logo





پس از مرگ رستم

سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰ - ۲۱ ژوين ۲۰۱۱

محمود کویر

kavir.jpg
با مرگ رستم در چاه نابرادر،
وهمراه با ناپدید شدن کیخسرو و دیگر پهلوانان ایران در غبار زمان،
وهمزمان با برآمدن گشتاسب خودکامه و اسفندیار قدرت طلب،
و پیدایش و گسترش آیین زرتشتی،
و تشکیل نخستین حکومت دین- شاهی در شاهنامه؛
توفانی سهمگین و سیاه، ایران را در می نوردد
و دستگاه پهلوانی و استقلال و آزادی ایران را در هم می کوبد
و از این میانه، اسکندر بر می خیزد و...
این همه، پس از مرگ رستم، نماد آزادگی و پهلوانی است.

داستان را از نخست و در شاهنامه پی گیریم که گفته اند:
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
فاجعه از آن زمان می آغازد که گشتاسب برای به دست آوردن قدرت، به بیگانه پناه برده و پدر را از تخت به زیر می کشد.
داستان گشتاسب در شاهنامه، داستان قدرت است.
نبرد بری کسب قدرت و پیامدهای شوم قدرت.
داستان آوردن دین نو به میان مردم ایران است.
تا آن زمان مردم ایران بنا به باورهای کهن خویش، زنخدایان بسیاری را نماد مهر و دانایی و باران و روشنی دانسته و ستایش می کردند.
داستان گشتاسب، داستان آمدن دینی سراسری به ایران است.
داستان درآمیختن دین و دولت به یکدیگر است.
دوران گشتاسب یکی از مهم ترین دوران های تاریخی در ایران است.
در این زمان آیین و آزادگی مردم، با شمشیر و کینه باژگونه می شود و دشمنی و نفرت، جای مهر و مدارا را می گیرد.
دوران گشتاسب یکی از تلخ ترین آزمون های تاریخ و اساتیر ماست که بارها تکرار می شود.
با گشتاسب دوران حکومت های مستقل و آزاد دودمانی در ایران به سر می آید.
با گشتاسب دوران پهلوانی به سر می آید و اسفندیار و خاندانش و رستم و خاندانش در پایان از میان می روند.
دستگاه پهلوانی که نماینده ی مردمانی آزاد است در برابر توفان یک حکومت دین- شاهی از پا در می‌آید.
***
بیایید داستان گشتاسب را در شاهنامه با پدر وی، لهراسب، آغاز کنیم.
لهراسب که انسانی خردمند و عارفی وارسته است، دو پسر دارد: زریر و گشتاسب.
لهراسب اما زریر را بیشتر دوست دارد زیرا :
که گشتاسب را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسب ناشاد بود
این نخستین سخن فردوسی از گشتاسب است: سری پر از باد. باد نخوت و قدرت و آز.
گشتاسب که از زریر ناشاد است به هر دری می زند تا با نابودی ایران و پدر قدرت را به دست گیرد و در این میان با دشمنان ایران نیز می سازد و سرانجام شاه پیر تاج و تخت را به او وا می گذارد و خود از قدرت کناره گرفته و در گوشه ای پناه می گیرد:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بر بست رخت
به بلخ گزین شد بدان نوبهار
که آتش پرستان بدان روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
شاه از بیم پسر، قدرت را وا می نهد و جامه از پلاس پاره می کند و بودا وار در بلخ پناه می گزیند.
گشتاسب به تخت برآمده اما در نخستین سخن از قدرتی خداداد و دینی بر خود می بالد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
و سپس به تهدید و ایجاد ترس و بیم می پردازد که:
چو آیین شاهان به جای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
بنا به نوشته ی شاهنامه، پیدایش زردشت و آیین او در قلمرو ایران زمین در عهد پادشاهی گشتاسب صورت پذیرفت. زردشت خود به دربار آمد و پیغمبری خویش را در حضور شاه بیان داشت:
به شاه جــــــــهان گفت: پیغمبرم
تو را سوی یزدان همی رهبرم .....
بیـــــــاموز آیین دیـــن بـــــهی
که بـــی دین نه خوب است شاهنشهی

زردشت پیمبر با دست خود در آتشکده مهر برزین درخت سروی کشت و بر تن آن نوشت که گشتاسپ دین بهی را بپذیرفت.
نبشتش بر این زاد سرو سهی
که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گــــوا کرد مر ســـرو آزاد را
چنیـــــن گســــتراند خرد داد را
کنار این سرو قصری زرین سربرافراخت.بر دیوارهای این قصر نقش و نگار شاهان نام آور ی چون جمشید و فریدون کشیده شد. نام این سرو برومند در شاهنامه سرو کاشمر می باشد.
شاه از مردم می خواهدکه دین نو بگیرند و بت چین که همان نیایشگاه نوبهربلخ یا مرکز آیین های کهن ایرانی است را وانهند:
بگیرید یک سر ره زردهشـــت
به سوی بت چین برآرید پشت
به آیین پیشینیان منگرید
بدین سایه ی سرو بن بغنوید
ســــــــوی گنبد آذر آرید روی
به فرمان پیغمبر راست گـــوی
بنا به نوشته ی شاهنامه در این عهد ایران به چین باژ می داد و زرتشت شاه را بر می انگیزد که با چین وارد جنگ شود:
چو چندی سر آمد بر این روزگار
خجسته شد آن اختــــر شهریـــار
به شاه جـــهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیـــر
که تو باژ بدهی به سالار چیـــــن
نه اندر خور آید به آیین و دیــــن
نباشم بر این نیز همداستـــــــــان
که شاهان ما در گه باستـــــــان
به ترکان ندادست کس باژوســـاو
به ایران نبودش همه توش و تاو
پـذیرفت گشتاسپ گفتا: که نیــــز
نفرمایــــــمش دادن از باژچیــز

برادر گشتاسپ زریر و فرزند پهلوان٬ او اسنفدیار رویین تن مبلغان دین و آیین نو شدند.
ارجاسب که نیک می داند این دین نو چه آشوبی به پا خواهد داشت به گشتاسب می نویسد که:
بیــامد یکــی مرد مردم فریـــــب
تو را دل پر از بیم کــرد و نهـــیب
سخن گفت از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون تخم زفتی بکشـت
تــو او را پـذیـرفتـی و دیـنش را
بیـــاراستـی راه و آیینـــــــش را
و باز از تباهی روزگار و فریب دینمداران سخن به میان می آورد:
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت
و به شاه هشدار می دهد که:
تبه کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را
از آن پس که ایزد تو را شاه کرد
یکی پیر جادوت گمراه کرد
شاه نیز در پاسخ او جنگ را بر می گزیند.
پس شمشیرها بر مردمان فرود آمد و بت ها سوزانده شد:
به روم و به هندوستان بربگشت
ز دریا و تاریـکی انـدر گذشـــت
گـــذارش همــی کــرد اســفندیـــار
به فرمان یـــــزدان و پروردگــــار
چو آگـــه شــدند از نکو دیـن اوی
گـرفتند از او راه و آئیــــن اوی
مـرایـن دیـن بـه را بیــــاراستنــد
از این دین گذارش هم خواستند
بتـــــان از ســــرگاه مـی سوختنـد
بــه جای بــت آتـــش بـرفروختند
سپس اسفندیار تاج جوی قدرت طلب به پدر گزارش می کند که:
جهـــان ویژه کردم به فر خــدای
به کشــور پراکنده ســـایه ی همــــای
کســی را نیــز از کسـی بیـم نــه
به گیتـی کسـی بی زر و سیم و نـه
فـروزنده گیتـی بـه سـان بهشـت
جهـان گشته آباد و بر جـای کشـت
سواران جـهان را همی داشتنــد
بـه ورزی گـران ورز می کاشتنــد
بـر ایـن گونه گردیـد چنـدی جهــان
بـه گیتـی بـدی بـود انـدر نهـــــان
و بنگریم که قدرتمداران و دینمداران چگونه می خواهند تا دین بگسترند:
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید به درگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگیرد از او راه و دین بهی
مر این دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین برزنیم

آنگاه جاماسب هشدار می دهد که دین را با حکومت در نیاویزید که روزگار سیاهی در پی خواهد داشت.
این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته، هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:
جهان بینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود
وزان زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به مغز اندر افتد ترنگاترنگ
جهان پر شود از دم شور و جنگ
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
و پایان شوم این ماجرا:
همه خسته و کشته بر یکدگر
پدر بر پسر و پسر بر پدر
وزان زاری و ناله ی خستگان
ببند اندر آیند پابستگان
وچندان از آن کشته آید سپاه
که از خونشان تر شود رزمگاه
جهانی به آشوب کشیده می شود. زریر کشته می شود. اسفندیار را پدر به زندان و بند می کشد. ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند و سرانجام اسفندیار در جستجوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.
رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. پس اسفندیار و گشتاسب بر آنند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری
و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می شود كه:
درفش فروزنده ی كاویان
بیفكنده باشند ایرانیان
روزگار را بنگرید كه اكنون پس از گذشت هزاره ها هنوز جهان در كار تكرار آن فاجعه است.
باری، اژدهای قدرت سر برداشته بود. روزگار بازی دیگری داشت. زمان پهلوانی به سر آمده بود.
پس شاه فریبكار با دین به میدان می آید و نخستین قربانی این شوم اندیشی، آزادی و مردم هستند . شاه ستم پیشه ، فرزند قدرت طلب خویش را نیز قربانی خواسته های خویش می كند.
به اسفندیار می گوید كه اگر تخت می خواهی به دیار رستم بشتاب و:
ره سیستان گیر خود با سپاه
اگر تخت خواهی همی با كلاه
و به این نوجوان خام وعده ها می دهد تا بلكه یا او از میان برود یا دستگاه پهلوانی ایران را كه با این بازی تازه همراه نبود، با دست این جوان، از میان بردارد.
چو اندر شوی دست رستم ببند
بیارش ببازو فكنده كمند

یعنی كه غرور و افتخار و سربلندی و شكوه ایرانی را بند بر دست بگذار! یعنی كه عرفان و اندیشه و آزادگی ایرانی را در برابر دین نو به زانو درآور! یعنی كه بنیاد شادی و آزادی و آشتی و مهر و داد را بركن و هر دستی كه از آستین برآمد به زنجیر كن!
در این میان، كتایون، مادر خردمند و دانا، پسر را پند می دهد تا از این خیال بازش دارد:
مده از پی تاج سر را به باد
كه با تاج شاهی ز مادر نزاد
كه نفرین بر این تخت و این تاج باد
بدین كشتن و شور و تاراج باد
واین نفرین نامه، پیام شور آفرین آن زن دانا در آن روزگار سیاه است كه آفرین و آفرین بر او باد!
اما جوان خام شده راهی این سفر شوم و بد فرجام می شود.
هرچه رستم مهر نشان می دهد ، او كین می ورزد.
هرچه رستم از دوستی و مهر و داد می سراید اوباخشم و كین و بیداد می خروشد.
رستم از این بازی در شگفت است. پس سیمرغ می آید و راز باز می گوید:
هركس اسفندیار را بكشد ، خود و خاندانش نابود می شوند
و اگر رستم دست به بند دهد نیز آبرو و شرف و افتخاراتش بر باد می رود و نابود می گردد.
رستم اما قله ی افتخار و آبرو و شرف و نجابت ایرانی است.
مباد كه رستم تن به بند دهد! و نمی دهد و فریاد برمی دارد كه:
كه گفتت برو دست رستم ببند!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
و این گلبانگ آزادگی و سربلندی است كه از گلوی سردار عشق بر می آیدو مباد كه آن را از یاد ببریم!
پس رستم به نبرد و جستجو بر می خیزد و ... سرانجام...
بر راز مرگ اسفندیار آگاه می شود و :
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

گویند كه چون خواستند تا اسفندیار را رویین تن كنند ، او در چشمه ای فرو شد و از اثر آب آن چشمه، تیر و شمشیر بر او كارگر نبود. اما وی به هنگام فروشدن در آب، چشم خویش را بست و مرگ او در چشمانش تخم گذاشته بود. مانند آشیل كه مرگش در پاشنه پایش بود و عبارت پاشنه آشیل به معنای نقطه ضعف از آنجا آمده است.
با مرگ اسفندیار ما یكباره با دو پایان تلخ و شوم در شاهنامه روبرو هستیم:
× مرگ یك پهلوان رویین تن( اسفندیار) كه نشان دین و شاهی دارد.
× نابودی رستم و خاندان پهلوانان ایران
رستم را هیچ دشمنی یارای از پای درآوردن نیست. پس حكیم طوس تومار زندگی این جهان پهلوان را به دست نابرادرش، شغاد، در هم می پیچد.
رستم و رخش در چاه فریب و نیرنگ نابرادر از پای در می آیند. شغاد ، رستم را به شكار و مهمانی می خواند و برسر راه او چاهی ژرف از خیانت می كند:
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و جای گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
و اما پهلوان پیر، رستم دلیر، پیش از مرگ، دشمن زبون را نیز نابود می كند:
درختی بد اندر بر او، چنار
برو بر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بود و برگش به جای
نهان بد پسش مرد ناپاك رای
چو رستم چنان دید، بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد دست
درخت و برادر به هم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
و با مرگ رستم و برآمدن شاهان دینمدار بر اریكه قدرت:
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی كه هامون در آمد به جوش
گشتاسب و اسفندیار و رستم همه به یكباره از پای در می آیند. آنگاه فرزندان شاه توران لشكر آورده، سیستان و ایرانشهر را ویران و خاندان رستم را به خاك و خون می كشند. و بدین سان شاهنامه به پایان تلخ دیگری می رسد: پایان بخش پهلوانی!
نخست فرامرز به کین خواهی رستم به کابل لشکر می کشد و شاه کابل را می کشد.
گشتاسب نیز می میرد:
چو گشتاسب را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسب را پیش تخت
بدو گفت: کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم از روزگار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم گشتم از اختر کینه کش
پس تخت و تاج به بهمن می رسد
بهمن به کین خواهی اسفندیار بر می خیزد و سیستان را به خاک و خون می کشد. سیستان بی رستم.
سرم پر ز درد است و دل پر زخون
جز ار کین ندارم به مغز اندرون
پهلوانی و مردمی و مهر و مدارا مرده است و کینه و نفرت بر همه جا سایه انداخته است.
پس بهمن، زال، پدر عرفان و پهلوانی ایران را در بند می کشد و
همه زابلستان به تاراج داد
آنگاه موج خون بالا می گیرد. فرزند رست و فرزند اسفندیار در هم م یتازند و فرزند رستم نیز کشته می شود و این ها همه تحفه دین بهی است.
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
و نخستین پهلوان بر دار کشیده شده ی ایران را حکم به تیرباران می دهد:
وزآن پس کی نامدار اردشیر
ز کینه بکشتش به باران تیر
آنگاه بهمن با همای، دختر خویش ازدواج می کند. همای نیز فرزند خود، داراب، را به رودخانه می افکند.
پس از دورانی پر آشوب و کوتاه، دارا بر تخت می نشیند و این آخرین موج است که در تازش اسکندر فرو می نشیند و دوران باشکوه آزادگی و پهلوانی به پایان تلخ خویش می رسد. داستان دارا و اسکندر، آغاز بخش تاریخی شاهنامه است. دورانی پر آشوب و شگفت که چندین بار در تاریخ این سرزمین تکرار شده است:
دارا، شاه خردمند و دادگر ایران به نبرد با اسکندر مقدونی می پردازد.
ایرانیان شکست می خورند و شاه ایران حاضر به تسلیم نمی شود:
سرانجام گفت: این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
بدین داستان زد یکی مرد سنگ
شاه، مرگ را به جای تسلیم انتخاب می کند.
اما شگفتا که سرداران و سربازان و مردمان به جای نشان دادن غیرت، همه یکباره از او روی می گردانند:
نبینم همی در جهان یار، کس
بجز ایزدم نیست فریاد رس
و دلاورا ن ایران در برابر این جوان بیگانه، راه فرار در پیش می گیرند:
نیاویختند هیچ با رومیان
چو روبه شد آن روز شیر ژیان
یاران شاه نیز کمر به خیانت می بندند:
گرانمایگان، زینهاری شدند
ز ارج و بزرگی به خواری شدند
آنگاه بار دیگر ، خیانت و نامردمی ، روی خود را نشان می دهد.
دو یار و وزیر شاه، گوی خیانت را از دیگران می ربایند:
دو دستور بودش، گرامی دو مرد
که با بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی، نام او ماهیار
دگر مرد، را نام، جانوسیار
دو نماینده سیاست ودین دست در دست هم می نهند و:
یکی با دگر گفت: کین شور بخت
از این پس نبیند همان تاج و تخت
بباید زدن دشنه ای در برش
دگر تیغ هندی یکی بر سرش!!!

و خیانت پیشگان شاه کش در برابر این وطن فروشی چه می خواهند؟:

سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
خیانت کاران شاه را می کشند و سربازان نیز می گریزند تا اسکندر مقدونی بیاید و بر ایران شاه شود:
نگون شد سر نامبردار شاه
وزو باز گشتند یکسر سپاه
و اسکنر نیز دو سردار و موبد خاین را بر دار می کشد و بازی روزگار در خون به پایان می رسد:
یکی دار بر نام جانوسیار
دگر هم چنان از در ماهیار
دو بدخواه را زنده بر دار کرد
سر شاه کش را نگونسار کرد
با مرگ دارا حکومت ایران از هم می پاشد و....
در اساتیر نیز:
با مرگ رستم، شاهنامه به پایان تلخ زمانه ی پهلوانی می رسد و حکومت دین-شاهی گشتاسب نیز در خاک و خون و خشم فرو می پاشد.

سبز باشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد