logo





نوعی مردم ، نوعی روشنفکر و... نوعی«سميه!»
هفتمين قسمت

سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱ مه ۲۰۲۱

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"
"بر اساس"
"عقل، منطق و انصاف"
سيروس"قاسم"سيف
.........................................
نوعی مردم ، نوعی روشنفکر و... نوعی"سميه!"
هفتمين قسمت
................................................

سميه ناگهان با وحشت از جايش می جهد! می گويم:(چه شد؟! چرا برخاستی؟!)
همچنانکه دارد می لرزد، به سوی منظره ی رو به رويمان اشاره می کند و می گويد: ( نگاه کن! اون جاکش داره مياد به طرف ما!).
دارم به سوی مسيری که پدرعلی دارد می آيد نگاه می کنم که درهمان لحظه از خواب بيدار می شوم.
با شنيدن صدای همهمه ای که ازسوی خيابان می آيد به سمت پنجره کشيده می شوم. به نزديک پنجره که می رسم ، صدای جمعيتی را می شنوم که دارد فرياد می زند: ( روح منی پهلوان! بت شکنی پهلوان!).
با کنجکاوی پنجره را باز می کنم که ببينم چه اتفاقی افتاده است که در همان لحظه، پدرعلی، همانطور که دارد با لباس زورخانه ای وپای برهنه به درون می جهد، داد می زند که ببند! پنجره را ببند!)
پنجره را می بندم و می گويم: ( چه خبر شده است؟ اين ديگر چه لباسی است که پوشيده ايد؟!).
می گويد : ( دستور است! مگر نمی شنوی؟! بدو! لباس ورزشی ای چيزی داری، بپوش و راه بيفت!).
می گويم : ( کجا راه بيفتم؟!).
می گويد : ( بايد خودمان را برسانيم به باشگاه! دستور است. بدو!).
می گويم . ( چه دستوری؟! کدام باشگاه؟!).
می گويد: ( بدو معطل نکن! توی راه برايت تعريف می کنم !).
بيرون، جنگل مولا است. کسی را پيدا نمی کنی که نوعی لباس ورزشی ای نپوشيده باشد! کمترين هاشان، مثل من، حد اقل، کفش ورزشی ای به پا دارند. عده ای هم روی کاميون ها، با لباس زورخانه ای کامل و ميل و کباده و تخته شنا ومرشدی که ضرب ميزند و شير خدا می خواند واين سو و آن سوی خيابان، سيلی از زن و مردها، با لباس های ورزشی رنگارنگ و......پدرعلی که با شور و حال زايدالوصفی دارد برايم تعريف می کند که بعله! قضيه، از استاديوم صد هزار نفری شروع شده است که اول، شاپورغلامرضا وارد می شود وتا برود و در جايگاه مخصوص بنشيند، بلند گو ها، چندين دفعه، حضورش را اعلام می کنند و جمعيت، اصلا محل نمی گذارد، اما چند دقيقه بعد که جهان پهلوان، وارد استاديوم می شود، با وجود آنکه بلند گوها، ورود او را اعلام نمی کنند، اما، از محل ورود پهلوان، فوجی از تماشاگران از جايشان بر می خيزند و" صل علی محمد، جهان پهلوان، خوش آمد " گويان، موجی می شوند و موج، به حرکت در می آيد و همه استاديوم را در برمی گيرد وعلی رغم آنکه چند ين دفعه از بلند گوهای استاديوم تذکر داده می شود و تماشاگران را به سکوت دعوت می کند، اما کسی وقعی نمی گذارد و تا موج می رود که فرو بنشيند، امواج ديگری بر می خيزند وهمينيطور ادامه می يابند و يواش يواش، به همراه امواج جمعيت، زمزمه ای شنيده می شود و زمزمه، بالا می گيرد و ناگهان، جمعيت، از جا کنده می شود ودر حالی که به سوی مرکز ميدان هجوم می برد، فرياد می زند:
پهلوان! آی پهلوان!
دنيا را خورشيد کن پهلوان!
ما را روسفيد کن پهلوان!
پهلوان!
آی پهلوان!



آفتابگير بالای شيشه ی جلو را می کشد پائين و صورتش را توی آينه ی پشتش نگاه می کند و می گويد: ( بی شباهت هم نيستم. هستم؟).
می گويم: ( شباهت به کی؟).
می گويد : ( به تختی).
می گويم : ( به تختی ای که ترياکی شده باشد؟!).
می خندد و می گويد : ( دود از کنده بلند می شود جانم!خلاصه، میخواهم بگويم اگر برای فيلمی تئاتری چيزی خواستی، حاضرم برايت بازی کنم!).
می گويم : ( اولا، من، کارگردان تئاتر هستم، نه تعزيه گردان! ثانيا، درچشم يک کارگردان تعزيه، صورت و هيکل شما، شمری شمری است، نه امام حسينی! ثالثا، گيريم که بر فرض محال، برای يک دفعه هم که شده است، بشوم تعزيه گردان و روی تو به ميری و من بميرم هم، نقش امام حسين را بدهم به شما و صورت و هيکلتان را هم با سوء استفاده از گريم و لباس و فوت و فن های ديگر تئاتری، راست و ريس کنم، آنوقت، با سيرتتان چه می توانم کرد؟!).
غش غش می خندد و می گويد : ( مگر سيرتم چشه؟!).
می گويم : ( فرصت طلبی! سوارموج شدن!).
می گويد : ( فرصت طلبی و موج سواری، سيرت من نيست جانم!. سيرت هر نوع مبارزه است!).
می گويم : ( مردم، از بسکه، مبارزان سياسی ما، فرصت طلبی ها و موج سواری های خودشان را به حساب، تاکتيک های مبارزاتی گذاشته اند و با همان توجيه، منافع حاصل از آن تاکتيک ها را به حساب شخصی خودشان واريز کرده اند ضررهای ناشی از آن تاکتيک ها را، به حساب مردم و سر بزنگاه هم، صحنه های مبارزه را خالی کرده اند و.....).
می گويد : ( می خرند جانم! می خرند! نترس! قضاوت مردم، به صورت افعال است. کاری به سيرت افعال ندارند! تا بيايند و متوجه سيرت افعالشان بشوند، صورت افعالشان تبديل شده است به ماضی و ماضی نقلی و بعيد که آنهم به مرورفراموششان می شود!غرض اکنون است! شتره، بايد راه بيفتد!).
می گويم : ( با همه علاقه ای که به شخص تختی دارم و احترامی که برای او قائلم، سؤال امروز من، از شما اين است که آيا واقعا، صحنه مبارزه ی سياسی، چنان از رهبری مبارز و صاحب صلاحيت، خالی شده است که آويزان بشويد به يک رهبر مرده؟! آنهم برای نسلی که چگوا را هم، ديگر، آنها را بر نمی انگيزاند؟! حتما شنيده ايد که پسر تختی، در يک مصاحبه ای گفته است که پدرش، روشنفکر نبوده است!).
می گويد : ( می دانم. صمد هم شناگرخوبی نبود، اما ما، به شهيد احتياج داريم!).
می گويم : ( با نهضت آزادی، چه می کنيد که مرحوم تختی عضو آن بود؟!).
می گويد : ( اگرعلی ساربان است، می داند شتر را کجا بخواباند! ترس ما، از نهضت آزادی که دست ساخت خود ما هستند، نيست. ترس ما ،از چپول های خودمان است؛ چپول هائی مثل تو!).
ناگهان،چشمم به سميه می افتد که روی يکی از کاميون ها، لنگ قرمزی بر روی شانه هايش انداخته است و وسط چند تا مرد که لباس زورخانه ای بر تن دارند، ايستاده است و دارد بحث می کند. ماشين را گوشه ای متوقف می کنم و جمعيت را می شکافم و خودم را به او می رسانم و می پرسم قضيه چيست؟! سميه می گويد : ( هيچی! به خاطر لباسم!).
به سميه نگاه می کنم. از لنگ قرمز و لباس شنائی که بر تن دارد، به خنده می افتم که در همان لحظه، يکی از ورزشکارها، جلو می آيد و می گويد : ( آخه آبجی! با يک لنگ، لخت و پتی، اومدی وسط يه مشت مرد ايستادی که....).
سميه ، پرخاش کنان می گويد : ( آبجی خودتی! من اسم دارم! اسمم سميه است!).
يکی ديگر از ورزشکارها که نا همآهنگی ميان لباس های سنتی زورخانه ای و کفش های کتانی اش، را می شود به حساب روشنفکر سنتی بودنش گذاشت، به جلو می آيد و می گويد : ( خانم محترم! ما کاری به لباستان نداريم! اولا، ما، به وقتش، زورخونه ی مدرن هم می توانيم داشته باشيم. در حقيت، سنت، هيچ تضادی با مدرنيته ندارد. ثانيا، اين کاميون، مخصوص آقايان است و خواهران نمی توانند...).
از دور،پدرعلی را می بينم که دارد می دود به طرف کاميون و چون متوجه سيگار دستش می شود، آن را دزدکی، در گوشه ای خاموش می کند و نفس نفس زنان، آويزان می شود به لبه ی عقب کاميون و سعی می کنيد خودش را بکشاند به بالا که با عجله، سميه را می کشانم به کناری و می گويم: ( فرار کن! دارد می آيد!) و بعد هم، ازجمع جدا می شوم و به آن اميد که پدرعلی سميه را نديده باشد و يا اگر هم ديده باشيد، از آن فاصله و با آن لنگی که بر شانه هايش، انداخته بود، او را به جا نياورده باشد، می روم به طرفش تا شايد برای چند لحظه هم که شده است، معطلش کنم و طوری هم به سوی او می روم که راه نگاهش را تا آنجا که ممکن است، رو به جائی که سميه دارد فرارمی کند، ببندم و وقتی به پدرعلی می رسم ، با کمال تعجب می بينم که خودش را بالا کشيده است و پيش از آنکه من شروع کنم، او شروع می کند و از همان راه دور، سرفه کنان، در قالب ورزشکاران زورخانه ای که خيلی هم مضحک به نظر می رسيد و با اين هدف که ديگران هم، صدای او را بشنوند، من را معترضانه مخاطب قرار می دهد و می گويد: ( کجا رفتی پهلوون؟! رسم اين زمونه ی غدار و بی وفا است که سويچ ابوطيا ره ات را برداری و ما را، آنجا، کنار خيابان. تنها بگذاری؟! اگرچه، در چشم ظاهر بين، گذشت روزگار يال و کوپال ما را آب کرده باشد و مانده باشد همين يک مشت پوست و استخوان، اما، آن که چشم بصيرت دارد، استاد و پيش کسوت وپهلوانش را درهرشکل و شمايلی که باشد، خوب می شناسد!).
در نظرم، مثل موشی می ماند که او را از سر تعارف و يا تصادف، فيل ناميده باشند و او هم به خودش گرفته باشد و دراثر آن به خودگرفتگی، پوستش درخيال فيل شدن، منبسط شده باشد! مانده ام چه بگويم که درهمين لحظه، يکی ازهمان باستانی کارهای قلابی"روشنفکر سنتی کتانی پوش " ، از بقيه جدا می شود و می آيد به طرف پدرعلی ومی گويد : (بابا نمی خواد اينقدرخالی ببندی و پهلوان بازی در بياری! اين جمع پهلوان پنبه را هم که می بينی، همه شون از خودمون هستند!).....

ادامه دارد.......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد