زنجير و ناله شبگير مي شنوند، امروز نيز زار زار مث ابرای بهار» مي گريند و اشک می ریزند!
لقمان تدین نژاداستخوان سوزان گفتم برای تو میسرایم…،
گفتی اگر شعر نگویی خواهی مرد
و من روانه بدنبال تو
در شهری که رفتگان
طاهره بارئیعظیم ملخی بود بر خاکی که بیگانه می انگاشت ابلیس، عبای پیامبران به دوش انداخت
و پاپوش سیاهش را، گذاشت روی شهر.
شمشیر هزار شِمر در نگاهش گداخته
قفل زندان هزار منصور، در قلبش تُلنبار
علی اصغر راشدانکمیسیون ماده۱۲ « بفرما بشین. تو چند سالی که اینجام و همکاریم، دورادورا می شناسمت، جیک و پوکت، برام مفصل تشریح شده. سر ناآرامی داری وهمیشه دنبال دردسر می گردی. فرستادنت اینجا تا زیر فشار کار خردشی و هارت وهورت یادت بره. دستور داده م میزتو بگذارن کنار سالن، از همین امروز وظایفت ایناست: ترتیب و تعین گروه بازدید از اراضی، تعین اراضی ئی که باید مورد بازدید واقع شوند، گرفتن پرونده های اراضی مربوطه از بایگانی و تحویل گروه بازدید دادن، بعد از بازگشت گروه بازدید کننده، گرفتن گزارش ه رسه گروه، نوشتن نامه، بر پایه ی محتوای گزارش گروه مربوطه، برای حوزه ی مدیریت عامل و اداره ثبت اسناد، جهت صدور اسنا داراضی مربوطه ب راساس گزارش و نظرکارشناسان فنی وثبتی اداره کل کمیسیون ماده ۱۲ اراضی. و نوشتن ابلاغیه برای ارباب رجوع مربوطه و سرآخ فرستادن پرونده به بایگانی. »
بیژن باران زمان و زروان در فردوسی خیام زیر مقولات زروانی چرخ، فلک، قدر زد. در رسوم کنونی ایران رد قضا و قدر، بی اعتباری جهان، طنز تلخ در رفتار اجتماعی بروز کنند. پایداری این رسوم بخاطر تغییر کم شرایط عینی در 5هزارسال گذشته است؛ نه تقلید و تکرار باورهای گذشتگان زروانی، مهری، ایلامی. شرایط عینی خشگسالی، فقر، استبداد، جبر اند.اصول زروانی از هزاره 1 ق.م. دوره شبانی و ایلاتی در کوهپایه های لرستان و بلندیهای ایلام شکل گرفتند. در هزاره بعد در محافل نخبگان شهری بحث و نقد شدند. این پلمیکها باورهای زروانی را برای اخلاف در خود دارند.
ابوالفضل محققیچه کسی آن نیلوفر آبی را در دست او نهاد! کسی نمیداند این خواب بود یا بیداری، که او آن گل نیلوفر را بویید. عطر عجیبی داشت بوی گس خاک بعد از باران، عطر خاطرههای دور که بسیار محو در ذهنش میپیچید، مانند عطر شیر مادر. عطری که او را به دالان نیمه تاریک خانه قدیمیشان میکشید به عطر، هیجان و ترس نخستین بوسهای که در آن دالان بر لب دختر همسایه نهاد. شاید عجیب باشد او آن گل را نه بصورت یک گل واقعی بلکه حکاکی شده بر سنگ درتاسر راه پله های کاخ آپادنا با مردانی که دست درمقابل دهان نهاده بودند دید وبوئید !
اینسوی و آنسوی از کوچه های خاطر ِ من می کند گُذَر
گُم گشته آدمی که زِ من مانده پشتِ سر.
در من نمانده چیزی از او غیرِ نام وِی
او هم ندارد از من و از بودنم اثر.
|