logo





استخوان سوزان

شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸ دسامبر ۲۰۲۱

لقمان تدین نژاد

new/loghman-tadayonnejad.jpg
گفتم برای تو می‌سرایم…،
گفتی اگر شعر نگویی خواهی مرد
و من روانه بدنبال تو
در شهری که رفتگان
یک روز از چهلم رد شده
از خاطرها می‌روند
تازه اگر کفن و دفنی بایسته در میان بوده باشد
نشانی‪…‬،
سنگ گوری‪…‬،
هر چیزی،
که بتوان دسته گلی بر آن نهاد
سر گذاشت،
تأمل کرد بر دِهشَت جهان،
و گریست بر سرنوشت‌‌ها‪…‬
می‌گفتی با آهنگِ شعر آسوده‌تر می‌خوابی
.
گفتی کسی آمده است پشت در
سر این غروب
با یک سبد میوه‌ی سر پاییزی،
و یک دسته گل
لبخندی پهنای صورتش را پر کرده است
و نگاهش آدم را افسون می‌کند
آمده است تو را ببرد عروسی
در بیابان‌های بیرونِ شهر
که یک کوه استخوان ریخته
و دارد می سوزد بی‌امان
من گفتم‪…‬،
-برو‪…‬،
برو‪…‬،
برو‪…‬،
زیبایی سایه‌یی است گریز پا
و بیست و چند سالگی چندان نمی‌پاید
-برو‪…‬،
برو که تا دو فردای دیگر
دیوارهای شهر را انگل می‌پوشاند همه،
پارک‌ها لگد مال علف‌های هرز می‌شوند،
و شعرها،
خاطره‌ها،
داستان‌ها،
کهنه
گفتم…،
-بهتر است عروسی را بیاندازی روز ‪چارشنبه‬
آخر هفته‌ها مردمان ساده‌ی گُم و گول
می‌شتابند به تماشای سیرک بزرگ،
در گورستانِ اصلیِ شهر
بی‌خبر از یک کوه استخوان
که همچنان دود می‌شود
در بیابان‌های خارج از محدوده
سرگرم می‌شوند با بندبازها،
آکروبات،
تیر اندازی،
آتش بازی،
بازی‌ِ بی‌مزه‌ی دلقک‌ها،
و شعبده‌بازهایی که روزِ روشن
برایشان چشم‌بندی می‌کنند
می‌خندند،
می‌گریند،
از خود بیخود می‌شوند،
کار دست خودشان می‌دهند،
و آنوقت است که باز،
این ما هستیم که باید تاوان بپردازیم
گفتم‪…‬،
-با آهنگ دُهُل و کرنا
آنقدر دورِ خود بچرخ و بچرخ و بچرخ
تا که بر خاک افتی
و همگان با دو چشم ببینند
و باور کنند که انسان
چه سان در دم می‌میرد و زنده می‌شود
گفتم‪…‬،
من اما چلّه نشین می‌شوم
کنجِ این اِشکفت
فرازِ دشتی که قنات‌هایش
همین چندی پیش خشکید
دهانم تلخ است،
و هر کاری که می‌کنم خوب نمی‌شود
دیگر حوصله‌ی خیابان رفتن را ندارم
هیاهوهای بیهوده
و بساطی‌های سمج
که مزاحم رهگذران می‌شوند
برای قالب کردن جنس‌های تقلبی
گفتم…،
-برو تا دیر نشده…،
برو…، برو…،
که پس از روزگارِ ما،
از تو پیکره‌یی خواهند ساخت
از مرمرهای کارارا
با همین قد و قامت،
همین نگاه،
همین لبخند،
ایستاده بر ستونی از گرانیت‌های اَلوَند
در میدانِ اصلیِ شهر
که رهگذران ببینند،
بدانند،
و یاد آرند…
من اما دیگر حوصله ندارم،
دهانم تلخ است،
و هر کاری می‌کنم خوب نمی‌شود
من همینجا می‌مانم
و برایت می‌سرایم
که آسوده بخوابی
فردای روز چهلم،
دست در دست یکدیگر،
باید راه بیافتیم بدنبال کاروان،
که بار بر می‌دارد از بیابان‌های حاشیه‌ی شهر،
دور می‌شود در افقِ کویر،
کاروانسرای مخروبه را دور می‌زند
در آن دور دورها،
و محو می‌شود آنسوی تپّه‌‌ها…

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۸ آذر ۱۴۰۰
۹ دسامبر ۲۰۲۱


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد