logo





داستان ایرج و ایران

دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۱ مارس ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
داستان ایرج، داستان پیدایش ایران است.
ایرج و ایران از هم زاده می شوند.
در این نوشتار بر آنم تا نگاهی داشته باشیم به:
شاه کشی در استوره و تاریخ ایران
قدرت و مهر و مدارا
ایرج و داستان او
**

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
استوره و حماسه و تاریخ ما ، حکایت شاه کشان است. شاه کشی، که نماد قربانی کردن زمستان در پیشگاه بهار است، در روح قبیله جریان دارد. نمایش های آیینی در ایران مانند، کوسه برنشین، میر نوروزی، سوگ سیاوش همه حکایتی از این ماجراست. زمستان چونان شاهی بر اریکه قدرت، با شلاق سرما و سیاهی حکم می رانده و سرانجام بر درگاه بهار به مسلخ کشانده می شده است.
حکایت شاه کشی اما ریشه در برابر ستیز نسل نو و کهنه نیز دارد. کهنه ، نو را تاب نمی آورد. سراسر تاریخ ما روایت های فراوان از مقاومت کهنه و ستیز آن با نو است. کشته شدن سهراب به دست رستم، روایتی حماسی از همین ماجراست.
در ساختار قبیله، سنت حکم می راند. قبیله از نو می هراسد. قبیله میان غار و شهر در رفت و آمد است. شهر او را وسوسه می کند و اما در همان زمان می ترساند. سرانجان در سر بزنگاه از هراس شهر به دامان غار پناه می برد و شمشیر در جان نو می گذارد. نو را قربانی می کند. قبیله به سنت خو دارد. رام است. سنت ها قبیله را نگه می دارد. در برابر نو یا می ستیزد یا پا پس می کشد. سیاست در قبیله بر همین شکل پا گرفته است. شاه یا رییس قبیله، همان روح و کاهن و شمن قبیله است. قبیله او را بر تخت می نشاند. ستایشش می کند و سرانجام او را به کشتارگاه می کشد. شاه نیز!
تنها شاهان نبوده اند که با شمشیر و تازیانه بر مردم حکومت رانده و از سرهای بریده مناره برمی افراشته اند و از کشتن وزیر و فرزند و پدر خویش نیز دریغ نمی ورزیده اند.
مردمان نیز چون دستشان رسیده است، از این سیاست به دور نمانده و خاندانی از شاهان را، که روزگاری بر خاک درگاهشان بوسه ها زده و برایشان دیوان ها شعر سروده اند، از شمشیر و خنجر خویش بی نصیب نگذاشته اند.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
شاهان ما تنها در افسانه ها به شادی تا پایان عمر حکومت کرده اند . تازه، در پایان هر افسانه می خوانیم که: بالا رفتیم ماست بود. پایین اومدیم دوغ بود. قصه ما دروغ بود.
از همین روست که با نوعی بدجنسی و نگاهی از سر کین به شاه و شاهنامه می گوییم: شاهنامه آخرش خوش است. شاهنامه ای که با نابودی آخرین خاندان شاهان ایران و در خاک و خون غلطیدن یزد گرد سوم به دست آسیابانی ایرانی، در پیش پای اعراب، به پایان شوم خویش می رسد.
یعنی که ای شاهان ایران! این خط و این هم نشان! باشید تا نوبت شما نیز برسد!
شاید از همین روست که سیاست در این سرزمین چنین بی پدر و مادر است، تا آنجا که حتا حضرت مولانا چنین سفارشی می کند:
در سیاست اقتضای وقت بین
مسلک پیغمبران را برگزین
و شگفتا که این رویداد تا چند و تا کجا در تاریخ این سرزمین تکرار شده است که به سروده پیرنیا:
رسم دنیا جمله تکرار است اندر کارها
تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرارها
از فراز تخت بس مخدوم را بر تخته کوفت
بس غلامان برکشید از خاک و خدمتکارها
این نه تاریخ است، اطلال حیات آدمی است
وندرآن مدفون شده از خوب و بد بسیارها
یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور
نیزه ها سر گرچه گرداندند در بازارها
هم سیاست این سیاست پیشگان را در گرفت
کشته شد هم مارگیر آخر به نیش مارها
***
نخستین خانواده شاهی در ایران( مادها) به دست فرزندان همان خانواده و با شمشیر تازه به دوران رسیدگان از میان برداشته می شود. به نوشته تاریخ ایران باستان پیرنیا:( کوروش پادشاه، خادم جوان او( یعنی مردوک) با قوای خود افواج مادی را متفرق کرد و ایخ تو ویکو، پادشاه ماد را اسیر کرد.)
با سرکار آمدن نخستین حکومت مرکزی و پرقدرت ( هخامنشیان)، نبرد و توطیه و دسیسه و کشتار یکدیگر برای کسب قدرت، در میان شاهان، آغاز می شود . پس از کورش، نخستین شاه واقعی ایران، فرزندان او به قتل یکدیگر کمر می بندند. کمبوجیه، برادر خود بردیا و خواهر خویش را در نهان می کشد.
خشایارشاه نیز قربانی دسیسه و خیانت نوکران خویش می شود:( اردوان رییس قراولان شاهی بدستیاری خواجه ای شب وارد خوابگاه خشایارشا شده او را در خواب کشت.)
خشایارشاه دوم نیز با دسیسه نوکران خود کشته شد:( سغدیان، برادر او، با خواجه ای فاناسیس نام همدست شده شبی که خشیارشاه در حال مستی به اتاق خوابش رفت، به خوابگاه در آمد و او را در خواب کشت.)
آن قدرتی که در میان مردم پشتوانه ندارد جز با دسیسه و خیانت و شمشیر و تازیانه نمی تواند بر جای بماند. پدران و پسران و غلامان در خواب و مستی تیغ در یکدیگر می نهند .
چنین است پایان حکومت آرسس:( پس از فوت اردشیر، باگواس خواجه، کوچکترین پسر او را که آرسس نام داشت، به تخت نشانید و برادران اردشیر را بکشت تا شاه جدید با آن ها معاشر نبوده کاملن در تحت اطاعت خواجه مزبور باشد.آرسس پس از آن که از جنایت های باگواس آگاه شد، از او تنفر یافته در صدد برآمد، که او را بکشد، ولی خواجه مزبور پیش دستی کرده او را در سال سوم سلطنتش به قتل رسانید.)
غلامان و بردگان و خواجگانی که در دربارها به بردگی برده شده و اخته شده و شلاق خورده و ستم ها کشیده و... آنگاه راه و رسم خیانت و سنگدلی را در راهروهای تاریک و پر از دسیسه و خیانت دربار و حرامسراها آموخته بودند، نقش بزرگی در تاریخ ایران دارند. تعداد بسیار زیادی از شاهان کبیر و رهبران عظیم الشان را همین خواجگان و غلامان تشکیل داده اند. بخش مهمی از سرنوشت و تاریخ این سرزمین به دست این غلامبچگان و خواجگان رقم خورده است. تاج بخش و پشتیبان شاهان بوده اند. اینان که خنجر و نفرت به دندان داشتند، سیاست پیشگان این سرزمین بوده اند.
به هر روی، سلسله هخامنشیان نیز با خیانت و کشتن شاه پایان می گیرد. به نوشته تاریخ ایران باستان:( خیال کنکاشیان آن بود که اگر اسکندر به تعقیب آنان پرداخت، داریوش را تسلیم کرده و در ازای آن مورد ملاطفت او گردند.) سربازان و یاران شاه در برابر بیگانه، شاه را قربانی می کنند....( همین که دیدند که اسکندر در تعقیب آن هاست زخم های مهلکی به او زده و او را در حال نزع گذاشته و با ششصد سوار فرار کردند. وقتی که اسکندر دررسید، داریوش درگذشته بود.)
در روزگار اشکانیان نیز همین ماجرا تکرار می شود:( فرهاد راه را کوتاه تر کرد و پدرش را خفه نمود. فرهاد تمام برادرانش را کشت و یکی از پسران خود را هم نابود کرد... با او نیز همان کردند که او با پدر و برادر خود کرد.)
یزد گرد سوم، آخرین شاه ساسانی نیز به دست همین خیانت پیشگان و در برابر بیگانگان کشته می شود:
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه آه
و تازه غلامان و سرداران به کشتن بسنده نکرده و پیکر پاره پاره اش را غارت کرده و به خاک و خون می کشند:
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فکنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
و آنگاه عزاداری شروع می شود . همان ها که شاه را به خاک و خون کشیده بودند تا از سردار خون آشام عرب به پاس این خوش خدمتی لقمه ای بربایند :
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی زبر لاجورد
دوران کوتاه و اما درخشان قیام های مردم بر ضد اعراب و حکومت های سامانی و صفاری و بویه راه را برای یک رستاخیز فرهنگی در ایران هموار می کند . بزرگترین چهره های ادبی و علمی و سیاسی ایران در این زمانه بر آسمان شرق طلوع می کنند. ابن سینا، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، فردوسی، خیام و ... سرآمدان این رستاخیز شرقی هستند.
در این روزگار نیز در دربار و میان سیاست پیشگان، همین اخلاق رواج دارد. عبدالله خجستانی که در روزگار صفاریان به امیری خراسان می رسد، خربنده است و بنا به قول خوش این چنین به حکومت می رسد:( خران را فروختم و اسب خریدم... دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و...) هم او نیز به دست همان خربندگان و غلامان در نیشابور به قتل می رسد.
امیر ابوجعفر صفاری را غلامانش کشتند. ابونصر احمدبن اسماعیل را نیز چاکرانش به قتل رسانیدند. مرداویج ، اسفار را کشت تا به حکومت رسد و خود نیز به دست غلامانش کشته شد.
خلفای بغداد و امیرالمومنین های عباسی را غلامان بر سرکار آورده و از منبر به زیر می کشیدند و نابودشان می کردند. برای مامون به رسم هدیه خلافت، سر برادرش امین را آوردند. مامون نیز ولیعهد خویش را مسموم کرده و کشت. متوکل، خلیفه عباسی به دست پسرش کشته شد. مقتدر خلیفه را قاهر خلیفه کشت.
تصویر روزگار تیره و تار ایرانیان در این روزگار را از دیباچه کم مانند کلیله و دمنه بر خوانیم که خود از روزگار ساسانیان نیز حکایت ها دارد و گویا روزبه آن را به نقل از بزرگمهر برای بیان روزگار خود آورده است:
(کارهای زمانه میل به ادبار دارد...عدل ناپیدا.جور ظاهر. لوم و دنایت مستولی. کرم و مروت متواری. دوستی ها ضعیف. عداوت ها قوی. نیکمردان رنجورو مستذل.شریران فارغ و محترم. مکر و خدیعت بیدار. وفا و حریت در خواب. دروغ موثر و مثمر. راستی مهجور و مردود. حق منهزم.باطل مظفر. مظلوم محق ذلیل.ظالم مبطل عزیز. حرص غالب. قناعت مغلوب. عالم غدار. زاهد مکار....)
با آمدن و تسط ترکان، داستان دوباره و باشدت بیشتری آغاز می گردد و عصر حکومت غلامان برقرار می شود. حکومت دسیسه و سنگدلی و جهل. به نوشته تاریخ اجتماعی مرتضا راوندی:
( پس ار مرگ البتکین، امارت غزنین به دست غلامانش افتاد و از آن میان سبکتکین که داماد البتکین بود، قدرت و نفوذ بیشتری داشت. وی نیز غلامی ترک نژاد بود.)
از همین سلسله محمود به حکومت می رسد و برای خوش خدمتی به خلیفه عرب دستور می دهد تا:( بزرگان دیلم را به دار آویختند) و سپس:( مقدار پنجاه خروار از دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آورد و زیر درخت های آویختگان بفرمود سوختن.)
او هندوستان و ری و بسیاری از سرزمین های دیگر ایران را به ویرانه تبدیل کرد.
به نوشته عنصری:
ز بس که آتش زد شاه در ولایت هند
کشید دود ز بتخانه هاش بر کیوان
و سلطان البته که مردم ایران را نیز بی نصیب نمی گذارد و به نوشته فرخی سیستانی:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم
زنشان اسیر و برده شود، مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
همین محمود پس از خود حکومت را به محمد، پسر خود می سپارد، اما درباریان و غلامان و سرداران که سفره فرزند دیگر محمودرا، گسترده تر می دیدند، محمد را به زنجیر کشیده و به مسعود می دهند و همه یاران محمد را نیز غارت می کنند.
با روی کار آمدن غلامان ترک است که سیاست و قدرت به طور کامل در اختیار غلامان می افتد و کار را به جایی می رسانند که ترکی کردن و ترکتازی هم معنی ستم و غارت بی حد و حساب می شود. به سروده ناصر شمس:
تا ولایت به دست ترکان است
مرد آزاده بی زر و نان است
و خاقانی دارد:
ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا بر افکند
غرض تنها غلامان ترک نیستند، که هدف حکومت و سروری آنانی است که اخلاق و فرهنگ غلامی و خواجگی دارند و به قول انوری:
بر سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه ای مطلع او رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع او درد دل و خون جگر...
بر بزرگان زمانه شده دونان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نبینی دختر

این اخلاق و فرهنگ راه به سیاست برده است و به نوشته عبدالواسع جبلی، کارمان به آنجا رسیده است که:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و وزیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته ست باژگونه همه رسم های خلق
زین عالم نبهره و گردون بی وفا

و بنا به سروده ناصر خسرو:
نبینی بر گه شاهی، مگر غدار و بی باکی
نیابی بر سر منبر، مگر زراق کانایی

حکومت خواجگی و غلامی، بی گمان خرد و تدبیر را بر نمی تابد. جمال الدین اصفهانی دارد:

خواجگان را نگر برای خدا
کاندر این شهر مقتدا باشند
همه عامی و آنگه از پی فضل
لاف پیما و ژاژخا باشند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربا باشند

و ظهیر فاریابی می سراید:

آن غلامی که از پی امرش
آسمان زحمت دواج کشید
یک زمان از میان کمر بگشاد
لاجرم چون نگین به تاج رسید

به نوشته راحت الصدور، بدتر از همه و زشت تر از کار این قراغلامان آشنا کش، خیانت ائمه دین و عمال شرع مبین بود که با این دیو سیرتان همراهی کرده و در کار آنان راهنمایی ها و گره گشایی ها می نمودند و کار عراق از دست( ائمه بد دین و ظالمان ترکان بدین رسید که بیرون از آنک اعمال دیوانی را رعایت نمی کردند، امور شرعی و قضا و تدریس و تولیت و نظر و واوقاف هم به اقطاع کردند و در هر شهری چنین بی دیانتان مستولی کردند.)
حکومت غلامان همواره بر دامنه سخت گیری های دینی و نژادی افزوده است. چنان که در سده چهارم به نوشته ذبیح الله صفا:( دخالت های بی وجه غلامان امارت یافته ترک در امور مملکت شدت عجیب یافته، چنان که عزل و نصب خلفا در دست آنان افتاد و حبس و مصادره رجال و صاحب ثروتان به وسیله آن قوم امری معمول و معتاد گشت.)
در تاریخ تمدن اسلام آمده است که:( غلامان ترک خلیفه المعتز را به بدترین وضعی کشتند؛ به این قسم که ناگهان بر وی هجوم آورده او را بر پای بر زمین کشیده و چماق کوبش کردند... هم اینان المستکفی خلیفه را دستگیر ساخته چشمانش را میل کشیدند و او را در زندان افکندند و همانجا در زندان جان سپرد.)
برخی از این غلامان در این میان بنیاد سلسله و حکومتی را می نهاده و دمار از روزگار مردمان بر می آورده اند. بنا به نوشته تاریخ دولت آل سلجوق:( بعضی از این مملوکان در روزگار خوشبختی خود سراپرده و سپاه داشتند و ای بسا که همین بندگان که به زشت خویی عادت یافته بودند، بعدها به امارت می رسیدند و بساط سلطنت می چیدند و بر گردن مردم سوار می شدند و بیدادها بر آنان روا می داشتند. بسیاری از علما و دانشمندا مورد تحقیر این ملعبه های غلامبارگان ترک بودندن و از آنان خفت ها و خواری ها میدیدند.)

بخش بزرگی از دیوان نامدارترین شاعران سرزمین ما ستایش همین خونخواران و ستم پیشگان است. چرا!

سیاست شمشیر وجهل، آنجا به پیش می رود که خرد و تدبیر را راهی نباشد. این همه جادو و نفرین و ناسزا و تعارف و غیبت و تنگ اندیشی و دروغ و چاپلوسی که در بین ما گسترده است، از چیست؟
آنجا که پزشک و قابله باشد، دیگر چه نیازی به ساحره و رمال است!
آن جا که قانون برقرار باشد برای چه مردم برای رسیدن به حق خود باید به جادوگر و دعا نویس و باج بگیر و دخیل و نذر و نیاز متوسل شوند!
در میان مردمی که مهر و مدارا و گفتگو و احترام و اعتماد برقرار باشد دیگر چه جای ستیزه و ناسزا و غیبت و دروغ و تهمت است!
در دیاری که به فکر و دین و اندیشه دیگران احترام گذاشته شود و برای انسان ارزش و ارجی روا داشته شود، این همه کتاب سوزان و قتل و سرکوب برای چیست!
غزالی درنصیحت الملوک آورده است: اگر مردم نادان نبودند،سیاستمداران هلاک می شدند.
سیاستمدارانی که تاریخ این سرزمین را با خون نوشته اند و به سروده سیف الدین فرغانی:

رعیت گوسپندند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده

سیاستمدار و امیر و حاکم و شاه که باید در کار داد و مهر و مدارا باشد و به آراستن شهر و کشور برخیزد، شمشیرکش و تازیانه به دستی است که تنها به همین چیزها فکر نمی کند. و بنا به نوشته وصاف الحضره:

تبارک الله ازین خواجگان بی حاصل
که گشته اند به ناگه ملوک اهل بلوک
همه شقی شدگان در ازل همه منحوس
همه فلکزدگان تا ابد همه مفلوک

در سرزمینی که کتاب قانونش ، سیاست نامه و قابوس نامه و نصیحت الملوکی است، که برای تفریح و خوش آمد شاه و وزیر نوشته می شود، دیگر چه انتظاری می توان داشت. تنها به این پند و اندرزهای قابوس نامه نگاه کنیم:

در خدمت شاه،( سخن جز بر مراد خداوند مگوی و با وی لجاج مکن که هر که با خداوند خویش لجاج کند پیش از اجل بمیرد.) یعنی که خونش ریخته خواهد شد و زبان سرخ، سر سبزش را بر باد خواهد داد.
( همیشه از خشم پادشاه ترسان باش!)
و می نویسد که کاتب نیز باید هم چنین باشد و :( بزرگترین هنری کاتب را زبان نگه داشتن است و سر ولی نعمت پیدا ناکردن و فضولی نابودن!)
و اگر وزیر شدی نیز همین راه را برو:( اگر بخوری به دو انگشت خور تا در گلو بنماند... و همیشه از پادشاه ترسان باش!
و می نویسد که فرق بزرگ میان مردم و پادشاه آن است که:( او فرمان ده است و این فرمانبردار.)
البته که اطرافیان و دبیران و مستوفیان والسلطنه ها و الدوله ها و والدین ها و روحانیون و دیگر کارگزاران این دستگاه جهنمی هریک به سهم خویش آتش بیار این معرکه بوده و هستند.
بنگرید که در کتاب گلستان سعدی که مشهور ترین کتاب اخلاقی ماست، اینان چه می کنند. همان می کنند که امروز یکی از مواد قانون اساسی کشور ماست و پیش از این نیز بوده است( سزای توهین به مقام رهبری):
( یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کسی چه باشد؟
یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی!!!!

بیش از این به تکرار این ماجرا نمی پردازم و به یاد آوری نکته های برجسته وروایت سرگردنه های تاریخ بسنده می کنم.

سلسله صفویه در این داستان و در به فساد کشانیدن ایران و به راه انداختن دستگاه های جهل و ستم و فساد، دست پیشینیان را از پشت می بندد و کاشف راه های جدیدی برای شکنجه، کشتن و نابودی انسان و انسانیت می شود . در روزگار آن ها، که عصر اکتشافات جغرافیایی و کشف آمریکا و اختراع چاپ و رنسانس در جهان است، اینان نیز به کشف انواع جدید تریاک و افیون و آدمخواری مشغولند. از جمله در زمان انان، به نشانه دوازده امام، بر گرز خشخاش برای تهیه تریاک دوازده تیغ باید کشید. هم چنین همواره در دربار خویش ، دوازده جلاد آدمی خوار داشتند که مجرمین را زنده زنده می خوردند.
بنیان گذار این سلسله، شاه اسماعیل، در همان ابتدای کار تکلیف خود را با مردم روشن می کند و می گوید:( خدای عالم و حضرات ائمه معصومین همراه منند و من از هیچکس باک ندارم. به توفیق الله تعالی، اگر رعیت حرفی بگوید، شمشیر می کشم و یک کس زنده نمی گذارم.)
و البته حرف مرد یکی است و جناب سلطان برای گسترش آیین تشیع، چون تبریز را می گیرد به نوشته سفرنامه ونیزیان در ایران:( با آن که تبریزیان مقاومتی نکردند، بسیاری از مردم شهر را قتل عام کردند. حتا سربازانش زنان آبستن را با جنین هایی که در شکم داشتند کشتند... سیصد تن از زنان روسپی را به صف آوردند و هر یک را دو نیمه کردند... حتا همه سگان تبریز را کشتند و مرتکب بسیاری فجایع دیگر شدند.) در این یورش بیست هزار نفر از مردم تبریز قتل عام شدند.
( سپس اسماعیل مادر خود را فرا خواند... چون معلوم شد که به عقد یکی از امیران حاضر در نبرد دربند درآمده بوده است، پس از طعن و لعن و نفرین وی فرمان داد تا او را در برابرش سربریدند. گمان نمی کنم از زمان نرون تا کنون چنین ستمکاره خون آشامی به جهان آمده باشد.)
و بنا بر نوشته روضه الصفا، با مردم فیروز کوه نیز چنان کرد که با سایر مردمان:( بر احدی ابقا نکردند...حسب الامر تمام اهل قلعه رو به وادیعدم نهادند و در آتش قهر قهرماناندهر، ماده و نر و خشک و تر و نادان و دانا و پیر و برنا بسوختند.)
به نوشته تاریخ ایران از دوران باستان تا سده هجدهم:( شاه عباس اول سلطانی مستبد، هوسباز، بدگمان و بی رحم بود، وی امر داد تا صفی میرزا، فرزند ارشد خود را که جوانی لایق و مستعد بود بکشند... مدتی بعد، دو پسر خویش را کور کرد.) غلامان در بار نیز کمر به میان بسته ودر این کشتار و خون آشامی از شاه عقب نماندند. بسیاری از شاهان دینمدار و صوفیان صفوی که خود را کلب آستان علی می خواندند و در گستردن آیین شیعه و وارد کردن هزاران فقیه از هر جای دنیا از جمله لبنان کوشا بودند، بر اثر دسیسه غلامان و زنان و فرزندان خویش و در مستی کشته شدند . برخی نیز بر اثر نوشیدن بی اندازه الکل و مصرف انواع مواد مخدر جان عزیز به جان آفرین خویش تسلیم کردند.

پس از آن ها، نادر که خود غلامی و نامش نذرقلی بود، نیز سرانجام پس از کشتارها و جهان گشایی ها به دست غلامان خویش از پای درآمد. نادر فرمان داد تا تنی چند از غلامان و دشمنانش را از پای درآورند، اما آن ها پیشدستی کرده و شبانگاه و در حال خواب و درچادرش سر از بدنش جدا کرده و اردو تاج و تختش را به تاراج بردند . دولت نادر یک شبه چنان از میان برخاست که گویی هرگز نبوده است:

سر شب سر قتل و تاراج داشت
سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر به جا ماند و نه نادری

یکی از اعضای سفارت روس در باره رفتار نادر در کرمان می نویسد:( از کله ها مناره ای درست شد. به اندازه چهار آجر از این مناره از کله های سالخوردگان تشکیل می گردد. چنان ضجه و فریادی از مرد و زن بلند می شودکه شنیدن آن انسان را به رقت می آورد.)
گویند که به حساب جمل، تاریخ تاجگذاری نادر را، الخیر فی ما وقع، ثبت کردند.شاعری نکته بین با این ماده تاریخ، یک بیت زیبا و پرمعنا ساخت:

بریدیم از مال و از جان طمع
به تاریخ الخیر فی ما وقع

پس از تاراج آنچه نادر با خونریزی ها گرد آورده بود، جانشینان و غلامان و مدعیان، تیغ بر یکدیگر کشیدند و شرم و انسانیت از این دیار گریخت. به نوشته کتاب نادرشاه از لکهارت:
( محمد حسین خان با نهایت قساوت داخل حرم شد و با طنابی که همراه آورده بود، پادشاه تیره بخت صفوی را خفه کرد. پسر شاه تهماسب که بیش از هشت سال نداشت، دهشت زده به جنازه پدر چسبید و شروع به گریه و زاری نمود لیکن محمد حسین خان او را نیز با بی رحمی تمام به هلاکت رسانید و اسماعیل میرزا پسر کوچکتر شاه نگون بخت صفوی را هم به چاه انداخت و... سپس با قساوت بی نظیری سر آن کودک را از تن جدا کرد.)
آنگاه عادل!!! شاه تیغ بر شاهزادگان نادری یا خویشان خویش می کشد و به نوشته کتاب کریم خان زند از نوایی:( از اولاد نادر: رضاقلی میرزا بیست و نه ساله. نصرالله میرزا۲٣ ساله. امام قلی میرزا ۱٨ ساله. چنگیز خان٣ ساله. جهدالله خان شیرخواره. اولدوز خان ٧ ساله. تیمور خان ٥ ساله. سهراب سلطان ٤ ساله. مصطفا خان ٥ ساله. مرتضا خان ٣ ساله اسدالله خان ٣ ساله. اوغوز خان٣ ساله. اوکتای خان شیرخواره و.....) در یک یورش قتل عام شدند.

سلسله زندیه نیز با خیانت و تسلیم شاهزاده دلاور زند، لطفعلی خان، به آقا محمد خان قاجار پایان گرفت و وی با وحشیانه ترین شکنجه ها او را کور کرده و کشت.
اما،آقامحمد خان که در سنگدلی و بی رحمی در تاریخ جهان کمتر مانندی دارد، خود نیز از تیغ و شمشیر غلامانش در امان نماند. به نوشته سفرنامه فرد ریچاردز:( در همان ایامی که دانشمندان در کشورهای مترقی مغرب زمین سرگرم تعقیب رشته های هنری مسالمت آمیز بودند و به سوی ترقی و تعالی گام برمی داشتند، در ایران جمجمه ها بر روی هم انباشته می شد و بر حسب دستور آقا محمد خان از چشمان نابینایان تپه های کوچکی تشکیل می دادند.)
آقا محمد خان به بهانه ای اندک بر غلامان خویش خشم گرفت و آنان رابه مرگ در بامداد روز دیگر تهدید کرد. آنان نیز که از کینه و خشونت او آگاه بودند، وی را در خواب کشتند.
اجرای جدیداین نمایشنامه با شلیک تیر از تپانچه میرزارضاکرمانی به سینه سلطان صاحبقران اغاز شد.

گویی آنجا که آزادی، دانش و خرد و مهر و مدارا رخت بربندد و مردمان دشنه و دشنام به دندان داشته باشند و امیران جز با شمشیر و تازیانه حکم نرانند، سرنوشتی بهتر از این را نمی توان چشم به راه نشست. آنجا که خورشید آزادی، قانون و خرد و داد، بر جامعه نتابد، باید همواره به انتظاره قدار کشی نشست که از راه بیاید و شمشیر کش پیشین را از میان بردارد.آنجاست که مردمان همه قضا و قدری، غرق در خرافه و جهل، پایه های تخت ستم را برشانه می کشند.

بنگریم که جوینی چگونه به تماشای کوچه های آتش گرفته و سرزمین آرزوهای خاکستر شده خود نشسته و می نویسد:( هر مزدوری، دستوری. هر مزوری، وزیری. هر مدبری، دبیری. هر مستوفی، مستوفیی. هر مسرفی، مشرفی. هر شیطانی ، نایب دیوانی. هر کون خری، سر صدری. هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی. هر فراشی، صاحب دورباشی. هر جافی، کافی. هر حسی، کسی. هر خسیسی، رییس. هر غادری، قادری. هر دستاربندی، بزرگوار دانشمندی....هر آزادی ، بی زادی. هر رادی، مردودی...

آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به مالش دادند
پشت هنر آن روز شکستست درست
کین بی هنران پشت به بالش دادند

و آیا این روزگار ستم و سیاهی در درازای تایخ تا کجا چنگ در جان ما افکنده و اخلاق و منش های ما را به تباهی کشیده است؟ از سیف الدین فرغانی بشنویم:

جهان سر بسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی می کنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت...
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت

و همین فریاد دردبار حضرت حافظ است:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
جان ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
و:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
و:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
و مولانا فریاد بر می دارد که:
دی پیرما گرد شهر همی گشت با چراغ
کز دیوو دد ملولم و انسانم آرزوست
خودکامگی، چون اژدهایی، در پناه قدرت بی رحم تمرکز طلب و به یاری دینمداران، در فرهنگ ما جان گرفت و از گودال جهل، زهرابه نوشید. آنگاه شمشیر و تازیانه برداشت و بر پشت و جان ما فرود آورد تا بماند. تا بر تخت قدرت بماند.
خودکامگی، جهل و قدرت، هم پشت یکدیگرند.
بنگریم که، تنها در گوشه ای از شاهنامه این پیوند نا مبارک چه می کند:
زرتشت به شاه ایران اندرز می دهد که:
بیاموز آیین و دین بهی
که بی دین همی خوب ناید شهی
شاه نیز دین بهی را پذیرا شده و می گوید:
منم گفت: یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
چو آیین شاهان به جای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
چرا می خواهد بدان را بدین خدا آورد؟ این چه کمکی به شاه می کند که شمشیر بردارد و بهی بگسترد؟ زیرا که:
نه بی تخت شاهی بود دین به پای
نه بی دین بود پادشاهی به جای
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
البته هدف از پادشاهی همان قدرت است و چنین می شود که شاه و موبد،
دست در دست هم می نهند تا بنیاد آزادی را بر کنند.
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین بر زنیم
ناصر خسرو، دانشمند آواره ایران چنان از این شاهان به جان می آید که از بیم مور در دهن اژدها می رود. بخوانیم :

از رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی دوا شوم
از مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
از شاه، زی، فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
به راستی چه خوش سروده است شاعر که :
هر که ناموخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
زمانی در این سرزمین، سیاست ، هنر شهرآرایی و کشورارایی و جهان آرایی بود.
اساتیر و افسانه های ما فرهیختگان و انسان هایی چونان کی خسرو، جاماسب، بزرگمهر،بهرام گور، سیاوش، سهراب و رستم در دامان خود پرورانده است. آیا تا چه میزان با اندیشه های آنان آشناییم؟ آیا شاهنامه را از منظر دانش و فلسفه نگریسته ایم؟ آیا شعر شاعران بزرگ را تنها زینت بخش دیوارها می کنیم یا این که می خوانیم و به کار می بندیم. بنگریم که فردوسی چه می گوید:
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
و آیا هم او نیست که برخلاف رسم زمان و زبان، شاهنامه خویش را به نام خرد و عشق می آغازد:
به نام خداوند جان و خرد

فیلسوف و ریاضی دان و شاعر بزرگ ایران، خیام در مقدمه شگفت انگیزی بر کتاب جبر خویش گویی با ما سخن می گوید:( دچار زمانه ای شده ایم که اهل دانش از کار افتاده و جز اندکی که از مرگ جان به در برده اند، کسی نمانده که از فرصت برای بحث و پژوهش های علمی استفاده کند؛ برعکس، حکیم نمایان دوره ی ما، همه دست اندر کارند که حق را با باطل بیامیزند. جز ریا و تدلیس کاری ندارند. اگر دانش و معرفتی هم دارند، صرف غرض های پست جسمی می کنند. اگر با انسانی روبرو شوند که در جست و جوی حقسقت راسخ و صادق باشد و روی از از باطل و زور بگرداند و به ریا و مردم فریبی گرایشی نداشته باشد، او را ریشخند می کنند و کوچک می شمارند...)
از همین روست که فریاد برمی دارد:
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه، بر می نخورد
ای دوست بیار آن چه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
و هم او، از این زمانه به خروش آمده و گلبانگی شورآفرین در جهان می افکند که:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
و این حضرت حافظ است که هم آوا با خیام می خواند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

آیا زمان آن نرسیده است تا ارزش ها و گوهر های خویش را، آن ارزش های لگدمال شده، گم شده، خوار و خفیف شده را بازیابیم، بازشناسیم و باز آفرینیم!از میان گرد و غبار روزگار برداریمشان و خاک از چهره مهربانشان برگیریم و بر تارک تاریخ و فردا بنشانیمشان!؟ آن مروارید های غلطان صد آفرین: خرد و داد و مهر!

آزادی، خرد و مهر، هرم شوم خودکامگی و قدرت را فرو می ریزد. آینده را مردمان آزاد، خردمند و عاشق می سازند.
و با هم بخوانیم این دادنامه ی روزگار را، از دفتر سیف فرغانی:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت عبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
***

اما داستان ایرج از زبان و قلم دانای توس، روایت دیگری است از تاریخ!
ایرج از همه ی آن گردنکشان و شمشیرکشان از زمین تا آسمان دور است.
دانای توس در این داستان که بنیاد شاهنامه و پدید آمدن ایران و توران است، نشان می دهد که قدرت چه هیولایی است و مهر و مدارا و خرد و دانایی چه گوهر تابناکی است.
بنیاد سیاست و حکومت از دیدگاه فردوسی در این داستان نهاده می شود.
بنیاد فرمانروایی بر این گوهران است:
داد. خرد. مهر و مدارا
و در گوهر بدخویان و ستمگران نیز:
قدرت. آز. فزون خواهی و رشک
بن و پایه ی نخستین سوکنامه ی بزرگ شاهنامه براین ها شکل می گیرد و به پیش می رود.
ایران از میان این کشمکش است که بر زمین پدیدار می شود.
ایرج ، پدر و بنیادگذار ایران است.
نام ایرج از سویی از ارتا آمده است. ارتا خدابانوی قانون و داد و درستی است.
ایرج از سویی به معنی انسان ارجمند است.
فریدون بر آن است تا جهان را بین سه فرزند خود بخش کند.
پس پسران را به آزمایش فرا می خواند. می آزماید تا بهترین را بر گزیند.
در نبرد با اژدها:
پسر بزرگتر می گریزد.
پسر میانی به جنگ می شتابد.
ایرج اما می کوشد تا با یاری برادران بر دشمن پیروز آید.
پس ایران را که بزرگتر و رنگین تر است به ایرج وا می گذارد.
انتخاب ایرج بر چه اصولی استوار است:
ایرج دانایی و دلیری را با هم دارد.
ایرج جوانترین است.
خواهان همبستگی است.
ایرج، مهر را پایه و بن فرمانروایی می داند.
در شاهنامه ایرج ، که نخستین شاه ایران است چونان فرمانروایی مهرورز، جوان و خردمند توصیف شده است:
برادران دیگر می رنجند و بر آن می شوند تا این قانون را بر هم زنند.
رشگ فرا می رسد.
آز و رشگ که یرمایه بدخویی و بدخواهی و فزون خواهی است از راه می رسد. قدرت با این ها گره خورده است.
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون
پر اندیشه بنشست با رهنمون
در آز ، درنگ نباید کرد. هرچه فرهنگ و مردمی و مهر و مدارا با درنگ همراه است؛ آز و جنگ و دشمنی اما، درنگ نمی پذیرد:
نسازد درنگ اندر این کار هیچ
که خوار آید آسایش اندر بسیچ
پس باید برای ربودن سهم بیشتری از قدرت دست به کار شد و برای رسیدن به ان پرده در پرده خیانت است و توطئه:
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
راه چیست؟ از میان برداشتن برادر! چرا ما همیشه بازی را زیاد جدی می گیریم؟ دشوارترین و پیچیده ترین راه را انتخاب می کنیم.
ایرج نماد آن نیمه ی کشته شده ی ما است. ایرج آن پاره ی عاشق ما است. ایرج آن چهره ی عرفانی ماست. ایرج نماد مهر و مدارا است. آیرج نماد آشتی و آرامش است.
اما بازی قانون خودش را دارد. بازی قدرت است. و در این میانه ما با این نماد، با ایرج، بیگانه! ما این نقش را نمی شناسیم. ما تنها گاهی، ماسک یا صورتک آن را بر چهره می زنیم. ما با خودمان نیز در مهر و مدارا نیستسم. ما خودزنی و خودآزاری را می ستاییم.
ایرج مهر می جوید و سور. برادران اما جنگ می جویند و شور:
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
مگیرید خشم و مدارید کین
نه زیباست کین از خداوند دین
و پدر در پاسخ این مهرجویی ایرج به او می گوید:
بدو گفت شاه: ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور؟
ایرج اما نقش بازی نمی کند. باورش شده است. روی صحنه ی این تماشاخانه می گردد و آواز می خواند. تماشاییان را نمی بیند این خوش باور؟ هورا می کشیم. نعره می زنیم. اشک می ریزد. قهقهه می زنیم. رو به برادران می کند و مانند فرشته ای که از آسمان آمده باشد، خرمن یاس کلمات را بر آن ها می بارد:
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
چه می گوید این جوان! مگر قانون بازی را نمی داند این خام؟ پس تکلیف بازی چه می شود؟
بزرگی که فرجام او تیرگی است
بدان برتری بر بباید گریست
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تخت و از تاج سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
مدارید با من شما هیچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد

و آنگاه در حالی که صحنه را ترک می کند می خواند:
جز از کهتری نیست آیین من
نباشد بجز مردمی دین من

شگفتا! باورکردنی نیست! از ما نیست! جادوست! مگر می شود؟ پس ....

نیامدش گفتار ایرج پسند
نه آن آشتی نزد او ارجمند

پس مانند اسپند بر آتش، چنان که افتد و دانی، بر اوبر می آشوبد، زیرا به گفتگو و سخن و مهر باور ندارد:

ز کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای

و با همان کرسی که بر آن نشسته بوده است:

بزد بر سر خسرو تاج دار
از او خواست خسرو به جان زینهار

می بینید! بیچاره ایرج! همه چیز را می بخشد، اما برادران بر او نمی بخشند! قدرت شریک نمی خواهد. نابودی طرف را می جوید ، آن هم با رذالت!
به یاد بیاوریم که چون با ناجوانمردی سر از بدن سیاوش جدا می کنند، پدر از دختر خوویش نیز در نمی گذرد و برای ان که از فرزندان سیاوش از دختر وی زاده نشود، دختر ار به روزبانان یا پاسداران مردم کش خویش می سپارد:
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
ببرند بر سر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
و چند بار چنین کردیم؟ ایرج اما در این میانه می کوشد تا با آخرین نیروی خویش جلوی خونریزی را بگیرد و برادران را از دشمنی باز دارد.
پس، بودا وار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خان و مان گوید:
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
به کوشش فراز آورم توشه ای
اما دیگ آز به جوش آمده است. آن نیمه ی قدرت طلب و سلطه جو به طغیان آمده است. جهنم درون شعله می کشد. من کینه خواه و کینه ورز به تکاپو در آمده است. همان نیمه ی ما که بارها در تاریخ سربرآورده است و زمین و زمان را به آشوب کشیده است. پس با دل پرخشم و سر پر زباد:
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.
بکوبید بر طبل. کوس و نقاره بزنید. داستان به اوج رسید. بازی به چکاد خود برآمد. اژدهای درون من طعمه ی خویش را بلعید.
و طبل آخر. آخرین گوشه ی پنهان بازی!
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
آتش خاموشی گرفت. قدرت از خون سیراب شد. پوزه از خون بباید شست! بر پیکر کشته بارگاه باید برافراشت و او را به پرستش گرفت. پس:
بیاکند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر
و نخستین بودای خندان ما، چنین به خون می نشیند! قدرتی که می خواهد با مهر و مدارا سخن گوید به دست برادران خویش به خاک و خون کشیده می شود. قدرتمداران ما زبان مهر را در نمی یابند. قدرت در میان ما با مهر و مدارا بیگانه و دشمن است.
و در همین جاست که دانای توس گلبانگ عاشقانه و انسانی و جاودانه ی خویش را در جهان در می افکند. گویی این پیر بر برج و باروی تاریخ به تماشای این سوکنامه ی جاری در میان ما نشسته و چون سوکنامه به فرجام خونبار خویش می رسد، بانگ و غلغله در می اندازد که:
میازرا موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین حوش است
یعنی که جان آدمی از هرچه در این جهان است گرانبهاتر و به هیچ تدبیر و فسون و فسانه ای نباید که جان انسانی را آزرد. این پیام و بیانیه ی باشکوه فردوسی است در فرجام این سوکنامه.

برین نامه بر، عمرها بگذرد
بخواند هر آن کس که دارد خرد
سبز باشید
محمود کویر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد