logo





با زال در شاهنامه

شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۵ ژوين ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
زال از شگفت ترین چهره های شاهنامه است. سپید مو از مادر م یزاید. سیمرغ شیرش می دهد. بر چکاد البرز می بالد. پهلوانی از او آغاز می شود. دانا و دلاور و عاشق است.

کنون پرشگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفته ی باستان
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود، ای پسر گوش دار:
نبود ایچ فرزند مرسام را
دلش بود جوینده ی کام را
نگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز

چون زال از مادر در وجود آمد رنگ موی و رنگ روی سپید داشت. سام، پهلوان دربار منوچهر که از یافتن چنین فرزندی دژم است دست نیایش به سوی آسمان بلند میکند:

كه‌ ای برتر از كژی و كاستی
بهی زان فزاید كه تو خواستی
اگر من گناهی گران كرده‌ام
و گر كیش آهر من آورده‌ام
به پوزش مگر كردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم
از این بچه چون بچه ی اهرمن
سیه چشم و مویش بسان سمن
چو آیند و پرسند گردن‌كشان
چه گویم از این بچه ی بد نشان؟
چه گویم كه این بچه ی دیو چیست
پلنگ دو رنگ است و گرنه پری است
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخوانم بر این بوم و بر آفرین

پس او را بر كوه البرز كه جایگاه سیمرغ بود رها كرد و بازگشت.سیمرغ كه برای شكار از آشیانه‌اش در كمركش البرز برخاسته بود، او را برداشت و به آشیانه برد و مهر او در دل سیمرغ افتاد و سیمرغ او را در كنار بچگانش بزرگ كرد. كاروان‌هایی كه پای كوه البرز می‌گذشتند، آن آدمیزاده را می‌دیدند:

یكی مرد شد چون یكی زاد سرو
برش كوه سیم و میانش چو غرو

سرانجام خبر به سام رسید. او در آن روزها دو بار خواب دید، یكی مژده‌ای برای او و درباره فرزند او و دیگری خوابی که سروش بدو می گفت:

كه ای مرد ناباك ناپاك رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
تو را دایه‌ گر مرغ شایستی‌ای
تو را پهلوانی چه بایستی‌ای؟
گر آهوست بر مرد، موی سپید
تو را ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو
كه در تنت هر روز رنگی است نو
پسر گر به نزدیك تو بود خوار
كنون هست پرورده ی كردگار
كز او مهربان‌تر بدو دایه نیست
تو را خود به مهر اندرون مایه نیست

سام به البرز رفت اما توان بالارفتن تا قله را هیچ انسانی نداشت. سیمرغ، زال را پایین آورد اما پیش از آن، چند پر خود را به او داد تا هرگاه آزاری از آدمیان به او رسید، آن پر را در آتش افكند تا سیمرغ او را به البرز برگرداند. پس از آن، منوچهر، شاه ایران، سام را خواست و از او پرسید و ستاره‌شناسان را دستور داد كه اختر زال را نگاه كنند و پیش‌بینی این شد:

كه او پهلوانی بود نامدار
سرافراز و هوشیار و گرد و سوار

پس از آن منوچهر، فرمانروایی كابلستان و زابلستان و هند و سند را به سام بخشید و او را روانه آن جا كرد. سام با زال و لشكر به سیستان آمد و زال را به جانشینی گماشت و خود به رزم دیوان گرگساران و مازندران رفت و به زال توصیه كرد كه تلاش كند تا بیاموزد آن چه تاكنون دور از آدمیان نیاموخته است:

كنون گرد خویش اندرآور گروه
سواران و مردان دانش‌پژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
كه یابی ز هر دانشی رامشی

و :

چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستاره است ز افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید
كه چون خویشتن در جهان كس ندید

در باره ی نام و نشان زال دهخدا آورده است: نام پدر رستم است که ولایت نیمروز و زاولستان داشت و او را دستان و دستان زند و زر نیز خوانند. (شرفنامه منیری ). پدر رستم گویند به اعتبار سرخی چهره چه رنگ او سرخ و موی او سفید بود. (برهان قاطع). و او را زال زر نیز گفته اند بواسطه سپیدی موی بسیم شبیه بود... و گاهی بر سیم بطریق مجاز زر اطلاق کنند. (آنندراج ). مولف تاریخ سیستان آرد: زرنگ بدان گفتندی [ سیستان ] را که بیشتر آبادانی و رودها و کشت زارها زال زر ساخت چنانکه زالقالعتیق گویند اندر پیش زره و زالقالحدیث که معرب کرده اند، آن زال کهن است و زال نو و او را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که موی او راست به زر کشیده مانستی : به معنی پیر فرتوت . (حاشیه دکتر معین بر برهان قاطع).

همی پور را زال زر خواند سام
چو دستان ورا کرد سیمرغ نام .
رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر
سنایی

زال بنیان گذار دانش، حكمت و دبستان پهلوانی است.
زایش و پرورش وی در هاله ای از رازهای عرفانی نهان است.
عشق، خرد و فضیلتی عرفانی، همواره با اوست.
نیمی خدا و نیمی انسان است.

هنگام زاده شدن ، سپید موی است و این نشان خردمندی او و سروش كه خدای زایمان روشنی و نور و سحرگاهان و شادمانی و عشق است، پیام آور تولد اوست.
زال، آن نیمه نورانی و رخشان و خردمند درون هر انسانی است.
او نیز مانند بسیاری از قهرمانان عرفانی به كوه انداخته می شود و سیمرغ كه آشیان بر البرز دارد او را پرورش می دهد.
او فرزند سیمرغ است. سیمرغ خداست و او شیره ی جان خدا را می نوشد و خدا و آدمی در هم می شوند.
زال نیمی در اساتیر و نیمی در حماسه می زید.
زال، آن خرد تابناك درون هر انسانی و گشاینده ی تمام قفل ها و رازها است:

زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد پر
وزان پس زبان را به پاسخ گشاد
همه پرسش موبدان كرد یاد:
نخست از ده و دو درخت بلند
كه هر یك همی شاخ سی بركشند
به سالی ده و دو بود ماه نو
چو شاه نو آیین ابرگاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
كنون آن كه گفتی ز كار دو اسب
فروزان به كردار آذرگشسب
سپید و سیاهست هردو زمان
پس یكدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد كه می بگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد
و دیگر كه گفتی از آن سی سوار
كجا بر گذشتند بر شهریار
شمار مه نو بر این گونه دان
چنین كرد فرمان خدای جهان
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
كه یك شب كم آید همی گاه گاه
كنون از نیام این سخن بركشیم
ز دو سرو كان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر جهان
چو زین باز گردد به ماهی شود
بدان تیرگی و سیاهی شود
دو سرو آن دو بازوی چرخ بلند
كزوییم شادان و زو مستمند
جهان را بدو بیم و امید دان

زال در شاهنامه زندگانی بس درازی دارد. به درازی دوران پهلوانی. موی بلند و سپید وی نیز نمادی است از دیرپا بودن او. در کشاکش نبردها،در غبار و مه زمان، در گذر اسبان و تندباد روزگار، به ناگاه بر ما رخ مینماید و چونان شهابی بالی می کشد و ناپدید می شود.
داستان عشق شورانگیز زال و رودابه كه همه ی سنت های موجود را زیر پا می نهند، نیز ازقسمت های دلكش شاهنامه است. عشق جان و جهان زال است. عشق با زال هزار چهره می گیرد و چونان رنگین كمانی بر بام ایران قد برمی افرازد. كه جهان از عشق زاده می شود و عشق جهان را می زاید.
زال در تمام دوران پهلوانی شاهنامه با ماست. پیری زال، زوال قدرت پهلوانان و برتخت نشستن دولتی دینی و پایان حماسه است.
زال نماد زمان دیرپا در اساتیر ماست. او گوهی تاریخ ماست. در تمام استوره های پهلوانی ما گویی در گوشه ای به تماشا ایستاده است. زال همانند تاریخ و سرگذشت و سرنوشت ما دو فرزند دارد:
رستم که نماد آزادگی و پهلوانی و سرفرازی، آن نیمه روشن و تابناک و فرهمند ماست.

شغاد که نیمه ی تاریک و سیاه ماست.
این دو زادگان زمانند. زادگان زال.

اما زال زمان در اساتیرما دانا و دلیر و مهربان است. پدر و نیای منش های پهلوانی است. شغاد است که در دامان آز و بیشخواهی و قدرت چونان افعی به چله می نشیند و زهر خویش را در جان رستم می ریزد.
زال نیز سرانجام به صف جاودانگان استوره می پیوندد. شگفتا که داستان پهلوانی شاهنامه با نام او آغاز و با نام او پایان می گیرد. رستم در چاه نابرادر از پای در می آید. دشمن به سیستان می تازد و خاندان رستم را به خاک و خون می کشد. زال را به بند می کشد و حکیم توس بر خاک نشستن خاندان آزادگان و پهلوانان را چنین می موید:

ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
که: زارا! دلیرا! گوا! رستما!
نبیره ی گو نامور نیرما
تو تا زنده‌ بودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی‌تخم اسفندیار

حماسه با ناپدید شدن زال در غبار زمان و جنون دردبار همراه و محبوبش، رودابه، به پایان تلخ خویش میرسد. مرگ زال را در شاهنامه نمی بینیم. گویی زال هر دم در این تاریخ می میرد و از نو می زاید و ما فرزندان زال هم چنان در این میدان شگفت تاریخ می گردیم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد