logo





پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخش بیست و نهم

يکشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹ مه ۲۰۲۱

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
...نیسم خُنکی می وزید، منیژه و ژزف به دلخوشی ضمن نوشیدن شراب ، از روی بالکن ِهتل به مناظرِ اطرافشان در شب ِنورانی پاریس مینگریستند و لذّت میبردند. خنکای ملایم ِ چند دقیقه ی پیشین حالا خنک تر می نمود و گاهی قطره های ریز باران نیز روی پوست ِ تن حس شدنی بود. بعداز یک روز بسیار طولانی که از ساعت 5 بامداد آغاز شده بود و ترکیبی بود از ساعتها رانندگی و پیاده روی هردو آنها را خسته کرده بود، هرچند شور و شوقی که دیدن پاریس در منیژه بر انگیخته بود وی را وا میداشت تا خیال کند سر حال است ، ولی واقعیت این بود که او نیز احساس خستگی میکرد و با آغاز بارش باران ایشان برخاسته و برای خوابیدن به تختخواب پناه بردند. طبیعت و خستگی کار خود را کردند و خواب ایشان را در ربود.
صبح ِ روز بعد منیژه وقتی بیدار شد و به صفحه ی تلفنش نگاه کرد ، باور نمیکرد ساعت 9:30 باشد! در طول این سفر هیچگاه تا این ساعت در خواب نمانده بود. آنوقت بود که خستگی روز پیشین را باور کرد . ژزف هنوز خواب بود. منیژه یکسر بطرف بالکن رفت و پرده را بکناری کشید و دید که باران می بارد ،ریز و تند . درهای رو به بالکن را گشود ، سرمای نا متناسب فصل آزار دهنده بود. ترجیح داد در ها بسته باشند و به نگاه کردن از پشت ِ شیشه پنجره ها بسنده کند. دقایقی بعد برای نظافت ِ سر و تن به حمام رفت و وقتی بیرون آمد ژزف نیز برخاسته بود ، یکدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و هردو از بارانی بودن هوا گلایه کردند و ژزف رفت تا خود را آماده ی استفاده از روزی که پیش رو بود بنماید.
حالا دیگر آنها آماده بودند تا روز را برای گردشگری شروع کنند. به محضِ خروج از هتل وارد کافه ی کوچکی شدند و سفارش ِ قهوه و شیرینی دادند و ژزف ضمن صرف صبحانه به منیژه گفت :
با توّجه به بارانی که می بارد و گزارشِ وضع هوا ، باران تا اوّلین ساعات بامداد ِ روز ِ بعد ادامه خواهد داشت و دما نیز در همین حدود ِ "خُنک" مایل به سردی باقی خواهد بود بهترین کار این است که ما با اتوموبیل در شهر و محلّه های مختلف آن گردشی بکینم . باینشکل هم تو با گستره ی عمومی آن آشنا می شوی و هم اینکه بعضی از دیدنیها را هرچند گذرا می بینی ، که شاید نیاز چندانی هم به دیدار دقیق و موشکافانه نداشته باشند! هرگاه احساس کردی خسته هستی یا گرسنه یی میتوانیم جایی غذا بخوریم و اگر میل داشتی در هتل استراحتی کوتاه کرده و شب را برای شام بیرون باشیم. نظر ِ تو چیست؟!
منیژه گفت: با توّجه به این باران و هوای نا دلپذیر با پیشنهاد تو موافقم. بخصوص که در دست داشتن چتر و راه رفتن و خیس شدن و هنوز زیر بار ِ منّت چتر بودن را اصلا دوست ندارم...
ژزف گفت : پس همینجا منتظر باش تا من بروم و با اتوموبیل بازگردم ، به محض ِ دیدن ِ من بیا بیرون ...
منیژه گفت: ترجیح میدهم باهم خیس شویم ، باهم میدویم.
پس هردو از کافه بیرون آمده و دوان ودوان به طرف پارکینگ رفتند. گردش در پاریس با اتوموبیل آغاز شد. منیژه با چشمانی باز و ذهنی جوینده و کنجکاو نگاه میکرد و می پرسید و می پرسید. ژزف نیز با شکیبایی و در نهایت آرامش و تمایل و بسیار مسلّط آنچه را میدانست برای او باز میگفت. در میدان معروف " باستی"(Place de la Bastille) از وقایع مربوط به آن برایش سخن گفت. به هنگام ورود و عبور از خیابان "شانزالیزه" ( Avenue de Champs-Elysees)تاریخچه یی مختصر و مفید را در مورد آن برایش توضیح داد. و به همین ترتیب از هرچیز دیگری که دارای جذبه ی گردشگری و معروف پاریس بود برایش حرفها زد. این گردش و دیدار هرچند گذرا در منیژه احساسی غیر قابل وصف ایجاد میکرد. وقتی در میدان باستی به حرفهای ژزف گوش سپرده بودهوای تقریبن سرد و ریزش باران و تجسّم اوضاع و احوال مردم در آن روز و روزگاران تصاویری آزار دهنده در خیال وی پدید می آوردند. وی به لحاظ ِ تاریخی اطّلاع چندانی از وضع مردم و ترکیب اجتماعی و طبقاتی حاکم بر آن برهه را نداشت ونمیتوانست ستمی را که به ملّت روا میداشته اند در ذهن خود به روشنی تصویر کند ولی با توّجه به آنچه به ویژه در فُنتَن بلُ از ژزف شنیده بود و مقایسه ی آن با حرفهای او در مورد بناهای تاریخی و پرشکوه ژنو ، و لیون و حتّی بیروت میتوانست درک کند مردم ِ آنروزگاران بسا و بسیار متهوّر تر ، شجاع تر و رزمنده تر از مردمی بوده اند که امروز در جهان زندگی میکنند. آنها تقریبن اگر نه با دستهای خالی ، که با استفاده از حدّاقّل ِ وسایل ِ موجود برای دفاع از منافع جمعی و عمومی خویش و رسیدن به نوعی عدالت به پا خاسته و نیروهای های عظیم و قدرتمند ِ حاکم را سرنگون کرده بودند . شاید نتیجه ی کار چندان شگرف و به صرفه و موافق خیالاتشان نبوده ولی همین حرکات سببی بوده اند تا بشریت امروزی دیگر چنان اوضاعی را تجربه نکند.
منیژه در این خیالات بود که شنید ژزف میگوید :
آنجا میان رودخانه ی سن (Seine) را نگاه کن ، آن مجسمه برایت آشنا نیست ؟!
منیژه بعداز قدری جستجو با نگاه متوّجه شد در جزیره یی بس کوچک میان رود ِ سن مجسمه یی است درست به شکلِ مجسمه ی آزادی نیویورک در آمریکا و این باعث تعجّب وی شد و بی درنگ رو به ژزف با نگاهی پرسنده نگریست و پیش از آنکه سخنی گفته باشد ژزف گفت :
آری اینهم مجسمه ی آزادی است ، شبیه به آنچه در نیویورک هست! آنرا یک فرانسوی ساخته و این یکی را نیز آمریکاییان ِ مقیم فرانسه به نشانه ی دوستی و بزرگداشت جشنهای صدمین سال انقلاب ِ فرانسه به مردم این کشور هدیه کرده اند و تندیسِ دیگری نیز با همین شکل در موزه یی در پاریس قرار دارد "Musee D'orsay" این مجسمه ها کار هنرمندی است بنام "فردریک بارتُلدی".
دانستن این قبیل دانستنیها برای منیژه جالب بود و گردش را برایش خوشایند تر میکرد. در حالی که مسیر حرکتشان به سوی غرب شهر بود پس از جدا شدن از راهی که در کنار سن ادامه داشت ، وارد ِ خیابان ِ پهناوری شدند که در هر طرف مخلوطی از ساختمانهای مسکونی و بازرگانی قرار داشت و می شد فهمید که راهی است که احتمالن به خارج از شهر میرود. اندکی بعد در انتهای همین راه (خیابان) پیکر های بلند ِ آسمانخراش هایی به سبک آنچه در آمریکا فراوان است در منظر قرار گرفت و به دیده شدن آن بنا ها که حتّی در آن روز بارانی بخوبی قابل ِ تشخیص بودند ژزف گفت آن مجموعه را La Defense نام داده اند. و ادامه داد:
تا آنجا که من میدانم جایی در این مکان مجسمه یی هست که به افتخار سربازانی که در جنگ فرانسه و اتریش یا بهتر است بگویم "پروس" از این سرزمین دفاع کرده بوده اند بر پا گردیده و هنوز نیز در آنجا قرادارد. بعدها ظاهرا در اواسط قرن بیستم فکر ایجاد این مجموعه ی عظیم تجاری و اداری که گویا در اروپا وسیع ترین نیز هست به مرحله ی اجرا در میآید که اینک بیش از 70 آسمانخراش از سنگ و بتُن و شیشه را شامل میگردد و تعدای از آنها - شاید 17 تا- جز بلندترین های اروپا هستند و مثل هر مجموعه یی از این قبیل مرکز خریدی بسیار وسیع نیز دارد.
منیژه متوّجه بود که آنها دور آن محوطه ی واقعن پهناور در حال گردش هستند و دایم از تونلهایی میگذرند و راه به درون آن مجموعه نمیبرند! پس به ژزف گفت :
خوشحالم که تا اینجا آمده ایم ، ولی بیش از این خیال نمیکنم نیازی به چرخیدن در این محیط باشد، شبیه اینها را در آمریکا بسیار داریم و من به شخصه بخشهای دیگر شهر را که معماری با وقار و متین و هنرمندانه یی دارد بیشتر دوست می دارم چنانچه میل داری میتوانیم جاهای دیگری را گردش کنیم.
ژزف سخن وی را پذیرفت و گفت :
پس برویم به شمالشرقی شهر، پاریس آنچنانکه هست . هرچند از طریق راه کمربندی آسانتر میتوان به آن سمت شهر رفت ولی گذر از خیابانها دوست داشتنی تر است حتّی زیر باران و ترافیک ِ بد، که فعلن خیلی هم بد نیست.
منیژه گفت: آیا ممکن است از مسیری عبور کنند که برج ایفل قابل دیدن باشد؟
ژزف گفت: حتمن میشود .
ژزف می راند و در ضمن با منیژه در باره هرچه لازم میآمد حرف میزد. در قسمتی از راه وقتی داخل تونلی می شدند او به منیژه گفت:
میدانم که در آنسال خیلی جوان بوده ای ولی کمتر جوانانی از آن سال بخصوص بین دختران و زنان هست که یک واقعه را که محل وقوعش درست همین نقطه است که ما از آن مشغول عبور هستیم بیاد نداشته باشد و یا نشینده و نسبت به آن بی تفاوتی ابراز کند...
منیژه بلافاصله سخن ژزف را برید گفت: قتل ِ دایانا! درست است، همین جا کشته شد، درست است؟
ژزف گفت: آن حادثه درست در همان نقطه که گفتم اتّفاق افتاد. قتل؟! من چنین واژه یی را بکار نمی گیرم زیرا از کم و کیف و جزییات آن خبر ندارم، امّا آنچه مسلّم است آن زن در این تونل کشته شد!
منیژه گفت: من نمیدانم چرا واژه ی قتل را بکار بردم! ظاهرا حق با توست ، تعبیر " کشته " شد با قتل فرق دارد هرچند که نتیجه یکی است. ولی در هر حال صرف نظر از شکل ظاهری کار و آنچه گفته شده ذهن ِ عمومی جامعه باور و بینش خود را دارد و سخت است آنرا بآسانی با عبارات دیگری بانحراف کشید. ولی بازهم حال برایم جالب بود و چه خوب گفتی ، واقعن کمتر کسی از هم سن های من هست که آن روز و آن خبر و آن حادثه ی فجیع را بیاد نداشته باشد. وقتی در هفته ی اوّل ماه سپتامبر سال 97 به مدرسه بازگشتم همه و همه در باره ی او حرف میزدند .
حالا باران شدید تر از ساعات ِ پشین می بارید . هم دید نا مناسب بود و هم ترافیک . دیدن برج ایفل در سمت ِ راست راه برای منیژه هیجان انگیز بود. خیال میکرد این زیبایی منحصر بفرد زیر هر شرایطی میتواند خود را عرضه بدارد و موافق آن وضعیت بخشی از چشمگیری های خود را به نمایش در آورد که در زمان و شرایطی غیر از وضع موجود دیدنی نمی بوده . این جسم عظیم ِ به تمامی فولاد و پیچ و مهره های خارج از اندازه های عادی با آن پایه های سترگ چنان چشم نواز و ظریف به نظر میرسید که باور آن اسان نبود. شاید اگر چنین بنایی در شهری غیر از پاریس قرار گرفته بود به هیولایی آهنین ملقّب می شد و هرگز این همه زیبا نبود. ولی حالا و در اینجا دیدن آن یک چیز را به منیژه القا میکرد، عکسهای مرا فراموش کن ، مرا باید همین جا از دور و نزدیک ببینی ، احساس کنی و بخاطر بسپاری ، من همیشه با تو خواهم بود، همیشه.
منیژه رو به ژزف پرسید ما کجا هستیم این محله یا منطقه نام خاصّی دارد؟
ژزف گفت: اینجا شرق پاریس است . محله ی Nation قدری دور تر میدان ِ وسیعی خواهد بود که نامش "ناسیون" است و خیلی طول نخواهد کشید که بانتهای محدوده ی شهر پاریس رسیده باشیم. اطراف این محله مردم متوسط و شاید قدری کم در آمد تر زندگی میکنند . قدری دور تر از اینجا در ژانویه ی سال ِ 2015 یک کشتار به تمام معنا وحشیانه اروپا - شاید دنیا- را تحت تاثیر قرار داد. حتمن شنیده و تصاویری نیز دیده یی ، خوب نگاه کن در سمت چپ راه پیش از انکه به زیر گذر برسیم فروشگاهی بزرگ قرار دارد ، یک بعداز ظهر کس یا کسانی تعدای مردم بیگناه را در آن مکان با رگبار های گلوله بقتل رسانیدند.
وقتی از زیر گذر عبور کردند راه دور میدانی بزرگ در گردش بود و در مقابل پارکی عظیم و در سمت چپ قلعه یی پهناور دیده می شد. پارک معروف و مخصوص گلها و گیاهان . قلعه ی سلطنتی "وَنسِن" . ژزف اینجا نیز مثل همیشه منیژه را با تاریخچه ی مختصر آن بنای کهن اشنا ساخت و با عبور از شهرک وَنسن رو به سوی مغرب خیابانهایی را که گرایش ِ به شمال داشتند انتخاب کرد تا به نقطه یی دیگر در شهر بروند.
منیژه گفت : در همین چندین ساعت که میتوان گفت گردشی است سطحی و گذرا ، خیال میکنم پاریس از هر شهر دیگری که تا کنون دیده ام اگر نگویم زیبا تر ، میتوانم بگویم دل پذیر تر و جذب کننده تر است. البتّه لازم است زمانی بیشتر و در شرایطی غیر از گردشگری اینجا باشم تا به درکی درست تر برسم، ولی معماری عموی این شهر ، ساختمانها و میدان ها طرزِ درهم تنیده گی خیابانها و تغییر وسعت آنها از تنگ و باریک به بولوارهای وسیع نوعی تازه گی ِ کنجکاوی برانگیز را در من بوجود میآورند. لیون وسیع و زیبا بود، ولی زیبایی این شهر به نحوی برایم غیر قابل تعریف است. بهتر است فعلن از دیدن آن لذّت ببرم ، شاید دیگر فرصتی پیش نیاید که زیر باران پاریس را گردش کنم.
ژزف به دقّت به سخنان ِ منیژه گوش سپرده بود و از طرز بر خورد وی با محیط و تبیین برداشت هایش از آنچه دیده بود خوشش می آمد. فکر میکرد اگر منیژه فرصتهای بیشتری برای مطالعه در اموری غیر از رشته ی تحصیلی اش که علوم پزشکی و همه ی مطالعات مربوط به آن بوده است میداشته بود، اینک چه بسا توانایی نوشتن مقاله یی تحلیلی-انتقادی از تجربه ی خود در این سفر را دارا بود. منیژه پزشکی را خوب خوانده بود و به دقّت ِ نزدیک ِ به کمال آموخته بود و ژزف نسبت ِ به این امر به طور عملی و عینی آگاهی داشت . او همواره در بیمارستان محل کارش از دیگران و در مواقع متفاوت از مراجعین و پزشکانی که با ایشان سر و کار پیدا میکرد شنیده بود از منیژه بعنوان پزشکی مسئول ، دقیق و بسیار صاحب نظر یاد میکنند. وی در محل کارش به پزشکی پابند به اصول و تعهدات انسانی معروف بود.
ژزف ضمن ِ عبور از خیابانی به منیژه گفت میدانی که در انتهای این خیابان قرار دارد ، میدان جمهوری است. به محض رسیدن به دور میدان تندیس ِ باشکوه زنی که بر بلندای پایه یی سفید بر پا ایستاده بود چشمان تحسین گر و شگفتی آلوده ی منیژه را به تماشا دعوت کرد. وسعت میدان و زیبایی آن تندیس شکوه و زیبایی محیط را بیشتر میکرد و در یک لحظه منیژه اندیشید اگر باران نمی بارید این محیط بسی زیبا تر می نمود و به ژزف گفت، کاش هوا بارانی نبود. و ژزف در پاسخ گفت فردا روز ِ خوبی است و اگر علاقه داشته باشی بازهم به اینجا بر میگردیم و منیژه از این سخن ِ ژزف بخوشحالی استقبال کرد و گفت حتمن دوست دارم در این مکان قدم بزنیم و آن مجسمه را بخوبی تماشا کنم بخصوص که یک زن است و میخواهد در باره آن بیشتر بداند. ژزف گفت حتمن چنین خواهند کرد. و سپس از منیژه پرسید، آیا تشنه یا گرسنه نیست ؟ دوست ندارد چیزی بنوشد؟ منیژه گفت باور کن اصلن بیاد نوشیدن و خوردن نبودم ، ولی خوب است هرجا مناسب باشد لبی تر کنیم. حالا نزدیک ِ پنج ساعت بود که دور شهر میچرخیدند .
باران به هیچ وجه قصد تخیف نداشت. بدون حتیّ لحظه یی بازایستادن می بارد و روندی یکنواخت داشت ، غیر از ده دقیقه یی که دو ساعت ِ پیش رگباری شده بود ، در بقیه ساعات آهنگ ملایم و تند و ریز خود را حفظ کرده بود. ژزف سعی میکرد با قدری آرامتر راندن اگر بتواند جایی مناسب پارک پیدا کند که نزدیکِ به کافه رستورانی تمیز باشد و بالاخره جایی را پیدا کرد و اتومبیل را نگه داشت و راهی رستورانی شدند که تنی چند از مردم زیر سایه بان تراس رستوران دور میزهای کوچک نشسته و مشغول نوشیدن بودند. ژزف از منیژه پرسید
دوست داری بیرون بنشینیم ؟
منیژه گفت: خیال میکنم برای من خنک باشد.
ژزف گفت: بسیار خوب میرویم داخل ِ رستوران
مردِ جوانی که در آستانه ی ورودی ایستاده بود به زبان ِ انگلیسی با لهجه ی مشخّص فرانسه رو به ژزف گفت : اگر خانم میل دارند بیرون بنشینند او میتواند برای ایجاد گرما بخاری مخصوص فضای باز را روشن کند!
ژزف از پیشنهاد او استقبال کرد و منیژه نیز که میشد در چشمانش خوشحالی اش را خواند با کمال میل پذیرفت. پس آن جوان به تندی و با مهارت گرمکننده فضای باز را بکار انداخت و به آنها گفت چند لحظه صبر کنند تا گرما بیشتر شود. منیژه ضمن سپاس جای دستشویی را از جوان پرسید و با شنیدن پاسخ برای چند لحظه یی به درون رستوران رفت ، هنگامی که بازگشت ژزف را دید که کنار میزی خیلی نزدیک به بخاری نشسته ،همینکه به آن میز نزدیک شد گرمای بخاری را حس کرد و برایش خوشایند بود. آنها نوشیدنی سفارش دادند و چون وقت غذای اصلی روز نبود به خوراکی سبک بسنده کردند. منیژه از ژزف در باره ی مجسمه ی میدان جمهوری پرسش کرد و ژزف گفت تندیس آن زن یاد آور سمبل جمهوری فرانسه "ماری اَن"Marianne میباشد. در دست راستش شاخه یی از برگهای زیتون قرار دارد و ساعد راستش بر اعلامیه ی حقوق بشر تکیه داد و تندیس های سه گانه پایه نیز یاد آور شعار انقلاب فرانسه است دایر بر آزادی ، برابری، برادری. آن تندیس کار شخصی است بنام "ژیرار"و تاریخ ساختمانش بر میگردد به سال 1811. البتّه تغییراتی در شکل ِ میدان در طی سالها ایجاد شده تا به وضع امروزی در آمده. و افزود اینها را در سالهای مدرسه و تحصیل کم کم آموخته و میتواند بعضن نادرست باشد که این نقص مربوط به اوست که خوب بیاد نگاه نداشته !
حدود یکساعتی را به نوشیدن و تناول خوراکی سبک گذرانیدند و بعد تصمیم گرفتند به هتل باز گردند و پس از استراحتی آماده ی گردش ِ شبانه شوند. باران هنوز در کار ِ باریدن بود. و خنکای هوا هیچ شباهتی به ماه اوت نداشت. ولی طبیعت بی اعتنا به خواست و علاقه ی آدمها سرگرم کار خود بود. هنگام عبور از خیابانها در جایی ژزف به منیژه گفت :
این دروازه را می بینی ، اینجا گورستان معروف ِ Pere Lachaise است. مشاهیر بسیاری اینجا خفته اند و مردم پاریس و شاید فرانسه نسبت به آن علاقه و احترامی خاص دارند، البتّه در همه جای فرانسه گورستانهای معروفی هست در این شهر نیز چند تایی خیلی معروفیت دارند ،و تا یادم نرفته بگویم در سالهای تحصیل در این شهر از یکی دو تن ایرانیانی که میشناختم شنیده بودم که نویسنده ی ایرانی معروفی - نامش در خاطرم نیست- در این گورستان آرمیده! آنها از وی با احترام و غروری وصف ناپذیر یاد میکردند .
منیژه گفت: فکر میکنی آنقدر فرصت داشته باشیم تا این گورستان را از نزدیک ببینیم و شاید بتوانیم نام آن نویسنده را نیز بپرسیم؟
ژزف گفت : حتمن وقت خواهیم داشت ، زیرا ما باز باین محل و بولوارِ قدیمی Menilmontant باز خواهیم گشت...
ادامه دارد


Paris: Place de la Republique


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد