تاریخ می گوید: پس از مرگ انوشیروان فرزند و جانشینش هرمز چهارم با دشواری های بسیاری روبرو گشت. نرمش هرمزد با زیردستان و مدارای او با مسیحیان، موبدان و اشراف را نگران کرد.
طبری می نویسد: هرمزد سیزده هزار و ششصد تن از اشراف و بزرگان را به قتل رسانید و گروه بسیاری را به زندان افکند.
طبری پیرامون سیاست دینی هرمزد چهارم می نویسد: هیربدان نامهای به او نوشتند و خواستند که مسیحیان را تباه گرداند. هرمزد در پاسخ آنان نوشت:
چنان که تخت ما به دوپایه¬ی پیشین قوام نگیرد و دو پایه پسین نیز باید، پادشاهی ما نیز با تباه کردن نصارا و پیروان دین¬های دیگر که به دیار ما جای دارند، استوار نشود. از ستم با نصارا دست بدارید و به کارهای نیک پردازید تا نصارا و اهل دین¬های دیگر ببینند و شما را سپاس کنند و به دینتان راغب شوند .
از روایات نسطوری چنین برمیآید که هرمزد چهارم به مسیحیان نسطوری عنایت خاصی داشته و از این رهگذر روحانیان زرتشتی را رنجانده است . رابطه¬ی هرمزد چهارم با مسیحیان تا بدان جا پیش رفت که اجازه داد مجلس اسقفهای مسیحی در ایران برگزار گردد. در قطعنامه¬ی شورای اسقف های ایران در آن زمان،هرمزد چون شاهنشاهی نیکوکار، پیروزمند، صلح دوست و انسان دوست، صاحب و فرمانروای عالم معرفی شده است.
جانبداری هرمزد از مرمان ستم زده و پیروان آیین¬های دیگر، موبدان و اشراف را بر آن داشت تا به هنگام قیام بهرام چوبین، سردار هرمزد، وی را پشتیبانی کنند.
شاهنامه می گوید:
هرمزد بر تخت انوشیروان می نشیند و چهارده سال بر ایران حکم می راند.
نوآمده¬ی به قدرت ، نخست بازماندگان و همراهان حکومت پیشین را از میان بر می دارد:
هر آن کس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم گزند
یکایک تبه کردشان بی گناه
بدین گونه بد رای و آیین شاه
در میان وزیران و دوستان حکومت پیشین سه تن از همه خطرناک ترند و شاه بر آن می شود تا آن ها را از میان بردارد:
ایزد گشسب و ماه آذر و برزمهر
در این میانه موبد موبدان، روحانی بزرگ دربار، نیز در نهان دل با اینان دارد.
همی خواست هرمز کزین هر سه مرد
یکایک برآرد به ناگاه گرد
شاه آنان را به بند می کشد و موبدان نیز که قدرتشان را در خطر دیده¬اند، در نهان آنان را یاری می¬کنند.اما حکومت تازه، کارآگاهان و جاسوسان دارد:
چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کار آگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت
شاه نیز فرمان کشتن او را می دهد:
ز ایزد گشسب آ گهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
سپس برای گرفتن زهر چشم و سیاست کردن از سویی و از سوی دیگر بیرون راندن موبدان از قدرت، بر آن می شود تا زردهشت را نیز از میان بردارد:
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ی کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش در یک خورش
*
مر آن درد را چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار و گریان شده بخردان
اینک که مخالفان سرکوب و کشتار شده اند، نوبت آن رسیده است که خودکامه توبه کند و از بیداد سوی داد باز گردد.هرمزد نیز چنین می کند.
بد و نیکویی زو نبودی نهان
به دو ماه گردان بدی در جهان
ز دهقان همی یافتی آفرین
به هر کشوری داد کردی چنین
اما پایان و فرجام تلخ ماجرا را بنگریم:
بیاد بیاوریم که پایان ماجرای شاهان دیگری چون جمشید و یزدگرد و .....
بر او نیز همان می رود که بر دیگران.
این در گوهر قدرت بر آمده از ستم است. همان ماجراها که به هنگام برتخت نشستن او روی داده است، بار دیگر روی می¬دهد.
گام نخست-
شورش مردمان:
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند
شکستند زندان و بر شد خروش
برآنسان که هامون بر آمد به جوش
گام دوم-
کشتار وابستگان حکومت پیشین:
به شهر اندرون هر که بد لشکری
بماندند بیچاره بر هر دری
و مردمان شرم از چهره می شویند و:
یکایک ز دیده بشستند شرم
دلاور به درگاه رفتند گرم
رهبر تازه که گستهم نام دارد، مردمان را فرمان می دهد که:
که گر گشت خواهید با ما یکی
مجویید آزرم شاه اندکی
شگفتا! فرمان چنین است که اگر با ما هستید باید که شرم و شرف را کناری بگذارید و برای خون ریختن آستین بالا بزنید!
و:
هر آن کس که دارید آیین و راه
از این پس مر او را مخوانید شاه
بباد افره آن بیازید دست
برو بر کنید آب ایران کبست
گام های دیگر-
آیا این فرمان ها برایتان آشناست؟ بیاد می آورید؟ گویی همین دیروز است یا همین امروز.
و شگفتا که رهبران تازه به مردم می گویند که ما به دنبال قدرت نیستیم و پس از شاه به گوشه ای می رویم و کاری به کار حکومت نداریم:
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو روانیم با همرهان
با این سخنان است که مردم به غوغا در می آیند. اژدهای درون از خواب بر می خیزد. تنوره می کشد.تا بسوزاند خرمن هستی همین مردمان را.
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آن گه زدند آتش اندر درش
شدند اندر ایوان شاهنشهی
به نزدیک آن شاه با فرهی
و همان می کنند که سپس بارها و بارها فرزندانشان کردند:
چو تاج از سر شاه برداشتند
ز تختش نگونسار بر کاشتند
بردگان و غلامان و دست بوسان دیروز، کف بر لب و تیغ برکف به میدان آمده اند:
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه چون شمع رخشان سیاه
کار دارد به انجام تلخ خویش می رسد:
ورا هم چنین زنده بگذاشتند
ز گنج آن چه بود پاک برداشتند
پایان رنجبار این داستان در پادشاهی جمشید و دارا و یزدگرد و... نیز تکرار می¬شود.
سبز باشید
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد