محمد بینش (م ــ زیبا روز ) دیدار معنوی مثنوی
شیر هجر - (بخش نخست) در نوشته های پیشین تاکید شد که مولانا در سراسر مثنوی غالبا از بیان صریح حقایق مکشوف برعارفان تن می زند ، اما خواننده را در بی خبری مطلق هم قرار نمی دهد بلکه سیر سخن را به جایی می کشاند که جویندگان عرفان متناسب با استعداد خویش و عنایت الهی راهی بیابند . ابیات بالا و چند بیت دیگر که در ادامه می آید یکی از قلل رفیع سلسله جبال معانی مثنوی ست . می فرماید چه بگویم که آتش در دلم بالا گرفته و شیر هجران هجوم آورده است . به نظر نمی رسد ترکیب "شیر هجر" نوعی اضافۀ استعاری و شاعرانه باشد.
رضا مقصدیاشکم مرا یاری نخواهد کرد، می دانم به خاطره ی مُعطر ِعزیز ِشورانگیزم: اسماعیل خویی وقتی سفر می کردم از دیروز
- دیروزِدیرینه -
تا لحظه های سبز ِ"اسماعیل".
شعری به شکلِ یک غزل،تا انتهای راه-
همراه ِجانم بود .
نیلوفر شیدمهرای کاش دیروز که بود فکرِ فردا بودیم
ای کاش به جاش مست و شیدا بودیم
دیروز و پریروز در ای کاش گذشت
ای کاش رها زِ هر مبادا بودیم
ریموندکارور سازوکار مردمی ترجمه علی اصغرراشدان اول وقت آن روزهوادگرگون شد، برفهاذوب وبه آبی کثیف تبدیل شدند. باریکه آبهای کوچکی به ارتفاع شانه، ازپنجره های کوچک پائین میریختندوازباغچه پشت خانه واردخیابان میشدند. اتوموبیلهاتوخیابان بیرون خانه چلپ چلپ وحرکت میکردند. خیابان تازه تاریک میشد. داخل هم تاریک بود.
مردتواطاق خواب بودولباسهاراتوچمدانی پرت میکرد. زن کناردرظاهر شدوگفت:
خوشحالم که میری! خوشحالم که میری!شنفتی؟ » »
بهمن پارسا پزشکِ بخشِ اِمِرجنسی بخشِ سی و سوم ...بعداز پیاده روی طولانی در گرمای روزی آفتابی ،خُنکای ِ داخل ِ کافه می چسبید. همینکه نشستند و جوانِ مسئول میز ِ آنها آمد و پرسید چه میل دارید؟، هردو بی درنگ نوشیدنیِ سرد خواستند آب میوه یی سرد و یا چیزی شبیه آن. منیژه لیوانی یخ و بطری آب نیز سفارش داد. تن وقتی به آرامش میرسد گویی ذهن را نیز به آرامی ره میبرد . منیژه رو به ژزف گفت: ظرف مدّت این چند روز در کنار ِ تمامی جذّابیّت های پاریس که هریک به نحوی مرا درگیر کرده یک چیز واقعن ،هم تعجّب برانگیز است و هم تحسین شدنِی .
رسول کمال«پیشواز»
و «ای خنجرِ بر دلِ آگاهان» هرچه بود
از دیروز
هرچه مانده است
امروز
با ما
نه غمزه ای
از سیبِ گُلاب بر آب
محمود درويش«وعدهی توفان» ترجمه ی آزاد از حسن عزیزی باید که به مرگ ، پشت پا زنم ..
اشک ترانه های ریخته را بسوزانم . .
وبرگ پوسیده ی درختان زیتون را بزدایم .
پس اگر، درپسِ چشمانِ وحشت زده ،
ابوالفضل محققیدو نگاه دو زندگی زمان چابکی گرفته وپاهابسختی بار تن بر دوش می کشند.پای سنگین گدر زمان جای خود بر چهره نهاده گرد نقره بر موی سر پاشیده وطلا بغارت برده است. شادابی جوانی آرام ، آرام جای خود به لختی پیری می دهد .راهی طولانی طی شده .راهی که کمتر بر گشته وبر آن نظر انداخته ام .چرا که آدمی را کمتر توان نقد خود در آئینه زمان است .به هر میزان که زمان از نقش ما کم می کند میل به دیده شدن در ما فزونی می گیرد ونقد خطا کمتر میگردد.
آبتین آیینه
بمان خویی جان مگر با باورِ بر باد رفتگانِ آرزو
در ناکجا آباد بر گستره ی هر کجا، نگستراندی؟
تو را به جانِ هر آنچه روان و پویان است
تو را به یادِ پدرانِ نوینِ سروده و آهنگ
و سازِ دلِ پُر آونگِ سبا، بمان
رسول کمالقاصدکی در..... برای جاودان اسماعیل خویی اگر
می توانستم
نغمه ای باشم
برایِ پروازِ پروانه ها
یا
قطره آبی
برایِ ریشه ی خشک شقایق ها
به مناسبت هشتادسالگی باب دیلن وداع با گذشته ترجمه: حسین انورحقیقی او می گوید: "من تلاش میکنم چیزی را توضیح دهم که توضیح ناپذیر است". "با این حال مرا یاری کنید تا موفق شوم." یک روز گرم تابستانی است، تقریبا یک ساعت مانده به غروب آفتاب و ما در تراسی در سایه پشت رستورانی در سانتا مونیکا نشستهایم. لباس باب دیلن به نسبت آب و هوای کالیفورنیا کمی غریب است: زیر کاپشن چرمی سیاهرنگ دکمه بستهای تی شرت سفید رنگ کلفتی پوشیده است و کلاه اسکی سیاه و سفید رنگی بر سر دارد که تا روی گوشها و پیشانیش پایین کشیده است. یک دسته موی سرخ و بلوند، شاید موی مصنوعی، از کلاه بیرون زده و بر روی ابرو هایش ریخته است. استکان آبی روبرویش هست.
محمد احمدیان(امان)و پایبند به درب رو به ورطه تکیه نمی دهم
یا رو به جهنم
ورطه در خویش
جهنم در خویش
ا. رحمانپیش از سپیده دمان امروز،
در کوچه غوغا بود،
خون در رگ مردی
یخ بست
و صدایش همه شهر را پر کرده بود
علی اصغر راشداننهال های گردو عملش تمام که میشود، دکتر کمال به اطاقش میرود، لباس اطاق عمل را دربیاورد، دوش میگیرد، لباس می پوشد خودراخوش بو میکند. دکتر کمال برادر یکی از همکارهای صمیمی نزدیک اداریم است. با سفارش برادرش، مریض ماراتو بیمارستان قلب بستری و در رسیدگی و عمل، سنگ تمام میگذارد.ا
داخل اطاقش میشوم که تشکرکنم، هنوز خوش وبش تمام نشده، طبق عادتش، می خندد. پنجه هاش را باز میکند، باز قهقهه میزند و می گوید:ا
سيروس"قاسم" سيفنوعی مردم ، نوعی روشنفکر و... نوعی«سميه!»
هشتمين قسمت از روی شانه ی راستش نگاه می کنم به آن مرتيکه- يعنی به روشنفکر سنتی کتانی پوش- و می بينم که پشت به پهلوان پنبه های ديگر ايستاده است و دارد به ما نگاه می کند و در همان حال، انگشتانش رابه شکل مشت در می آورد و مشت را پرتاب می کند توی شکم هوا، يعنی که اينطوری بزن توی شکمش- توی شکم پدرعلی!- درهمان حال که خنده ام می گيرد و حالم دارد بهم می خورد از اين همه دال و دام و داعی و داغول و دغل ودغا غا غا غا غا غا غا غا ها، پدرعلی خرخرکنان نوک هفت تيرش را بيشتر از پيش، روی قلبم می فشارد و درهمان حال که قطرات خون سبز و سفيد و سرخ، از روی گونه هايش فرو می چکد، می خرخرد که : ( به چه پوزخند می زنی؟
مرضیه شاه بزازهنوز و همیشه به هر سوی که پنجره بگشایی،
ماهِ پنهان وُ ابر وُ آسمان
باغِ، خوشه در خوشه
نیزار وُ خرمن وُ سینه
زمین وُ زمان
همه آتش.
آدونیس؛ در ستایش ابوالعلاء مَعَرّی برگردان فواد روستایی در گذشته، نابینا بودی،
امّا اکنون آینده ای تو،
این توئی که راه ها، فضا، کشتزارها و درخت ها را می خوانی.
این توئی که مردم را می خوانی.
بهمن پارساپزشکِ بخش ِ اِمِرجِنسی بخش سی و دوم ...منیژه صبح زود تر از معمول از خواب بیدار شد و به آرامی به نحوی که مزاحم خوابِ ژزف نشده باشد از تختخواب بیرون آمد و یکسر به طرف در ِ رو به بالکن رفت، پرده را اندکی باز کرد اسمان ِ آبی ِ کبود گون ِ صبحگاهان خوشرو و پذیرنده بود. ازدیدن آسمان ِ خوش خُلق ، منیژه احساسِ نشاطی کرد و بلافاصله به صفحه ی تلفنش نگاه کرد ، ساعت 6:30 بود. بدون ایجاد صدای زیادی لباس راحتی بر تن کرد، کفشهای راه پیمایی پوشید و روی کاغذ یادداشتهای هتل نوشت: من برای راه پیمایی بیرون میروم روز بخیر عزیزم،بامید دیدار.
شهاب طاهرزادهمملکت راست گویان مملکتی بود به اسم راست گویان
همه جا گل بود و سبزه و گلستان
آهو میدوید از کوچهء روستا
شاهین می نشست برروی چناران
علي محمد اسکندری جوقطاری دیدم که سیاست می برد انگیزه این اَفوریسم که با قلم قلیایی پلمیک (جدلی) نگاشته شده ضمن اینکه اشاره به سهراب کاشان دارد و به یاد آن بور دختر افغان نیز هست که فغان او در آن تصویر کایروتیک حبس شد که به کدام گناه در این هزاره هم باز هزاره می کشند. سالها پیش به بهانه جنون هولناک یازده سپتامبر یاداشتی نوشتم معطوف به نیچه و اخلاق؛ به این بهانه آنجا اشاره داشتم به طعنه تاریخی فیلسوف چپ اسلاوُی ژیژک به نویسنده مشهور روسیه فیودور داستایفسکی. حال این نوشتار نیز بار همان قطار سپهری است اما چه خالی می رود این قطار!
محمد بینش (م ــ زیبا روز )بدرقه تو از کدام بهار دل آرایی؟
که می شکوفد از اندام تو فریبایی؟
تو از کدام جوی
چنین روانۀ دریایی؟
رسول کمالکُمایِ بی خبری ما قرنها زیسته ایم
با این همه بی خیالی
ما
قرنها نامردوُ بی شرف
در سرزمین خود داشته ایم
احمد شیرازی «روزبه دادویه پارسی» بنا بر دو روایت باید از غدر عباسیان و پیمان شکنی و ریاکاری و قساوت آنان یاد کرد . عباسیان با ابومسلم خراسانی، خاندان نوبختی، خاندان برمکی، افشین خیدر، مازیار بن قارن، بابک خرم دین و بسیاری دیگر از ایرانیان رفتاری جز این نداشتند که از آنها اگر بتوانند استفاده کنند و سپس به فریب به دامشان کشند و نابودشان سازند. خاندان عباسی کاتب بلیغی چون ابن مقفع را از چنگ امیر اموی بیرون می آورد و پس از آن که از قریحهٔ شگرف او به سود خود چند صباحی استفاده می کند، او را به تیغ جلاد می سپرد. «قتل غیله» شیوه سالوسانه و رذیلانة آنان بود.
رضا اغنمیاین کیست؟ آن شب که از مسافرت برگشت، همسرش بی مقدمه گفت:
رفتم مطب را تر وتمیز کنم که این را پیدا کردم. و عکسی را جلو شوهرش گرفت و با لحنی که بوی خشم می داد پرسید:
این خانم کیست؟
فریبرز، عکس را به دقت برانداز کرد. دماغش را خاراند و دوسه بارچشم تنگ کرد به فکر فرو رفت و با خونسردی پاسخ داد: عزیزم این که منم، ولی این یکی را نمی شناسم. تو فکر می کنی این خانم کیست و ... ؟
گابریل گارسیا مارکز در یکی از این روزها ترحمه علی اصغر راشدان یک قالبگیر دندان مصنوعی از قفسه شیشه ای برداشت. یک مشت ابزار را، مثل نمایشگاهی، یکی بعد از دیگری، رومیز ردیف کرد. پیرهن بی یقه، بادکمه های طلائی بسته و شلوار کمربنددارش را پوشیده بود. ترکه ای و شق – رق بود. حرف زدنش شبیه سنگین گوشها و نگاهش بیانگر اتکاء به خود بود. لوازم را رو میز مرتب که کرد، مته دندان راطرف صندلی گردان چرخاند و نشست که دندان مصنوعی راپرداخت کند. انگاربه کاری که می کرد، فکرنمی کرد. یکریزکارمی کرد، اوقات غیرلازم هم پدال رابه کارمیگرفت. بعدازهشت، مکث کرد که ازپنجره آسمان رانگاه کند.
|